رمان موژان من

رمان موژان من پارت 11

5
(1)

– ساعت چنده ؟

– 8

با شنیدن ساعت یهو چشمام و باز کردم و گفتم :

– 8 ؟

چشمام به صورت خسته و به هم ریخته ی رادمهر افتاد . نیم نگاهی بهم کرد و سرش و به راحتی تکیه داد و چشماش و بست . بلند شدم و نشستم آروم گفتم :

– اگه خسته ای برو بخواب .

چند ثانیه ای مکث کرد و بعد بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت :

– وقت ندارم بخوابم باید برم یه دوش بگیرم برم مطب . اگه میخوای بری خونه حاضر شو برسونمت .

لحنش بوی غم میداد . از حرفایی که بهش زده بودم پشیمون شده بودم . ” مُوژان خدا بکشتت ببین با پسر مردم چیکار کردی . خوب میمیری کمتر اذیتش کنی ؟ ” ولی صدای دیگه ای توی مغزم میگفت ” خوب تقصیر خودشه میخواست انقدر عصبانیت من و تحریک نکنه . “

نمیدونم چه حسی بهم دست داد . ترحم بود یا علاقه یا هر چیز دیگه ای که بشه اسمش و گذاشت یهو گفتم :

– نمیشه امروز نری مطب ؟

چشماش و باز کرد و گفت :

– چیه ؟ خیلی داغون به نظر میرسم ؟

سرم و پایین انداختم و حرفی نزدم . خیلی آروم بود . دوباره گفت :

– نه باید برم . موندن تو خونه فایده ای نداره .

با این حرف از جاش بلند شد که بره ولی نگاهش روی نیم تنه ی بالای من افتاد و چند لحظه مکث کرد . نگاهش و دنبال کردم . انقدر لباساش برام گشاد بود که یقه اش شل و ول دور گردنم افتاده بود و یه کمی از بدنم معلوم بود . سریع با دست جمعش کردم و هول گفتم :

– نمیتونستم با اون لباسا بخوابم مجبور شدم از بین لباسات یه چیزی پیدا کنم و بپوشم .

هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد . از کنارم رد شد و به سمت اتاقش رفت .

این با این حالش اگه بره مطب که بدتر دندونای مریضارو داغون میکنه ! اصلا به من چه هر جا میخواد بره .

از جام بلند شدم پتو رو با خودم به اتاق بردم . صدای شر شر آب از حموم میومد . سریع لباسام و عوض کردم و به آشپزخونه رفتم . کتری رو آب کردم تا جوش بیاد بعد خیلی سریع میز صبحونه رو آماده کردم . بالاخره بعد از اون همه جر و بحث یه صبحونه ی مفصل واسه ی این اعصاب له شدمون خوب بود !

رادمهر از حموم اومد و سریع به اتاقش رفت . کمتر از نیم ساعت حاضر شدنش طول کشید . این بین من چایی هم دم کردم و منتظر رادمهر موندم . از اتاقش اومد بیرون و صدام زد :

– مُوژان کجایی ؟

– تو آشپزخونم .

بدون حرفی به سمت آشپزخونه اومد با دیدن میز صبحونه یکم تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد گفتم :

– بیا صبحونه بخور بعد برو .

بدون حرفی سر میز نشست . هیچ کدوممون هیچی نمیگفتیم . انگار آتش بس موقتی بینمون ایجاد شده بود . هر کسی غرق فکر خودش بود . وقتی صبحونه رو خوردیم میخواستم میز و جمع کنم که بدون نگاه کردن بهم گفت :

– بذار باشه خودم بعدا جمع میکنم بیا بریم .

یعنی انقدر مشتاق بود که سریع از شرم خلاص بشه ؟ دلخور شدم ولی به حرفش گوش دادم و با هم از خونه اومدیم بیرون . میخواست کادوهارو هم بذاره توی ماشین که گفتم باشه پیشش بعدا میام ازش میگیرم اونم اصراری نکرد . صبح بود و خیابونا خلوت برای همین خیلی زود جلوی در خونه رسیدیم . خیلی دمغ بود . توی اون حالت که میدیدمش قلبم فشرده میشد . از هر حرفی که زده بودم پشیمون شدم . البته اونم مقصر بود نباید چیزی میگفت که من عصبانی بشم ولی با حرف آخری که بهش زده بودم خوردش کرده بودم . خواستم چیزی بگم تا شاید جو و بهتر کنم ولی تا لب باز کردم بدون اینکه نگاهی بهم بکنه آروم گفت :

– خداحافظ .

حرصم گرفت گفتم :

– یعنی نمیخوای هیچ حرفی بزنیم با هم ؟

چند لحظه ای پلکاش و روی هم گذاشت و بعد باز کرد دوباره با همون لحن آرومش گفت :

– باشه برای بعد الان بیشتر باید فکر کنیم به جای اینکه حرف بزنیم . الانم من خیلی خستم .

– باشه . فعلا .

از ماشین پیاده شدم . با احساساتم سر دو راهی بدی گیر افتاده بودم . انقدر وایسادم و نگاهش کردم تا اینکه از خم کوچه پیچید و از نظرم محو شد . نفس عمیقی کشیدم تا قطره های اشک راهی به بیرون چشمم پیدا نکنن . کلیدم و در آوردم و در خونه رو باز کردم . به مامان سلام کردم با لبخند جوابم و داد و من خسته و درمونده به اتاقم پناه بردم . دلم تنهایی میخواست . یه جایی که بتونم به این احساسات ضد و نقیضم فکر کنم .

روی تختم نشسته بودم که زنگ گوشیم به صدا در اومد به طرف گوشی تقریبا پریدم فکر میکردم رادمهره ولی با دیدن اسم سوگند روی گوشی وا رفتم . چه خیال خامی ! همیشه غیر قابل پیش بینی بود . هیچیش مثل مردای دیگه نبود .

– بگو سوگند

– سلامت کو ؟

– خوب نیستم سوگند سر به سرم نذار

صدای شیطونش رنگ دلسوزی گرفت گفت :

– چرا ؟ حتما با رادمهر یه دعوای حسابی کردی آره ؟ راستی الان کجایی ؟

– خونم . همین الان رادمهر من و رسوند خونه و رفت .

– یعنی دیشب اونجا موندی ؟

– آره سوگند من بعدا باهات حرف میزنم الان نمیتونم .

