رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 84

5
(1)

-می خوامت، من همون و همین آرزو رو می خوام.
اشکش پایین آمد.
مژه هایش دوباره شاهد یک سیل بودند.
-دیر شده.
رامتین کلافه دندان روی دندان سابید.
-چی دیر شده؟ من ضربه زدن به احساساتت؟ هر جوری بگی جبران می کنم، هرکاری بگی می کنم، ولی نرو، خودتو نگیر ا من…
صداقت کلامش را می فهمید.
کلا رامتین اهل دروغ گفتن نبود.
عشقش واقعی بود.
اما وز نمی توانست هضم کند.
وقتی به شدت محتاجش بود…
وقتی ترسیده بود…
بی پناه تر از همیشه رهایش کرد.
جواب تلفن هایش را نمی داد.
توجه نمی کرد.
کاری به کارش داشت.
می گفت می خواهد فکر کند.
در اصل انگار داشت فراموشش می کرد.
فرصت داده بود که آرزو هم کنار بکشد.
—نمی تونم، نمی تونم، من وقتی محتاجت بودم ترکم کردی.
-آرزو…
-بذار تو حال خودم باشم.
داد زد:نمی تونم.
آرزو از صدای دادش جا خورد.
شانه هایش به وضوح تکان خورد.
-نمی ذارم احدی نزدیکت بشه.
انگشتش را در هوا تکان داد.
-ببین چی میگم بهت، حتی بمیری هم مال منی، خوب تو گوشت فرو کن، نمی ذارم بری، نمی دارم تموم بشی.
آنقدر با جدیت حرف زد که ترسید.
-رامتین!
-حرف نزن آرزو، از حالا به بعد ببین چطوری اگه کسی بهت نزدیک بشه رو می کشم.
چشمانش سرخ شده بود.
جوری عصبی بود که آرزو واقعا ترسید.
جلو رفت و بازویش را کشید.
-رامتین…
رامتین با خشونت دستش را کشید.
-تمومش کن، دلسوزی تو به درد من نمی خوره…
-حرف نمی زنم باشه؟
رامتین نفسش را تند بیرون داد.
دستی به صورت سرخ شده اش کشید.
آرزو آخر او را سکته می داد.
دختر این همه لجباز نوبر بود.
-برو خونه.
-چی؟
-کاری اینجا نداری، امروزم خیلی شلوغه برو خونه.

‌‌‌‌‌‌
مطمئن بود باز رگ تعصبش گرفته.
نگرانی تعداد زیاد مردهایی بود که اینجا بودند.
تا بداند خواهر رئیس اینجاست عین کنه به آرزو می چسبند.
چیزی که رامتین به شدت بدش می آمد.
-اومدم اسب سواری.
-آرزو رو اعصاب من نرو، برگردد.
-زورتو به رخ من نکش، هر کاری دوست داشته باشم می کنم.
از رامتین رو گرفت.
رامتین زیر لبی لاالاالله گفت.
همان وقت ها هم لجباز بود.
مدام باید مجبورش می کرد تا کاری انجام بدهد.
-باه پس تو دفتر من می مونی.
-که چی بشه؟
-که کنارم باشی.
-نه بابا، خوش گذشته بهت.
رامتین پوفی کشید.
هر سازی می زد آرزو مخالفت می کرد.
اصلا نمی فهمید چه کند.
-باشه بمون، هرکاری دلت می خواد بکن.
آرزو با تعجب نگاهش کرد.
-میرم دفتر، کاری داشتی صدام کن.
آرزو را رها کرد و رفت.
هرچه بیشتر به این دختر پروبال می داد بیشتر سازش ناکوک می شد.
آرزو مات و مبهوت نگاهش کرد.
واقعا رفت؟!
انگار زیادی خودش را لوس کرده بود.
-خدا لعنتت کنه.
پایش را روی زمین کوبید.
رامتین واقعا عصبیش می کرد.
به سمت ماشینش رفت.
می خواست لج رامتین را بالا بیاورد.
وقتی قرار بود برود درون دفترش ماندنش اینجا بی فایده بود.
سوار ماشین شد.
رامتین با لبخند پشت پنجره نگاهش کرد.
اگر می توانست درون همین دفتر نگه اش می داشت.
تا خود صبح نگاهش می کرد.
ولی آرزو لجبازتر از این حرف ها بود.
بعد هم نمی خواست بین بقیه چو بیفتد که آنها سر و سری دارند.
برود بهتر بود.
مهم این بود که به حرفش گوش داد.
احساس خوبی داشت.
این دختر برخلاف تمام بداخمی هایش ته دلی هنوز دوستش داشت.
همین هم امیدوارش کرده بود.
روی خواستنش مانده بود.
و حالا بخاطر چند سال پیش پشیمان بود.
نباید رهایش می کرد.

