رمان موژان من
رمان موژان من پارت 3
– ممنون میاد خونه ی ما نمیخواد زحمت بکشین .
– خواهش میکنم زحمتی نیست .
– تا اینجا هم آوردینمون ممنونیم .
با دست سوگند و تکون دادم و هم زمان صداش کردم از خواب پرید جفتمون از رادمهر تشکر کردیم و پیاده شدیم . داخل خونه که رفتیم در و محکم به هم کوبیدم . سوگند گوشاش و گرفت و گفت :
– چه خبرته ؟
– ندیدی احسان چیکار کرد ؟ اصلا غیرتش قبول کرد مارو دست دوستش بسپره و بره ؟
– خوب تو خواب بودی گفتیم شاید بد خواب بشی .
– نخیر میخواست الهام جونش و ببره .
– آها از این شاکی هستی الان ؟ رضا و آرمان و کوروشم توی ماشین احسان بودن . اونا که تنها نبودن .
– سوگند توجیح نکن کارشو .
– باشه باشه چرا حالا با من دعوا داری .
با اعصابی خورد داخل رفتیم . مامان به استقبالمون اومد و با لحنی شاد گفت :
– خوش گذشت بهتون ؟ پس احسان کو ؟
سوگند نذاشت من حرفی بزنم گفت :
– رفتش . گفت که خیلی کار داره .
– حیف شد ناهار گذاشته بودم . بیا تو سوگند جون .
به اتاقم رفتم تا لباسام و عوض کنم . مثل خوره داشت یه چیزی من و میخورد . اعصابم به هم ریخته بود . دلم میخواست احسان جلوم بود و چند تا مشت محکم توی سرش میکوبیدم تا دیگه با دختر غریبه گرم نگیره . اگه دوستش داشته باشه چی ؟
فصل نهم
صبح از خواب بیدار شدم نگاهی به اطرافم کردم گوشیم و برداشتم تا ببینم اس ام اسی از رادمهر دارم یا نه . خبری نبود . شونه هام و بالا انداختم و از تختم بیرون اومدم . در اتاقم و باز کردم . خونه توی آرامش کامل بود . نگاهم به مامان افتاد که داشت ظرف میوه میذاشت روی میز پذیرایی . نگاهش به من افتاد گفت :
– بالاخره بیدار شدی ؟ الان میخواستم بیام بیدارت کنم . برو یه دوش بگیر سریع حاضر شو .
– حاضر شم ؟ خبریه ؟
– دیشب که تو رفتی بخوابی خانوم صبوری زنگ زد گفت امروز صبح میان اینجا همه با هم بشینم حرف بزنیم .
– مامان . من و رادمهر حرفامون و با هم زدیم .
– بله تصمیم بچه گانتون و شنیدیم . ولی بالاخره نمیشه همینجوری یهو همه چی تموم بشه .
– این زندگیه منه . منم میخوام یهو همه چی رو تموم کنم . خودم شروعش کردم خودمم این زندگی رو تمومش میکنم .
مامان اخماش و تو هم کشید و گفت :
– دیگه چی ؟ من و باباتم این وسط هیچ کاره ایم ؟ بشینیم ببینیم داری با دست خودت زندگیت و تباه میکنی ؟ مگه من میذارم . توام به جای غر زدن برو حاضر شو الان پیداشون میشه .
مجال حرف زدن بهم نداد . میخواستم سرم و بکوبم به دیوار . تازه معنی خبر ندادن رادمهر و میفهمیدم . به اتاقم برگشتم و در و محکم به هم کوبیدم . بالاخره با کلی کلنجار رفتن با خودم از اتاق بیرون اومدم و به مامان گفتم :
– من هیچ لباسی ندارم . همه لباسام خونه ی رادمهره .
– الان باید این و به من بگی ؟ یعنی هیچ لباسی نمونده تو کمدت ؟
شونه هام و بالا انداختم و مامان به سمت اتاق خودشون رفت . منم به دنبالش رفتم . در کمدشون و باز کرد و از بین انبوه لباسایی که اونجا بود لباسی رو در آورد و به دستم داد و گفت :
– این کت و شلوار و بپوش .
نگاهی بهش کردم . لباسی بود که پارسال احسان برام خریده بود و از جایی که از دستش عصبانی بودم لج کرده بودم و گفتم که نمیپوشمش . با دیدنش دوباره داغ احسان تو دلم زنده شد . مانع ریزش اشکام شدم و بدون حرفی به سمت اتاقم رفتم . لباس و روی تخت پرت کردم و به سمت پنجره رفتم . بارون شدیدی بیرون میومد . دلم خواست برم و زیر بارون قدم بزنم . با فکر اینکه تا دقیقه ای دیگه سیما جون و رادمهر میرسن از این کار صرف نظر کردم و دوباره به سمت لباس رفتم . بالاخره کلنجار رفتن و با خودم کنار گذاشتم و لباس و پوشیدم . برخلاف همیشه که موهام و ساده پشت سرم میبستم این بار موهام و که تا روی کمرم میرسید و باز گذاشتم . نمیخواست حالت خاصی به موهام بدم خودشون فر بودن تنها با موس حالتشون دادم و کمی هم آرایش کردم . نمیدونستم چرا دارم این کارارو میکنم . من که میخواستم از رادمهر جدا بشم پس چرا انقدر خودم و خوشگل میکردم ؟ نگاهی توی آینه به خودم انداختم پوست سفیدم با موهای طلایی رنگم جلوه ی بیشتری گرفته بود . صدای زنگ در اومد و دقیقه ای بعد صدای سلام و احوالپرسی سیما جون و رادمهر . دلهره گرفته بودم . بالاخره هر چی که بود همه ی آتیشا از گور من بلند میشد و من باید الان جواب گوی حرکت اون شبم میبودم . نفس عمیقی کشیدم و از اتاقم بیرون اومدم . مامان به پذیرایی راهنماییشون کرده بود . وارد شدم و سلام کردم . سیما جون به سمتم اومد و با مهربانی در آغوشم کشید و بوسه ای روی گونم کاشت و گفت :
– سلام عزیزم . چقدر خوشگل شدی . ماشاالله .
از بالای شونه ی سیما جون نگاهم به رادمهر افتاد نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و با مامان مشغول صحبت شد . از این همه بی اعتنایی حرصم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم . تعارف کردم و سیما جون نشست . مبل کناریش و اشغال کردم . بعد از حرفها و تعارفات معمول سیما جون با لخند گفت :
– خوب . یه حرفایی شنیدم یه تصمیمایی گرفتین مثل اینکه .
سرم و به زیر انداختم مامان گفت :
– نمیدونم والا این چه تصمیمیه گرفتن .
سیما جون گفت :
– دیشب رادمهر به من که گفت تصمیمشون و گفتم مگه من از خیر همچین عروس خوشگلی میگذرم ؟ مُوژان جان چرا این تصمیم و گرفتین ؟ من که هر چی به رادمهر میگم میگه تصمیم جفتمونه دخالت نکنین . ولی آخه مگه میشه ؟ مگه زندگی بچه بازیه که یه روز ازدواج کنین یه روزم طلاق بگیرین ؟ دروغ میگم مونس خانوم ؟
– نه والا سیما خانوم منم همه ی اینارو به مُوژان گفتم ولی کو گوش شنوا . مرغش یه پا داره انگار .