– چرا عزیزم ؟ چیزی شده ؟

انگار لحن دلسوز و مهربونش بدتر آتیش به قلبم زد میون هق هق گریه گفتم :

– خداحافظ سوگند .

گوشی رو قطع کردم و اشک ریختم جدیدا زیادی لوس شده بودم سر هر چیزی اشکم در میومد . نمیدونستم برای چی گریه میکنم . همه ی حرفام و بهش زده بودم حالا نشسته بودم گریه میکردم ! این گریه مال چی بود خدا میدونست !

خیلی خونسرد و آروم باهام برخورد کرد کاش حداقل چیزی میگفت ! کاش میگفت داره به چی فکر میکنه . مُوژان گند زدی به آیندت با این حرفایی که گفتی بهش . اونم مرده بالاخره غرور داره . ولی آخه من چی ؟ من غرور ندارم ؟ چرا جلوی اون همه آدم این برخوردارو باهام کرد ؟ کلافه و عصبی بودم حتی با مشت زدن به بالشمم آروم نمیشدم .

من چه احساسی به رادمهر داشتم ؟ چرا انقدر ناراحتیش ناراحتم میکرد ؟ چرا با دیدن چهره ی خستش کلافه میشدم ؟ این احساسم اسمش چی بود ؟ هر چی که بود دیگه نمیتونستم اسم عادت و روش بذارم . خودمم میدونستم که داره ازش خوشم میاد . از جذبه ی مردونش . از حمایت کردناش . برای اولین بار دلم خواست که کنارم بود و توی بغلش آروم میگرفتم صدایی بهم گفت ” دوستش داری حداقل به خودت اعتراف کن ! ” انگار با این اعتراف بدتر گریم شدت گرفت . هق هقم بلند تر شد .

پس احسان چی بود این وسط ؟ احساسم به اون چی بود ؟ هیچ وقت احساسایی که الان به رادمهر دارم و به احسان نداشتم . حتی میتونستم بگم که الانم احساسای قدیم و دیگه بهش ندارم . چرا شب مهمونی از نگاهاش هیچ حسی بهم دست نمیداد ؟ خدایا من داشت چم میشد ؟ به خاطر یکی دیگه با زندگیم بازی کردم و حالا دارم تو عشق یکی دیگه اسیر میشم ؟

احساسم به رادمهر به مرور و با چشم باز اتفاق افتاد ولی از همون بچگی به احسان علاقه ی خاصی داشتم . برام هم بازی بود ، دوست بود ، پسر عمو بود همیشه توی زندگیم احساسش میکردم . بعضی وقتا حتی نقش برادرمم بازی میکرد ! همیشه توی زندگیم بود . نقشی رو که هر دختری توی بچگی یا بزرگسالی از یه مرد میخواست برام ایفا میکرد . نمیدونم شاید چون فقط احسان توی زندگیم بود طبیعی بود که فکر کنم عاشقشم ! یعنی عاشقش نبودم ؟ پس این دیوونه بازیا چی بود ؟ انگار خودمم توی جواب دادم به خودم مونده بودم .

ولی میدونستم که احساسم به رادمهر یه احساس خاصه . احساسم به احسان مثل تب تندی بود که زود عرق کرد ! احساسم به رادمهر با آگاهی بود . با رفت و آمد و شناخت بود . نمیدونستم هنوزم توی احساساتم شک داشتم . فقط دلم میخواست رادمهر الان پیشم بود . دوباره یاد چهره ی خسته و ناراحتش افتادم . قلبم فشرده شد . دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی دستم به سمت تلفن نمیرفت . سعی کردم ذهنم و منحرف کنم برای همین از جام بلند شدم و پیش مامان رفتم . حرف زدن باهاش حداقل از فکر و خیالا من و در میاورد .

مشغول تلویزیون دیدن بود نگاهی بهم کرد و گفت :

– چه عجب از اتاقت اومدی بیرون .

– دراز کشیده بودم روی تختم دیشب خوب نخوابیدم .

مامان نگاهی به چشمام کرد و گفت :

– آره چشماتم قرمزه خوب میخوابیدی .

مامان که نمیدونست چشمای قرمزم به خاطر گریست لبخندی به روش زدم و گفتم :

– نه خوابم نمیبره یهو شب میخوابم .

– باشه میل خودته . دیشب تو و رادمهر توی مهمونی با هم بحثتون شده بود ؟

نگران نگاهی به مامان دوختم گفتم :

– نه چطور ؟

– آخه جفتتون کلافه بودین و نگاهاتون و از هم میگرفتین گفتم شاید چیزی شده .

یا منو رادمهر خیلی تابلو بودیم یا اینکه مامان زیادی تیز بود ! من منی کردم و گفتم :

– چیزی که نشده بود ولی جدی اینجوری به نظر میومد ؟

مامان که انگار تا ته قضیه رو خونده بود گفت :

– نه زیاد معلوم نبود منم چون مادرم فهمیدم . اگه نفهمم تو چت شده که دیگه مادرت نیستم . خودم بزرگت کردم .

به سمتش رفتم و توی آغوشش فرو رفتم . چقدر محتاج این آغوش پر مهر بودم . سرم و نوازش کرد و بوسه ای روی موهام کاشت گفت :

– چی شده مُوژان مامان ؟ خوبی ؟

با کمی مکث سرم و از توی بغلش بیرون آوردم و با لبخندی روی لبم گفتم :

– هیچی فقط دلم گرفته همین .

– مطمئنی ؟

– آره مامان . راستی شام امشب با من . میخوام شام بپزم شما و بابا انگشتاتون و بخورین .

مامان لبخندی روی لبش نشست و گفت :

– الان تازه باید ناهار بخوریم دختر هولی؟

خندیدم و گفتم :

– نه از الان برای شب نوبت گرفتم .

متوجه شدم که ناراحتیم از چشمای تیز بین مامان دور نموند ولی چیزی هم بهم نگفت .

شب با آشپزی و کارای آشپزخونه خودم و سرگرم کردم . اون شب با شوخی و خنده شام و کنار مامان بابا خوردم . سعی کردم به رادمهر و احساسی که به تازگی توی قلبم به وجود اومده بود فکر نکنم . موفق هم شدم تقریبا ولی موقع خواب دوباره فکرا به سرم هجوم آورد . با هر سختی که بود خوابیدم ولی مدام فکرم پیش رادمهر بود .