‌‌‌‌‌‌
البته واقعا رها نکرد.
فقط چند مدت در لاک خودش فرو رفت.
می خواست با چیزهایی که شنیده کنار بیاید.
سختش بود.
هضمش برایش دردآور بود.
ولی حالا که مدت زیادی می گذشت آرزو، آرزو بود.
دوباره همان دختری که از بچگی عاشقی کردن کنارش را یاد گرفت.
درست یادش مانده بود.
فقط 12 سالش بود.
برای اولین بار به خانه ی الوند دعوت شد.
خیلی شیک و مرتب رفته بود.
کنار استخر وسط حیاط دختری با موهای دم اسبی دید.
دامن صورتی خال دار به پا داشت.
با شیطنت مدام با چوب درون آب می زد.
هیچ کس هم حواسش به او نبود.
فورا به سمتش رفت.
چون استخر به نظر بزرگ می رسید.
-هی دختر؟
با قیافه ی تخس به سمتش برگشت.
-چی میگی تو؟
-خطرناکه اونجا.
-به توچه؟!
همان موقع الوند بیرون آمد.
-رامتین.
به سمتش برگشت.
ولی الوند با دیدن آرزو داد زد.
-اونجا چیکار می کنی؟
آرزو با تخسی و لجبازی گفت:چیکارم داری؟
الوند به سمتش آمد.
بازویش را کشید.
-مگه مامان نگفت کنار استخر نرو.
همان جا ایستاده بود به دعوای خواهر و برادر نگاه می کرد.
شاید همان جا بود که در 12 سالگیش دل به آرزو داد.
بعد از آن هرگز به هیچ دختری نگاه نکرد.
کاری به هیچ کس هم نداشت.
هرگز دوست دختر نداشت.
فقط آرزو بود و آرزو.
حتی در این چند سال که رهایش هم سراغ هیچ کس نرفت.
چون از خودش مطمئن بود که دوباره به سراغ آرزو می آید.
همین هم شد.
آرزو که از باشگاه بیرون رفت خیالش راحت شد.
-ممنونم خانمی که به حرفم گوش کردی.
*********
-چیکار کنم آقا جون؟
-واجبه؟
-میگن واجبه.

