رمان موژان من پارت 10
– بریم لباس بخریم .
– برای چی ؟
– چقدر سوال میپرسی . یکی از دوستام تولد گرفته من و تورو هم دعوت کرده .
– من حوصله ی مهمونی وتولد و این حرفارو ندارم خودت برو .
دوباره نگاهم و با این حرف به کتابم دوختم . سوگند سریع کتاب و ازم گرفت و گفت :
– به خدا گفته نیای ناراحت میشه .
– اصلا این دوست جناب عالی کی هست ؟ اصلا من میشناسمش که ناراحت بشه یا نشه ؟
– اختیار دارین بله میشناسیش .
– خوب کی هست ؟
سریع بحث و عوض کرد و گفت :
– پاشو دیگه مُوژان انقدر بهونه نیار .
به زور دستم و گرفت و کشید . از جام بلند شدم و من و به سمت کمد لباسام برد . همینجوری که داشت لباسی برام انتخاب میکرد که بپوشم گفتم :
– حالا کی هست این تولد ؟
– 20 اسفند .
– روز تولدش با من یکیه ؟
– آره متاسفانه . یه گند اخلاقیه مثل خودت .
از توصیفش و حرصی که توی حرفاش بود خندم گرفت گفتم :
– پس واجب شد ببینمش حتما خانوم متشخصیه .
– آره جون عمه جونت .
– ندارم .
– میدونم واسه همین گفتم !
بالاخره با زور من و حاضر کرد تا بریم خرید . وقتی به مامان گفتم که میرم بیرون لبخند خاصی زد و خداحافظی کرد . به نظرم مشکوک میومدنا !
توی مسیر گفتم :
– اصلا روز تولدمه من میخوام توی خونه ی خودمون باشم و واسه خودم تولد بگیرم . زوره مگه ؟ نمیام .
– انقدر غر نزن مُوژان سرم رفت . اَی پدر مسئولیت بسوزه . میمردم و این کار و قبول نمیکردم .
کنجکاو گفتم :
– کدوم کار و ؟
– من یه چیزی گفتم توام منتظری حرف از دهن من در بیادا !
جلوتر از من راه افتاد شونه هام و بالا انداختم و دنبالش راه افتادم کاراش مشکوک بود .
سوگند با حوصله ویترین همه ی مغازه ها رو میدید و جلو میرفت . منم بی حوصله فقط دنبالش راه میرفتم . گه گاهی لباسی که به نظرش خوشگل میومد و بهم نشون میداد ولی وقتی با چهره ی بی تفاوت من روبه رو میشد اخم میکرد و تشری بهم میزد .
پشت ویترین یه مغازه لباسی رو بهم نشون داد و گفت :
– مُوژان این خیلی قشنگه برو پروش کن .
– چرا خودت پروش نمیکنی اگه قشنگه ؟
– برای تو انتخاب کردم تو لاغری این بهت میاد .
به زور من و داخل مغازه هل داد . لباس و از فروشنده گرفت و بهم داد . توی اتاق پرو لباسام و تعویض کردم . تن خور خوشگلی داشت پیراهن کوتاه سفیدی بود تا بالای زانوم به صورت کج یه نیمچه آستین داشت و یه طرفشم کاملا لخت بود . با اینکه کوتاه بود ولی یه چاک کوتاه پایین دامنش داشت که یکم از رونام و نشون میداد . قشنگ بود ولی زیادی باز بود . سوگند در اتاق پرو و به آرومی باز کرد و با دیدنم هیجان زده گفت :
– وای مُوژان چقدر تو تنت قشنگه همین و بردار .
نگاهی بهش کردم و گفتم :
– آخه ببین این پایینش که چاک داره . کوتاهم که هست خیلی لختیه دیگه !
-نخیرم اصلا هم لختی نیست . خیلی هم قشنگه زود عوضش کن بیا بیرون .
با این حرف مهلت نداد من چیز دیگه ای بگم . آخرین نگاه و توی آینه به خودم انداختم و لباسم و عوض کردم . پول لباس و حساب کردیم و از در مغازه بیرون اومدیم . سوگند هم پیراهن بلند دکلته ای به رنگ مشکی خرید قصد کردم که برگردم خونه ولی سوگند دستم و کشید تا کفش هم بخریم . بالاخره برای خودش کفش مشکی و برای من سفید خرید . و آخرش رضایت داد برگردیم خونه . وقتی لباس و نشون مامان دادم اول اخم ظریفی کرد و گفت :
– مُوژان خیلی لختی نیست ؟
روم و به سمت سوگند کردم و گفتم :
– بیا سوگند خانوم منم اونجا همین و به جناب عالی گفتم . هی گوش نکردی !
سوگند بی توجه به من رو به مامان گفت :
– نه زن عمو زیادم لختی نیست . ببینید چه تن خور خوشگلی داره .
مامان نگاه پر شک و تردیدی به لباسم انداخت و گفت :
– چی بگم والا قشنگ که هست . مبارکت باشه مادر .
با این حرف رضایتش و از پوشیدن اون لباس نشون داد . سوگند بعد از شام از خونمون رفت . برای بار صدم نگاهی به گوشیم کردم . هیچ خبری از رادمهر نبود . با کلافگی خوابیدم و دیگه به هیچی فکر نکردم .
صبح روز تولد رسید . مدام منتظر زنگ یا پیام تبریکی از طرف رادمهر بودم ولی هیچ خبری نبود انگار اصلا براش مهم نبود که روز تولدم بود اون روز ! ناراحت و سرخورده به تلاشای سوگند نگاه میکردم چند روز بود مشکوک شده بود همش در مورد تولد حرف میزد و مدام ازم میپرسید اون روز میخوام موهام و چجوری درست کنم . منم با خونسردی فقط نگاهش میکردم . به نظرم دلیلی نداشت که انقدر در تلاش باشیم . تولد یکی دیگه بود میتونستم خیلی ساده موهام و دورم بریزم . وقتی این پیشنهاد و به سوگند دادم خیلی عصبانی شد و آمپر ترکوند اصلا نمیفهمیدم که چرا باید انقدر مهم باشه !
از صبح روز تولد به زور سوگند به آرایشگاه رفتیم . سوگند تند تند به آرایشگر پیشنهاد میداد برای آرایش صورتم و موهام . کل مدتی که توی آرایشگاه بودیم از کارا و رفتارای سوگند متعجب بودم . یه تولد که این حرفارو نداشت .
از صبح بغض کرده بودم و هر لحظه امکان داشت که اشکم سرازیر بشه . صبح مامان و بابا و سوگند بهم تولدم و تبریک گفتن حتی سیما جون و بابا سیاوشم زنگ زدن و تبریک گفتن ولی دریغ از رادمهر که یه خبر حتی ازم بگیره . خیلی نامرد بود مثلا شوهرم بود ! مدام خودم و دلداری میدادم و جلوی اشکام و میگرفتم . وقتی با کمک آرایشگر توی آینه به خودم نگاه کردم از تعجب دهنم باز مونده بود حتی روز عروسیمم انقدر خوب نشده بود قیافم . یکم از موهام و بالای سرم جمع کرده بود و بقیش و هم روی شونم ریخته بود . آرایش کم رنگ و دخترونه ای برام کرده بود . سوگند با دیدنم متعجب و هیجان زده گفت :
– وای مُوژان خیلی خوب شدی .