فصل بیست و یکم

دو روز بود که از رادمهر هیچ خبری نداشتم دلم براش پر میزد ولی غرورم اجازه نمیداد بهش زنگ بزنم . توی این دو روز با سوگند و سارا به بهانه ی خرید عید مدام توی پاساژا و مغازه های لباس فروشی بودیم با اینکه حوصله ی کاری رو نداشتم ولی برای اینکه کمتر به رادمهر فکر کنم باهاشون راهی شده بودم .

عصر روز 5 شنبه بود که صدای زنگ خونمون اومد باز مثل همیشه فکر کردم سوگنده مامان به سمت آیفون رفت و بعد از چند دقیقه به اتاقم اومد و گفت :

– مُوژان رادمهر اومده .

از جا پریدم و گفتم :

– کجاست ؟

– دم در وایساده

– چرا نگفتین بیاد تو ؟

– گفت باهات کار داره تو بری پایین .

شال پشمیم و دورم گرفتم و از در خونه زدم بیرون صدای غر غر مامان و میشنیدم که به خاطر لباسای کمی که پوشیده بودم مدام توبیخم میکرد و میگفت سرما میخورم ولی توجهی نکردم . بعد از این همه انتظار رادمهر اومده بود خودش با پاهای خودش !

با هیجان در خونه رو باز کردم و دیدم تکیه به ماشینش زده و به در خونه خیره شده . قیافش مثل همیشه مرتب بود دیگه اثری از ناراحت و خستگی توی صورتش دیده نمیشد . انقدر محوش بودم که یادم رفت بهش سلام کنم . سرش و انداخت پایین و زیر لب گفت :

– سلام .

تازه به خودم اومدم سریع گفتم :

– سلام . بیا تو چرا اینجا وایسادی .

– نه تو نمیام باهات کار دارم اگه میشه لباسات و بپوش و بیا من منتظرت میمونم .

نمیدونم چرا دلم به شور افتاده بود با شک پرسیدم :

– چیزی شده ؟

– اتفاق جدیدی نیفتاده ولی باید در مورد یه چیزایی با هم حرف بزنیم .

سریع گفتم :

– باشه منتظر باش الان حاضر میشم .

سری تکون داد و سوار ماشینش شد . قلبم داشت از جاش در میومد یعنی چیکارم داشت ؟ خیلی مشکوک به نظر میومد . از قیافه ی جدی و نفوذ ناپذیرش هیچی نمیشد خوند .

سریع داخل خونه رفتم مامان با دیدنم گفت :

– پس رادمهر کو ؟

– نیومد تو ! گفت با هم بریم جایی کارم داره .

به سمت اتاقم رفتم مامان گفت :

– پس شام میذارم بیاین خونه با ما شام بخورین .

– مامان معلوم نیست راستش کی برگردیم .

– نگفت چیکار داره ؟

– نه هیچی نگفت .

مامان هیچی نگفت و ساکت و متفکر کنار چارچوب در وایساد منم سریع لباسام و پوشیدم و بوسه ای روی گونش گذاشتم و از در بیرون اومدم .

سوار ماشینش شدم بدون هیچ حرفی ماشین و به حرکت در آورد . هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم . اصلا حواسم به اطرافم نبود مدام توی این فکر بودم که رادمهر چیکارم داره ؟ زمانی به خودم اومدم که رادمهر جلوی در خونش نگه داشت نگاهی بهش کردم و گفتم :

– اینجا چرا اومدی ؟

– پیاده شو یه جای آروم میخوام که باهات حرف بزنم .

از ماشین پیاده شدم و با هم به سمت خونه رفتیم . رادمهر در و باز کرد و کتش و روی یکی از راحتی ها انداخت و بعد هم خودش ولو شد روش . بعد از چند ثانیه نگاهی به من کرد که همینجوری وایساده بودم گفت :

– بیا بشین تا آخر حرفام میخوای اونجا وایسی ؟

عین مسخ شده ها بودم نمیدونم چم شده بود . به خودم حرکتی دادم و روی مبل رو به روش نشستم دوباره سرش و انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد به نظرم کلافه میومد . بالاخره صبرم تموم شد و گفتم :

– چیزی شده ؟

چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره سرش و پایین انداخت گفت :

– یه راه حل واسه مشکلاتمون پیدا کردم .

– خوب ؟ میشنوم .

چشماش و توی چشمام دوخت و گفت :

– به نظرم باید همه چی رو تموم کنیم .

وا رفتم این داشت چی میگفت ؟ حالا که من انقدر بهش وابستگی عاطفی پیدا کرده بودم ؟ وحشت زده به صورتش خیره شدم دوباره گفت :

– من خیلی توی این دو روز فکر کردم . اگه چیزی قرار بود درست بشه توی این مدت میشد . ما زمان دادیم به خودمون و رابطمون ولی باید قبول کنیم که شدنی نیست . اگه تموم شه خیال جفتمون راحت تر میشه . هر کدوممونم میتونیم بریم سراغ زندگی خودمون .

سعی کردم گریم نگیره ولی وقتی شروع به حرف زدن کردم صدام میلرزید :

– ولی ما نمیتونیم جدا شیم .

ابروش و بالا انداخت و گفت :

– نمیتونیم ؟ چرا ؟

دلم میخواست بهش میگفتم که چقدر دوستش دارم و دوری ازش برام سخته ولی صدام و توی گلوم خفه کردم و چیزی نگفتم هنوزم با وحشت بهش خیره شده بودم دوباره گفت :

– مُوژان من و تو از اول همینو میخواستیم مگه غیر از اینه ؟ مگه به اصرار مامانامون نبود که قبول کردیم یه فرصت دیگه به هم بدیم ؟ تو خوشت میاد هر روز من سوهان روحت بشم ؟ هان ؟ بهم بگو .