– من میگم شاید زود برای ازدواج و زندگی زیر یه سقف تصمیم گرفتین . میگم یه مدت فعلا با هم برین و بیاین . شاید همه چی درست شد و به امید خدا رفتین سر خونه زندگیتون . نظرت چیه مُوژان جون ؟
نمیدونستم چه جوابی به این زن مهربون باید میدادم . دوباره گفت :
– من کار اون شبت و درک میکنم . بالاخره استرس عروسی هر کاری رو ممکن میکنه . من خودم شب عروسیم با سیاوش انقدر گریه کردم و گفتم نمیخوام از پیش مامانم برم که خدا میدونه . حالا عاشق سیاوشم بودما . خودمم از اولش واسه عروسی عجله داشتم . نمیدونم چرا همچین کاری کردم . سیاوش تعجب کرده بود .
مامان لبخندی زد و گفت :
– همه ی عروسا از این لحظه ها دارن بالاخره .
از اینکه داشتن سرپوش روی کار احمقانم میذاشتن خجالت زده شده بودم . سیما جون دوباره به طرف من برگشت و گفت :
– خوب دخترم نظرت چیه ؟ نمیخوای زندگی مشترکت و شروع کنی اجباری نیست شاید هنوز زوده . ولی من با طلاق موافق نیستم . یکم بیشتر به هم دیگه و رابطتون وقت بدین .
نگاهم ناخودآگاه به سمت رادمهر کشیده شد . به مبل تکیه زده بود و من و نگاه میکرد . سیما خانوم نگاهم و دنبال کرد و رو به رادمهر گفت :
– رادمهر جان نظر تو چیه پسرم ؟
– برای من فرقی نداره باید دید مُوژان چه تصمیمی میخواد بگیره .
بار سنگین تصمیم گیری رو دوباره روی دوش من گذاشته بود . نمیتونستم هیچ جوری به سیما جون نه بگم . انقدر مهربون و دوست داشتنی بود که نخوام روش و زمین بندازم . ناچارا گفتم :
– باشه چشم . هر چی شما بگین .
سیما جون لبخند مهربونی به روم زد و دستم و فشار خفیفی داد و رو به مامان گفت :
– دیدین مونس خانوم گفتم با صحبت همه چی حل میشه .
– بله حق با شماست . من برم چایی بیارم با اجازتون .
مامان به آشپزخونه رفت . سیما جون همینجوری که دستش روی دستم بود به طرفم برگشت و جوری که رادمهر نشنوه گفت :
– حلقتم که در آوردی خوشگل خانوم . به خاطر دل من برو دستت کن دخترم .
با شرمندگی سرم و به زیر انداختم و آروم گفتم :
– چشم الان میرم دستم میکنم .
از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم . حلقه ام و برداشتم و دستم کردم . نگاهی به انگشتام کردم . دلم براش تنگ شده بود . لبخندی روی لبم نشست که زود پسش زدم و از اتاق بیرون رفتم . رادمهر توی پذیرایی تنها بود گفتم :
– پس سیما جون کوش ؟
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه خودش و مشغول میوه های جلوش نشون داد و گفت :
– رفتش پیش مامانت .
از روی کنجکاوی نگاهی به دست چپش انداختم حلقه هنوز توی دستش بود . از خودم خجالت کشیدم که انقدر سریع همه چی رو تموم کرده بودم . هر چی باشه اونم من و نمیخواست ولی به احترامم حلقش و از دستش در نیاورده بود . میخواستم از اتاق خارج بشم ولی یه حسی من و ترغیب میکرد که بمونم . چرا انقدر احساس غریبگی با شوهرم داشتم ؟ روی مبلی نشستم . من منی کردم و گفتم :
– تو با حرفای سیما جون موافقی ؟
سرش و برای چند دقیقه بالا گرفت و نگاهم کرد ولی دوباره سرش و پایین انداخت و گفت :
– چه فرقی داره ؟ بذار واسه دلخوشیشونم که شده موافق باشیم . بالاخره که چی ؟ 1 یا 2 ماه بیشتر طول نمیکشه که . همه چی بالاخره تموم میشه .
نمیدونم چرا از این حرفش دلم لرزید . شاید به خاطر لحنش بود . حس میکردم لحنش غمگینه . ولی نه به این چشما نمیومد که غمگین باشن . سیما جون و مامان برگشتن . همینجوری که سیما جون کیفش و روی شونه اش مینداخت رو به رادمهر گفت :
– رادمهر جان مامان بلند شو دیگه بریم .
رو به سیما جون گفتم :
– کجا ؟ مگه ناهار نمیمونین ؟
دستش و روی شونم گذاشت و گفت :
– نه مادر بریم خونه دیگه . مامانت خیلی اصرار کرد ولی بریم بهتره . توام قولی که دادی یادت نره ها .
– چشم . ولی ای کاش میموندین .
– وقت بسیاره واسه مهمونی اومدن عزیزم .
با این حرف با رادمهر به سمت در رفتن . رادمهر مامان و بوسید و خداحافظی کرد بعد نیم نگاهی به سمت من انداخت و برام سری تکون داد و بیرون رفت . سیما خانوم که برخورد رادمهر و دید به طرفم برگشت بوسه ای روی گونم کاشت و گفت :
– الهی قربونت برم . بهش زمان بده عزیزم . شاید یکم از اون شب دلخوره .
– میفهمم . درکش میکنم .
– خداحافظ . به آقای کیانی هم سلام من و برسونین .
با رفتنشون نفس راحتی کشیدم . خوشحال بودم که مادر شوهرم انقدر زن فهمیده ایه و درکم میکنه . حتی دلیل فرارمم نپرسید .
تازه یادم افتاده بود که در مورد لباسام حرفی به رادمهر نزده بودم . نمیتونستم که تو این مدت بدون لباس باشم . سریع گوشیم و برداشتم و شمارش و گرفتم . با دومین بوق جواب داد :
– بله ؟
– سلام
– سلام . به این زودی دلت برام تنگ شد ؟
لجم گرفت از لحنش گفتم :
– نخیر کار داشتم زنگ زدم .
با لودگی گفت :
– میدونم عزیزم منم دلم برات تنگ شد یهو .
میدونستم جلوی سیما جون داره ادا در میاره گفتم :
– باشه فهمیدم داری ادا در میاری . رادمهر من باید بیام خونت و لباسام و بردارم . اینجا هیچ لباسی ندارم .
– باشه کی ؟
– نمیدونم هر چی زودتر بهتر .
– میخوای امشب لباسات و ببر . اگه خواستی میتونم بیام دنبالت .
– نه مزاحمت نمیشم خودم میام . فقط من کلید ندارم .
– خودم خونم در و باز میکنم برات .
– مگه تو اونجا زندگی میکنی ؟
– ببین دارم رانندگی میکنم هر وقت خواستی بیای قبلش بهم زنگ بزن .
– باشه خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم و همون جا روی مبل نشستم . سرم و به پشتی مبل تکیه دادم و چشمام و بستم . به قول رادمهر مگه چقدر طول میکشید این بازی ؟ 1 ماه یا فوقش 2 ماه . بالاخره راهمون از هم جدا بود . من احسان و میخواستم . فقط اونو .