-هرچی اصلاح خودته عزیزم.
کنار آقاجانش نشسته بود.
دخترهایش از بس بابایی بودند که حتی در این سن و سال هم خودشان را در بغل پدرشان می انداختند.
-آخه تنها؟
لب گزید.
حس متفاوتی به این سفر داشت.
این وقت سال را چه به شمال رفتن.
آن هم در این سرمای پاییزی که دم به دقیقه باران بود.
-مگه قرار نیست واسه مسابقات آماده بشی؟
-چرا؟
-حتما لازم که مربیت ازت خواسته.
-شما راضی هستین؟
-من میگم تو عاقل و بالغی، اگر مربیت برای پیشرفت کارت ازت خواسته از دانشگاه مرخصی بگیر و برو.
قربان آقاجانش برود که همیشه ی خدا خوب حرف می زد.
هیچ وقت جلویش را برای هیچ کاری نمی گرفت.
چون به بچه هایش ایمان داشت.
مطمئن بود از پس هر کاری برمی آیند.
هیچ وقت خلاف نکردند.
خلاف نرفتند.
همیشه روسفیدش کردند.
برای همین بود که به آنها اعتماد داشت.
دستشان را برای هر نوع پیشرفتی باز نگه می داشت.
الحق هم بچه هایش هرگز خطا نمی رفتند که خانواده خصوصا پدرشان را شرمنده کنند. -سفر یک هفته ایه.
-به مامانت بگو اردو میری.
-خب همون اردو هم هست.
-نگران نباش.
-چشم.
-چیزی لازم داشتی بگو بهت بدم.
-نه دیگه از طرف باشگاه س، همه چیزو خودشون محیا می کنن.
-کی قراره حرکت کنی؟
-آخر همین هفته.
بازوی پدرش را چسبید.
-فکر می کنی موفق میشم مدال بیارم؟
ناصر به آرامی روی دستش کوبید.
-از بچه های من هرکاری برمیاد.
همه ی بچه هایش ضریب هوشی بالایی داشتند.
همگی هم درس خوان.
خانواده ی اسرارآمیزی بودند.
تا جان داشتند به همدیگر عشق می ورزیدند.
هرگز دعوایی بینشان نبود.
بزرگی و کوچکی کاملا رعایت می شد.
فقط سر عقدی که بهم خورد کمی اوضاع فرق کرد.
آن هم بخاطر حرف و نقل مردم بود.
وگرنه خودشان که چیزیشان نبود.
-بلوط…

-بله مامان؟
-بیا یه سر به این آبگوشت بزن.
در حال بافتن کلاه و شال گردن برای نوه ی نیامده بود.
آخر زمستان به دنیا می آمد.
از الان در فکر بافتش بود.
-چشم.
گونه ی پدرش را عمیق بوسید.
از جایش بلند شد.
پدرش عاشق آبگوشت و دیزی بود.
برای همین هفته ای یک بار این غذا درون خانه شان پخته می شد.
در قابلمه را برداشت.
با چنگال تکه ای گوشت را برداشت.
پخته بود.
خیلی هم خوش و آب و رنگ بود.
-مامان پخته!
-باران رو صدا بزن، سفره بکشین.
-چشم.
مادرش زیر چشمی نگاهش کرد.
-امشب چته همش چشم چشم میگی.
بلوط خندید.
-مگه بده؟
-باز چه نقشه ای داری؟
ناصر خندید.
-ولش کن خانم، حالا باز می خوای یه چیزی پیدا کنی به این بچه گیر بدی؟
بلوط هم خندید.
به سمت مادرش آمد.
گونه اش را محکم بوسید.
-من اگه عاشق غرغرهای تو نشم عاشق کی بشم آخه؟
مادرش کمرنگ لبخند زد.
-برو پی کارت چاپلوس!
بلوط بیشتر خندید.
باران امتحان فیزیک داشت و از عصری که از مدرسه برگشته بود بکوب درون اتاقش درست می خواند.
از همان جا صدایش زد.
-باران، بیا شام.
خودش هم دوباره به آشپزخانه برگشت.
دوتا کاسه را پر از سیر ترشی کرد.
سبزی تازه بیرون آورد به همراه دوغ و ماست.
سفره را جلوی پدرش انداخت.
مادرش هم بافتنی را کنار گذاشت و بلند شد.
هیچ چیزی واجب تر از رسیدن به خانواده نبود.
باران هم هلک هلک در حالی که خستگی از سر و رویش می بارید آمد.
دقیقا هم کنار آقا ناصر نشست.
دستش را روی پای پدرش گذاشت و خودش را به او رساند.
با لحن لوسی گفت:آقا جون خیلی سخته.
آقا ناصر موهایش را نوازش کرد.
-تو می تونی