حلقه ی اشک بالاخره توی چشمام نشست . مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم و اونم با بی رحمی پیشنهاد طلاق بهم میداد و دلیل و برهان می آورد سرم و انداختم پایین و گفتم :

– به مامانت گفتی ؟

– زندگی ماست ما باید ببینیم میتونیم با هم زندگی کنیم یا نه . تو میتونی با من زندگی کنی مُوژان ؟ آره میتونی ؟ میتونی بدون اینکه دعوا با هم داشته باشیم کنار هم بشینیم و حرف بزنیم ؟

جواب من سکوت بود و اشک که حالا روی گونه هام میریخت . سرم و بالا گرفتم با دیدن اشکام کلافه دستی توی موهای پرپشتش کشید و از جا بلند شد . گفت :

– برای چی گریه میکنی ؟

با پشت دست اشکام و پاک کردم و سعی کردم یه قیافه ی خونسرد به خودم بگیرم و جوابشو بدم ولی برای اینکه اشکم در نیاد مدام لبام و روی هم فشار میدادم مطمئن بودم اگه کلمه ای بگم اشکم سرازیر میشه . دوباره گفت :

– مُوژان توام حرف بزن . با پیشنهادم موافقی ؟

انگار جرقه ای توی ذهنم زده باشه اشکام و به سختی پس زدم و از جام بلند شدم با اخمای تو هم گفتم :

– شاید برای تو مشکلی پیش نیاد ولی من یه دخترم اگه از هم جدا شیم بعدا معلوم نیست چه حرفایی پشتم زده بشه . من میخوام بیشتر فکر کنم تا بتونم تصمیم بگیرم .

نیشخندی زد و گفت :

– دختری که عروسیش و به هم میزنه نباید ترسی از حرفای پشت سرش داشته باشه . راستش و بگو جریان این فکر کردن و وقفه ای که میخوای برای تصمیم گرفتن بندازی چیه ؟

راست میگفت حرفی نداشتم بزنم ولی بازم حق به جانب گفتم :

– بالاخره حق منه که بخوام فکر کنم بعد تصمیم بگیرم مگه نه ؟

دوباره دستش و توی موهاش کشید و اخم کرد :

– مُوژان به خدا اگه توی این مدت بازیم بدی یا یه نقشه ی جدیدی برام بکشی . . .

حرفش و نصفه رها کرد و پشتش و به من کرد . بعد از چند ثانیه دوباره برگشت هنوزم اخم روی پیشونیش بود گفت :

– باشه چقدر وقت میخوای ؟ 1 هفته بسه ؟

1 هفته ؟ این نامردی بود . ازم میخواست توی 1 هفته چه تصمیمی بگیرم ؟ راه برگشت نداشت ؟ من زندگیم و میخواستم . این چه بازی بود که راه انداختم ؟ خودم شدم بازنده ! خدایا این چه تقدیری بود ؟ هی میگن ناشکری نکنین ولی چرا به موقعش دستم و نگرفتی ؟ از فکر و خیال بیرون اومدم و به چهره ی منتظر رادمهر خیره شدم

کاش جراتش و داشتم تا بهش همه چی و بگم ولی به جای اینکه در مورد احساسم حرفی باهاش بزنم گفتم :

– تو دوست داری طلاق بگیریم ؟

– من دوست دارم از این وضعیت خلاص بشم . از این جر و بحثا . از اینکه الان نه مجردم نه متاهل . از این دو راهی احمقانه ای که توی زندگیمه . میفهمی مُوژان ؟

آره میفهمیدم چون منم توی همین دو راهی احمقانه گیر کرده بودم . سرم و پایین انداختم و گفتم :

– 2 هفته بهم وقت بده .

نفس عمیقی کشید و گفت :

– باشه 2 هفته فکر کن . وقتی جوابت حتمی شد به همه میگیم باشه ؟

فقط سرم و تکون دادم . چون نمیتونستم حرفی بزنم . دوباره گفت :

– میرسونمت خونتون .

خودم و کنترل کردم و گفتم :

– نه خودم میرم میخوام قدم بزنم .

اصراری نکرد منم با یه خداحافظی سرسری از خونه اومدم بیرون .

صدای بسته شدن در خونه تلنگری بود تا دوباره اشکام سرازیر بشه . نمیدونستم حق با کدوممونه ولی میدونستم رادمهر خیلی داره بی انصافی میکنه . یعنی هیچ لحظه ی خوبی با هم نداشتیم ؟ پس همه ی اون بوسه ها واقعا الکی بود ؟ ” واقعا هنوز باورت نمیشه که داشته احساساتت و بازی میداده ؟ ” دلم میخواست سرم و به یه جایی بکوبم . فکر کردی همیشه اینجوری میمونه آقا رادمهر ؟! دلم میخواست انقدر فریاد بزنم تا دیگه صدام در نیاد .

از همه ی عالم و آدم شاکی بودم . کاش میشد زمان و برگردوند به عقب . خدایا یعنی هیچ احساسی بهم نداشت ؟ این خیلی نا عادلانست . چرا باید به کسایی دل ببندم که دلشون با من نیست ؟ مگه من چه گناهی کردم آخه ؟ چرا انقدر سنگ دل و سرد بود ؟ یعنی هیچ احساسی به من نداشت ؟ من تو زندگیش چی بودم ؟

پاهام دیگه جونی نداشت راه برم بقیه ی مسیر برگشت تا خونه رو تاکسی گرفتم . توی ماشین مرد راننده همش نگاهش به چشمای خیس از اشکم بود معذب بودم ولی دست خودم نبود همینجوری اشکام روی گونم میریخت . حتی نمیتونستم از رادمهر متنفر باشم . این دیگه چه مرضی بود به جونم افتاده بود ؟

پشت در خونه اشکام و پاک کردم و به خودم مسلط شدم . مطمئن بودم مامان با دیدن چشمای قرمزم همه چی رو میفهمه . ولی دل و به دریا زدم و کلیدم و توی قفل چرخوندم . داخل خونه شدم و مامان و صدا زدم :

– مامان کجایی ؟

صداش و از توی اتاق خوابشون شنیدم :

– من اینجام مُوژان چه زود برگشتی .

– آره حرفامون زود تموم شد .

توی اتاقشون رفتم اولین چیزی که نظرم و جلب کرد چمدون بزرگی بود که روی تخت بود و مامان تند تند لباس توش میچید با تعجب گفتم :

– این چمدون برای چیه ؟

مامان تا اومد حرفی بزنه نگاهش به صورت من افتاد نگران گفت :

– گریه کردی ؟ چشمات چرا انقدر قرمزه ؟

نگاهم و ازش گرفتم و گفتم :

– نه گریه نکردم هوا سرد بود باد سرد خورده بهم اینجوری شدم .

معلوم بود مامان قانع نشده گفت :

– مگه با رادمهر نیومدی ؟

اسم رادمهر انگار دوباره داغ دلم و تازه کرد گفتم :

– نه رادمهر جایی کار داشت منم گفتم خودم میرم . نگفتین این چمدون برای چیه ؟

مامان قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت :

– چند دقیقه پیش بابات زنگ زد گفت که عموت خبر داده داداش سروناز مرد .

– کی ؟ آقا سهراب ؟

– آره . بیچاره خیلی حالش بد بوده انگار . مثل اینکه امشب عموت اینا راه میفتن برن یزد . بابات گفت ما هم بریم . چه میدونم والا مرگ و زندگی دست خداست . اون بنده خدا هم راحت شد . به خدا رفتیم یزد دیدیمش جیگرم کباب شد خیلی حالش بد بود . داشت زجر میکشید .

– یه زنگ به سوگند و زن عمو بزنم تسلیت بگم پس .

– خوب شب که میریم میبینیشون .

– من نمیام مامان .

– دوباره میخوای تنها بمونی خونه ؟

– آره .

– مگه من میذارم ؟ اون بارم همینجوری اجازه دادم پاشو لباسات و جمع کن شب میریم .

مامان چه میدونست که منم توی قلبم یه عزاداری دیگه به راهه ؟ کلافه به سمت اتاقم رفتم و گفتم :

– من نمیام شما برین .

در اتاق و بستم ولی هنوز صدای مامان و میشنیدم . گوشیم و برداشتم و سریع شماره ی سوگند و گرفتم . بعد از چند تا بوق با صدای گرفته جوابم و داد :

– سلام سوگند تسلیت میگم عزیزم .

بغضش ترکید و گفت :

– سلام مرسی مُوژان .

از خونشون صدای گریه ی زن عمو میومد گفتم :

– ایشالله غم آخرتون باشه و خدا بیامرزتشون . خوبی ؟ سارا و مامانت خوبن ؟

– مامان که با گریه خودش و خفه کرده . داریم وسایل جمع میکنیم بریم یزد . تو نمیای ؟

– مامان اینا میان ولی من نمیام . راستش اتفاقای زیادی افتاده باشه من بعدا برات تعریف میکنم . میتونم با زن عمو حرف بزنم ؟

– باشه عزیزم . آره گوشی .

چند لحظه ای هم با زن عمو حرف زدم و بهش تسلیت گفتم و بعد روی تختم دراز کشیدم حالا نوبت عزاداری واسه قلب خودم بود.

شب بابا زودتر از همیشه اومد وقتی فهمید من نمیام حرفی نزد فقط من و بوسید و سفارش کرد حسابی مواظب خودم باشم . نمیدونم چی توی نگاهش بود ولی دلم و لرزوند . دقیقه ی آخر مامان و به خودم فشردم و بوسیدمش بهش قول دادم که حسابی مواظب خودم باشم ولی دیدمش که تا لحظه ی آخری که از خونه میرفت بیرون غمگین و نگران بود .

دوباره من مونده بودم و خونه . مطمئن بودم که این بار خبری از رادمهر هم نمیشه . با اون حرفا و تصمیمایی که گرفته بود این بار باید تنهایی سر میکردم . شونه هام و بالا انداختم . نباید زانوی غم بغل میگرفتم من خودم به اندازه ی کافی قوی و محکم بودم که بتونم به تنهایی از پس خودم بر بیام . با این فکر گریه و ضعیف بودن و تموم کردم .

میلی به شام نداشتم پس بدون خوردن چیزی به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم . شاید تقدیر منم این بود که همیشه تنها بمونم .

****

با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم به سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم با شنیدن صدای رادمهر وا رفتم :

– سلام خواب بودی ؟

محکم و جدی گفتم :

– آره . کاری داشتی ؟

– میدونی ساعت چنده ؟ نزدیک 12 .

– دیشب دیر خوابیدم .

– چرا ؟

از این همه بی تفاوتی و خونسردیش حرصم گرفت دوباره گفت :

– تنهایی ترسیدی ؟

– نه داشتم کاری انجام میدادم دیر شد دیگه .

– چه کاری ؟

وای چقدر سوال میپرسید با تحکم گفتم :

– چی کار داری ؟

– مامانت اینا شنیدم دیشب رفتن یزد .

– آره . چطور ؟

– تنهایی نمیترسی ؟

– نخیر میتونم از خودم دفاع کنم و از دزدایی هم که بیان توی خونه هیچ ترسی ندارم . اگه کار دیگه ای داری بگو .

– نه کاری ندارم . بالاخره وظیفم بود که ازت خبر بگیرم .

جوری که برای خودمم عجیب بود محکم گفتم :

– ممنون . ولی تا دو هفته ی دیگه تو شوهرم نیستی و الانم هیچ وظیفه ای نداری . توی این دو هفته هم باید خودم و آماده کنم که یه جوری به مامان و بقیه بگم تا ناراحت نشن . خودت درک میکنی که . بالاخره من تک دخترم و مامانم مطمئنا دوست نداره ببینه که دارم طلاق میگیرم .

– پس مهلت دو هفته ای که گرفته بودی واسه این بود ؟

– نکنه به چیز دیگه ای فکر کردی ؟

– نه . خوبه . پس هر وقت آماده شدی ! بهم خبر بده . بالاخره اگرم ترسیدی خونه ی من که دوست نداری احتمالا بیای ولی خونه ی مامان اینا میتونی بری !

– ممنون از راهنماییت . کاری نداری ؟

– نه

– خداحافظ .

وقتی تلفن و قطع کردم همون جا سر خوردم و نشستم . چجوری تونسته بودم اون حرفارو پشت سر هم بزنم ؟ واقعا وقتی برای لجبازی داشتم ؟ چرا نمیتونستم احساسم و بهش بگم ؟ میگفتم که چی بشه ؟ بیشتر از این مورد تمسخرش قرار میگرفتم ؟ انقدر سنگی و بی احساس بود که دلم نمیخواست حتی ذره ای از احساسم و بفهمه .

خواستم از جام بلند بشم که دوباره تلفن زنگ خورد با بی حالی گوشی رو برداشتم و تماس و برقرار کردم صدای سیما جون توی گوشی پیچید :

– سلام مُوژان جان . خوبی دخترم ؟

– سلام ممنون مامان شما خوبین ؟

– مرسی عزیزم . شنیدم مامان اینا رفتن سفر ؟

– بله دایی دختر عموم فوت کردن رفتن برای تشییع جنازه .

– خدا بیامرزتشون . دخترم تنها نمون تو خونه . پاشو امشب بیا پیش ما . من و سیاوشم تنهاییم .

– باشه برای یه فرصت مناسب تر مامان . امروز یکم کار دارم .

– هر جور میل خودته عزیزم . زیاد اصرار نمیکنم . تعارف که با هم نداریم هر وقت خواستی بیا منم مثل مادرت .

– ممنون مامان لطف دارین . فردا یه سر میام .

– یه سر و قبول ندارم از ناهار بیا منتظرتم .

– باشه چشم

– میبوسمت عزیزم . پس میبینمت فعلا .

– خداحافظ .

تماس و قطع کردم . سیما جون و هیچ وقت به چشم مادر شوهر ندیدم همیشه برام عین مادر خودم بود . نمیدونستم حالا که حرف طلاق شده بود بازم باید راحت توی خونشون رفت و آمد میکردم ؟ برام سخت بود . اگه رادمهر میفهمید چه فکری پیش خودش میکرد ؟

کلافه بودم . کاش میتونستم هر چی دلم میخواد بار رادمهر کنم !

تا شب انقدر حوصلم سر رفته بود و عصبی بودم که بیش از 100 بار به مامان اینا زنگ زدم دیگه دفعه ی آخر مامان شاکی شده بود . خوب حق داشت . پشیمون شدم که چرا باهاشون نرفته بودم . حداقل شاید جو اونجا میتونست از این فکر و خیالا در بیارتم ولی چه فایده اونجا هم گریه و آه و ناله بود بدتر آدم یاد غم و غصه هاش میفتاد !

واقعا میخواستم همین جا بشینم و دست رو دست بذارم تا دو هفته بیاد و بره ؟! نمیدونستم باید چیکار کنم . دوست داشتم رادمهر پیش قدم بشه ولی چون پیشنهاد از اون بود این امر غیر ممکنی به حساب میومد .

****

صبح زود از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم . به سیما جون قول داده بودم که برم خونشون . هر چی که بود از خونه نشستن که بهتر بود . موهام و خشک کردم و همونجوری فر دورم ریختمشون آرایش نسبتا غلیظی کردم . دلم میخواست سیما جون بعدا که رادمهر و دید اینارو بهش بگه تا رادمهر احمق بفهمه من ذره ای ناراحت نیستم ! البته داشتم به خودم دروغ میگفتم ولی بالاخره گندی که توی خونه ی رادمهر زده بودم و باید یه جوری درست میکردم .

شلوار تنگ کرم رنگی رو با بلوز آستین کیمونوییم ! که سفید رنگ بود پوشیدم . پالتوی مشکی و شال کرمم و روی سرم انداختم . همه ی درارو قفل کردم و با آژانس خودم و به خونه ی سیما جون رسوندم .

مثل همیشه سیما جون و بابا با چهره های بشاش به استقبالم اومدن . بوسه ای به صورت جفتشون زدم و به داخل رفتیم به اتاق رادمهر رفتم تا لباسام و عوض کنم . وقتی از اتاق بیرون اومدم سینه به سینه ی رادمهر در اومدم نگاه پر تعجبی بهش انداختم و گفتم :

– تو اینجا چیکار میکنی ؟

یه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :

– خونه ی مامانم ایناست مثلا ! نباید اینجا باشم ؟

اخمام و تو هم کردم و گفتم :

– سیما جون بهم نگفته بود که توام میای اینجا .

نیشخندی زد و گفت :

– چیه ؟ اگه میفهمیدی نمی اومدی ؟

– معلومه که نمی اومدم . ترجیح میدم که تا دو هفته ی دیگه اصلا نبینمت . این برای جفتمونم بهتره میدونی که به خاطر تنشا و بحثایی که بینمون امکان داره بیفته دارم میگم .

اونم اخماش و تو هم کرد و گفت :

– پس تصمیمت جدیه ؟

– مگه تصمیم تو جدی نیست ؟

دستپاچه شد گفت :

– چرا معلومه که جدیه .

– خوبه . امروز که دیگه هیچی ولی ترجیح میدم از این به بعد سر راهم نباشی .

از کنارش گذشتم . قلبم تند تند میزد . ولی از حرفایی که بهش زده بودم راضی بودم . بالاخره یه جایی باید انتقام این خونسردیش و میگرفتم . هر چقدر که برای خودم سخت باشه بازم اهمیتی نداره !

سیما جون توی آشپزخونه بود پیشش رفتم و گفتم :

– کاری ندارین انجام بدم ؟

– نه عزیزم کاری نیست .

– قرار شد تعارف نداشته باشیما . منم مثل دخترتون .

– الهی فدات شم باشه گلم . پس بی زحمت سالاد و تو درست کن .

چشمی گفتم و مشغول خورد کردن مواد داخل ظرف شدم . انگار از درون داشتم اشک میریختم ولی خودم و سرگرم کرده بودم و سعی میکردم لبخند از روی لبم کنار نره ! کار خیلی سختی بود مخصوصا وقتی که زیر نگاهای تیز بین سیما جون باشی .

سیما جون سکوت بینمون و شکست و گفت :

– نمیدونم چرا دو سه روزه رادمهر همش کلافست . هر چی هم بهش میگم چی شده جوابای سر بالا بهم میده ولی بالاخره من مادرشم میفهمم از یه چیزی ناراحته . دیگه نمیدونم چیکار کنم . بهش میگم توی اون خونه تنها نمون بیا پیش من و بابات ولی قبول نمیکنه که نمیکنه . به تو چیزی نگفته مُوژان جون ؟

دستپاچه شدم سریع گفتم :

– نه حرفی به منم نزده .

– گفتم شاید به تو گفته باشه بالاخره تو زنشی .

تو دلم پوزخندی زدم ” عجب زنی بودم من ! چه میدونست که چه اخباری در راهه ! حتما از شنیدن خبر طلاق سکته میکرد ! ” دوباره گفت :

– شاید بد نباشه تو باهاش حرف بزنی دخترم . بالاخره شاید با تو بیشتر احساس راحتی کنه .

– اگه چیزی بود به شما میگفت مطمئنا . فکر نکنم چیزی باشه بد به دلتون راه ندین مامان .

– خدا از دهنت بشنوه . آخه تا حالا انقدر رادمهر و به هم ریخته ندیده بودم .

پس ناراحت بود ؟ از طلاقمون ؟! نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم . حرفای سیما جون امید دوباره بهم داد . انگار منتظر یه تلنگر بودم تا دوباره به احساسات رادمهر دل خوش کنم . ولی وقتی دوباره یاد سردی نگاهش افتادم ناامید شدم . سیما جون خواست چیزی بگه که یهو حرفش و خورد و با لبخند نگاهی به پشت سر من کرد و گفت :

– رادمهر جان چرا اینجا اومدی عزیزم ؟ برو پیش بابات .

سرم و بر نگردوندم خودم و مشغول کارم نشون دادم . صدای گرم و مردونش و شنیدم که گفت :

– این شوهر جناب عالی مارو قال گذاشت .

– چرا کجا رفت ؟

– یکی از دوستاش زنگ زد رفت با اون حرف بزنه .

سیما جون با کنجکاوی گفت :

– کدوم یکی از دوستاش ؟

رادمهر با لحن شوخی گفت :

– نمیدونم ولی صدای زن میومد .

و بعد خنده ای کرد سیما جون به طرف رادمهر رفت و آروم پشتش زد و گفت :

– کمتر سوسه بیا واسه بابات .

– از ما گفتن بود .

سیما جون خندید و گفت :

– من به بابات اعتماد دارم .

این حرف و گفت و از آشپزخونه بیرون رفت رادمهر گفت :

– اگه اطمینان دارین پس کجا دارین میرین ؟

سیما جون خندید و رفت . سعی کردم توجهی بهش نکنم . سیما جون چی میگفت که رادمهر ناراحته و از اینجور حرفا؟! این که از منم خوشحال تره ! صندلی اپن و برداشت و درست مقابل من گذاشتش و روش نشست . نگاهی بهش نکردم بازم فقط زیر چشمی حرکاتش و دنبال میکردم . خودم و حسابی سرگرم کارم نشون دادم چند لحظه ای سکوت بود بالاخره به حرف اومد :

– بعد از طلاق برنامت چیه ؟

چرا انقدر پررو بود ؟ حالا که اون انقدر بی احساس خودش و نشون میداد منم تصمیم گرفتم که جلوش کم نیارم خونسرد گفتم :

– نمیدونم هنوز برنامه ی خاصی ندارم .

– دوباره ازدواج میکنی ؟

شونه هام و بالا انداختم و گفتم :

– بالاخره تا آخر عمرم که نمیتونم مجرد بمونم . اگه یکی با شرایط خوب پیدا شه چرا که نه !

پوزخندی زد و گفت :

– تو که احسان و تو زندگیت داری . غیر از اینه ؟

اخمی کردم و گفتم :

– آره البته اینم فکر خوبیه . شاید دوباره شانسم و با احسان امتحان کنم .

اخماش تو هم رفت و به شدت عصبانی شد . انگار هر چی عصبانیت اون شدت میگرفت من خونسرد تر و آروم تر میشدم . اگه اون مغرور بود من از اون مغرور تر بودم . به این راحتیا نمیذاشتم من و شکست بده .

با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه تا بالا نره گفت :

– انگار زیادم بدت نیومده از پیشنهاد طلاق ؟ خوب به نفعتم شد . اینجوری با خیال راحت از من جدا میشی و میری با کسی که دلت میخواست . از اولم نقشت همین بود .

اخمام و تو هم کردم و گفتم :

– من هیچ نقشه ای نداشتم و ندارم . تو به همه عالم و آدم شک داری .

– من شک الکی به هیچ کس ندارم .

خودم و به نشنیدن زدم ظرف سالاد و برداشتم و به سمت یخچال رفتم در و باز کردم و تا خواستم ظرف و تو یخچال بذارم رادمهر سریع اومد جلوی در یخچال و محکم بستش بعد سرش و به صورتم نزدیک کرد و با خشم گفت :

– واقعا اگه فکر کردی من میذارم دست احسان بهت برسه کور خوندی . این و تو مغزت فرو کن مُوژان من نمیذارم دست احسان بهت برسه .

این و گفت و ازم دور شد . توی دلم بهش خندیدم . براش خوب بود یکم حرص بخوره . یکی نبود بگه اگه برات مهم نیستم چرا انقدر آتیشی میشی تا اسم احسان میاد ؟ با این برخوردا و رفتارای رادمهر حس خوبی بهم دست داد . حداقل میشد از رفتاراش اینجور استنباط کرد که براش مهمم . ولی این غرور لعنتیش انگار نمیذاشت چیزی بگه !

به سیما جون کمک کردم و میز ناهار و چیدیم . توی سکوت ناهار و خوردیم و بعد هم داوطلب شدم تا ظرفای ناهار و خودم بشورم . سیما جون و بابا برای استراحت ظهر رفتن بخوابن رادمهر تکیه به یکی از راحتی ها زد و مشغول تلویزیون دیدن شد . کنارش وایسادم و گفتم :

– رادمهر پاشو ظرفارو جمع کن از روی میز بیار من بشورمشون .

بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت :

– حوصله ندارم .

– یعنی چی حوصله نداری ؟ پاشو ظرفارو بیار توام خوردی بالاخره .

جوابی بهم نداد حرصم گرفت رفتم جلوی تلویزیون وایسادم و دستام و روی سینم قلاب کردم با حرص گفت :

– مُوژان بیا کنار دارم میبینم .

اخم کردم و گفتم :

– یا میای کمکم یا کلا تلویزیون بی تلویزیون .

– مُوژان بیا کنار .

– عمرا

نگاهی به چهره ی مصمم انداخت و از جاش بلند شد گفت :

– نمیری کنار ؟

ابروهام و به نشونه ی نه بالا انداختم به سمتم اومد . صورتش و بهم نزدیک کرد هرم نفساش توی صورتم میخورد این بار با لحن خاصی گفت :

– عزیزم گفتی که نمیری کنار ؟

فاصله گرفتم ازش و سعی کردم هیجانم و نشون ندم آروم گفتم :

– خوب بگو کمک نمیکنی .