فصل دهم
بعد از جریانات کوه دیگه خبر چندانی از احسان نداشتم . گه گاه زنگ میزد و با بابا و مامان حرف میزد . ولی برای برقراری ارتباط با من هیچ تلاشی نمیکرد . نمیدونم شاید حس کرده بود که ناراحت شدم و شایدم انقدر درگیر اون دختره بود که من و به کل یادش رفته بود ! دیگه اس ام اس بهم نمیزد . یه جورایی انگار بدون اینکه هیچ کدوممون بدونیم با هم قهر کرده بودیم . سوگند تمام این مدت سعی میکرد کنارم باشه تا زیاد به الهام و رابطه ای که ممکن بود با احسان داشته باشه فکر نکنم . ولی مگه میشد ؟
تا ماه مرداد احسان از دیدنم یا حرف زدن باهام سر باز میزد . تولدش نزدیک بود و دوست داشتم توی روز تولدش با هم آشتی کنیم و همه ی روابطمون مثل گذشته بشه .
شب وقتی بابا از سر کار برگشت برعکس روزای گذشته که همش تو فکر بودم . اون روز سرحال به استقبال بابا رفتم و کیسه های خریدی که دستش بود و ازش گرفتم . بابا گفت :
– بیاین بشینین کارتون دارم .
کنجکاو گفتم :
– چه کاری ؟
– اول یه چایی واسه بابا بیار تا منم لباسام و عوض کنم و بیام بهتون بگم .
سریع چای و ریختم و برگشتم بابا نشست و نگاهی به مامان کرد و گفت :
– تو میدونستی 1 هفته دیگه تولد احسانه ؟
مامان سری تکون داد و گفت :
– آره . یادت نبود ؟
– نه اصلا حواسم نبود .
– چطور ؟
– هیچی امروز احسان زنگ زد بهم گفت هفته ی دیگه واسه ی تولدش جشن گرفته تو خونش . همه هم هستن . گفت ما هم بریم .
با خوشحالی دستام و به هم کوبیدم و گفتم :
– آخ جون مهمونی .
بابا خندون نگاهم کرد ولی مامان یه لنگه ابروش و انداخت بالا و گفت :
– دیگه کم کم داره 22 سالت میشه مُوژان این کارا زشته .
– چشم !!!! دیگه انجام نمیدم . بابا پول بده برم لباس بخرم .
بابا خندید و گفت :
– توام منتظری یه مناسبتی بشه من بدبخت و هی تیغ بزنی .
– بابا تو که خسیس نبودی . زیاد بده میخوام کادو هم براش بخرم .
با شوخی و خنده از بابا پول و گرفتم و سریع به سوگند زنگ زدم :
– بله ؟
– هنوز یاد نگرفتی وقتی شماره ی من میفته رو گوشیت باید سلام کنی ؟
– مُوژان خدا خفت نکنه خوابیده بودم .
– مگه مرغی ؟ دیگه والا مرغای امروزیم این ساعت نمیخوابن .
– این زن عموی جناب عالی نمیدونی امروز چه بیگاری از من کشیده که آخه . نمیتونه ببینه یه روز من تو خونه بیکار باشم .
– باشه بابا انقدر غر نزن حالا بعد از این همه سال یه کار کردیا .
– بله یادم باشه این بار اومدی اینجا به مامان بگم ازت کار بکشه تا بفهمی من چی میگم .
– سوگند اینارو ول کن . از مهمونی احسان که خبر داری ؟
– آره بابا گفت .
– خوب میای فردا با هم بریم لباس بخریم ؟
– اوه اوه اوه من و معاف کن جون مُوژان تو خرید کردنت از کار کشیدن مامان من هم بیگاری تره !
– لوس نشو سوگند خوب تنها که نمیتونم برم خرید . خواهرم ندارم مثل تو که . دلت میاد تنها باشم ؟
– حالا انگار این خواهر من چه گلی به سرم میزنه بیا برش دار ببرش مال تو .
– کوفت اصلا به تو نیومده نظرت و بپرسه کسی . آماده باش فردا ساعت 10 میام دنبالت .
– عجب گیری کردیما . 10 صبح ؟
– پس نه شب ! تا فردا خداحافظ .
– باشه خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم و توی تختم دراز کشیدم . برای فردا تو سرم هزار تا نقشه کشیدم .
صبح زود از خواب بیدار شدم پولایی که از بابا گرفته بودم و توی کیفم گذاشتم و از خونه زدم بیرون . با تاکسی خودم و به خونه ی عمو مهرداد رسوندم و زنگ زدم تا سوگند بیاد پایین .
با سوگند تمام پاساژارو زیر و رو کردیم . بالاخره سوگند چشمش یه لباس و گرفت و پرو کرد . یه پیراهن دکلته ی بلند به رنگ سبز سیر بود که از بالا تنگ بود و پایین دامن یهو گشاد میشد . خوش دوخت بود پول لباس و حساب کردیم و از مغازه اومدیم بیرون . حالا باید دنبال لباس مناسبی واسه من میگشتیم . ولی هر چی میگشتیم چیزی نظرم و جلب نمیکرد آخر صدای سوگند در اومد :
– بابا تورو خدا یه چیزی بخر دیگه . حالا عروسی که نیست یه تولده .
– سوگند انقدر حرف نزن .
– به خدا از پا افتادم مُوژان . تازه من لباسمم دستمه . انقدر بی رحم نباش دیگه .
توی همین گیر و دار بودیم که لباسی از پشت ویترین نظرم و جلب کرد رو به سوگند گفتم :
– این لباس چطوره ؟
سوگند ذوق زده از اینکه بالاخره یه لباسی رو پسندیدم جلوی ویترین اومد و نگاهی انداخت گفت :
– وای مُوژان تو نمیری بهتر از این لباس گیرت نمیاد .
– من که میدونم از رو تنبلیت این حرف و میزنی ولی خوب بریم بپوشمش ببینم چجوریه .
داخل مغازه شدیم دختر جوونی فروشنده بود . لباس انتخابیم و برام آورد و به دستم داد . نگاهی بهش انداختم و داخل اتاق پرو رفتم . وقتی لباس و پوشیدم رو به روی آینه ی اتاق پرو ایستادم و نگاه دقیقی به خودم انداختم . لباس دکلته ی آبی روشن بود . که کوتاهی اون تا روی زانوم بود . روی کمر لباس روبان پهن سورمه ای رنگی میخورد که این تضاد رنگ باعث زیباتر شدن لباس میشد .
سوگند از پشت در اتاق پرو گفت :
– بمیری انقدر دنبالت راه افتادم حداقل این در کوفتی رو باز کن ببینمت .
خندم گرفته بود . در و آروم باز کردم و سوگند از لای در نگاهی به لباس و بعد هم به من انداخت . گفتم :
– چطوره ؟
– به جون مُوژان حرف نداره همین و بخر . خیلی ناز شدی .
نگاه دیگه ای توی آینه به خودم انداختم و گفتم :
– همین و میخرم . برو بیرون لباسام و میخوام عوض کنم .