لبخندی زدم دوباره توی آینه نگاهی به خودم انداختم . تو دلم گفتم ” امشب قراره خوش بگذرونی بیخیال رادمهر ! حالا فکر کرده کیه پسره ی از خود راضی ”
حالم یکم بهتر شده بود . تصمیم گرفتم تا آخر امشب به رادمهر اصلا فکر نکنم . وقتی کار آرایش موها و صورت سوگند هم تموم شد با هم آژانس گرفتیم تا مستقیم بریم به محل برگزاری تولد . کنجکاو بودم که ببینم این دوست سوگند کی هست که منو هم به تولدش دعوت کرده . سوگند توی کل مسیر مدام به یکی اس ام اس میزد یا به آرومی با تلفنش حرف میزد . کنجکاو شده بودم که ببینم کیه ولی به روی خودم نیاوردم . ساعت حدودای 7 بود که رسیدیم . با دیدن خونه ی رادمهر اخمی به سوگند کردم و گفتم :
– واسه چی اومدی اینجا ؟
– بریم بالا میفهمی .
– سوگند من پام و تو خونه ی رادمهر نمیذارم . زود بیا بریم الان دیر میشه ها دیر به تولد میرسیم .
– بهت میگم بیا رادمهر کارت داره فوقش بهش میگیم بعدش مارو برسونه تولد .
با هر زوری که بود بالاخره من و برد داخل خونه . در خونه نیمه باز بود در و باز کرد و من و به داخل هل داد . همه ی چراغا خاموش بود . به محض ورود من چراغا روشن شد و چشمم به یه عالمه آدم افتاد که همه با فریاد تولدم و بهم تبریک میگفتن . شوکه شده بودم . اینجا چه خبر بود ؟ خونه پر از آدمای آشنا و نا آشنا بود . پرسشگر به عقب برگشتم تا حداقل با نگاه کردن به سوگند بفهمم قضیه از چه قراره . بر خلاف انتظارم سوگند اصلا شوگه نشده بود پس از همه چی با خبر بود ؟ بعدا حسابت و میرسم سوگند خانوم . بین جمعیت نگاهم به دنبال یکی بود فقط . بعد از گشتن بالاخره پیداش کردم گوشه ای ایستاده بود و فقط دست میزد . هیچ لبخندی روی صورتش نبود . دلم گرفت ولی بعد با خودم گفتم همین که تولد من و توی خونه ی خودش گرفته یه نشونست !
سیما جون به سمتم اومد و دستم و کشید و رو به همه گفت :
– شرمنده اول بذارین دخترم لباساش و عوض کنه بعد میاد پیشتون با اجازه .
همه ی مهمونا خندیدن و سر جاهاشون نشستن . داشتم به سمت اتاق میرفتم که صدای آهنگ کر کننده ای به گوشم رسید . خدا آخر و عاقبت امشب و به خیر کنه . من و سوگند همراه سیما جون به اتاق مشترک رفتیم . سیما جون نگاهی بهم کرد و گفت :
– وای چقدر ناز شدی مُوژان جون .
– مرسی مامان چشماتون قشنگ میبینه .
سیما جون رو به من و سوگند گفت :
– نه والا تعریف الکی که نمیکنم جفتتون خوشگلین .
لبخندی زدیم و ازش تشکر کردیم مانتوم و در آوردم سیما جون با دیدن لباسم گفت :
– چقدر این لباس بهت میاد عین فرشته ها شدی .
با ناراحتی گفتم :
– به نظرتون یکم زیادی باز نیست ؟ راستش سلیقه ی این خانومه .
و به سوگند اشاره کردم . قبل از اینکه سوگند حرفی بزنه سیما جون گفت :
– نه مادر حالا برو بقیه رو ببین خیلی لباساشون باز تر از این حرفاست . لباست قشنگه اتفاقا .
سوگند چشم و ابرویی برام اومد که یعنی دیدی سلیقم حرف نداره . منم لبخندی بهش زدم .
برای بیرون رفتن از اتاق استرس داشتم عکس العمل رادمهر در مورد لباسم چیه یعنی ؟ اون روز یه تاپ پوشیده بودم هزار تا گیر بهم داد حالا این لباس و میدید چی میگفت ؟
بالاخره با سیما جون و سوگند از اتاق بیرون رفتیم . بعد از جریانات عروسی اولین بار بود که توی جمع خانوادگی حاضر میشدم . نمیدونستم برخوردشون باهام چیه . یا اینکه چجوری باید باهاشون حرف بزنم . سوگند بالافاصله از ما جدا شد و به سمت مهمونای خودمون رفت ولی سیما جون دست من و گرفت تا به همه ی فامیلشون معرفی کنه . انقدر شلوغ بود و تعداد مهمونا زیاد بود که هیچ کدوم از اسامی و نسبتها یادم نموند . تنها کسایی رو که میشناختم خانواده ی خاله ی رادمهر بود . به نظرم اومد که فامیلای رادمهر اینا بیشتر توی اون جمع حضور دارن !
بعد از مراسم معارفه به سمت مامان و بابا رفتم که کنار عمو و زن عمو نشسته بودن . بابا در آغوشم گرفت و روی پیشونیم بوسه ای زد و برام آرزوی عمر با عزت کرد مامان هم همینطور ولی تنها فرقی که مامان با بابا داشت اشکاش بود ! همیشه سر تولدام مامان اشک میریخت نمیدونم شاید دلش برای بچگیام تنگ میشد ! مامان و بوسیدم و به سمت عمو و زن عمو رفتم . سارا رو هم در آغوش گرفتم و کنار سوگند ایستادم که دیدم با چشم و ابرو به سمتی اشاره میکنه نگاهم به اون طرف افتاد با دیدن احسان که لیوانی در دستش بود و به سمت من خیره شده بود قلبم فشرده شد . توی کت و شلوار کرم رنگش جذاب شده بود . با دیدنش تولد و جشن و مهمونارو کلا فراموش کردم انگار . به سمتش رفتم گوشه ای به دیوار تکیه زده بود . رو به روش قرار گرفتم با دیدنم همون لبخند مهربون همیشگیش و به روم پاشید و گفت :
– سلام . تبریک میگم .
ناخود آگاه لبخندی روی لبم نشست گفتم :
– سلام ممنون . خوشحالم کردی با اومدنت .
– تورو شاید ولی مثل اینکه رادمهر امشب به خونم تشنست .
با لبخند به سمتی که اشاره کرده بود نگاهی انداختم . رادمهر میون جمع دوستاش بود و با اخمای توی هم نگاهش روی من خیره مونده بود . انگار اصلا توجهی به جمعی که توش قرار گرفته بود نداشت . با عصبانیت لیوانی که توی دستش بود و یه ضرب خورد . توی دلم گفتم .” حالا نوبت منه که یه ذره تورو بچزونم آقا رادمهر ! ”
– تنها اومدی ؟
نیشخندی بهم زد و گفت :
– پس انتظار داشتی 1 جین بچه رو با خودم بردارم بیارم ؟
خندیدم :
– نه منظورم این نبود .
نگاهم با نگاهش تلاقی کرد توی سکوت فقط به هم خیره شده بودیم . چرا اون حسی که همیشه با نگاه کردن به چشماش پیدا میکردم و الان نداشتم ؟ نگاهم و ازش گرفتم و گفتم :
– نمیری پیش دوستاتون ؟ تا جایی که میدونم بیشتر دوستای رادمهر دوستای تو هم هستن ؟
همونجوری خیره به من گفت :
– تنهایی رو بیشتر دوست دارم . حداقل تنها بودن این مزایا رو داره که بتونم با تو هم صحبت بشم و لذت ببرم .
لبخند مصنوعی تحویلش دادم . از حرفش زیاد خوشم نیومد . انگار از روی هوشیاری حرف نمیزد .
دنبال راه فراری بودم که سوگند به دادم رسید همینجوری که دستم و میکشید رو به احسان گفت :
– احسان جان شرمنده سیما جون مُوژان و صدا میزنه .
عذر خواهی کردم و همراه سوگند راه افتادم . نفس عمیقی کشیدم . صدای سوگند و کنار گوشم شنیدم :
– گیس بریده من به جای تو مردم و زنده شدم ! نگاهای خشمگین رادمهر و ندیدی ؟ باز وایسادی با احسان دل میدی و قلوه میگیری ؟
اخمی کردم و گفتم :
– من کار خلافی نکردم که بخوام به خاطرش توبیخ بشم یا بترسم .
سوگند ایستاد من و به سمت خودش برگردوند و گفت :
– خری یا خودت و به خریت میزنی ؟ دیگه رادمهر که میدونه عروسی به خاطر چی به هم خورد میخوای به شک و تردیداش دامن بزنی؟ داری با زندگیت چیکار میکنی ؟
ازش فاصله گرفتم و گفتم :
– ولم کن سوگند . من نه مجرمم نه گناهکار . اگه افکار رادمهر مسمومه پس همون بهتر که توی همین افکار مسمومش بمونه .
ازش فاصله گرفتم و به سمت سیما جون رفتم مشغول حرف زدن باهاش بودم که عده ای دختر و پسر برای رقص اومدن وسط . چراغارو خاموش کرده بودن و فقط صدای کر کننده ی موزیک بود که شنیده میشد . رقص نور روشن کرده بودن و همه مشغول بودن . فقط نشسته بودم و با نگاه به جمع دست میزدم براشون . مدام حواسم بود جوری بشینم که کمتر پاهام معلوم بشه . زیر چشمی دنبال رادمهر میگشتم ولی خبری ازش نبود . احسان هنوز همون گوشه وایساده بود و نگاه خیرش روی من بود . زیر نگاهاش معذب میشدم کاش انقدر نگاهم نمیکرد . چراغا که روشن شد تازه تونستم رادمهر و پیدا کنم با افسانه دختر خاله ی عزیزش مشغول رقص بود از حسادت داشتم آتیش میگرفتم . آهنگ تموم شد . رادمهر تنها یه نگاه بهم انداخت و بعد با بی تفاوتی چهرش و ازم گرفت .
سوگند کنارم اومد و با لحن شوخ رو به سیما جون گفت :
– ببخشید سیما جون میشه عروستون و دو دقیقه قرض بگیرم ؟ بالاخره صاحب تولده دیگه باید برقصه .
سیما جون لبخندی زد و گفت :
– خواهش میکنم عزیزم . برین خوش باشین .
دودل از جام بلند شدم تو دلم همش به سوگند فحش میدادم با این لباس انتخاب کردنش . همش معذب بودم .
رادمهر وقتی من و وسط دید اخماش تو هم رفت انگار با اخماش انرژی مضاعف گرفته بودم . لبخندی روی لبم نشست و با سوگند مشغول رقص شدیم .
کم کم احسان رو هم دیدم که به جمع رقصنده ها اضافه شد . اول با دختری که نمیشناختم شروع به رقصیدن کرد و بعد به سمت من اومد و گفت :
– با من میرقصی ؟
با ترس نگاهی به اطراف کردم تا رادمهر و ببینم . وقتی غرق رقص با دختر خالش دیدمش انگار آتیش گرفتم با خونسردی لبخندی به روی احسان زدم و قبول کردم . نگاهم به سوگند افتاد که از عصبانیت داشت منفجر میشد . بیخیال با احسان مشغول رقص بودیم . چشماش روی من مونده بود ولی من سعی میکردم نگاهم و ازش بدزدم . خیلی معذب بودم . حتی از اینکه پیشنهاد رقصش و قبول کرده بودم پشیمون شدم . هر کاری رادمهر میکرد که من نباید میکردم . بالاخره آهنگ تموم شد . لبخندی به احسان زدم و از هم جدا شدیم . خواستم برم بشینم که آهنگ بعدی شروع شد و کسی دستم و کشید . برگشتم و با دیدن رادمهر تعجب کردم . آهنگ آرومی بود با لبخند مصنوعی بهم گفت :
– با من نمیرقصی ؟
منم مثل خودش لبخند زدم ولی از سردی دستام حتم داشتم که استرسم و میتونست بخونه .
نگاهش انگار توی چشمام قفل شده بود . از سر ناچاری مجبور به رقص شدم باهاش . یه دستم و روی شونه های محکم و مردونش گذاشتم و دست دیگم و توی دستش قرار دادم . اونم یکی از دستاش و دور کمرم حلقه کرد . به آرومی مشغول رقص شدیم . هنوزم بهم خیره بود ولی من مدام نگاهم میچرخید . با همون لبخند تصنعیش آروم آروم شروع به حرف زدن کرد باهام :
– لباست خیلی قشنگه ! خوشگل شدی ! ولی چی باعث شده که فکر کنی میتونی توی همچین مهمونی لباس به این بازی بپوشی ؟
منم مثل خودش آروم کنار گوشش گفتم :
– من همیشه همینجوری لباس میپوشم توی مهمونیامون .
– قبلا آره ولی الان تو متاهلی . فکر نمیکنی باید نظر من و میپرسیدی ؟
– کی میپرسیدم ؟ من تا همین چند دقیقه پیش هم نمیدونستم که تولد کی میخوام بیام .
– به هوشت شک میکنم .
عصبانی شدم دیگه نتونستم تظاهر کنم اخمی روی پیشونیم نشوندم لبخندش و عمیق تر کرد و گفت :
– بهتره اخمات و باز کنی تا بیشتر از این پشت سرمون حرف درست نشه !
نیشخندی زدم و گفتم :
– کارای تو تا الان مطمئنا باعث به وجود اومدن خیلی حرفا پشت سرمون شده !
– مثلا کدوم کارم ؟
حس میکردم داره کم کم عصبانی میشه و من از این فکر غرق لذت میشدم . حقش بود !
– به قول خودت تو الان متاهلی وقتی زنت وارد یه جمعی میشه باید کنارش باشی . حداقل کنارشم نخواستی باشی باید واسه ی ظاهر سازی هم که شده سلام کنی بهش !
اونم نیشخندی زد و گفت :
– آخه همسر عزیز من در حال صحبت با معشوقشون بودن . حیف بود بیام و جمع رمانتیکشون و به هم بزنم .
لبش میخندید ولی از چشماش انگار گلوله های آتیش داشت میزد بیرون ! خدارو شکر کردم که نمیتونه با صدای بلند حرف بزنه وگرنه مطمئن بودم از خشم حتما صداش گوشم و کر میکرد ! خیلی خونسرد گفتم :
– توام که اصلا از فرصت استفاده نکردی ! افسانه جون چقدر امشب خوشگل شده نظرت چیه ؟
با این حرف لبخندی روی لبش نشست و گفت :
– حسادت بد دردیه ! افسانه هم میشه گفت بد نیست ولی سلیقه ی من بهتر از این حرفاست که افسانه به نظرم خوشگل بیاد .
با چشمای نافذش توی چشمام خیره شد . تا خواستم جواب دندون شکنی بهش بدم آهنگ تموم شد . ازم فاصله گرفت من مات و مبهوت با خشمی که همه ی وجودم و گرفته بود سر جام وایساده بودم . ولی ته دلم از اینکه حسادتش و تحریک کرده بودم خوشحال بودم . به سمت مامان رفتم مشغول صحبت با یکی از فامیلای رادمهر بود . کمی پیشش نشستم . تنش مهمونی بیش از اندازه بود ! از یه طرف نگاهای گاه و بی گاه احسان بود که دلیلش و درک نمیکردم . از یه طرف دیگه چهره ی عصبانی رادمهر بود که غافلگیرم میکرد .