خواستم برم که دستم و گرفت گفت :

– کجا ؟ چند دقیقه وایسا بعد با هم میریم همه ی کارارو انجام میدیم .

دستم و از توی دستش در آوردم و گفتم :

– ولم کن رادمهر الان مامانت بلند میشه منم هیچ کاری نکردم .

دوباره دستم و گرفت و گفت :

– تازه خوابیده حالا حالا ها بیدار نمیشه .

– رادمهر ولم کن . الان یکی بیاد چه فکری میکنه ؟

شونه هاش و بالا انداخت و با بی خیالی گفت :

– فکر میکنه دست زنم و گرفتم .

– خودتم میدونی که قراره بینمون چه اتفاقی بیفته پس بهتره نقش شوهر عاشق و دیگه بازی نکنی .

– ولی هنوز که از هم جدا نشدیم . هنوزم میتونم نقش شوهر عاشق و برات بازی کنم .

بهم نزدیک تر میشد انگار داشتم دوباره مسخ میشدم یه لحظه دوباره چهره ی سرد رادمهر جلوی چشمم اومد دستم و سریع از دستش بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم گفتم :

– بشین تلویزیون ببین خودم از پس کارا بر میام !

رادمهر لبخند شیطونی زد و گفت :

– منم کمکت میکنم .

چیزی نگفتم به سمت آشپزخونه رفتم . رادمهرم ظرفای کثیف و از روی میز جمع کرد و آورد توی آشپزخونه بعد هم تکیه زد به اپن آشپزخونه و به من خیره شد

خودم و سرگرم ظرفا نشون دادم سعی کردم بهش توجه نکنم ولی اون بدون رو در وایسی بهم زل زده بود . آخر صبرم تموم شد و گفتم :

– میشه بگی چی انقدر جالبه که بهش خیره شدی ؟

– دارم به همسرم نگاه میکنم جرمه ؟

– جرم نیست ولی داری عصبیم میکنی .

– چه زود عصبانی میشی .

کلافه شده بودم . ظرفا تموم شد از آشپزخونه بیرون اومدم رادمهرم به دنبالم اومد . کنار هم روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون نگاه میکردیم . خدا رو شکر کردم که حداقل دیگه خیره خیره نگاهم نمیکنه . از اینکه من و نگاه میکرد خوشم میومد ولی زیر نگاهش معذب بودم . وقتی فکر میکردم که کمتر از دو هفته ی دیگه باید ازش جدا بشم ناخودآگاه باعث میشد ناراحت بشم و بخوام که ازش فاصله بگیرم .

ساعت نزدیکای 4 بود که سیما جون از خواب بیدار شد بهش سلام کردم اونم با لبخند بهم جواب داد بلافاصله از جا بلند شدم و گفتم :

– مامان من دیگه برم خونه منتظر بودم بیدار شین باهاتون خداحافظی کنم .

– کجا مُوژان جان ؟ مگه من میذارم تنهایی بری توی اون خونه بخوابی ؟ یه امشب و بد بگذرون و پیشمون بمون هم مامانت اونور خیالش راحت میشه هم من .

– نه دیگه مزاحم نمیشم تو خونه درا رو قفل میکنم

– باشه مادر به قفل در که نمیشه اعتماد کرد عزیزم . بذار 1 شب من با خیال راحت بخوابم .

نمیدونستم چی بگم اصراراش من و معذب کرده بود نگاهی به رادمهر کردم تا حداقل اون حرفی بزنه تا مامانش راضی بشه من برم خونمون ولی وقتی دیدم خونسرد خودش و سرگرم تلویزیون نشون میده دندونام و عصبی روی هم فشردم و به زور با لبخندی مصنوعی گفتم :

– باشه مامان هر چی شما بگین .

سیما جون لبخندی زد و گفت :

– برای اینکه اینجارو خونه ی خودت بدونی شام و تو درست کن که غریبی نکنی .

تا این حرف از دهن سیما جون بیرون اومد رادمهر قهقهه ی بلندی زد . تو دلم گفتم زهر مار این دیگه چی بود ؟ سیما جون متعجب گفت :

– حرف بدی زدم ؟

رادمهر که سعی میکرد جلوی خندش و بگیره گفت :

– نه نه اصلا ! مُوژان شام میخوای چی بهمون بدی ؟

بعد دوباره نیشش باز شد . حالا باز هی سیما جون بگه پسر من افسرده شده ! پس لابد اینم عمه ی نداشته ی منه که داره ریسه میره ! خوب میدونستم که داره به دست پخت من میخنده حتما یاد لازانیاهای وا رفته ی اون شب افتاده راستش خودمم یادش افتادم ولی مثل شازده از خنده روده بر نشدم دیگه ! اتفاقا به نظر خودم لازانیاهای اون شب خیلی هم خوشمزه بود ! برای رو کم کنی از رادمهر رو به سیما جون با اعتماد به نفس گفتم :

– چشم مامان . شما چی دوست دارین بپزم ؟

دوباره رادمهر خندید نگاه جدی بهش انداختم سعی کرد لبخندش و جمع کنه ولی موفق نمیشد سیما جونم که از عکس العملای رادمهر گیج شده بود گفت :

– نمیدونم مادر همه چی داریم دیگه ببین خودتون چی دوست دارین .

– باشه پس شام با من .

رادمهر دیگه خنده هاش آروم شده بود . داشتم پیش خودم فکر میکردم حالا چه غلطی بکنم ؟ خیلی آشپزی بلدم دارم سفارش غذا هم میگیرم ! با اجازه ای گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم .

در یخچال و باز کردم ولی هر چی فکر میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم . عجب کاری کردما ! حالا میمردم بگم آشپزی بلد نیستم ؟! اونوقت سیما جون چه فکری در موردم میکرد ؟

مشغول فکر کردن بودم که رادمهر وارد آشپزخونه شد هنوزم همون لبخند کذایی روی لبش بود . سعی کردم جدی باشم . دستاش و روی سینش قلاب کرد و گفت :

– خوب حالا شام چی داریم ؟

– یه غذای خوشمزه .

– اگه بخوای میتونم کمکت کنم و آبروت و بخرم .

– لازم نکرده من خودم بلدم از پس کار خودم بر بیام .

رادمهر دستاش و به حالت تسلیم بالا آورد و گفت :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا