رمان موژان من پارت 11
– ساعت چنده ؟
– 8
با شنیدن ساعت یهو چشمام و باز کردم و گفتم :
– 8 ؟
چشمام به صورت خسته و به هم ریخته ی رادمهر افتاد . نیم نگاهی بهم کرد و سرش و به راحتی تکیه داد و چشماش و بست . بلند شدم و نشستم آروم گفتم :
– اگه خسته ای برو بخواب .
چند ثانیه ای مکث کرد و بعد بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت :
– وقت ندارم بخوابم باید برم یه دوش بگیرم برم مطب . اگه میخوای بری خونه حاضر شو برسونمت .
لحنش بوی غم میداد . از حرفایی که بهش زده بودم پشیمون شده بودم . ” مُوژان خدا بکشتت ببین با پسر مردم چیکار کردی . خوب میمیری کمتر اذیتش کنی ؟ ” ولی صدای دیگه ای توی مغزم میگفت ” خوب تقصیر خودشه میخواست انقدر عصبانیت من و تحریک نکنه . “
نمیدونم چه حسی بهم دست داد . ترحم بود یا علاقه یا هر چیز دیگه ای که بشه اسمش و گذاشت یهو گفتم :
– نمیشه امروز نری مطب ؟
چشماش و باز کرد و گفت :
– چیه ؟ خیلی داغون به نظر میرسم ؟
سرم و پایین انداختم و حرفی نزدم . خیلی آروم بود . دوباره گفت :
– نه باید برم . موندن تو خونه فایده ای نداره .
با این حرف از جاش بلند شد که بره ولی نگاهش روی نیم تنه ی بالای من افتاد و چند لحظه مکث کرد . نگاهش و دنبال کردم . انقدر لباساش برام گشاد بود که یقه اش شل و ول دور گردنم افتاده بود و یه کمی از بدنم معلوم بود . سریع با دست جمعش کردم و هول گفتم :
– نمیتونستم با اون لباسا بخوابم مجبور شدم از بین لباسات یه چیزی پیدا کنم و بپوشم .
هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد . از کنارم رد شد و به سمت اتاقش رفت .
این با این حالش اگه بره مطب که بدتر دندونای مریضارو داغون میکنه ! اصلا به من چه هر جا میخواد بره .
از جام بلند شدم پتو رو با خودم به اتاق بردم . صدای شر شر آب از حموم میومد . سریع لباسام و عوض کردم و به آشپزخونه رفتم . کتری رو آب کردم تا جوش بیاد بعد خیلی سریع میز صبحونه رو آماده کردم . بالاخره بعد از اون همه جر و بحث یه صبحونه ی مفصل واسه ی این اعصاب له شدمون خوب بود !
رادمهر از حموم اومد و سریع به اتاقش رفت . کمتر از نیم ساعت حاضر شدنش طول کشید . این بین من چایی هم دم کردم و منتظر رادمهر موندم . از اتاقش اومد بیرون و صدام زد :
– مُوژان کجایی ؟
– تو آشپزخونم .
بدون حرفی به سمت آشپزخونه اومد با دیدن میز صبحونه یکم تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد گفتم :
– بیا صبحونه بخور بعد برو .
بدون حرفی سر میز نشست . هیچ کدوممون هیچی نمیگفتیم . انگار آتش بس موقتی بینمون ایجاد شده بود . هر کسی غرق فکر خودش بود . وقتی صبحونه رو خوردیم میخواستم میز و جمع کنم که بدون نگاه کردن بهم گفت :
– بذار باشه خودم بعدا جمع میکنم بیا بریم .
یعنی انقدر مشتاق بود که سریع از شرم خلاص بشه ؟ دلخور شدم ولی به حرفش گوش دادم و با هم از خونه اومدیم بیرون . میخواست کادوهارو هم بذاره توی ماشین که گفتم باشه پیشش بعدا میام ازش میگیرم اونم اصراری نکرد . صبح بود و خیابونا خلوت برای همین خیلی زود جلوی در خونه رسیدیم . خیلی دمغ بود . توی اون حالت که میدیدمش قلبم فشرده میشد . از هر حرفی که زده بودم پشیمون شدم . البته اونم مقصر بود نباید چیزی میگفت که من عصبانی بشم ولی با حرف آخری که بهش زده بودم خوردش کرده بودم . خواستم چیزی بگم تا شاید جو و بهتر کنم ولی تا لب باز کردم بدون اینکه نگاهی بهم بکنه آروم گفت :
– خداحافظ .
حرصم گرفت گفتم :
– یعنی نمیخوای هیچ حرفی بزنیم با هم ؟
چند لحظه ای پلکاش و روی هم گذاشت و بعد باز کرد دوباره با همون لحن آرومش گفت :
– باشه برای بعد الان بیشتر باید فکر کنیم به جای اینکه حرف بزنیم . الانم من خیلی خستم .
– باشه . فعلا .
از ماشین پیاده شدم . با احساساتم سر دو راهی بدی گیر افتاده بودم . انقدر وایسادم و نگاهش کردم تا اینکه از خم کوچه پیچید و از نظرم محو شد . نفس عمیقی کشیدم تا قطره های اشک راهی به بیرون چشمم پیدا نکنن . کلیدم و در آوردم و در خونه رو باز کردم . به مامان سلام کردم با لبخند جوابم و داد و من خسته و درمونده به اتاقم پناه بردم . دلم تنهایی میخواست . یه جایی که بتونم به این احساسات ضد و نقیضم فکر کنم .
روی تختم نشسته بودم که زنگ گوشیم به صدا در اومد به طرف گوشی تقریبا پریدم فکر میکردم رادمهره ولی با دیدن اسم سوگند روی گوشی وا رفتم . چه خیال خامی ! همیشه غیر قابل پیش بینی بود . هیچیش مثل مردای دیگه نبود .
– بگو سوگند
– سلامت کو ؟
– خوب نیستم سوگند سر به سرم نذار
صدای شیطونش رنگ دلسوزی گرفت گفت :
– چرا ؟ حتما با رادمهر یه دعوای حسابی کردی آره ؟ راستی الان کجایی ؟
– خونم . همین الان رادمهر من و رسوند خونه و رفت .
– یعنی دیشب اونجا موندی ؟
– آره سوگند من بعدا باهات حرف میزنم الان نمیتونم .