عجب تولدی شده بود ! سیما جون به دنبالم اومد و گفت :
– عزیزم همه ی مهمونا دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشن بیا چند دقیقه ای پیششون بشین .
لبخندی زدم و قبول کردم با سیما جون تک تک کنار مهمونا مینشستیم و باهاشون حرف میزدیم .
خسته شده بودم ببخشیدی گفتم و به سمت اتاقمون پناه بردم . صدای سر و صدا از یه طرف و لبخندی که باید موقع سلام و احوالپرسی روی لبم مینشوندم از طرف دیگه کلافم میکرد .
توی آینه قدی اتاق نگاهی به خودم انداختم رادمهر حق داشت حسادت کنه . مُوژان خانوم خوشگلیا . لبخندی به تصویر خودم توی آینه زدم و برگشتم که از اتاق بیرون برم ولی بلافاصله در اتاق باز شد احسان وارد شد . با دیدنش شوکه شدم . دستپاچه گفتم :
– احسان اینجا چیکار میکنی ؟
بدون توجه به حرفم نگاهی به اتاق انداخت و گفت :
– چه اتاق قشنگی .
از حالت دستپاچگی بیرون اومده بودم . لبخند کم جونی بهش زدم و گفتم :
– بیا با هم بریم بیرون . خوب نیست زیاد اینجا بمونیم .
نگاهم کرد و گفت :
– چرا ؟ میترسی رادمهر فکر بد بکنه ؟
از بی منطقیش عصبانی شدم گفتم :
– کلا صورت خوبی نداره تنها بودن من و تو توی این اتاق .
– انقدر از رادمهر حساب میبری ؟
– بحث حساب بردن نیست . فکر میکنم با دیدن تو اینجا حق داشته باشه که ناراحت یا عصبانی بشه .
– یعنی نمیتونم با دختر عموم حرف بزنم ؟
– توی این اتاق و اینجا نه نمیتونی .
– تو قبل از اینکه زن اون بشی دختر عموی من بودی یادت رفته ؟!
– نه ولی الان شرعا و قانونا زن اونم و فکر میکنم اون رابطم ارجحیت داشته باشه !
نمیدونستم چرا این حرفارو بهش میزنم . شاید میخواستم انتقام بگیرم ازش که این همه پرپر شدن من و دید ولی هیچ کاری نکرد . حتی از عشق خودش سردمم نکرد تا بتونم به زندگیم برسم !
به سمتم اومد و گفت :
– تو چرا انقدر بد اخلاق شدی؟ اخلاق رادمهر روی توام اثر گذاشته ؟ قبلا باهام مهربون تر رفتار میکردی .
– یادت رفته که من الان یه زن متاهلم ؟ فکر کنم باید حواسم خیلی به روابطم با مردای مجرد باشه . اینطور فکر نمیکنی ؟
پوزخندی زد و گفت :
– آره همینطوره .
ازم فاصله گرفت و بدون هیچ حرفی از در بیرون رفت . نفس عمیقی کشیدم . میترسیدم هر لحظه رادمهر سر برسه اونوقت مارو اینجا میدید چه فکری میکرد ؟
چرا احسان اینجوری میکرد ؟ زمانی که بهش احتیاج داشتم ازم دوری میکرد و فاصله میگرفت حالا که میخواستم فراموشش کنم همش میومد پیشم !
چند دقیقه ای همون جا نشستم تا حالم بهتر شه در اتاق دوباره باز شد با ترس از جام بلند شدم با دیدن سوگند نفس راحتی کشیدم گفت :
– تو اینجا نشستی ؟ همه دارن دنبالت میگردن . بدو بیا میخوایم کیک و ببریم .
– باشه بریم .
با سوگند از اتاق اومدم بیرون . نگاه رادمهر و دیدم که روی در خیره بود . یه لحظه ترسیدم نکنه احسان و دیده باشه که میاد توی اتاق ؟ ولی نه اگه دیده بود حتما سریع میومد تو اتاق ! با این حرفا خودم و دلداری میدادم .
سوگند من و بالای سالن برد . یهو همه ی چراغا خاموش شد و کیک تولد و 2 تا خدمه آوردن و جلوم گذاشتن . فشفشه هایی که روی شمع بود کل سالن و روشن میکرد . کیک 3 طبقه ی شکلاتی بود طبقه ی بالای کیک عدد 25 خودنمایی میکرد . همه آروم دست میزدن و شعر تولدت مبارک و برام میخوندن . به وجد اومده بودم . میخواستم شمعهارو فوت کنم که صدای سوگند و کنار گوشم شنیدم :
– اول آرزو کن .
ناخود آگاه با این حرفش نگاهم به سمت رادمهر کشیده شد که مقابلم جدی و سرد وایساده بود . انگار توی اون لحظه فقط رادمهر جلوی روم بود هیچ کس دیگه ای رو نمیدیدم . نگاهم و ازش گرفتم و چشمام و بستم . از ته دل از خدا خواستم که راه زندگیم و برام مشخص کنه . چشمام و باز کردم و شمعهارو فوت کردم همه برام دست زدن . سیما جون رادمهر و کنارم آورد و گفت :
– با هم کیکتون و ببرین .
نگاهم دوباره با نگاه عصبانیش گره خورد . حتی وقتی عصبانی هم میشد چشماش خواستی بود . رادمهر چاقو رو به دست گرفت و منم دستام و روی دستای مردونش گذاشتم . با هم به هر طبقه ی کیک برشی زدیم . این نزدیکی بیش از حد باعث میشد حرارت بدنم بالا بره . وقتی برش کیک تموم شد همه برامون دست زدن . دوباره نگاهم توی نگاه رادمهر افتاد . از عصبانیتش خبری نبود حالا کلافه به نظر میرسید . نگاهم ناخودآگاه به احسان افتاد که گوشه ای با اخمای تو هم داشت مارو نگاه میکرد قلبم فشرده شد سریع نگاهم و ازش گرفتم . برش کوچکی از کیک و توی پیش دستی گذاشتیم و به اصرار سیما جون ! دهن همدیگه کیک گذاشتیم رادمهر خیلی مسلط کیک و به خورد من داد ولی من وقتی چنگال و بالا می آوردم دستم به وضوح میلرزید . این لرزش از دید رادمهر پنهون نموند . دستش و روی دستم گذاشت و کیک و به سمت دهنش بردم . همه برامون دست زدن . کاش این بازیا زودتر تموم میشد حرارت بدن رادمهر داشت من و ذوب میکرد .
تک تک مهمونا کادوهاشون و برام آوردن و به دستم دادن . بعد با گفتن تبریک سرجاشون بر میگشتن . تنها کادویی رو که جلوی همه باز کردیم کادوی رادمهر بود اونم به اصرار سیما جون رادمهر برام گردنبند ظریف طلا سفید خریده بود . خیلی خوش سلیقه بود . بعد از باز کردن کادو رادمهر بوسه ای به روی گونم کاشت که خجالت زدم کرد منم بوسش و با بوسه جواب دادم . سعی کردم اصلا نگاهم به احسان نیفته . نمیدونم چرا نزدیکی من و رادمهر به هم انقدر ناراحتش میکرد !
سیما جون با اصرار گفت :
– رادمهر گردنبند و به گردن مُوژان ببند .
با دستپاچگی گفتم :
– نه ممنون خودم بعدا میبندم .
– خودش خریده خودشم باید برات ببنده عزیزم .
تسلیم شدم . موهایی که ریخته بود روی شونم و کنار زدم و پشتم و به رادمهر کردم . رادمهر گردنبند و دور گردنم انداخت و خم شد تا قفلش و ببنده . انگار هر ثانیش برام 1 ساعت میگذشت . هرم داغ نفسهاش و روی پوستم احساس میکردم . حس میکردم از قصد بیشتر طولش میده . جلوی نگاه اون همه مهمون معذب بودم دوست داشتم سریع تموم شه . بالاخره گردنبند و به گردنم بست برگشتم و نگاهی به صورتش انداختم لبخندی روی لبهاش بود . توی دلم گفتم ” همش فیلمه ، کاش از ته دلت بهم لبخند میزدی ” حلقه ی اشکی که میخواست توی چشمام بشینه رو پس زدم . به جاش منم لبخندی به صورتش پاشیدم . بقیه ی کادوها رو تصمیم گرفتیم که بعدا باز کنیم چون برای شام داشت دیر میشد ولی من و رادمهر شخصا از تک تک مهمونا تشکر کردیم و بعد به سمت میز غذا دعوتشون کردیم . دستم دور بازوی رادمهر بود . همگی به سمت میز شام رفتن . تنها کسایی که همون جا مونده بودن من و رادمهر بودیم . اصلا اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم از سر شب انقدر حرص خورده بودم که دیگه جایی برای غذا نداشتم .
یکی از خدمه ها روی میز کوچیکی برای من و رادمهر غذا چید و بعد رو به رادمهر گفت :
– امر دیگه ای ندارین آقا ؟
رادمهر سری تکون داد و گفت :
– ممنون شما بفرمایید .
خدمه رفت با تعجب به میز نگاه کردم و گفتم :
– این چیه ؟
بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت :
– غذا !
– دارم میبینم که غذاست ولی مگه نمیریم پیش بقیه ؟ اینجوری که زشته . مگه ما تافته ی جدا بافته ایم ؟
نگاهش و بهم دوخت و با خونسردی گفت :
– امشب تولدته پس هستی . به جای این حرفا بیا غذا بخوریم گشنمه !
خودش روی صندلی نشست و مشغول خوردن شد . بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت :
– نمیخوری ؟ میخوای تا آخر شب همون جا وایسی ؟
با این حرفش تکونی خوردم و روی صندلی کنارش نشستم . ولی اصلا حواسم به لباسم نبود . چاک کنار لباس کنار رفت و تقریبا کل رونم معلوم شد . اول خودم متوجه نشدم ولی وقتی نگاه عصبانی و خیره ی رادمهر و دیدم تازه به خودم اومدم . خواستم با دستم لباسم و درست کنم که رادمهر سریع کتش و در آورد و به دستم داد زیر لب تشکری کردم و سرم و پایین انداختم . رادمهر گفت :
– وقتی میگم لباس خوب بپوش برای همین وقتاست .
– میشه غر نزنی ؟
انگار انتظار نداشت اینجوری باهاش حرف بزنم . اخماش و تو هم کرد و گفت :
– میشه توام از این به بعد جلوی همه بدنت و به نمایش نذاری ؟
خشمگین گفتم :
– هر چی که وادارم میکرد ازت به خاطر این جشن تشکر کنم الان با این حرفت باعث شد همه ی لذت تولد برام از بین بره . تبریک میگم امشب جز بدترین خاطره هام میمونه .
نگاهی به اطراف کردم کسی حواسش به ما نبود از جام بلند شدم کتش و روی صندلی انداختم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم . واقعا هم امشب جز بدترین شبهای زندگیم بود .
چند دقیقه ای همون جا موندم تا عصبانیتم کمتر شه نمیخواستم رفتارم با رادمهر جلوی بقیه جوری باشه که به بقیه ی شایعات در موردمون دامن بزنه .
بیرون اومدم مثل اینکه مهمونا شامشون و خورده بودن . هر کس گوشه ای نشسته بود و با یکی دیگه حرف میزد . داشتم از گوشه ی سالن رد میشدم که صدای حرف زدن دو تا خانومی که نمیشناختم متوقفم کرد :
– دختره چه فیلمی هم بازی میکرد سر گردنبند دیدیش ؟ نمیدونم سیما از چی این دختره خوشش اومده . خیلی نچسب و نگیره !
– فقط نچسب و نگیره ؟ بابا مگه کارش سر عروسی رو یادت نیست ؟ کدوم آدم عاقلی از عروسیش فرار میکنه آخه ؟ مطمئن باش یه عیب و ایرادی داره این دختر !
– از سیما پرسیدی که میخوان چیکار کنن دختره رو ؟ نمیخوان طلاقش بدن ؟
– والا من سعی کردم از زیر زبون سیما حرف بکشم ولی خوب سیمارو میشناسی که جواب درست و حسابی به آدم نمیده .
– این دختره انگار مهره مار داره اصلا ! باور کن این همه دختر خوب توی فامیل داریم . نمیدونم این سیما گیر به چیه این دختره داده . با این کاراش بازم حاضر نیست طلاقش بدن بره .
– انگار داره دستی دستی پسرشم بدبخت میکنه .
– همین و بگو .
با شنیدن این حرفا خونم به جوش اومد انگار هر چی روی خودم کار کرده بودم که عصبانیتم بخوابه فایده نداشت و با این حرفا بدتر شده بودم . دوست داشتم میرفتم جلو و مشتی محکمی توی دهن جفتشون میزدم ولی حیف که توانایی این کار و نداشتم . عصبانی به سمت سوگند رفتم با سارا مشغول حرف زدن بود بدون هیچ حرفی دستش و کشیدم و با خودم به سمتی بردم گفت :
– چی شده باز ؟ مُوژان وایسا بابا پام درد گرفت .
گوشه ای وایسادم سوگند نگاهی به صورت ناراحت من کرد و گفت :
– چی شده ؟
یهو بغضم ترکید . بالاخره بعد از این همه اتفاقا و حرفای رنگ و وارنگ امشب کنترلم و از دست دادم . سوگند با دیدن اشکام نگاهی به اطراف کرد و من و به نزدیک ترین اتاق که اتاق رادمهر بود هل داد . در و بست و گفت :
– چی شده مُوژان ؟ چرا گریه میکنی ؟ کسی حرفی بهت زده ؟
فقط اشک میریختم حتی نمیتونستم حرفی به سوگند بزنم . سوگند هم با گریه ی من دستپاچه شده بود گفت :
– وایسا من برم برات آب بیارم . انقدر گریه نکن .
سوگند رفت روی تخت نشستم و سرم و بین دستام گرفتم . دیگه طاقتم طاق شده بود . مگه چه گناهی کرده بودم ؟
صدای باز و بسته شدن در اومد . سرم و بلند نکردم حتما سوگند بود با صدایی که شنیدم شوکه شدم و سرم و بالا آوردم .
– مُوژان چیزی شده ؟
رادمهر بود . لحن نگرانش انگار بدتر باعث شد گریم بگیره .
دوباره سرم و پایین انداختم و بی صدا اشکام روی گونم جاری شد . اومد و کنارم نشست یه کلافگی خاصی توی صداش بود . هی با خودش کلنجار رفت آخرش گفت :
– از حرفایی که زدم ناراحت شدی ؟
عصبانی نگاهش کردم و گفتم :
– نه برای چی باید ناراحت شم ؟ تو همیشه هر چی که دوست داری میگی . اصلا هم برات مهم نیست من ناراحت بشم یا نه ! انقدر خودخواهی که حتی بعدش ازم عذر خواهی هم نمیکنی . هر وقتم دلت میخواد من و به سمت خودت میکشی و هر وقتم میخوای من و به امان خدا ول میکنی . نه برام شوهری نه برام دوستی نه هیچ آشنایی خاصی باهات دارم . نمیدونم داری توی زندگیم چیکار میکنی . دیگه خسته شدم از حرفات . همش طعنه میزنی همش تیکه میندازی . مگه چیکار کردم ؟ غیر از اینه که فقط عروسی رو به هم زدم ؟ تو چی ؟ واقعا دوست داشتی این ازدواج سر بگیره ؟ تا حالا از خودت پرسیدی که توام چقدر مقصری ؟
معلوم بود سعی میکنه که عصبانی نشه آروم بهم نزدیک شد و همینجوری که سعی میکرد دستام و بگیره گفت :
– مُوژان الان عصبانی وقت این حرفا نیست . کلی مهمون اون بیرونه . . .
نذاشتم حرفش تموم شه از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم :
– دست به من نزن . برو پیش مهمونا . نمیخوام ببینمت .
جمله ی آخر و توی چشماش خیره شدم و گفتم . عصبی و مغرور از جاش بلند شد و از در رفت بیرون . چرا انقدر احمقم و همیشه فکر میکنم که منت کشی میکنه ازم ؟! مغرور لعنتی !
در اتاق بار دیگه باز شد و سوگند با لیوان آبی که تو دستش بود وارد شد . عصبانیتم و سر اون خالی کردم و گفتم :
– معلومه 1ساعته تو کجایی؟
سوگند مات و مبهوت به من خیره شد و گفت :
– رفتم آب بیارم . بیا این و بخور یکم آروم میشی .
دستش و پس زدم دوباره لیوان و جلوم گرفت و گفت :
– میگم بخور الان سکته میکنیا آخه چی شده ؟
لیوان و ازش گرفتم و یکم خوردم . دوباره روی تخت خودم و انداختم . هر چی که از اون دو تا زن شنیده بودم و برای سوگند گفتم . کنارم نشست و دستش و دور شونم حلقه کرد با هق هق گفتم :
– سوگند من خیلی مقصرم ؟ من واقعا انقدر بدم ؟
سرش و به سرم چسبوند و با مهربونی گفت :
– معلومه که تو بد نیستی عزیزم . تو از سر رادمهرم زیادی . گریه نکن قربونت برم همه ی آرایشت پاک شد .
دوباره از بیرون صدای تند موسیقی اومد با کلافگی گفتم :
– وای دیگه اعصاب سر و صدا ندارم چرا نمیرن ؟
– آروم باش عزیزم . اگه تو نخوای نمیریم بیرون .
محکم گفتم :
– نه بیا بریم . من محکم تر از این حرفام .
سوگند لبخندی به روم زد و گفت :
– پس حداقل برو چشمات و پاک کن صورتت سیاه شده همه ی ریملت ریخته .
سریع از جام بلند شدم و توی آینه ی اتاق نگاهی به صورتم انداختم . عجب افتضاحی شده بود . از فکر اینکه اینجوری جلوی رادمهر وایساده بودم و اون حرفارو بهش میزدم خندم گرفت .
سریع صورتم و پاک کردم و خودم و مرتب کردم و با سوگند از اتاق اومدیم بیرون .
نگاه خیره و نگران رادمهر و روی در اتاق دیدم ولی با دیدن من سریع رفت توی جلد مغرور بودنش !
بی اعتنا بهش به سمت جایی که مامان و بابا نشسته بودن رفتم . انگار مامان برام منبع آرامش بود . نگاهم و دور اتاق چرخوندم ولی احسان و ندیدم کنار گوش سوگند آروم گفتم :
– پس احسان کو ؟
– تو رفته بودی تو اتاق رفت . گفت از طرفش خداحافظی کنم . زیاد رو به راه نبود . انگار عصبی بود .
– چرا ؟
– نمیدونم . ولی یه بسته ی کادویی بهم داد گفت این و یه جوری که کسی نبینه بدمش به تو . حالا یا آخر تولد بهت میدمش یا اینکه بعدا بیا خونمون ازم بگیر .
کنجکاو شدم یعنی چی توش بود ؟ دیگه دلم نمیخواست نه با احسان نه با رادمهر حتی حرف بزنم . جفتشون عصبیم میکردن . احسان با اون قیافه ی به ظاهر مظلومش تا الان هر بلایی که خواسته بود سرم آورده بود و حالا که همه چی تموم شده بود قیافه ی عاشقای دل خسته رو به خودش میگرفت . از این طرف هم رادمهر با خودخواهیاش و غرورش عصبیم میکرد .
انگار اون شب دیگه از همه بریده بودم . دلم میخواست تنهای تنها به یه جایی پناه ببرم . خسته بودم واقعا خسته بودم !
به سوگند گفتم :
– فعلا پیش خودت باشه . دلم نمیخواد فعلا دست به کادوش بزنم .
سوگند با تعجب گفت :
– مطمئنی مُوژان ؟
– آره مطمئنم .
– باشه هر جور که خودت بخوای .
کم کم مهمونا خسته شدن و عزم رفتن کردن . با سیما جون و مامان و رادمهر کنار در ورودی خونه وایساده بودیم و با مهمونا تک تک خداحافظی میکردیم . من بین مامان و سیما جون وایساده بودم . اصلا دوست نداشتم لحظه ای حتی برخورد کوچیکی با رادمهر داشته باشم . شبی که قرار بود برام بهترین شب زندگیم باشه و خاطره ی خوبی برام به جا بذاره رو تبدیل به یه مجلس پر تنش و اضطراب کرده بود هم رادمهر و هم احسان !
همینجوری که مهمونارو بدرقه میکردیم مامان گفت :
– مُوژان عزیزم با ما میای دیگه ؟ بمونیم تا با هم بریم ؟ آخه بابات خسته بود گفت بریم .
تا خواستم حرفی بزنم رادمهر گفت :
– مامان شما و بابا برین . وقتی همه مهمونا رفتن من آخر شب مُوژان و میارم خونه .
با التماس به چشمای مامان نگاه کردم که قبول نکنه . ولی مامان با اطمینان خاطر به رادمهر گفت :
– مرسی پسرم لطف میکنی . زحمتت نمیشه ؟
سیما جون با لبخند همیشگیش گفت :
– مونس خانوم این چه حرفیه . هیچ زحمتی نیست شما بفرمایید . سیاوشم کم کم صداش داره در میاد ما هم باید بریم .
جلوی مهمونا و مخصوصا سیما جون نمیتونستم حرفی بزنم یا مخالفتی کنم . همون جا وایسادم و دندونام و از حرص به هم فشار میدادم . سیما جون و مامان اینا هم خداحافظی کردن و رفتن . من و رادمهر توی سکوت کنار هم وایساده بودیم و هنوزم داشتیم تک و توک مهمونی که مونده بودن و بدرقه میکردیم .
خانواده ی خاله ی رادمهر به سمتمون اومدن . سها جون بوسه ای روی گونم زد و با مهربونی گفت :
– ایشالله 100 ساله شی مُوژان خانوم گل . ممنون از این همه زحمتی هم که کشیدین .
لبخندی زدم و گفتم :
– خواهش میکنم . ممنون از شما که تشریف آوردین خیلی لطف کردین .
رادمهر هم با لبخند اضافه کرد :
– مهمونی مارو گرمتر کردین با حضورتون خاله جون . ممنون .
توی دلم پوزخندی به این حرف رادمهر زدم ! کسی که مهمونی و گرم کرده بود افسانه بود با اون رقصش و لباسی که پوشیده بود ! نه خاله جونت !
– الهی به پای هم پیر شین خاله .
خاله و شوهر خاله ی رادمهر خداحافظی کردن و رفتن حالا نوبت به مجلس گرم کن و داداشش رسیده بود ! ارسلان با لبخند نگاهی به من کرد و گفت :
– مُوژان خانوم بازم تبریک میگم . واقعا مهمونی خوبی بود .
– خواهش میکنم لطف کردین اومدین آقا ارسلان .
رادمهر هم دست ارسلان و فشرد و ازش تشکر کرد . افسانه جلو رفت و گونه ی رادمهر و بوسید و گفت :
– وای رادمهر مهمونی فوق العاده ای بود . مخصوصا رقصش ! میدونی چند وقت بود با هم اینجوری نرقصیده بودیم ؟ به من که خیلی خوش گذشت .
با لبخند به رادمهر خیره شد . حیف الان توی وضعیت خنثی گیر کرده بودم وگرنه چشماش و حتما از کاسه در می آوردم . یکی نبود بهش بگه که تولد من بود نه رادمهر جونت . تازه از صدقه سری من بود که باهات خیلی گرم گرفت و رقصید ! اگه حرص من و نمیخواست در بیاره که یه نگاهم بهت نمینداخت ! نگاهی به صورت رادمهر کردم با لبخند نگاهی به افسانه کرد و گفت :
– شب خوبی بود ممنون که اومدین .
افسانه سرسری بوسه ای روی گونم کاشت و گفت :
– تولدت مبارک دوباره مُوژان خانوم .
سعی کردم خونسرد تر از هر موقعی باشم . لبخندی زدم و گفتم :
– مرسی .
بالاخره دل کندن و رفتن .
نوبت به خانواده ی عمو رسید . عمو و زن عمو گونم و بوسیدن و با تبریک گفتن بهم و تشکر از رادمهر به خاطر مهمونی از خونه بیرون رفتن . سارا هم تبریک گفت و سریع به دنبالشون رفت . سوگند دستام و گرفت و مهربون توی چشمام نگاه کرد و گفت :
– خوبی ؟
لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
– آره !
– دیگه واسه هر کی خالی میبندی واسه من نبند .
خندم گرفت همیشه حال خودم و از خودم بهتر میفهمید . بوسیدمش دوباره گفت :
– تو با کی میری خونه ؟
اشاره ی نامحسوسی با چشم به رادمهر کردم اونم فهمید و گفت :
– فعلا عصبانی هستی حرفی نزن که بدتر دعوا نشه . باشه ؟ خودت و کنترل کن .
چشمام و روی هم گذاشتم و بهش اطمینان دادم . واقعا هم حوصله ی دعوا و جر و بحث و دیگه نداشتم .
بالاخره سوگند هم خداحافظی کرد و رفت .
همه ی مهمونا رفته بودن و به جز 3 تا خدمه ای که برای پذیرایی و کارای دیگه اومده بودن کسی توی سالن نبود .
حالا باید با رادمهر چیکار میکردم ؟
رادمهر بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه به سمت خدمه ها رفت و چیزی رو بهشون گوشزد کرد روی یکی از صندلی ها نشستم . منتظر بودم که رادمهر بهم بگه تا با هم بریم .
رادمهر دوباره به سمتم برگشت و گفت :
– باید وایسیم کار خدمه ها تموم شه بعد بریم . اشکال که نداره ؟
اصلا حوصله ی صبر کردن نداشتم . سرم به شدت درد میکرد سری تکون دادم و همینجوری که از جام بلند میشدم گفتم :
– پس من میرم توی اتاق یکم دراز بکشم وقتی رفتن صدام کن بریم .
اونم سری تکون داد و دوباره به سمت خدمه ها رفت .
به اتاق رفتم و روی تخت ولو شدم . چقدر خوابم میومد . از صبح تا حالا همش در حال فعالیت بودم . با این همه دعوا و جر و بحث هم که دیگه اعصابی برام نمونده بود . چشمام و بستم و سعی کردم به هیچ اتفاقی فکر نکنم !
از خواب بیدار شدم همه جا تاریک بود نگاه به پتویی که روم بود انداختم . دنبال ساعت گشتم روی عسلی ساعت و دیدم 3 صبح و نشون میداد . یهو از جام پریدم . هنوزم لباسای مهمونی تنم بود . پتو رو کنار زدم و از اتاق بیرون رفتم . همه ی چراغا خاموش بود . فقط نور تلویزیون بود که پذیرایی و روشن میکرد . به سمت صدای آروم تلویزیون کشیده شدم . رادمهر و دیدم که روی راحتی لم داده و چشمش به تلویزیونه . نگاهم به سیگاری که بین انگشتاش بود افتاد . نمیدونستم سیگار میکشه ! نگاهی به همه ی جای خونه کردم . تمیز و مرتب مثل روز اولش بود . با صدای رادمهر سرم و دوباره به سمتش برگردوندم :
– بیدار شدی ؟
فقط نگاهش کردم . سیگارش و خاموش کرد و از جاش بلند شد . تاپ و شلوارک کرم رنگ تنش بود . به سمتم اومد و دوباره گفت :
– چرا بیدار شدی ؟
بدون اینکه جواب سوالش و بدم با اخمای تو هم گفتم :
– چرا بیدارم نکردی ؟
– خدمه ها همین الان رفتن . اومدم تو اتاق دیدم خوابی .
– اگر خوابم بودم باید بیدارم میکردی .
کلافه دستی به موهاش کشید و گفت :
– چرا انقدر عصبانی هستی ؟ یعنی نمیتونیم مثل دو تا آدم عاقل بشینیم و سوء تفاهمارو رفع کنیم ؟
– سوءتفاهم ؟ هر وقت تونستی اینی که الان هستی نباشی اونوقت مشکلمون و میتونیم با هم حل کنیم !
نیشخندی زد و گفت :
– آها تو مشکلت اخلاق منه ؟ مثلا چجوری باشم خوبه ؟ مثل احسان باشم و دوست داری ؟
عصبانی شدم . انگار کل اتفاقایی که افتاده بود امشب دوباره جلوی چشمام اومد :
– از همتون متنفرم . ولی از تو که انقدر با حرفات دلم و میسوزونی بیشتر میتنفرم .
به طرف اتاق برگشتم و در و محکم به هم کوبیدم . روی تخت نشستم و زانوهام و توی بغل گرفتم دوباره اشکام به روی گونه هام راه باز کرد . اصلا انگار هیچ احساسی نداشت . انگار هیچ جوری نمیخواست همه چی رو درست کنیم با هم .
بعد از چند دقیقه صدای تقه ای به در و بعد صدای رادمهر اومد :
– میشه بیام تو ؟ باید حرف بزنیم .
میون هق هق گفتم :
– نمیخوام ببینمت . برو .
آروم در و باز کرد و اومد تو اتاق با عصبانیت گفتم :
– مگه نگفتم نمیخوام ببینمت ؟ همین الان برو بیرون .
دستاش و توی جیب شلوارکش کرد و گفت :
– الکی بشینی و اینجا گریه کنی چیزی درست میشه ؟
آروم گفتم :
– من و برسون خونه .
– این موقع شب ؟
– آره همین الان میخوام برم خونه .
نگاهم کرد و گفت :
– تا باهام حرف نزنی هیچ جایی نمیبرمت .
– نمیخوام حرف بزنم .
عصبانی شد و گفت :
– فکر کردی دست خودته دختر لجباز ؟ بچه بازی و بذار کنار و مشکلت و بگو . چرا امروز داشتی گریه میکردی ؟
چی بهش میگفتم ؟ میگفتم که حرفای فامیلاتون و شنیدم ؟! یا مثلا میگفتم از رفتارا و نگاهای احسان ناراحت شدم ؟ یا بگم که از برخورد خودش ناراحت شدم ؟ دوباره گفت :
– نمیخوای چیزی بگی ؟
– نه .
– باشه هر جور راحتی پس من حرف میزنم .
عصبانی به نظر میومد ولی صداش آروم بود . گفت :
– اون چه لباسی بود که تو پوشیده بودی ؟ اصلا چجوری روت شد با اون لباس جلوی جمع ظاهر بشی ؟ اصلا وقتی دیدمت باورم نمیشد تو باشی ! نگاهای دیگرون و روی خودت حس نمیکردی ؟ حس خوبی داشتی اونوقت ؟
– هه ! پس حسودیت شده !
با تحکم گفت :
– مُوژان ! چرا انقدر بچه گانه فکر میکنی ؟ اصلا به هر حسابی که دلت میخواد بذار . هیچ کس نمیگه من چجور شوهریم که اجازه دادم زنم همچین لباسی بپوشه ؟هان ؟
– تو فقط شوهر شناسنامه ایمی .
عصبانیت و میشد توی نگاهش خوند . چشماش قرمز شده بود . مشتش و محکم تو دیوار کوبید و این بار صداش و کمی بلند تر کرد و گفت :
– چرا حرف من و نمیفهمی ؟ چرا خوشت میاد باهام بحث کنی ؟ دوست داری همش با هم جنگ داشته باشیم ؟ هان ؟ کی میخوای تمومش کنی ؟ آخرش چی ؟ میخوای همه چی رو تموم کنیم ؟ قبل از اینکه بیشتر از این حرفا سوهان روح همدیگه بشیم ؟
حرفاش از روی عصبانیت بود ولی دلم گرفت . نمیخواستم ازش جدا شم . ” چرا مُوژان خانوم ؟ به خاطر همون عادت ؟! چقدر تو احمقی اعتراف کن که دوستش داری ” دلم میخواست یکی پیدا میشد و این صدای موذی توی سرم و خفه میکرد از جام بلند شدم . نباید خودم و میباختم گفتم :
– چرا باهات بحث میکنم ؟ چرا سر جنگ دارم باهات ؟ واقعا نمیدونی یا خودت و به ندونستن میزنی ؟ امشب و برام پر از تنش کردی . نگاهای عصبی و ناراحتت عین خوره داشت من و میخورد . تیکه هات که دیگه فاجعه بود ! از همه بدتر این بود که جلوی اون همه آدم انقدر ازم کناره گرفتی که شخصیت من و زیر سوال بردی . به جای اینکه تو من و به فامیلت معرفی کنی این کار و سیما جون کرد به جای اینکه دست من و بگیری و برای رقص بلند کنی دست افسانه رو گرفتی . به جای اینکه برام امشب یه شب پر از خاطره های خوب بسازی بدتر نابودم کردی امشب . بازم بگم ؟ هر چند از مردی که به زنش میگه تورو واسه نیازهام میخوام بیشتر از این انتظار نمیره !
انگار عصبانیتش بدتر شد گفت :
– چرا کارای خودت و نمیگی ؟ فکر کردی من خرم ؟ وقتی اومدی تو با نگات دنبال احسان بودی . وقتی خواستی برقصی با احسان رقصیدی . مدام داشتی با احسان حرف میزدی . از اتاق خوابمون که تو توشی احسان میاد بیرون . همش احسان احسان احسان . باید چیکار کنم دیگه ؟ بیام جلوت خم و راستم بشم ؟
عصبانی تر گفتم :
– حداقل احسان دم به دقیقه بهم تیکه نمیندازه . انقدر آزارم نمیده . حرص نمیخورم از دستش .
عصبانی تر از قبل سرم فریاد کشید :
– خفه شو مُوژان .
– امشب دوست داشتم با احسان حرف بزنم . دوست داشتم که اونجوری لباس بپوشم . دوست داشتم میفهمی ؟
دستش و بالا آورد ترسیدم قدمی به عقب برداشتم و چشمام و بستم منتظر سیلی جانانه ای بودم ولی خبری نشد چشمام و باز کردم دیدم دستش و مشت کرد و پایین آورد . از اتاق رفت بیرون و در و محکم به هم کوبید . پاهام داشت میلرزید . میخواست چیکار کنه ؟ روی تخت نشستم . مغموم و سر خورده بودم . صدای کوبیده شدن در خونه رو شنیدم . یعنی رفته بود ؟
چند دقیقه ای سر جام نشستم وقتی صدایی نشنیدم از اتاق اومدم بیرون . واقعا رفته بود . چه حرفایی زده بودیم . وای خدا چرا این روزا تموم نمیشد ؟ چرا نمیفهمید که فقط و فقط چشمم امشب به خودش بود ؟ چرا سوءتفاهما رو نمیدید ؟
نگاهی به لباسام کردم از جایی که معلوم بود امشب اینجا موندگارم . با این لباسا چجوری بخوابم ؟
آروم آروم به سمت اتاق رادمهر رفتم یه جوری احتیاط میکردم که انگار هنوز تو خونه بود . با این فکر حالت عادی به خودم گرفتم و به اتاقش رفتم . در اتاق و محکم باز کردم همینجوری که نگاه به لباسا میکردم بلند بلند با خودم حرف میزدم :
– فکر کرده هر چی بگه من حوابی بهش نمیدم . میخواست من و بزنه ؟! خجالت نمیکشه ! بد اخلاق از خود راضی .
توی کمد لباساش دنبال یه لباسی میگشتم که به من بخوره . ولی همش خیلی بزرگ بود . از بین لباساش بوی عطرش به مشام میرسید ریه هام و از عطرش پر کردم .
– با این اخلاقش چقدر عطرش خوش بوئه !
یه تاپ و شلوارک جذب که از همش کوچیکتر بود و برداشتم . پیش خودم گفتم چه چایی نخورده زود باهاش فامیل شدم ! به اتاق برگشتم و لباسم و زود عوض کردم . سرم درد میکرد . کاش میشد امشب فراموشم بشه ! زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم ولی مدام به فکر رادمهر بودم . با اون حالش و عصبانیتش یعنی کجا رفته بود ؟ نکنه تصادف کنه ؟ مدام توی نگرانی اضطراب بودم .
پتوم و برداشتم و رفتم روی یکی از راحتی های توی پذیرایی دراز کشیدم تا هر وقت که اومد بتونم ببینمش .
چشمام و بسته بودم ولی توی سرم همش سر و صدا بود . چرا انقدر رادمهر برام مهم شده بود ؟ کاش میشد احساسش و بفهمم . اگه دوستم نداشت که به احسان حسادت نمیکرد میکرد ؟ ولی نه اینکه نشد دلیل ! اون از روی غیرتش یه حرفی زده نمیشه حساب دیگه ای روش کرد !
چشمام و باز کردم ساعت نزدیکای 5 بود . چشمام آروم روی هم میومد ولی به زحمت باز نگهشون داشتم نمیخواستم بخوابم . ولی انگار مقابله کردن با خواب یه امر غیر ممکن بود . کم کم پلکام اومد روی هم و خوابم برد .
با صدای چرخش کلید توی قفل یهو چشمام و باز کردم . در خونه باز و بسته شد . هنوزم خواب آلود بودم . با صدای آروم همونجور که چشمام بسته بود گفتم :
– رادمهر تویی ؟
صدایی نیومد دوباره گفتم :
– رادمهر . . .
بوی عطرش و نزدیک خودم حس کردم و بعد صدای آرومش و شنیدم :
– اینجا چرا خوابیدی ؟
– همینجوری .
هنوزم چشمام بسته بود . صدایی اومد حدس زدم باید نشسته باشه بدون اینکه چشمام و باز کنم گفتم :
– ساعت چنده ؟
؟