‌‌‌‌‌‌
برعکس همه ی دخترهای چشم آبیش که موهای مشکی داشتند باران کاملا بور بود.
همگی هم زیبایشان را از مادرشان به ارث برده بودند.
این زن همیشه زیبا و خاص بود.
با عشق به خانواده اش نگاه کرد.
به بودنشان می بالید.
هیچ چیزی ارزشمندتر از این بود برای یک مرد نبود که به خانواده اش افتخار کند.
کاری که ناصر همیشه می کرد.
زیر لب بسم الله گفت و شروع کرد.
*******
اهل جمع کردن وسایل اضافی نبود.
کل وسایلش را درون یک کوله پشتی بزرگ جا کرد.
لب تابش را هم با خودش برد.
چون می دانست شب ها باید کار کند.
تاکسی گرفت تا سر وقت به باشگاه برسد.
از همان جا راهی می شدند.
صبح زود از همگی خداحافظی گرفت.
حتی به ترلان و بهادر هم زنگ زد.
حس متفاوتی داشت.
نمی دانست چرا فکر می کرد ممکن است اتفاقاتی بیفتد.
خوب یا بد این اتفاقات را نمی دانست.
فقط می دانست یک چیزهایی در شرف اتفاق افتادن است.
تا خود باشگاه مدام داشت فکر می کرد.
تازگی ها تا به باشگاه نزدیک می شد قلبش شروع به تپیدن می کرد.
زانوهایش شل می شد.
انگار بترسد.
-ممنون آقا.
پیاده شد و کرایه را داد.
با کوله پشتیش که تا حدی سنگین بود وارد باشگاه شد.
الوند جلوی در ایستاده بود و با تلفن حرف می زد.
لب گزید.
چقدر جذاب شده بود.
کت خردلی رنگی به تن داشت با یک بافت یشمی رنگ!
ژستی که ایستاده بود و با تلفن حرف می زد آنقدر دلبرانه بود که هلاکش شود.
خدایا چه مرگش شده بود؟
چرا این مرد را این همه خاص می دید.
انگار که هیچ مرد دیگری به چشمش نیاید.
الوند با دیدنش برایش دست تکان داد.
لبخند نزد.
اصلا لب هایش به لبخندی باز نشد.
به سمتش قدم برداشت.
انگار هرچه بیشتر به سمتش می رفت ابهتش بیشتر می شد.
مقابلش که ایستاد سلام آرامی کرد.
الوند پت تلفن گفت:حالا بعدا زنگ می زنم بهت.
تماس را قطع کرد.
به بلوط نگاه کرد.
امروز چقدر قیافه اش مظلوم شده بود.

-خوبی؟
-خوبم.
-انگار سرحال نیستی.
بلوط نگاه دریایش را بالا آورد و به قهوه ی چشمان الوند زل زد.
این فنجان های داغ قهوه پدرش را در می آورد.
-از این سرحال تر؟
-پس بریم؟
-کسی قرار نیست بیاد؟
-مگه قرار بود غیر از تو چند نفر رو وارد مسابقه کنیم؟
لب گزید.
یعنی قرار بود تنهایی با الوند باشد؟
آب دهانش را به سختی قورت داد.
این تنهایی موردی نداشت؟
-مربی نمیاد.
-نه! اسب ها رو فرستادم احتمالا تا شب برسند، ما هم باید هرچه زودتر حرکت کنیم.
چرا قلبش بی قراری می کرد؟
-باشه.
سوییچ را به سمت بلوط گرفت.
-سوار شو میام.
بلوط سوییچ را گرفت.
الوند وارد دفتر شد.
مدارکی که می خواست از کشو برداشت و بیرون آمد.
بلوط سوار ماشین منتظرش بود.
کنارش نشست.
مدارک را به دست بلوط داد و گفت:بذار تو داشبورد.
بلوط همه را درون داشبورد گذاشت و الوند حرکت کرد.
چون از کمربندی می رفتند اصلا وارد شهر نشدند.
مسافتی که رفتند مجبور شدند وارد شهر شوند.
الوند جلوی اولین سوپرمارکتی ایستاد.
-چیزی لازم نداری؟
-نه ممنون.
با این حال الوند پیاده شد.
رفت و وقتی برگشت دوتا پلاستیک بزرگ پر از هله هوله با خودش داشت.
بلوط خنده اش گرفت.
-این همه؟
-بخوریم دیگه!
-خیلی زیاده.
-مسیر طولانیه هی باید خورد.
از استدلال طنزآمیزش خنده اش گرفت.
-بله حق با شماست.
-همیشه حق با منه، کم کم متوجه میشی.
ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
-از کجا معلوم؟
-من میگم.
-تو خیلی چیزا میگی.
-ثابت می کنم.