– چرا عزیزم ؟ چیزی شده ؟
انگار لحن دلسوز و مهربونش بدتر آتیش به قلبم زد میون هق هق گریه گفتم :
– خداحافظ سوگند .
گوشی رو قطع کردم و اشک ریختم جدیدا زیادی لوس شده بودم سر هر چیزی اشکم در میومد . نمیدونستم برای چی گریه میکنم . همه ی حرفام و بهش زده بودم حالا نشسته بودم گریه میکردم ! این گریه مال چی بود خدا میدونست !
خیلی خونسرد و آروم باهام برخورد کرد کاش حداقل چیزی میگفت ! کاش میگفت داره به چی فکر میکنه . مُوژان گند زدی به آیندت با این حرفایی که گفتی بهش . اونم مرده بالاخره غرور داره . ولی آخه من چی ؟ من غرور ندارم ؟ چرا جلوی اون همه آدم این برخوردارو باهام کرد ؟ کلافه و عصبی بودم حتی با مشت زدن به بالشمم آروم نمیشدم .
من چه احساسی به رادمهر داشتم ؟ چرا انقدر ناراحتیش ناراحتم میکرد ؟ چرا با دیدن چهره ی خستش کلافه میشدم ؟ این احساسم اسمش چی بود ؟ هر چی که بود دیگه نمیتونستم اسم عادت و روش بذارم . خودمم میدونستم که داره ازش خوشم میاد . از جذبه ی مردونش . از حمایت کردناش . برای اولین بار دلم خواست که کنارم بود و توی بغلش آروم میگرفتم صدایی بهم گفت ” دوستش داری حداقل به خودت اعتراف کن ! ” انگار با این اعتراف بدتر گریم شدت گرفت . هق هقم بلند تر شد .
پس احسان چی بود این وسط ؟ احساسم به اون چی بود ؟ هیچ وقت احساسایی که الان به رادمهر دارم و به احسان نداشتم . حتی میتونستم بگم که الانم احساسای قدیم و دیگه بهش ندارم . چرا شب مهمونی از نگاهاش هیچ حسی بهم دست نمیداد ؟ خدایا من داشت چم میشد ؟ به خاطر یکی دیگه با زندگیم بازی کردم و حالا دارم تو عشق یکی دیگه اسیر میشم ؟
احساسم به رادمهر به مرور و با چشم باز اتفاق افتاد ولی از همون بچگی به احسان علاقه ی خاصی داشتم . برام هم بازی بود ، دوست بود ، پسر عمو بود همیشه توی زندگیم احساسش میکردم . بعضی وقتا حتی نقش برادرمم بازی میکرد ! همیشه توی زندگیم بود . نقشی رو که هر دختری توی بچگی یا بزرگسالی از یه مرد میخواست برام ایفا میکرد . نمیدونم شاید چون فقط احسان توی زندگیم بود طبیعی بود که فکر کنم عاشقشم ! یعنی عاشقش نبودم ؟ پس این دیوونه بازیا چی بود ؟ انگار خودمم توی جواب دادم به خودم مونده بودم .
ولی میدونستم که احساسم به رادمهر یه احساس خاصه . احساسم به احسان مثل تب تندی بود که زود عرق کرد ! احساسم به رادمهر با آگاهی بود . با رفت و آمد و شناخت بود . نمیدونستم هنوزم توی احساساتم شک داشتم . فقط دلم میخواست رادمهر الان پیشم بود . دوباره یاد چهره ی خسته و ناراحتش افتادم . قلبم فشرده شد . دلم میخواست باهاش حرف بزنم ولی دستم به سمت تلفن نمیرفت . سعی کردم ذهنم و منحرف کنم برای همین از جام بلند شدم و پیش مامان رفتم . حرف زدن باهاش حداقل از فکر و خیالا من و در میاورد .
مشغول تلویزیون دیدن بود نگاهی بهم کرد و گفت :
– چه عجب از اتاقت اومدی بیرون .
– دراز کشیده بودم روی تختم دیشب خوب نخوابیدم .
مامان نگاهی به چشمام کرد و گفت :
– آره چشماتم قرمزه خوب میخوابیدی .
مامان که نمیدونست چشمای قرمزم به خاطر گریست لبخندی به روش زدم و گفتم :
– نه خوابم نمیبره یهو شب میخوابم .
– باشه میل خودته . دیشب تو و رادمهر توی مهمونی با هم بحثتون شده بود ؟
نگران نگاهی به مامان دوختم گفتم :
– نه چطور ؟
– آخه جفتتون کلافه بودین و نگاهاتون و از هم میگرفتین گفتم شاید چیزی شده .
یا منو رادمهر خیلی تابلو بودیم یا اینکه مامان زیادی تیز بود ! من منی کردم و گفتم :
– چیزی که نشده بود ولی جدی اینجوری به نظر میومد ؟
مامان که انگار تا ته قضیه رو خونده بود گفت :
– نه زیاد معلوم نبود منم چون مادرم فهمیدم . اگه نفهمم تو چت شده که دیگه مادرت نیستم . خودم بزرگت کردم .
به سمتش رفتم و توی آغوشش فرو رفتم . چقدر محتاج این آغوش پر مهر بودم . سرم و نوازش کرد و بوسه ای روی موهام کاشت گفت :
– چی شده مُوژان مامان ؟ خوبی ؟
با کمی مکث سرم و از توی بغلش بیرون آوردم و با لبخندی روی لبم گفتم :
– هیچی فقط دلم گرفته همین .
– مطمئنی ؟
– آره مامان . راستی شام امشب با من . میخوام شام بپزم شما و بابا انگشتاتون و بخورین .
مامان لبخندی روی لبش نشست و گفت :
– الان تازه باید ناهار بخوریم دختر هولی؟
خندیدم و گفتم :
– نه از الان برای شب نوبت گرفتم .
متوجه شدم که ناراحتیم از چشمای تیز بین مامان دور نموند ولی چیزی هم بهم نگفت .
شب با آشپزی و کارای آشپزخونه خودم و سرگرم کردم . اون شب با شوخی و خنده شام و کنار مامان بابا خوردم . سعی کردم به رادمهر و احساسی که به تازگی توی قلبم به وجود اومده بود فکر نکنم . موفق هم شدم تقریبا ولی موقع خواب دوباره فکرا به سرم هجوم آورد . با هر سختی که بود خوابیدم ولی مدام فکرم پیش رادمهر بود .
فصل بیست و یکم
دو روز بود که از رادمهر هیچ خبری نداشتم دلم براش پر میزد ولی غرورم اجازه نمیداد بهش زنگ بزنم . توی این دو روز با سوگند و سارا به بهانه ی خرید عید مدام توی پاساژا و مغازه های لباس فروشی بودیم با اینکه حوصله ی کاری رو نداشتم ولی برای اینکه کمتر به رادمهر فکر کنم باهاشون راهی شده بودم .
عصر روز 5 شنبه بود که صدای زنگ خونمون اومد باز مثل همیشه فکر کردم سوگنده مامان به سمت آیفون رفت و بعد از چند دقیقه به اتاقم اومد و گفت :
– مُوژان رادمهر اومده .
از جا پریدم و گفتم :
– کجاست ؟
– دم در وایساده
– چرا نگفتین بیاد تو ؟
– گفت باهات کار داره تو بری پایین .
شال پشمیم و دورم گرفتم و از در خونه زدم بیرون صدای غر غر مامان و میشنیدم که به خاطر لباسای کمی که پوشیده بودم مدام توبیخم میکرد و میگفت سرما میخورم ولی توجهی نکردم . بعد از این همه انتظار رادمهر اومده بود خودش با پاهای خودش !
با هیجان در خونه رو باز کردم و دیدم تکیه به ماشینش زده و به در خونه خیره شده . قیافش مثل همیشه مرتب بود دیگه اثری از ناراحت و خستگی توی صورتش دیده نمیشد . انقدر محوش بودم که یادم رفت بهش سلام کنم . سرش و انداخت پایین و زیر لب گفت :
– سلام .
تازه به خودم اومدم سریع گفتم :
– سلام . بیا تو چرا اینجا وایسادی .
– نه تو نمیام باهات کار دارم اگه میشه لباسات و بپوش و بیا من منتظرت میمونم .
نمیدونم چرا دلم به شور افتاده بود با شک پرسیدم :
– چیزی شده ؟
– اتفاق جدیدی نیفتاده ولی باید در مورد یه چیزایی با هم حرف بزنیم .
سریع گفتم :
– باشه منتظر باش الان حاضر میشم .
سری تکون داد و سوار ماشینش شد . قلبم داشت از جاش در میومد یعنی چیکارم داشت ؟ خیلی مشکوک به نظر میومد . از قیافه ی جدی و نفوذ ناپذیرش هیچی نمیشد خوند .
سریع داخل خونه رفتم مامان با دیدنم گفت :
– پس رادمهر کو ؟
– نیومد تو ! گفت با هم بریم جایی کارم داره .
به سمت اتاقم رفتم مامان گفت :
– پس شام میذارم بیاین خونه با ما شام بخورین .
– مامان معلوم نیست راستش کی برگردیم .
– نگفت چیکار داره ؟
– نه هیچی نگفت .
مامان هیچی نگفت و ساکت و متفکر کنار چارچوب در وایساد منم سریع لباسام و پوشیدم و بوسه ای روی گونش گذاشتم و از در بیرون اومدم .
سوار ماشینش شدم بدون هیچ حرفی ماشین و به حرکت در آورد . هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم . اصلا حواسم به اطرافم نبود مدام توی این فکر بودم که رادمهر چیکارم داره ؟ زمانی به خودم اومدم که رادمهر جلوی در خونش نگه داشت نگاهی بهش کردم و گفتم :
– اینجا چرا اومدی ؟
– پیاده شو یه جای آروم میخوام که باهات حرف بزنم .
از ماشین پیاده شدم و با هم به سمت خونه رفتیم . رادمهر در و باز کرد و کتش و روی یکی از راحتی ها انداخت و بعد هم خودش ولو شد روش . بعد از چند ثانیه نگاهی به من کرد که همینجوری وایساده بودم گفت :
– بیا بشین تا آخر حرفام میخوای اونجا وایسی ؟
عین مسخ شده ها بودم نمیدونم چم شده بود . به خودم حرکتی دادم و روی مبل رو به روش نشستم دوباره سرش و انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد به نظرم کلافه میومد . بالاخره صبرم تموم شد و گفتم :
– چیزی شده ؟
چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره سرش و پایین انداخت گفت :
– یه راه حل واسه مشکلاتمون پیدا کردم .
– خوب ؟ میشنوم .
چشماش و توی چشمام دوخت و گفت :
– به نظرم باید همه چی رو تموم کنیم .
وا رفتم این داشت چی میگفت ؟ حالا که من انقدر بهش وابستگی عاطفی پیدا کرده بودم ؟ وحشت زده به صورتش خیره شدم دوباره گفت :
– من خیلی توی این دو روز فکر کردم . اگه چیزی قرار بود درست بشه توی این مدت میشد . ما زمان دادیم به خودمون و رابطمون ولی باید قبول کنیم که شدنی نیست . اگه تموم شه خیال جفتمون راحت تر میشه . هر کدوممونم میتونیم بریم سراغ زندگی خودمون .
سعی کردم گریم نگیره ولی وقتی شروع به حرف زدن کردم صدام میلرزید :
– ولی ما نمیتونیم جدا شیم .
ابروش و بالا انداخت و گفت :
– نمیتونیم ؟ چرا ؟
دلم میخواست بهش میگفتم که چقدر دوستش دارم و دوری ازش برام سخته ولی صدام و توی گلوم خفه کردم و چیزی نگفتم هنوزم با وحشت بهش خیره شده بودم دوباره گفت :
– مُوژان من و تو از اول همینو میخواستیم مگه غیر از اینه ؟ مگه به اصرار مامانامون نبود که قبول کردیم یه فرصت دیگه به هم بدیم ؟ تو خوشت میاد هر روز من سوهان روحت بشم ؟ هان ؟ بهم بگو .
حلقه ی اشک بالاخره توی چشمام نشست . مات و مبهوت داشتم نگاهش میکردم و اونم با بی رحمی پیشنهاد طلاق بهم میداد و دلیل و برهان می آورد سرم و انداختم پایین و گفتم :
– به مامانت گفتی ؟
– زندگی ماست ما باید ببینیم میتونیم با هم زندگی کنیم یا نه . تو میتونی با من زندگی کنی مُوژان ؟ آره میتونی ؟ میتونی بدون اینکه دعوا با هم داشته باشیم کنار هم بشینیم و حرف بزنیم ؟
جواب من سکوت بود و اشک که حالا روی گونه هام میریخت . سرم و بالا گرفتم با دیدن اشکام کلافه دستی توی موهای پرپشتش کشید و از جا بلند شد . گفت :
– برای چی گریه میکنی ؟
با پشت دست اشکام و پاک کردم و سعی کردم یه قیافه ی خونسرد به خودم بگیرم و جوابشو بدم ولی برای اینکه اشکم در نیاد مدام لبام و روی هم فشار میدادم مطمئن بودم اگه کلمه ای بگم اشکم سرازیر میشه . دوباره گفت :
– مُوژان توام حرف بزن . با پیشنهادم موافقی ؟
انگار جرقه ای توی ذهنم زده باشه اشکام و به سختی پس زدم و از جام بلند شدم با اخمای تو هم گفتم :
– شاید برای تو مشکلی پیش نیاد ولی من یه دخترم اگه از هم جدا شیم بعدا معلوم نیست چه حرفایی پشتم زده بشه . من میخوام بیشتر فکر کنم تا بتونم تصمیم بگیرم .
نیشخندی زد و گفت :
– دختری که عروسیش و به هم میزنه نباید ترسی از حرفای پشت سرش داشته باشه . راستش و بگو جریان این فکر کردن و وقفه ای که میخوای برای تصمیم گرفتن بندازی چیه ؟
راست میگفت حرفی نداشتم بزنم ولی بازم حق به جانب گفتم :
– بالاخره حق منه که بخوام فکر کنم بعد تصمیم بگیرم مگه نه ؟
دوباره دستش و توی موهاش کشید و اخم کرد :
– مُوژان به خدا اگه توی این مدت بازیم بدی یا یه نقشه ی جدیدی برام بکشی . . .
حرفش و نصفه رها کرد و پشتش و به من کرد . بعد از چند ثانیه دوباره برگشت هنوزم اخم روی پیشونیش بود گفت :
– باشه چقدر وقت میخوای ؟ 1 هفته بسه ؟
1 هفته ؟ این نامردی بود . ازم میخواست توی 1 هفته چه تصمیمی بگیرم ؟ راه برگشت نداشت ؟ من زندگیم و میخواستم . این چه بازی بود که راه انداختم ؟ خودم شدم بازنده ! خدایا این چه تقدیری بود ؟ هی میگن ناشکری نکنین ولی چرا به موقعش دستم و نگرفتی ؟ از فکر و خیال بیرون اومدم و به چهره ی منتظر رادمهر خیره شدم
کاش جراتش و داشتم تا بهش همه چی و بگم ولی به جای اینکه در مورد احساسم حرفی باهاش بزنم گفتم :
– تو دوست داری طلاق بگیریم ؟
– من دوست دارم از این وضعیت خلاص بشم . از این جر و بحثا . از اینکه الان نه مجردم نه متاهل . از این دو راهی احمقانه ای که توی زندگیمه . میفهمی مُوژان ؟
آره میفهمیدم چون منم توی همین دو راهی احمقانه گیر کرده بودم . سرم و پایین انداختم و گفتم :
– 2 هفته بهم وقت بده .
نفس عمیقی کشید و گفت :
– باشه 2 هفته فکر کن . وقتی جوابت حتمی شد به همه میگیم باشه ؟
فقط سرم و تکون دادم . چون نمیتونستم حرفی بزنم . دوباره گفت :
– میرسونمت خونتون .
خودم و کنترل کردم و گفتم :
– نه خودم میرم میخوام قدم بزنم .
اصراری نکرد منم با یه خداحافظی سرسری از خونه اومدم بیرون .
صدای بسته شدن در خونه تلنگری بود تا دوباره اشکام سرازیر بشه . نمیدونستم حق با کدوممونه ولی میدونستم رادمهر خیلی داره بی انصافی میکنه . یعنی هیچ لحظه ی خوبی با هم نداشتیم ؟ پس همه ی اون بوسه ها واقعا الکی بود ؟ ” واقعا هنوز باورت نمیشه که داشته احساساتت و بازی میداده ؟ ” دلم میخواست سرم و به یه جایی بکوبم . فکر کردی همیشه اینجوری میمونه آقا رادمهر ؟! دلم میخواست انقدر فریاد بزنم تا دیگه صدام در نیاد .
از همه ی عالم و آدم شاکی بودم . کاش میشد زمان و برگردوند به عقب . خدایا یعنی هیچ احساسی بهم نداشت ؟ این خیلی نا عادلانست . چرا باید به کسایی دل ببندم که دلشون با من نیست ؟ مگه من چه گناهی کردم آخه ؟ چرا انقدر سنگ دل و سرد بود ؟ یعنی هیچ احساسی به من نداشت ؟ من تو زندگیش چی بودم ؟
پاهام دیگه جونی نداشت راه برم بقیه ی مسیر برگشت تا خونه رو تاکسی گرفتم . توی ماشین مرد راننده همش نگاهش به چشمای خیس از اشکم بود معذب بودم ولی دست خودم نبود همینجوری اشکام روی گونم میریخت . حتی نمیتونستم از رادمهر متنفر باشم . این دیگه چه مرضی بود به جونم افتاده بود ؟
پشت در خونه اشکام و پاک کردم و به خودم مسلط شدم . مطمئن بودم مامان با دیدن چشمای قرمزم همه چی رو میفهمه . ولی دل و به دریا زدم و کلیدم و توی قفل چرخوندم . داخل خونه شدم و مامان و صدا زدم :
– مامان کجایی ؟
صداش و از توی اتاق خوابشون شنیدم :
– من اینجام مُوژان چه زود برگشتی .
– آره حرفامون زود تموم شد .
توی اتاقشون رفتم اولین چیزی که نظرم و جلب کرد چمدون بزرگی بود که روی تخت بود و مامان تند تند لباس توش میچید با تعجب گفتم :
– این چمدون برای چیه ؟
مامان تا اومد حرفی بزنه نگاهش به صورت من افتاد نگران گفت :
– گریه کردی ؟ چشمات چرا انقدر قرمزه ؟
نگاهم و ازش گرفتم و گفتم :
– نه گریه نکردم هوا سرد بود باد سرد خورده بهم اینجوری شدم .
معلوم بود مامان قانع نشده گفت :
– مگه با رادمهر نیومدی ؟
اسم رادمهر انگار دوباره داغ دلم و تازه کرد گفتم :
– نه رادمهر جایی کار داشت منم گفتم خودم میرم . نگفتین این چمدون برای چیه ؟
مامان قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت :
– چند دقیقه پیش بابات زنگ زد گفت که عموت خبر داده داداش سروناز مرد .
– کی ؟ آقا سهراب ؟
– آره . بیچاره خیلی حالش بد بوده انگار . مثل اینکه امشب عموت اینا راه میفتن برن یزد . بابات گفت ما هم بریم . چه میدونم والا مرگ و زندگی دست خداست . اون بنده خدا هم راحت شد . به خدا رفتیم یزد دیدیمش جیگرم کباب شد خیلی حالش بد بود . داشت زجر میکشید .
– یه زنگ به سوگند و زن عمو بزنم تسلیت بگم پس .
– خوب شب که میریم میبینیشون .
– من نمیام مامان .
– دوباره میخوای تنها بمونی خونه ؟
– آره .
– مگه من میذارم ؟ اون بارم همینجوری اجازه دادم پاشو لباسات و جمع کن شب میریم .
مامان چه میدونست که منم توی قلبم یه عزاداری دیگه به راهه ؟ کلافه به سمت اتاقم رفتم و گفتم :
– من نمیام شما برین .
در اتاق و بستم ولی هنوز صدای مامان و میشنیدم . گوشیم و برداشتم و سریع شماره ی سوگند و گرفتم . بعد از چند تا بوق با صدای گرفته جوابم و داد :
– سلام سوگند تسلیت میگم عزیزم .
بغضش ترکید و گفت :
– سلام مرسی مُوژان .
از خونشون صدای گریه ی زن عمو میومد گفتم :
– ایشالله غم آخرتون باشه و خدا بیامرزتشون . خوبی ؟ سارا و مامانت خوبن ؟
– مامان که با گریه خودش و خفه کرده . داریم وسایل جمع میکنیم بریم یزد . تو نمیای ؟
– مامان اینا میان ولی من نمیام . راستش اتفاقای زیادی افتاده باشه من بعدا برات تعریف میکنم . میتونم با زن عمو حرف بزنم ؟
– باشه عزیزم . آره گوشی .
چند لحظه ای هم با زن عمو حرف زدم و بهش تسلیت گفتم و بعد روی تختم دراز کشیدم حالا نوبت عزاداری واسه قلب خودم بود.
شب بابا زودتر از همیشه اومد وقتی فهمید من نمیام حرفی نزد فقط من و بوسید و سفارش کرد حسابی مواظب خودم باشم . نمیدونم چی توی نگاهش بود ولی دلم و لرزوند . دقیقه ی آخر مامان و به خودم فشردم و بوسیدمش بهش قول دادم که حسابی مواظب خودم باشم ولی دیدمش که تا لحظه ی آخری که از خونه میرفت بیرون غمگین و نگران بود .
دوباره من مونده بودم و خونه . مطمئن بودم که این بار خبری از رادمهر هم نمیشه . با اون حرفا و تصمیمایی که گرفته بود این بار باید تنهایی سر میکردم . شونه هام و بالا انداختم . نباید زانوی غم بغل میگرفتم من خودم به اندازه ی کافی قوی و محکم بودم که بتونم به تنهایی از پس خودم بر بیام . با این فکر گریه و ضعیف بودن و تموم کردم .
میلی به شام نداشتم پس بدون خوردن چیزی به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم . شاید تقدیر منم این بود که همیشه تنها بمونم .
****
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم به سمت تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم با شنیدن صدای رادمهر وا رفتم :
– سلام خواب بودی ؟
محکم و جدی گفتم :
– آره . کاری داشتی ؟
– میدونی ساعت چنده ؟ نزدیک 12 .
– دیشب دیر خوابیدم .
– چرا ؟
از این همه بی تفاوتی و خونسردیش حرصم گرفت دوباره گفت :
– تنهایی ترسیدی ؟
– نه داشتم کاری انجام میدادم دیر شد دیگه .
– چه کاری ؟
وای چقدر سوال میپرسید با تحکم گفتم :
– چی کار داری ؟
– مامانت اینا شنیدم دیشب رفتن یزد .
– آره . چطور ؟
– تنهایی نمیترسی ؟
– نخیر میتونم از خودم دفاع کنم و از دزدایی هم که بیان توی خونه هیچ ترسی ندارم . اگه کار دیگه ای داری بگو .
– نه کاری ندارم . بالاخره وظیفم بود که ازت خبر بگیرم .
جوری که برای خودمم عجیب بود محکم گفتم :
– ممنون . ولی تا دو هفته ی دیگه تو شوهرم نیستی و الانم هیچ وظیفه ای نداری . توی این دو هفته هم باید خودم و آماده کنم که یه جوری به مامان و بقیه بگم تا ناراحت نشن . خودت درک میکنی که . بالاخره من تک دخترم و مامانم مطمئنا دوست نداره ببینه که دارم طلاق میگیرم .
– پس مهلت دو هفته ای که گرفته بودی واسه این بود ؟
– نکنه به چیز دیگه ای فکر کردی ؟
– نه . خوبه . پس هر وقت آماده شدی ! بهم خبر بده . بالاخره اگرم ترسیدی خونه ی من که دوست نداری احتمالا بیای ولی خونه ی مامان اینا میتونی بری !
– ممنون از راهنماییت . کاری نداری ؟
– نه
– خداحافظ .
وقتی تلفن و قطع کردم همون جا سر خوردم و نشستم . چجوری تونسته بودم اون حرفارو پشت سر هم بزنم ؟ واقعا وقتی برای لجبازی داشتم ؟ چرا نمیتونستم احساسم و بهش بگم ؟ میگفتم که چی بشه ؟ بیشتر از این مورد تمسخرش قرار میگرفتم ؟ انقدر سنگی و بی احساس بود که دلم نمیخواست حتی ذره ای از احساسم و بفهمه .
خواستم از جام بلند بشم که دوباره تلفن زنگ خورد با بی حالی گوشی رو برداشتم و تماس و برقرار کردم صدای سیما جون توی گوشی پیچید :
– سلام مُوژان جان . خوبی دخترم ؟
– سلام ممنون مامان شما خوبین ؟
– مرسی عزیزم . شنیدم مامان اینا رفتن سفر ؟
– بله دایی دختر عموم فوت کردن رفتن برای تشییع جنازه .
– خدا بیامرزتشون . دخترم تنها نمون تو خونه . پاشو امشب بیا پیش ما . من و سیاوشم تنهاییم .
– باشه برای یه فرصت مناسب تر مامان . امروز یکم کار دارم .
– هر جور میل خودته عزیزم . زیاد اصرار نمیکنم . تعارف که با هم نداریم هر وقت خواستی بیا منم مثل مادرت .
– ممنون مامان لطف دارین . فردا یه سر میام .
– یه سر و قبول ندارم از ناهار بیا منتظرتم .
– باشه چشم
– میبوسمت عزیزم . پس میبینمت فعلا .
– خداحافظ .
تماس و قطع کردم . سیما جون و هیچ وقت به چشم مادر شوهر ندیدم همیشه برام عین مادر خودم بود . نمیدونستم حالا که حرف طلاق شده بود بازم باید راحت توی خونشون رفت و آمد میکردم ؟ برام سخت بود . اگه رادمهر میفهمید چه فکری پیش خودش میکرد ؟
کلافه بودم . کاش میتونستم هر چی دلم میخواد بار رادمهر کنم !
تا شب انقدر حوصلم سر رفته بود و عصبی بودم که بیش از 100 بار به مامان اینا زنگ زدم دیگه دفعه ی آخر مامان شاکی شده بود . خوب حق داشت . پشیمون شدم که چرا باهاشون نرفته بودم . حداقل شاید جو اونجا میتونست از این فکر و خیالا در بیارتم ولی چه فایده اونجا هم گریه و آه و ناله بود بدتر آدم یاد غم و غصه هاش میفتاد !
واقعا میخواستم همین جا بشینم و دست رو دست بذارم تا دو هفته بیاد و بره ؟! نمیدونستم باید چیکار کنم . دوست داشتم رادمهر پیش قدم بشه ولی چون پیشنهاد از اون بود این امر غیر ممکنی به حساب میومد .
****
صبح زود از خواب بیدار شدم و دوش گرفتم . به سیما جون قول داده بودم که برم خونشون . هر چی که بود از خونه نشستن که بهتر بود . موهام و خشک کردم و همونجوری فر دورم ریختمشون آرایش نسبتا غلیظی کردم . دلم میخواست سیما جون بعدا که رادمهر و دید اینارو بهش بگه تا رادمهر احمق بفهمه من ذره ای ناراحت نیستم ! البته داشتم به خودم دروغ میگفتم ولی بالاخره گندی که توی خونه ی رادمهر زده بودم و باید یه جوری درست میکردم .
شلوار تنگ کرم رنگی رو با بلوز آستین کیمونوییم ! که سفید رنگ بود پوشیدم . پالتوی مشکی و شال کرمم و روی سرم انداختم . همه ی درارو قفل کردم و با آژانس خودم و به خونه ی سیما جون رسوندم .
مثل همیشه سیما جون و بابا با چهره های بشاش به استقبالم اومدن . بوسه ای به صورت جفتشون زدم و به داخل رفتیم به اتاق رادمهر رفتم تا لباسام و عوض کنم . وقتی از اتاق بیرون اومدم سینه به سینه ی رادمهر در اومدم نگاه پر تعجبی بهش انداختم و گفتم :
– تو اینجا چیکار میکنی ؟
یه لنگه ابروش و بالا انداخت و گفت :
– خونه ی مامانم ایناست مثلا ! نباید اینجا باشم ؟
اخمام و تو هم کردم و گفتم :
– سیما جون بهم نگفته بود که توام میای اینجا .
نیشخندی زد و گفت :
– چیه ؟ اگه میفهمیدی نمی اومدی ؟
– معلومه که نمی اومدم . ترجیح میدم که تا دو هفته ی دیگه اصلا نبینمت . این برای جفتمونم بهتره میدونی که به خاطر تنشا و بحثایی که بینمون امکان داره بیفته دارم میگم .
اونم اخماش و تو هم کرد و گفت :
– پس تصمیمت جدیه ؟
– مگه تصمیم تو جدی نیست ؟
دستپاچه شد گفت :
– چرا معلومه که جدیه .
– خوبه . امروز که دیگه هیچی ولی ترجیح میدم از این به بعد سر راهم نباشی .
از کنارش گذشتم . قلبم تند تند میزد . ولی از حرفایی که بهش زده بودم راضی بودم . بالاخره یه جایی باید انتقام این خونسردیش و میگرفتم . هر چقدر که برای خودم سخت باشه بازم اهمیتی نداره !
سیما جون توی آشپزخونه بود پیشش رفتم و گفتم :
– کاری ندارین انجام بدم ؟
– نه عزیزم کاری نیست .
– قرار شد تعارف نداشته باشیما . منم مثل دخترتون .
– الهی فدات شم باشه گلم . پس بی زحمت سالاد و تو درست کن .
چشمی گفتم و مشغول خورد کردن مواد داخل ظرف شدم . انگار از درون داشتم اشک میریختم ولی خودم و سرگرم کرده بودم و سعی میکردم لبخند از روی لبم کنار نره ! کار خیلی سختی بود مخصوصا وقتی که زیر نگاهای تیز بین سیما جون باشی .
سیما جون سکوت بینمون و شکست و گفت :
– نمیدونم چرا دو سه روزه رادمهر همش کلافست . هر چی هم بهش میگم چی شده جوابای سر بالا بهم میده ولی بالاخره من مادرشم میفهمم از یه چیزی ناراحته . دیگه نمیدونم چیکار کنم . بهش میگم توی اون خونه تنها نمون بیا پیش من و بابات ولی قبول نمیکنه که نمیکنه . به تو چیزی نگفته مُوژان جون ؟
دستپاچه شدم سریع گفتم :
– نه حرفی به منم نزده .
– گفتم شاید به تو گفته باشه بالاخره تو زنشی .
تو دلم پوزخندی زدم ” عجب زنی بودم من ! چه میدونست که چه اخباری در راهه ! حتما از شنیدن خبر طلاق سکته میکرد ! ” دوباره گفت :
– شاید بد نباشه تو باهاش حرف بزنی دخترم . بالاخره شاید با تو بیشتر احساس راحتی کنه .
– اگه چیزی بود به شما میگفت مطمئنا . فکر نکنم چیزی باشه بد به دلتون راه ندین مامان .
– خدا از دهنت بشنوه . آخه تا حالا انقدر رادمهر و به هم ریخته ندیده بودم .
پس ناراحت بود ؟ از طلاقمون ؟! نمیدونم چرا ولی خوشحال شدم . حرفای سیما جون امید دوباره بهم داد . انگار منتظر یه تلنگر بودم تا دوباره به احساسات رادمهر دل خوش کنم . ولی وقتی دوباره یاد سردی نگاهش افتادم ناامید شدم . سیما جون خواست چیزی بگه که یهو حرفش و خورد و با لبخند نگاهی به پشت سر من کرد و گفت :
– رادمهر جان چرا اینجا اومدی عزیزم ؟ برو پیش بابات .
سرم و بر نگردوندم خودم و مشغول کارم نشون دادم . صدای گرم و مردونش و شنیدم که گفت :
– این شوهر جناب عالی مارو قال گذاشت .
– چرا کجا رفت ؟
– یکی از دوستاش زنگ زد رفت با اون حرف بزنه .
سیما جون با کنجکاوی گفت :
– کدوم یکی از دوستاش ؟
رادمهر با لحن شوخی گفت :
– نمیدونم ولی صدای زن میومد .
و بعد خنده ای کرد سیما جون به طرف رادمهر رفت و آروم پشتش زد و گفت :
– کمتر سوسه بیا واسه بابات .
– از ما گفتن بود .
سیما جون خندید و گفت :
– من به بابات اعتماد دارم .
این حرف و گفت و از آشپزخونه بیرون رفت رادمهر گفت :
– اگه اطمینان دارین پس کجا دارین میرین ؟
سیما جون خندید و رفت . سعی کردم توجهی بهش نکنم . سیما جون چی میگفت که رادمهر ناراحته و از اینجور حرفا؟! این که از منم خوشحال تره ! صندلی اپن و برداشت و درست مقابل من گذاشتش و روش نشست . نگاهی بهش نکردم بازم فقط زیر چشمی حرکاتش و دنبال میکردم . خودم و حسابی سرگرم کارم نشون دادم چند لحظه ای سکوت بود بالاخره به حرف اومد :
– بعد از طلاق برنامت چیه ؟
چرا انقدر پررو بود ؟ حالا که اون انقدر بی احساس خودش و نشون میداد منم تصمیم گرفتم که جلوش کم نیارم خونسرد گفتم :
– نمیدونم هنوز برنامه ی خاصی ندارم .
– دوباره ازدواج میکنی ؟
شونه هام و بالا انداختم و گفتم :
– بالاخره تا آخر عمرم که نمیتونم مجرد بمونم . اگه یکی با شرایط خوب پیدا شه چرا که نه !
پوزخندی زد و گفت :
– تو که احسان و تو زندگیت داری . غیر از اینه ؟
اخمی کردم و گفتم :
– آره البته اینم فکر خوبیه . شاید دوباره شانسم و با احسان امتحان کنم .
اخماش تو هم رفت و به شدت عصبانی شد . انگار هر چی عصبانیت اون شدت میگرفت من خونسرد تر و آروم تر میشدم . اگه اون مغرور بود من از اون مغرور تر بودم . به این راحتیا نمیذاشتم من و شکست بده .
با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه تا بالا نره گفت :
– انگار زیادم بدت نیومده از پیشنهاد طلاق ؟ خوب به نفعتم شد . اینجوری با خیال راحت از من جدا میشی و میری با کسی که دلت میخواست . از اولم نقشت همین بود .
اخمام و تو هم کردم و گفتم :
– من هیچ نقشه ای نداشتم و ندارم . تو به همه عالم و آدم شک داری .
– من شک الکی به هیچ کس ندارم .
خودم و به نشنیدن زدم ظرف سالاد و برداشتم و به سمت یخچال رفتم در و باز کردم و تا خواستم ظرف و تو یخچال بذارم رادمهر سریع اومد جلوی در یخچال و محکم بستش بعد سرش و به صورتم نزدیک کرد و با خشم گفت :
– واقعا اگه فکر کردی من میذارم دست احسان بهت برسه کور خوندی . این و تو مغزت فرو کن مُوژان من نمیذارم دست احسان بهت برسه .
این و گفت و ازم دور شد . توی دلم بهش خندیدم . براش خوب بود یکم حرص بخوره . یکی نبود بگه اگه برات مهم نیستم چرا انقدر آتیشی میشی تا اسم احسان میاد ؟ با این برخوردا و رفتارای رادمهر حس خوبی بهم دست داد . حداقل میشد از رفتاراش اینجور استنباط کرد که براش مهمم . ولی این غرور لعنتیش انگار نمیذاشت چیزی بگه !
به سیما جون کمک کردم و میز ناهار و چیدیم . توی سکوت ناهار و خوردیم و بعد هم داوطلب شدم تا ظرفای ناهار و خودم بشورم . سیما جون و بابا برای استراحت ظهر رفتن بخوابن رادمهر تکیه به یکی از راحتی ها زد و مشغول تلویزیون دیدن شد . کنارش وایسادم و گفتم :
– رادمهر پاشو ظرفارو جمع کن از روی میز بیار من بشورمشون .
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت :
– حوصله ندارم .
– یعنی چی حوصله نداری ؟ پاشو ظرفارو بیار توام خوردی بالاخره .
جوابی بهم نداد حرصم گرفت رفتم جلوی تلویزیون وایسادم و دستام و روی سینم قلاب کردم با حرص گفت :
– مُوژان بیا کنار دارم میبینم .
اخم کردم و گفتم :
– یا میای کمکم یا کلا تلویزیون بی تلویزیون .
– مُوژان بیا کنار .
– عمرا
نگاهی به چهره ی مصمم انداخت و از جاش بلند شد گفت :
– نمیری کنار ؟
ابروهام و به نشونه ی نه بالا انداختم به سمتم اومد . صورتش و بهم نزدیک کرد هرم نفساش توی صورتم میخورد این بار با لحن خاصی گفت :
– عزیزم گفتی که نمیری کنار ؟
فاصله گرفتم ازش و سعی کردم هیجانم و نشون ندم آروم گفتم :
– خوب بگو کمک نمیکنی .
خواستم برم که دستم و گرفت گفت :
– کجا ؟ چند دقیقه وایسا بعد با هم میریم همه ی کارارو انجام میدیم .
دستم و از توی دستش در آوردم و گفتم :
– ولم کن رادمهر الان مامانت بلند میشه منم هیچ کاری نکردم .
دوباره دستم و گرفت و گفت :
– تازه خوابیده حالا حالا ها بیدار نمیشه .
– رادمهر ولم کن . الان یکی بیاد چه فکری میکنه ؟
شونه هاش و بالا انداخت و با بی خیالی گفت :
– فکر میکنه دست زنم و گرفتم .
– خودتم میدونی که قراره بینمون چه اتفاقی بیفته پس بهتره نقش شوهر عاشق و دیگه بازی نکنی .
– ولی هنوز که از هم جدا نشدیم . هنوزم میتونم نقش شوهر عاشق و برات بازی کنم .
بهم نزدیک تر میشد انگار داشتم دوباره مسخ میشدم یه لحظه دوباره چهره ی سرد رادمهر جلوی چشمم اومد دستم و سریع از دستش بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم گفتم :
– بشین تلویزیون ببین خودم از پس کارا بر میام !
رادمهر لبخند شیطونی زد و گفت :
– منم کمکت میکنم .
چیزی نگفتم به سمت آشپزخونه رفتم . رادمهرم ظرفای کثیف و از روی میز جمع کرد و آورد توی آشپزخونه بعد هم تکیه زد به اپن آشپزخونه و به من خیره شد
خودم و سرگرم ظرفا نشون دادم سعی کردم بهش توجه نکنم ولی اون بدون رو در وایسی بهم زل زده بود . آخر صبرم تموم شد و گفتم :
– میشه بگی چی انقدر جالبه که بهش خیره شدی ؟
– دارم به همسرم نگاه میکنم جرمه ؟
– جرم نیست ولی داری عصبیم میکنی .
– چه زود عصبانی میشی .
کلافه شده بودم . ظرفا تموم شد از آشپزخونه بیرون اومدم رادمهرم به دنبالم اومد . کنار هم روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون نگاه میکردیم . خدا رو شکر کردم که حداقل دیگه خیره خیره نگاهم نمیکنه . از اینکه من و نگاه میکرد خوشم میومد ولی زیر نگاهش معذب بودم . وقتی فکر میکردم که کمتر از دو هفته ی دیگه باید ازش جدا بشم ناخودآگاه باعث میشد ناراحت بشم و بخوام که ازش فاصله بگیرم .
ساعت نزدیکای 4 بود که سیما جون از خواب بیدار شد بهش سلام کردم اونم با لبخند بهم جواب داد بلافاصله از جا بلند شدم و گفتم :
– مامان من دیگه برم خونه منتظر بودم بیدار شین باهاتون خداحافظی کنم .
– کجا مُوژان جان ؟ مگه من میذارم تنهایی بری توی اون خونه بخوابی ؟ یه امشب و بد بگذرون و پیشمون بمون هم مامانت اونور خیالش راحت میشه هم من .
– نه دیگه مزاحم نمیشم تو خونه درا رو قفل میکنم
– باشه مادر به قفل در که نمیشه اعتماد کرد عزیزم . بذار 1 شب من با خیال راحت بخوابم .
نمیدونستم چی بگم اصراراش من و معذب کرده بود نگاهی به رادمهر کردم تا حداقل اون حرفی بزنه تا مامانش راضی بشه من برم خونمون ولی وقتی دیدم خونسرد خودش و سرگرم تلویزیون نشون میده دندونام و عصبی روی هم فشردم و به زور با لبخندی مصنوعی گفتم :
– باشه مامان هر چی شما بگین .
سیما جون لبخندی زد و گفت :
– برای اینکه اینجارو خونه ی خودت بدونی شام و تو درست کن که غریبی نکنی .
تا این حرف از دهن سیما جون بیرون اومد رادمهر قهقهه ی بلندی زد . تو دلم گفتم زهر مار این دیگه چی بود ؟ سیما جون متعجب گفت :
– حرف بدی زدم ؟
رادمهر که سعی میکرد جلوی خندش و بگیره گفت :
– نه نه اصلا ! مُوژان شام میخوای چی بهمون بدی ؟
بعد دوباره نیشش باز شد . حالا باز هی سیما جون بگه پسر من افسرده شده ! پس لابد اینم عمه ی نداشته ی منه که داره ریسه میره ! خوب میدونستم که داره به دست پخت من میخنده حتما یاد لازانیاهای وا رفته ی اون شب افتاده راستش خودمم یادش افتادم ولی مثل شازده از خنده روده بر نشدم دیگه ! اتفاقا به نظر خودم لازانیاهای اون شب خیلی هم خوشمزه بود ! برای رو کم کنی از رادمهر رو به سیما جون با اعتماد به نفس گفتم :
– چشم مامان . شما چی دوست دارین بپزم ؟
دوباره رادمهر خندید نگاه جدی بهش انداختم سعی کرد لبخندش و جمع کنه ولی موفق نمیشد سیما جونم که از عکس العملای رادمهر گیج شده بود گفت :
– نمیدونم مادر همه چی داریم دیگه ببین خودتون چی دوست دارین .
– باشه پس شام با من .
رادمهر دیگه خنده هاش آروم شده بود . داشتم پیش خودم فکر میکردم حالا چه غلطی بکنم ؟ خیلی آشپزی بلدم دارم سفارش غذا هم میگیرم ! با اجازه ای گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم .
در یخچال و باز کردم ولی هر چی فکر میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم . عجب کاری کردما ! حالا میمردم بگم آشپزی بلد نیستم ؟! اونوقت سیما جون چه فکری در موردم میکرد ؟
مشغول فکر کردن بودم که رادمهر وارد آشپزخونه شد هنوزم همون لبخند کذایی روی لبش بود . سعی کردم جدی باشم . دستاش و روی سینش قلاب کرد و گفت :
– خوب حالا شام چی داریم ؟
– یه غذای خوشمزه .
– اگه بخوای میتونم کمکت کنم و آبروت و بخرم .
– لازم نکرده من خودم بلدم از پس کار خودم بر بیام .
رادمهر دستاش و به حالت تسلیم بالا آورد و گفت :