سوگند در و بست . سریع لباسام و عوض کردم و از اتاق پرو بیرون اومدم . پول لباس و دادم و به سمت خونه حرکت کردیم . به سوگند گفتم :
– بیا بریم خونه ی ما .
– نه بابا فامیلای مامان دعوتن خونمون . باید برم کمک کنم .
– باشه پس من همینجا تاکسی میگیرم میرم . خداحافظ .
– مواظب خودت باش . خداحافظ .
با هیجان به سمت خونه اومدم . همیشه وقتی لباس نو میخریدم ذوق میکردم . وقتی لباس و به مامان نشون دادم اونم تایید کرد خوشحال لباس و توی کمدم آویزون کردم . حالا فقط میموند کادویی که باید برای احسان میخریدم .
تصمیم گرفتم برای خرید کادو دیگه سوگند و با خودم نبرم . دو روز بعد به تنهای راهی پاساژ نزدیک خونمون شدم . تمام مغازه هارو زیر و رو کردم میخواستم یه چیز خاص براش بخرم که همیشه به یادم باشه ولی هر چی میگشتم کمتر به نتیجه میرسیدم . بالاخره قید کادوی خاص و زدم و براش عطر خریدم . میدونستم همیشه چه عطری رو استفاده میکنه برای همین از همون عطر خودش براش خریدم . همونجا عطر و دادم برام خیلی خوشگل کادوش کردن و از مغازه اومدم بیرون . داشتم از در پاساژ میرفتم بیرون که چشمم به کارتای خوشگل پشت ویترین یه مغازه افتاد . به سمت مغازه رفتم و کارت خوشگلی روهم انتخاب کردم . خوب میشد اگه روی کارت براش چیزی مینوشتم . ذوق زده به سمت خونه رفتم . اول از همه کارت و در آوردم و خودکار به دست زل زدم بهش . حالا چی مینوشتم ؟ مثلا مینوشتم تولدت مبارک کسی که دوستت دارد مُوژان ؟ نه نه این خیلی سادست . نمیدونم چرا دوست داشتم احساساتم و بهش بروز بدم . دیگه طاقت نداشتم ازش دور بمونم دلم میخواست همه ی احساسات قلبیم و بهش بگم .
یه کمی فکر کردم . بالاخره یه چیزی توی ذهنم جرقه زد خودکار و روی کارت گذاشتم و نوشتم :
سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیان است چه حاجت به بیانم
تولدت مبارک . دوستت دارم . مُوژان
نگاه دیگه ای به کارت انداختم راضی بودم . کادو و کارت و توی کمدم گذاشتم و با خیال راحت از اتاقم بیرون رفتم . حالا همه چی آماده بود برای مهمونی هفته ی بعد !
فصل یازدهم
ساعت نزدیکای 7 بود نمیدونم چرا متوجه گذر زمان نشده بودم . گوشیم و برداشتم و شماره ی رادمهر و گرفتم :
– بله ؟
– سلام رادمهر . مُوژانم .
– بله . شمارت افتاد .
– ببین من الان راه میفتم سمت خونت .
– الان ؟! ساعت 7 شبه . چرا انقدر دیر ؟
– حواسم به ساعت نبود . چرا ؟ جایی کار داری ؟ میخوای بعدا بیام ؟
– نه من خونم جایی کار ندارم . پس با تاکسی نیا آژانس بگیر .
ناخودآگاه با این حرفش یه لنگه ی ابروم بالا رفت گفتم :
– ممنون که به فکری . . . ولی این نگرانی و دلسوزی رو مدیون چی هستم ؟
– همینجوری گفتم . بالاخره تو دختری و این موقع شب هوا تاریکه . اصلا هر جور دوست داری بیا . منتظرم خداحافظ .
بدون اینکه بذاره من جوابی بدم گوشی رو قطع کرد . نگاهی به گوشی کردم . این چش شده بود ؟!
از اتاق بیرون رفتم مامان که من و حاضر و آماده دید گفت :
– کجا این موقع شب شال و کلاه کردی ؟
– میخوام برم خونه ی رادمهر لباسا و یه سری از وسایلم و که میخوام بردارم .
– خوب صبر میکردی بابات بیاد با اون میرفتی . این موقع شب که آخه تاریکه .
– آژانس گرفتم الانا دیگه پیداش میشه . برگشتم آژانس میگیرم .
مامان مثل همیشه نگران تا دم در همراهیم کرد و گفت :
– اگه دیدی دیر شد میخوای بمون این موقع شب خودت و آواره نکن تو خیابونا . بالاخره اونم شوهرته دیگه نه ؟
چپ چپ نگاهی بهش کردم و گفتم :
– مامان ! نخیر اونجا نمیمونم . هر ساعتی هم که بشه برمیگردم . در ضمن من که کار خاصی نمیخوام بکنم . 4 تا دونه لباس و کتابه با خودم میارم . همین .
– باشه . مادر مواظب باش .
همون لحظه ماشین آژانس اومد از مامان خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم . آدرس و به راننده دادم و به صندلی تکیه زدم . فقط 1 بار به خونه ی رادمهر رفته بودم . اونم وقتی بود که مامان و سیما جون زحمت تمام کارای خرید و چیدن جهیزیم و کشیده بودن و من تنها برای دیدن خونه و وسایل رفته بودم . حالا برای دومین بار میرفتم تا وسایلم و بردارم ! عجب زندگی شده !
چیزی طول نکشید که به خونه رسیدیم . کرایه ی آژانس و پرداختم و به سمت خونه رفتم . من با زندگیم چیکار کرده بودم ؟ الان باید زیر این سقف با رادمهر زندگی میکردم . این موقع شب اینجا چیکار میکردم ؟ همش تقصیر توئه احسان . تقصیر تو و اون عشق لعنتیت .
زنگ و فشردم . در با تقه ای باز شد . وارد ساختمون شدم . لابی ساختمون و رد کردم و به سمت آسانسور رفتم . دکمه ی طبقه ی 4 رو زدم . دل توی دلم نبود . نمیدونم برای چی نگران بودم . ولی هر چی که بود ته دلم و به شور انداخته بود . آسانسور طبقه ی 4 توقف کرد بیرون اومدم و نگاهی به در خونه که باز بود انداختم . تقه ای به در زدم و گفتم :
– رادمهر . خونه ای ؟
صداش از دور اومد :
– آره بیا تو .
کفشام و در آوردم و رفتم داخل . خونه دقیقا همون چیزی بود که توی رویاهام همیشه واسه ی خودم میساختم . ولی این خونه مال من و احسان بود . نه کس دیگه ای . آروم آروم قدم بر میداشتم و نگاهی به اطراف میکردم که صدای رادمهر و از رو به روم شنیدم :
– زود رسیدی .
ترسیدم از جام یهو پریدم و دستم و روی قلبم گذاشتم گفتم :
– وای چرا اینجوری میای . سکته کردم .
– صدام و مگه نشنیدی ؟
– چرا ولی یهو اومدی جلوم ترسیدم .
نگاهی به لباساش کردم . شلوار مشکی بلند وبا تاپ جذب بدنش پوشیده بود که سفید رنگ بود . کنار شلوارش هم خطهای سفید داشت . لباسی که پوشیده بود عضلاتش و به خوبی نشون میداد محوش شده بودم که یهو دیدم دستش و جلوم داره تکون میده . مثل گیجا سرم و بالا گرفتم و گفتم :
– ها ؟ با منی ؟ چیزی گفتی ؟
نیشخندی زد و گفت :
– حواست کجاست ؟ میگم زود رسیدی .
– آها . آره خیابونا خلوت بود زود رسیدم .
بعد انگار به خودم بیام دوباره قیافه ی جدی به خودم گرفتم و گفتم :
– وسایل من کجان ؟
– انتظار نداشتی که من برات جمعشون کنم ؟ بالاخره خوب توی لباسای خانوما یه چیزایی هست که . . . خودت میدونی که .
بعد دوباره نیشخندی زد . مخم داشت سوت میکشید . چه زود پسر خاله شده بود کیفم و آروم به بازوش زدم و گفتم :
– تورو خدا خجالت نکشی یه وقتا . همینجوری بگو .
– خجالت چرا ؟ بالاخره تو زن قانونی منی . ولی خوب از جایی که هنوز با هم زندگی مشترکمون و شروع نکردیم یکم معذبم میفهمی که ؟
دندونام و روی هم فشردم و از کنارش رد شدم . چقدر وقیح بود ! به سمت اتاقی رفتم که میدونستم سرویس خوابمون و اونجا چیدن . در اتاق و باز کردم . یه لحظه محو دکور اونجا شدم . اگه 1 ثانیه بیشتر به وسایل نگاه میکردم مطمئن بودم که پشیمون میشدم از فرارم . سریع نگاهم و از دکور اتاق گرفتم و به سمت کمدا رفتم . کاش با خودم چمدون میاوردم حالا لباسارو تو چی میریختم . خواستم برگردم و از رادمهر چمدون بخوام که دیدم دست به سینه به چارچوب در تکیه داده و داره من و نگاه میکنه گفتم :
– تو اینجا چیکار میکنی ؟
شونه هاش و با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت :
– چاردیواری اختیاری ! هر جا بخوام میرم .
” مُوژان خونسرد باش ”
– چمدون داری بهم بدی لباسام و توش بذارم ؟
سلانه سلانه به سمتم اومد و کمی بهم نزدیک شد خودم و کنار کشیدم ولی عمدا بهم نزدیک میشد دستش و دراز کرد و از بالای کمد چمدون نسبتا بزرگی و در آورد و به دستم داد . بعد دوباره همون نیشخند و روی لباش نشوند و از اتاق بیرون رفت .
نفسم و پر صدا بیرون دادم . بدون توجه به کاری که کرد لباسامو در آوردم و توی چمدون چیدم . به سمت عسلی های پایین تخت رفتم . وای خدا کم مونده بود از خجالت آب شم برم تو زمین . این کارا باید کار مامان خانوم باشه . توی کشوها انواع و اقسام لباس خوابا با مدلا و رنگای مختلف بود که من حتی با دیدنشونم خجالت میکشیدم چه برسه به پوشیدنشون در حال برانداز کردن لباس خوابا بودم که صدای رادمهر غافلگیرم کرد :
– شام خوردی ؟
قبل از اینکه لباس خواب و توی دستم ببینه سریع توی کشو گذاشتمش و با گیجی دوباره گفتم :
– چی ؟
ابروش و بالا انداخت و گفت :
– امروز حالت خوبه ؟ صبح که خوب بودی و گوشاتم سالم بود .
اخمام و تو هم کردم که دوباره گفت :
– پرسیدم شام خوردی ؟
– نه من ساعت 7 اومدم اینجا . الان ساعت مگه چنده ؟
– 8:30 نزدیکای 9 . من میخوام شام برای خودم سفارش بدم میخوری برای توام بگیرم ؟
کنجکاو گفتم :
– مگه تو اینجا زندگی میکنی ؟
– تازه بعد از دو روز یادت اومده بپرسی ؟
– اگه نمیخوای جواب نده .
– نه مشکلی ندارم . یکی از مزایایی که به هم خوردن عروسی برای من داشت همین بود . بالاخره بعد از مدتها مامان رضایت داد توی خونه ی خودم باشم .
– خوشحالم که به نفعت شد .
پوزخندی زد و گفت :
– آره خوب ! نگفتی بگیرم شام ؟
– نه ممنون دیگه کار خاصی ندارم زود تمومش میکنم و میرم .
دوباره رفت توی همون مود بی تفاوتیش شونه هاش و بالا انداخت و گفت :
– هرجور میلته .
بعد از اتاق رفت بیرون . دوباره در کشو رو باز کردم . اول خواستم بذارم لباسا همونجا باشه ولی بعد به خودم اومدم و با خجالت همه رو جمع کردم و ریختم تو چمدون . چه کارایی که نمیکرد این مامان خانوم.
چند تایی از کتابابمم برداشتم و از اتاق اومدم بیرون . روی راحتیا لم داده بود و به تلویزیون نگاه میکرد گفتم :
– میشه از آژانس برام ماشین بگیری ؟
نگاهی به من که چمدون به دست ایستاده بودم انداخت و گفت :
– حتما .
از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت اشاره به مبل کرد و گفت :
– تا وقتی که ماشین میاد بشین .
دودل بودم ولی بالاخره نشستن و ترجیح دادم . ” خیلی احمقی مُوژان از چی میترسی؟ از رادمهر ؟ از شوهرت ؟ ” افکارم و پس زدم و دوباره چشمم و توی خونه چرخوندم . رادمهر حرف زدنش با تلفن تموم شد اومد روی راحتی روبه روی تلویزیون نشست و گفت :
– آژانس ماشین نداشت گفت تا یک ربع دیگه میاد . منم گفتم دوباره تماس میگیرم .
نگاهی به ساعتم کردم 9:15 بود . رادمهر که متوجه کلافه بودنم شده بود گفت :
– میخوای خودم ببرمت ؟ البته اگه عجله داری میگم ؟
– نه میرم سر کوچه دربست میگیرم .
نگاه جدیش و توی صورتم انداخت و گفت :
– این موقع شب ؟
منم مثل خودش جدی گفتم :
– مگه این موقع شب چشه ؟
– اگه انقدر واجبه که زود برسی خونه خودم میبرمت . الان حاضر میشم .
از جام بلند شدم و گفتم :
– خودم میرم . نمیخوام این موقع شب مزاحمت بشم .
– منم نمیخوام این موقع شب دردسر برام درست شه .
– چه دردسری ؟
– مُوژان حوصله ی بحث کردن ندارم . گفتم میرسونمت یعنی میرسونمت .
داشت به سمت اتاق میرفت تا لباساش و عوض کنه که بی توجه بهش در خونه رو باز کردم تا بیرون برم . به خاطر سنگین بودن چمدونم سرعت عملم کم شده بود . وقتی دید دارم میرم بیرون . محکم و جدی به طرف در اومد و محکم بستش . با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم :
– این مسخره بازیا چیه ؟
– تو بهم بگو .
– من خودم اومدم . خودمم میرم . قیم و وکیل وصی هم نمیخوام .
– تا وقتی زن منی و اسمت تو شناسنامه ی منه همینه که هست .
حالا هر دو داشتیم داد میزدیم .
– اگه اینجوریه که همین فردا بریم درخواست طلاق بدیم . من نمیتونم با یه آدم که انقدر بهم گیر میده برم زیر 1 سقف صد سال سیاه .
– فکر کردی من از خدامه ! فکر کردی دوست دارم کسی زنم باشه که هیچ حسی بهم نداره و حتی وقتی که بله ی سر عقد و میگفت چشماش و توی چشمای یه نامحرم دوخته بود ؟
از این حرفش شوکه شدم . پس همه چی رو میدونست ؟ یعنی فهمیده بود ؟ ” خاک بر سرت مُوژان با اون همه تابلو بازیایی که تو در آوردی خوب معلومه که میفهمه . مگه خره ؟ ”
انگار لال شده بودم . با قیافه ی وارفته بهش نگاه میکردم . انگار از چشماش داشت آتیش میومد بیرون . نگاهش و ازم گرفت و دستی به صورتش کشید ازم دور شد و گفت :
– میرم دوباره یه زنگ به آژانس بزنم .
خوب شد که ازم دور شد . وگرنه نمیدونستم باید چیکار کنم . انگار تازه متوجه ظلمی که در حق رادمهر کرده بودم شدم . دستام شل شد . چمدون از دستم افتاد . اگه اون همه چی رو میدونسته پس چرا تن به این ازدواج داده ؟ حتما باید براش خیلی سخت باشه که زنش عاشق بهترین دوستش باشه ! چیزی رو که این وسط نمیفهمیدم این بود که چرا باهام ازدواج کرده ؟ معلوم بود که خیلی وقته از علاقم خبر داره . لعنت به تو احسان !
تا دقیقه ی آخر که آژانس دنبالم اومد خبری از رادمهر نشد . فقط وقتی داشتم میرفتم بلند گفتم :
– من رفتم .
بعد از چند ثانیه تاخیر صدای آرومش از توی اتاق میومد که گفت :
– به سلامت !
توی ماشین که نشستم تمام مدت اشکای حلقه شده توی چشمم و پس میزدم و نمیذاشتم که جاری بشن . این بازی و خودم شروع کردم پس باید هر حرفی رو هم تحمل میکردم . ولی از ته قلبم به خاطر این بازی از رادمهر شرمنده بودم .
به خونه رسیدم . کرایه ی ماشین و حساب کردم و چمدون سنگین و با خودم به داخل بردم . ساعت 10:30 بود . مامان نگاهی بهم کرد و گفت :
– من گفتم دیر شده اونجا موندی دیگه . خوب چرا اومدی این همه راه و ؟ میموندی صبح میومدی .
– مامان بسه . من تو فکر چیم شما تو فکر چی هستین .
مامان متعجب شده بود از رفتار تندم . بدون توجه به بابا که با سر و صدای من از پذیرایی بیرون اومده بود به اتاقم رفتم . چمدون و وسط اتاق پرت کردم و خودم و روی تخت انداختم . اشکایی که هی جلوشون و میگرفتم بالاخره سرباز کردن و روی گونه هام جاری شدن
فصل دوازدهم
بالاخره با همه ی هیجاناتی که داشتم روز تولد رسید . سوگند اصرار داشت با هم به آرایشگاه بریم ولی مخالفت کردم چون دوست داشتم توی مهمونی ساده باشم . خودم موهای بلند و فرم و صاف کردم و روی شونه هام ریختم آرایش کردم و بالاخره لباسی رو که خریده بودم و پوشیدم . نگاهی توی آینه انداختم از قیافم راضی بودم . لبخندی تو آینه به تصویر خودم زدم . به سمت کمدم رفتم و کادو و کارتی که برای احسان گرفته بودم و برداشتم و از اتاق بیرون اومدم . بابا با دیدنم بوسه ای روی گونم کاشت و گفت :
– امشب از کنار من جم نمیخوری میترسم غریبه ها بدزدنت .
و من فقط با لبخند جوابش و دادم . بعد از اینکه مامان هم حاضر شد به سمت خونه ی احسان حرکت کردیم . برای اولین بار بود که به خونش میرفتم . از وقتی مستقل شده بود تنها بابا 2 – 3 باری بهش سر زده بود . مامان میگفت یه پسر مجرده نباید زیاد مزاحمش شد . ولی الان ذوق زده بودم . میخواستم خونش و زودتر ببینم . جلوی در خونشون پر ماشینای پارک شده بود . فکر نمیکردم این مهمونی انقدر بزرگ باشه . خدارو شکر کردم که لباس مناسبی پوشیده بودم .
داخل که رفتیم کاملا غافلگیر شدم . خونه پر بود از مهمون . یه عده در حال رقص و یه عده هم نشسته بودن و با هم حرف میزدن . با نگاه گنگم داشتم دنبال احسان میگشتم که صداش و شنیدم :
– به به سلام خوش اومدین .
بابا با احسان رو بوسی کرد و در آغوشش گرفت و گفت:
– تولدت مبارک عجب مهمونی بزرگی .
– ممنون عمو جان . دیگه همکارا و دوستا و فامیل و دعوت کردم دیگه .
مامان هم به احسان تبریک گفت احسان سرش و به سمت من برگردوند . انگار با دیدنش زبونم قفل شده بود چون هیچ حرفی نتونستم بزنم احسان خندید و گفت :
– سلام عرض شد مُوژان خانوم . خوب هستین ؟
انگار تازه از شک در اومده بودم . لبخند کم جونی زدم و گفتم :
– سلام . تولدت مبارک احسان .
– ممنون .
بعد به سمت مامان و بابا برگشت و گفت :
– عمو و زن عمو اون طرف نشستن . بفرمایید داخل .
بعد دستش و پشت کمر من گذاشت و گفت :
– بیا ببرمت پیش سوگند . اون طرف پیش جوون ترهاست .
بابا و مامان رفتن و من هم به دنبال احسان راه افتادم . از دور نگاه سوگند به من افتاد و به طرفم اومد لبخندی زد و گفت :
– وای تو چقدر خوشگل شدی . قبول نیست تو جر زنی کردی .
خندیدم احسان هم خندید و نگاه عمیقی بهم انداخت . زیر گرمای نگاهش انگار میخواستم آب بشم . یهو صدای آشنای رادمهر اومد که به احسان گفت :
– احسان بچه ها دارن صدات میکنن . برو ببین چی کارت دارن .
باز این خروس بی محل شده بود . سرم و بالا گرفتم و نگاهی بهش کردم . انگار تازه متوجه حضور من شده بود . نگاهی بهم کرد و با همون خونسردی ذاتیش گفت :
– سلام مُوژان خانوم .
من هم سلامی سر سری بهش گفتم که احسان با یه عذر خواهی ازمون جدا شد . نگاهم ناخود آگاه به سمت احسان که در حال رفتن بود کشیده شد . تا جایی که از دیدم دور شد دنبالش میکردم . سرم و برگردوندم . دوباره نگاه غافلگیر کننده ی رادمهر و دیدم . لجم میگرفت هر بار که داشتم به احسان نگاه میکردم مچم و میگرفت . نگاه موذیانه ای بهم کرد و نگاهش و ازم گرفت .
با سوگند به گوشه ی دنجی رفتیم و نشستیم . اخمام تو هم بود که سوگند گفت :
– چی شده باز ؟ با یه من عسلم نمیشه خوردت .
– اصلا از این پسره رادمهر خوشم نمیاد .
سوگند یهو گل از گلش شکفت و گفت :
– اوا . چرا آخه ؟ پسر به این نازنینی و مودبی .
نگاه جدی بهش انداختم که دستش و روی دهنش گذاشت و گفت :
– ببخشید دیگه نمیگم . من و نخور ! حالا بگو چی شده که ازش بدت اومده ؟
– هیچی مهم نیست . فقط این و بدون که زیادی فضوله .
سوگند ابروش و بالا انداخت و هیچی دیگه نگفت . یکم گذشت که سوگند گفت :
– اَه عین پیر زنا اومدی نشستی که چی ؟ پاشو بریم اون وسط یه حرکتی بکنیم . انقدر پول لباس دادیم حداقل یکی ببینه این لباس و تو تنمون !
با چشم دنبال احسان گشتم ولی خبری ازش نبود نگاهم روی صورت رادمهر خیره موند با یه نیشخند داشت نگاهم میکرد . توی چشمام زل زده بود انگار براش مثل یه بازی شده بود که هر وقت دنبال احسان میگشتم غافلگیرم کنه . نگاهم و ازش گرفتم و همراه سوگند از جام بلند شدم . یکم با سوگند رقصیدم که چشمم به احسان افتاد خواستم با لبخند به طرفش برم که یهو الهام و کنارش دیدم . انگار سقف خونه داشت روی سرم میومد . الهام سرش و به گوش احسان نزدیک کرد و چیزی بهش گفت بعد احسان بلند قهقهه زد و نگاه عاشقونه ای به الهام انداخت . قلبم داشت از سینم بیرون میزد . حلقه ی اشکی توی چشمم نشست صدای رادمهر و از پشت سرم شنیدم :
– مُوژان خانوم افتخار رقص میدین ؟
هنوز نگاهم روی احسان قفل بود . با پشت دست اشکام و پاک کردم و برگشتم به سمت رادمهر . هنوزم اون نیشخند مسخره گوشه ی لباش بود . نمیدونم چرا به خواستش جواب مثبت دادم . به سبکی پر کاه توی دستای رادمهر تکون میخوردم ولی اصلا حواسم به رادمهر نبود فقط توی سرم نگاها و رفتارای احسان میومد . هر چرخی که با رادمهر میزدم نگاهم روی احسان و الهام ثابت میموند . دوباره چشمام داشت پر اشک میشد . هی به خودم نهیب میزدم . من شجاع تر از این حرفا بودم که بخوام با همچین چیزی میدون و به رقیب واگذار کنم . آهنگ تموم شد بدون اینکه حتی من متوجه رقصیدنم بشم . رادمهر برام سری تکون داد و بدون هیچ حرفی با بیخیالی از کنارم گذشت . نمیدونم جریان این درخواست رقص چی بود شاید دیده بود که شوکه شدم دلش به حالم سوخته بود ! چقدر بدبخت شدی مُوژان . خودت و جمع کن .
نگاهم و از احسان گرفتم و دنبال سوگند گشتم . دیدم از فرصت استفاده کرده و سامان و از بین اون همه جمعیت پیدا کرده و غرق صحبت کردنه . دلم میخواست از اون محیط بیرون بزنم . به سمت جایی که مامان و بابام نشسته بودن رفتم . بابا نگاهی بهم کرد و گفت :
– چرا اومدی اینجا مُوژان بابا ؟ پیش جوونا چرا نموندی دخترم ؟
سرم و روی شونه های حمایت گرش گذاشتم و گفتم :
– همینجوری . دلم خواست بیام پیش شما .
خندید مردی که کنار دستش نشسته بود با لبخند مهربونی گفت :
– دخترتون هستن ؟
بابا لبخندی زد و بهم نگاه کرد و گفت :
– بله . مُوژان تنها دخترم .
– خدانگهش داره براتون .
لبخندی به مرد زدم که بابا رو به من گفت :
– عزیزم ایشون آقای سیاوش صبوری هستن . پدر رادمهر . دوست احسان .
لبخندی زدم و اظهار خوش وقتی کردم . نگاهم به مامان افتاد که داشت با خانومی حرف میزد به سمتشون رفتم که مامان با دیدنم سریع گفت :
– حرفشو زدیم خودش اومد . دخترم مُوژان هستش .
بعد رو به من گفت :
– خانوم صبوری مادر آقا رادمهر هستن مُوژان جان .
چه هر جا میرم امشب به صبوریا بر میخورم ! خانوم صبوری لبخندی به روم زد و گفت :
– ماشالله دخترتونن ؟ چقدر هم زیبا هستن . خوش وقتم دخترم .
لبخندی زدم و منم اظهار خوش وقتی کردم . خیلی از خودش خوشم میومد حالا هم جا میرفتم فک و فامیلاشم بودن !
عذر خواهی کردم و از کنارشون گذشتم . گوشه ی سالن بالکن بزرگی قرار داشت روی بالکن رفتم تا یکم هوا بخورم . خسته شده بودم . بر خلاف وقتی که داشتیم میومدیم اینجا الان هیچ ذوق و شوقی نداشتم . دلم میخواست زودتر به اتاقم پناه ببرم و با خودم خلوت کنم . به رو به روم خیره شده بودم و تو افکار خودم غرق بودم که نگاه کسی رو روی خودم حس کردم . سرم و برگردوندم . رادمهر با فاصله ی نسبتا زیادی ازم ایستاده بود . تو دلم گفتم ” بر خرمگس معرکه لعنت ! این صبوریا همه جا هستن امشب ! ” رادمهر سکوت و شکست و گفت :
– چرا پس بیرون وایسادین ؟ داخل بهتون خوش نمیگذشت ؟
لبخند مصنوعی تحویلش دادم و گفتم :
– چرا فقط میخواستم یکم هوا بخورم .
سکوت کردم . دوباره گفت :
– مزاحم خلوتتون شدم ؟
– نه خواهش میکنم دیگه داشتم بر میگشتم توی سالن . به سمت در بالکن رفتم هنوزم نگاهش و روی خودم حس میکردم . بی اعتنا داخل سالن رفتم. سوگند همچنان مشغول حرف زدن با سامان بود . دوباره داشتم نگاهم و بین جمعیت به دنبال احسان میچرخوندم که یهو چراغا خاموش شد . همهمه ای توی سالن ایجاد شده بود . یهو دو تا از دوستای احسان با کیکی که روش پر از شمع بود وارد شدن . همه یک صدا براش تولدت مبارک خوندن . تازه تونستم احسان و ببینم . الهام دستش و دور بازوی احسان حلقه کرده بود و عاشقونه نگاهش میکرد . احسان هم با لبخند نظاره گرش بود . طاقت دیدن این صحنه هارو نداشتم سرم و به سمت دیگه برگردوندم که رادمهر و کنار خودم دیدم . توجهی به من نداشت و چشم به کیک دوخته بود . ناچار روم و ازش گرفتم و دوباره سرم و به سمت احسان چرخوندم . البته این بار سعی کردم بیشتر نگاهم و به کیک معطوف کنم . کیک و روی میزی جلوی احسان قرار دادن . همه یک صدا میگفتن آرزو کنه و شمعهای کیکش و خاموش کنه .
احسان سرش و روی کیک خم کرد چشماش و برای چند ثانیه بست . انگار داشت توی دلش آرزوش و برای خودش تکرار میکرد . چقدر زیر نور شمع چهرش خواستنی شده بود . چشماش و باز کرد و همه ی شمعهارو خاموش کرد . مهمونا با دست و جیغ و سوت تشویقش میکردن . احسان برشی روی کیکش زد . دوباره همه براش دست زدن . الهام جلو اومد و تیکه از کیک و توی ظرفی که توی دستش بود ریخت . با لودگی چنگالی به کیک زد و تیکه ای رو جلوی دهان احسان قرار داد . حس مرگ داشتم . آخرین ضربه رو هم خورده بودم . حس میکردم هیچ جونی تو تنم نیست . احسان لبخندی به روی الهام زد و کیک و از دستش خورد . داشتم میفتادم که دستی زیر بازوم و گرفت . حتی حس اینکه به ناجیم نگاهی بندازم هم نداشتم . فقط صدای دلنشین و مردونه ای رو زیر گوشم شنیدم .
– مُوژان خانوم خوبین ؟ بیاین روی این صندلی بشینین .
تازه از روی صدا تشخیص دادم که رادمهره . انقدر همه سرگرم تماشای نمایش مسخره ی الهام و احسان بودن که کسی توجهی به من نداشت . روی صندلی که رادمهر نشونم داده بود نشستم . سرم و توی دستم گرفتم . رادمهر رفت و دقیقه ای بعد با یه لیوان آب برگشت . لیوان و به طرفم گرفت و گفت :
– یکمی آب بخورین حالتون بهتر میشه .
سرم و بالا گرفتم تا ازش تشکر کنم . انگار صورتش هیچ حالت دیگه ای رو جز بی تفاوتی نمیتونست به خودش بگیره . تشکر کردم و آب و خوردم . توی همین گیر و دار برای شام صدامون کردن . نگاهی به رادمهر انداختم و گفتم :
– شما بفرمایید شام بخورین من گرسنه نیستم .
– مطمئنین ؟
– بله . باز هم ممنون .
– باشه . خواهش میکنم .
از اینکه خیلی سریع و منطقی پذیرفته بود تعجب کردم . حداقل وایمیستادی ببینی زنده میمونم یا نه بعدش میرفتی . چه انتظارایی داری مُوژان ! توی افکار خودم غرق بودم که پسر بچه ی تقریبا 11 – 12 ساله ای جلوم سبز شد نگاهی به من کرد و گفت :
– مُوژان خانوم شمایین ؟
– بله عزیزم .
بشقابی که تو دستش بود و به دستم داد و بعد اشاره ای به اون طرف سالن کرد و گفت :
– اون آقا گفتن این بشقاب غذا رو بدم بهتون .
– ممنون .
پسرک رفت نگاهی به سمتی که اشاره کرده بود کردم رادمهر و دیدم که داشت غذا میخورد و با دوستاش گرم صحبت بود . محبت کردناشم یه جورایی بی تفاوته ! عجب تعریفی ! انقدر احسان و الهام صحنه های رمانتیک به خوردم داده بودن که دیگه جایی برای غذا نداشتم . بشقاب غذا رو روی میز گذاشتم همون جا نشستم . سوگند به طرفم اومد گفت :
– تو اینجایی ؟ 1 ساعته دارم دنبالت میگردم .
– دروغگو ! خودم دیدم سرت گرم بود پس بیخودی واسه دل خوش کنک من نگو .
– باشه حالا چرا عصبانی میشی ؟
– مگه نمایش رمانتیک الهام خانوم و با احسان ندیدی ؟ دختره ی نچسب !
سوگند سکوت کرد و حرفی نزد . از جام بلند شدم . سوگند گفت :
– کجا ؟
– میرم مامان و بابارو پیدا کنم میخوام برم خونه .
– وایسا ببینم . یعنی چی میخوام برم خونه ؟ مگه من میذارم ؟ دیوونه بازی در نیار .
– دیگه تحمل ندارم .
از کنار سوگند رد شدم به طرف مامان و بابا رفتم . هنوز داشتن با خانوم و آقای صبوری حرف میزدن . با این تفاوت که الان عمو و زن عمو هم به جمعشون اضافه شده بودن . بوسه ای به روی گونه ی عمو و زن عمو کاشتم و کنار مامان رفتم . آروم کنار گوشش جوری که بقیه نشنون گفتم :
– مامان میشه بریم خونه ؟
مامان نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت :
– چرا ؟ چیزی شده ؟
– نه مامان یکم خستم .
– تو که خیلی ذوق داشتی واسه مهمونی چی شد حالا میخوای زودتر از بقیه بری ؟
– مامان میشه انقدر سوال پیچ نکنید منو ؟ شما حاضر شید من به بابا میگم .
بالاخره 15 دقیقه ی بعد عزم رفتن کردیم . زمانی که رو به روی خانوم صبوری ایستادم لبخند شیرینی بهم زد و گفت :
– دختر خوشگلم خیلی خوشحال شدم از آشنایی باهات . دوست دارم صورت ماهت و بیشتر ببینم .
با لبخندی ازش تشکر کردم و به سمت در رفتیم . احسان از دور ما رو دید و به سمتمون اومد .
– عمو . چرا انقدر زود دارین میرین ؟
– خیلی وقته نشستیم عمو جون مُوژان یکم کسالت داره بریم خونه بهتره .
احسان نگاهش و به طرف من گردوند و گفت :
– چرا ؟ چیزی شده مُوژان ؟ خوبی ؟
دوستش داشتم ولی از این احساسم متنفر بودم . از عشق 1 طرفه ای که داشتم حالم به هم میخورد . ولی خیلی بی تفاوت تو صورتش نگاه کردم و گفتم :
– نه یکم خوابم میاد .
– تازه میخواستیم کیک و تقسیم کنیما . خیلی زوده .
بابا از توی جیب بغل کتش پاکت سفید رنگی رو در آورد و به طرف احسان گرفت با لبخند گفت :
– تولدت مبارک عمو جون . اینم کادوی من .
احسان در آغوش بابا فرو رفت و گفت :
– عمو این چه کاریه راضی نبودم .
بابا بوسه ای به سر احسان زد و پدرانه نگاهش کرد . دست توی کیفم کردم کادو و کارت توی کیفم بود ولی فقط کادویی که براش خریده بودم و در آوردم و دستش دادم دوست نداشتم حالا که انقدر راحت با رفتارش من و در هم شکسته بود از احساساتم با خبر میشد گفتم :
– اینم کادوی من تولدت مبارک .
کادو رو ازم گرفت و لبخندی زد :
– مرسی شیطونک .
لبخند سردی به روی لبهام نشست . بار دیگه خداحافظی کردیم و از در اومدیم بیرون . چقدر محیط خونه خفه بود . حتی نمیتونستم اونجا نفس بکشم . مُوژان تو یه بازنده ای . خیلی راحت همه چی رو برای الهام گذاشتی و اومدی بیرون !
به خونه که رسیدم کارت و از توی کیفم در آوردم نگاهی بهش کردم و پرتش کردم تو کمدم . کنار کمد زانو زدم و اشک ریختم .