نفهمید چرا تنش لرزید.
انگار یاد آن بوسه افتاده باشد.
انگار که الوند به عمد این جملات را گفته که او را متوجه کند.
سکوت کرد.
ترجیح می داد دیگر جوابش را ندهد که بعد درون دردسر بیفتد.
الوند خنده اش گرفت.
بلوط بلبل زبان تر از این حرف ها بود که کم بیاورد.
حدس می زد چرا ساکت شده.
ولی به رویش نیاورد.
نمی خواست معذبش کند.
تا تهران را بدون توقف یکسره رانندگی کرد.
خود تهران وارد شهر شد.
باید ناهار می خوردند.
پاهایش خسته بود.
-می خوای من کمکت کنم، گواهینامه م همراهمه.
از خدا خواسته گفت:می تونی بشین.
بلوط سر تکان داد.
فضای ماشین پر از عطر الوند بود.
آنقدر هم به خودش زده بود که عطر ملایم بلوط کاملا از بین رفته و تن و بدنش بوی عطر الوند را می داد.
الوند کنار یک رستوران توقف کرد.
-پیاده شو مادمازل که حسابی گشنمه.
خنده اش گرفت.
نصف خریدهایی که صبح کرده بود را خورده بود.
باز گرسنه بود.
پیاده شد.
کیف دستی کوچکش را هم همراه خودش برد.
باید زنگ می زد آقاجانش و خبر می داد که فعلا تهران هستند.
فقط نمی توانست و نمی خواست که در مورد تنها بودنش با الوند حرفی بزند.
ریسک کرده بود.
به پایش هم می ماند.
تا می توانست جانب احتیاط را رعایت می کرد.
نمی گذاشت اتفاقی بیفتد که تا آخر عمر شرمنده شود.
وارد رستوران شدند.
آنقدرها هم خاص و مهم نبود.
ولی الوند از غذایشان خیلی تعریف می کرد.
سفارش کوبیده داد.
ولی الوند برگ را ترجیح داد.
بوی کباب و برنج شمال کل فضای کوچک رستوران را پر کرده بود.
-اگه بیام تهران حتما سری به اینجا می زنم.
پس واقعا خوب بود.
کمی آوردن غذایشان طول کشید.
ولی وقتی سینی بزرگ و رنگارنگی را مقابلشان گذاشت بلوط شاخش درآمد.
واقعا خوب بود.
آنقدر مخلفات داشت و رنگارنگی بود که حض برد.
-گفتم که خیلی خوبه.
-واقعا.

چنگالش را برداشت.
با اشتها تکه ای از کباب را درون دهانش گذاشت.
از طعمش شگفت زده شد.
واقعا خوشمزه بود.
-عالیه!
-نوش جان.
الوند هم مشغول شد.
ولی تمام مدت حواسش به صورت بلوط بود.
واقعا داشت از طعم کباب لذت می برد.
-حق داری میای اینجا.
-گفتم که!
قاشق و چنگالش را کنار گذاشت.
-وای دارم می ترکم.
-اینقد لاغری که با دو قاشق اضافه هیچ اتفاقی نمی افته.
چپ چپ نگاهش کرد.
-من استایلم نرماله، نه چاقم نه لاغر.
الوند با خنده گفت:بر منکرش لعنت!
بلوط باز هم چپ چپ نگاهش کرد.
بلند شد و گفت:من برم دستامو بشورم.
حسابی سنگین شده بود.
کنار الوند خوش می گذشت.
شاد بود.
حس خوبی داشت.
این لعنتی معلوم نبود چه دارد که این همه مجذوبش می کند.
باید همین روزها حقیقت را در مورد خودش می گفت.
البته با سانسور و بدون اشاره به تیرداد.
فوقش می گفت نامزد داشته و بهم خورده.
ولی دیگر در مورد جزئیات هیچ حرفی نمی زد.
نباید که بزند.
نمی خواست از دستش بدهد.
درون دستشویی دست و صورتش را شست.
به آینه نگاه کرد.
چقدر ضعیف شده بود.
چقدر دخترانه به همه چیز فکر می کرد.
انگار خوی پسرانه اش را داشت از دست می داد.
به رژ صورتی رنگی که روی لبش مالیده بود نگاه کرد.
انگشتش بالا آمد و روی رژ نشست.
انگار داشت بلاخره به دنیای دخترانه پا می گذاشت.
خودش را باور می کرد.
قلبش بلاخره برای یک مرد می کوبید.
داشت به یک مرد اعتماد می کرد.
خدا کند که ته اش باز برنگردد به همان بلوط سفت و سخت!
اینکه محتاج کسی باشی خصوصا یک مرد را قبول نداشت.
ولی گاهی شانه های یک مرد عین یک مسکن است.
برای تنهایی یک زن که شبیه زمستان است.
دستی زیر چشمش کشید.

‌-خوب بمون بلوط.
از سرویس بهداشتی بیرون آمد.
الوند را ندید.
نگاهی به اطراف انداخت.
در حال حساب کردن بود.
به سمتش رفت.
نمی خواست گمش ککند.
غذا واقعا عالی بود.
الوند به سمتش چرخی.
-بریم؟
-بله!
با هم از رستوران بیرون رفتند.
-چیزی نمی خوای بخرم؟
-نه ممنون.
با این حال الوند دوتا شیشه ی آب معدنی یخ زده خرید و جلوی پای بلوط گذاشت.
کباب خورده بودند و مطمئنا مدام تشنه می شدند.
همین که از تهران بیرون زدند کم کم جلده سبز شد.
از دیدن سرسبزی لبخند زد.
هرچند که پاییز بود و بیشتر از اینکه سبز باشد طلایی رنگ بود.
اما کاج ها سرسبز ایستاده بودند.
شیشه را کمی پایین کشید.
-سردت میشه.
—بوی درختا میاد دوست دارم.
چطور این دختر رویایی نداشت وقتی این همه رویایی به اطرافش نگاه می کرد و لذت می برد؟
-مواظب باش سرما نخوری.
کم کم که وارد مازندران شدند مه رقیقی اطراف را گرفته بود.
الوند با احتیاط زیاد رانندگی می کرد.
بلوط شیشه را کامل پایین کشیده بود.
دستانش را بیرون گرفته بود تا ابرها را بگیرد.
خودش با ذوق جیغ می زد و می خندید.
جوری که توجه الوند به کارهایش جلب شده بود.
ناخودآگاه لبخند می زد.
-من این جاده رو تا حالا نیومدم.
-جاده ی قشنگیه.
-محشره.
دستانش از سرا یخ زده و سر شده بود.
انگار هیچ حسی نداشته باشد.
گونه هایش گل انداخته بود.
نوک بینی اش سرخ سرخ بود.
-دیگه شیشه رو بکش بالا.
بلوط مخالفتی نکرد.
چون به شدت سردش شده بود.
شیشه را بالا کشید.
دستانش را مقابل بخاری ماشین گرفت.
از سرما می لرزید.
-واقعا سرد شد.

 

-پاییزه دختر.
کم کم خون در رگ های دستش به گردش درآمد.
-اینجا خیلی سردتر از اصفهانه.
-کنار دریاییم.
سر جایش نشست.
-کی می رسی.
-نزدیکیم.
هوا دیگر کاملا تاریک شده بود.
البته ابری بودن هوا مزید بر علت هم بود.
9 شب بود که بلاخره رسیدند.
یک ویلای خیلی بزرگ با درهای آهنی شبیه پادگان.
الوند بوق زد و درها باز شد.
نگهبان پیری با ریش و سبیل سفید درها را باز کرده بود.
الوند برایش دست تکان داد.
پیرمرد با خوشرویی جواب داد.
بخاطر احتمال بارندگی الوند ماشین را درون پارکینگ برد.
البته پارکینگ بیشتر شبیه به یک سایبان بود.
چون فقط سر پوشیده بود.
بدون دیوار و در!
-خوش اومدی.
-ممنونم.
حس بدی نداشت.
ولی کمی نگران بود.
صدای شیهه ی اسب ها کمی خیالش را راحت کرد.
-اسب ها هم رسیدن.
-کجان؟
-تو اسطبل!
-مگه اینجا هم اسطبل داره؟
-بله خانم.
پیاده شدند.
الوند ساک و کوله پشتی را درآورد و با خودش برد.
کمی خسته بود.
مسیر واقعا طولانی بود.
بدون توقف آمده بودند.
البته غیر از ناهار که ایستادند.
وارد ساختمان ویلا شدند.
چاغ ها روشن بود.
بوی غذا می آمد.
انگار از قبل همه چیز را آماده کرده بودند.
-اینجا سه تا اتاق داره، هر کدوم راحتی برو.
کاش اتفاقی سر از اتاق الوند در بیاورد.
همان جا هم بماند.
-ممنونم.
کوله پشتیش را برداشت و خیلی اتفاقی به سمت اتاقی که کنار آشپزخانه بود رفت.
در را باز کرد.
چراغ را روشن کرد.

چیدمان خاصی نداشت.
یک پرده ی سفید تور..
یک تخت یک نفره ی چوبی با کنده کاری روی تاجش…
لوستر خیلی شیکی که از سقف آویزان بود.
کمددیوار و یک تابلوی نقاشی…
هیچ چیز دیگری درون اتاق نبود.
کوله پشتی را روی تخت گذاشت.
کاش اتاق آینه هم داشت.
در اتاق را بست.
روسری را از روی موهایش برداشت.
به شدت بهم ریخته بود.
از کوله پشتی برسش را بیرون کشید.
چهارزانو روی تخت نشست.
موهایش را دو قسمت کرد و جلویش آورد.
انگار که هیچ چیزی مهم نباشد.
خیلی راحت و آرام مشغول شانه کردن موهایش شد.
هزار جور فکر خوب و بد درون سرش جولان می داد.
نمی دانست باید چه کند؟
آمدنش درست بود یا نه؟
نکند الوند قصدی داشته باشد؟
نکند همه چیز برای برنامه ی خاصی باشد؟
ولی نه!
آنقدر هم بدذات نبود.
قرار نبود الوند هم یکهو بشود یک تیرداد دیگر!
البته که تیرداد جرات عرض اندام نداشت.
بلایی که به سرش آورد کمش بود.
باید نابودش می کرد.
مردیکه ی بی همه چیز!
موهایش را مرتب شانه زد.
با گلسرش بالای سرش دم اسبی بست.
بلند شد و تمام لباس هایش را از کوله پشتی درآورد و به چوب لباس های درون کمد دیواری آویزان کرد.
اینگونه راحت بود.
لباسش را هم تعویض کرد و بیرون آمد.
بوی ناگت می آمد.
مشخص بود حال درست کردن غذای دیگری را ندارد.
لبخند زد.
ناگت هم بد نبود.
-کمک نمی خوای؟
الوند نگاهش کرد.
اولین بار بود درون لباس خانگی می دیدش.
یک تی شرت تن زده با شلوار اسلش…
بیشتر پسرانه بود.
ولی به تنش می آمد.
آنقدر هم تی شرت گشاد بود که برجستگی سینه اش ابدا مشخص نبود.
این دختر همه ی سعیش را می کرد تا مواظب خودش باشد.
هرچند که الوند هم واقعا هیچ قصدی نداشت.

-بیا خیارشور گوجه ها رو خورد کن.
وارد آشپزخانه شد.
همه چیز مدرن بود.
خیارشور و گوجه ها روی کابینت گذاشته بود.
پس این بوی غذایی که می آمد از چه بود؟
-غذا نداشتیم؟ من بو غذا شنیدم.
-چرا فسنجون گذاشتن، من نمی خورم.
چشمانش درشت شد.
-تو فسنجون نمی خوری؟
-من به غذاهای شیرین علاقه ندارم.
بلوط با اشتها به سراغ فسنجان درون قابلمه رفت.
نفس عمیقی کشید.
-من میمیرم برا این غذا.
-نوش جانت.
-نخوری عمرت بر فناست.
الوند لبخند زد.
-من هیچ وقت غذای شیرین نخوردم، اینا هم عادت دارن فسنجون هاشونو شیرین می کنن.
سریدار ویلا پیرمرد و پیرزنی بود که سالها همین ا زندگی می کردند.
معمولا تا خبر می رسید که یکی از اعضای خانواده قرار است بیاید شام یا ناهار آماده می کردند.
الوند هم همیشه ممنون بود.
ولی هربار که غذای شیرین درست می کرد بدون اینکه با گفتن نمی خورم دل پیرزن را بشکند فقط تشکر می کرد.
-من در عوض تو می خورم.
دوباره بوی فسنجان را محکم نفس کشید/
با این حال خیاشور و گوجه ها را خورد کرد.
درون یک بشقاب مرتب و تزیین شده گذاشت.
سس تند هم کنارش گذاشت.
-نون تو یخچال هست.
نان را هم بیرون آورد و مقابلش روی اپن گذاشت.
اطاف اپن چهارتا صندلی گذاشته بودند.
برای همین همان جا روی اپن را مرتب چید.
برای خودش هم فسنجان و برنج کشید.
-پشیمون میشی.
الوند ناگت ها را درون بشقاب چید.
خندید و گفت:نوش جان.
-آدم فسنجون رو ول می کنه ناگت می خوره؟
الوند این بار بیشتر خندید.
لقمه ای برای خودش گرفت.
-تو جای من می خوری دیگه.
-البته که می خورم، هیچی هم بهت نمیدم.
-آشپزی بلدی؟
-بله.
-آفرین.
-منو دست کم گرفتی؟
-پس این چند روزی که اینجاییم غذا درست می کنی.
ابرو بالا انداخت.
-دیگه چی؟

-باشه از بیرون سفارش میدم.
-خب…
الوند موزیانه لبخند زد.
یادش آمد نوشابه نیاورده.
بلند شد و از یخچال نوشابه را آورد.
همراه و لیوان روی اپن گذاشت.
-فردا صبح همه جا رو نشونت میدم.
-دریا هم داره؟
-آره ساحل دریا حیاط اینجا حساب میشه.
ذوق زدگیش را مخفی کرد.
نمی خواست عین ندید پدیدها باشد.
عادت داشت به سرو سنگین بودن.
دوست نداشت با رفتارهایش طمع به جان کسی بیندازد.
-خیلی خوبه.
-فضای قشنگی داره.
-کجا تمرین می کنیم؟
-ساحل و جنگل!
ابرویش بالا پرید.
-عجب جاهایی!
-برات لذت بخش میشه، مهارتت هم بالا میره.
سرش را تکان داد.
-انشالله.
بشقاب خالیش را بلند کرد و نشان الوند داد.
-ببین چقدر خوشمزه بوده.
الوند یکی از ناگت ها را برداشت و به سمتش دراز کرد.
-حالا اینو امتحان کن.
از دست الوند گرفت.
با لذت درون دهانش گذاشت.
-خوشمزه اس.
-حالا کدوم بهتره.
-البته که فسنجون.
الوند با صدا زیر خنده زد.
-عجب دختر سمجی هستی.
-دیگه دیگه.
بلند شد.
بشقابش را زیر سینک گذاشت.
-می خوای یکم بریم تو جاده قدم بزنی؟
-یعنی میشه؟
-چرا که نه!
سرش را تکان داد.
-میرم لباس بپوشم.
-یه باس گرم بپوش فقط، این وقت شب کسی این اطراف نیست.
-این همه خلوته؟
-اینجا همه ویلاست، فصل های خاصی میان اینجا.
-اها.
به اتاقش رفت.

 

 

1165

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. سلام.واقعا خسته نباشید.رمان عالی هستش فقط چرا نصفه نیمه؟هم رمان شادان آخرش معلوم نبود و هم رمان بلوط که انگار ادامه همونه.لطفا ادامه داستان رو زودتر بذارین من خیییییلی منتظرم.
    ممنون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا