رمان من یک بازنده نیستم پارت 7
این همه این مرد خاکی بود؟
رفتارش به قدری عجیب بود که گریه ی شادان بند آمد.
-منتظر چی هستی دختر؟
همان جا نشست و بر و بر به مازیار نگاه کرد.
-من میشناسمت.
شادان با ابروهایی بالا پریده به مازیار نگاه کرد.
-تو دختره حمیدی.
-هان؟!
قیافه ی بامزه ی شادان لبخند کمرنگی روی لب های مازیار سنجاق کرد.
-تو یه کار با هم شریک بودیم قبل از اینکه اون اتفاق براش بیفته.
-چطور فهمیدین من دخترشم؟
مازیار به سادگی گفت: رزومه ی کاریت.
شادان صورتش را پاک کرد که مازیار گفت: با کی زندگی می کنی؟
دوست نداشت از زندگیش چیزی بگوید.
یعنی آنقدرها جذاب نبود که بخواهد حرفی بزند.
-میشه نگم؟
مازیار با لبخند گفت: نگو.
صدایی کسانی که با در آسانسور ور می رفتند می آمد.
هر دو بلند شدند.
همین که در باز شد مازیار به آرامی گفت: باهام بیا.
قبل رفتن رو به نگهبان گفت: چش بود؟
-برقا رفت قربان، ژنراتورو روشن کردیم.
سری تکان داد و به سمت اتاقش رفت.
شادان هم عین جوجه اردک به دنبالش!
قبلا هیچ تصوری از مازیار نداشت.
نه خوب بود نه بد!
مردی خنثی که فقط رئیسش بود و بس!
مازیار در اتاقش را باز کرد و گفت: برو داخل!
جلو افتاد و داخل شد.
مازیار در را پشت سرش بست.
به سمت دری که درون اتاقش بود رفت.
-بهتر شدی؟
-ممنونم.
-اینو که دیگه می تونی بگی؟ کسی اذیتت کرده؟
شادان با بغض گفت: بله!
نمی دانست چرا از همان اول متوجه ی لب های کبودش شده بود، انگار که کسی بزور بوسیده باشدش.
-قهوه می خوری؟
-ممنون.
مازیار در را باز کرد و داخل شد.
صدای آب و کتری آمد.
روی مبلی نشست و با خودش فکر کرد اینجا کنار مردی غریبه چکار می کند؟
مازیار داخل شد و رک گفت: کنار فردین زندگی می کنی؟
شادان با ترس و مستقیم نگاهش کرد.
نکند بابت این موضوع اخراج شود یا مورد اصابت ترکش های او هم شود، عین فردین؟
-نترس دختر جون، چرا اینقد ترسیدی؟
-هیچی!
مازیار نزدیکش شد.
-از اول می دونستم کی هستی.
-مهمه که کی هستم؟ قراره منفعتی برسونم یا ضرر؟
مازیار بی خیال گفت: هیچ کدوم، فقط میگم آشنایی برای من، حمید شریک خوبی بود.
-ممنونم.
مازیار این بار رک و جدی گفت: این فقط یه حدسه اما… دلیل این گریه و پریشونی هم ربط مستقیمی به فردین داره درسته؟!
از اینکه یکی همه چیزش را بداند متنفر بود.
مردی که تا دیروز فقط رئیسش بود بدون اینکه صمیمیتی داشته باشد،
امروز از جیک و پوک زندگیش باخبر بود.
چرا این همه از دنیای اطرافش پرت بود؟
-این موضوع خصوصیه.
-البته دختر خانم.
به سمت اتاقش رفت و گفت: شیرین یا تلخ؟
-شیرین لطفا.
مازیار بدون قصد گفت: عین خودت.
شادان لب به دندان گرفت و از شرم سر به زیر انداخت.
مازیاری که برگشته بود برود، یک لحظه مکث کرد.
نگاهش روی شادان خیره ماند.
مگر هنوز هم دختری به این بکری مانده بود؟
این همه خاص که با یک کلمه صورتش گل بیندازد؟
دقیق تر نگاهش کرد.
تمام این مدت یک بار هم به چشمش نیامده بود.
اما اینبار…
ساز دلش ناکوک می زد.
انگار دلش بخواهد کنارش بنشیند و فقط نگاهش کند وقتی هزار رنگ می شد و نگاهش بیخ موزاییک کف اتاق!
سر شادان که بالا آمد، مازیار رو گرفت و به سمت اتاق رفت.
شادان دست روی گونه اش گذاشت و لبخند زد.
احتمالا این اولین تعریف عمرش بود آن هم نه از آشنا، از کسی که هفت پشت غریبه بود.
رفت و برگشت مازیار کمی طول کشید.
همان موقع ها گوشیش چندین بار زنگ خورد.
نگاهش مدام خیره ی گوشیش بود.
چندتماس از فردین و فروزان!
نمی خواست مادرش را نگران کند.
اما بگذارد فردین بمیرد.
دق کند.
دستش می رسید با دست های خودش خفه اش می کرد.
مردیکه ی عوضی!
تماس آخرش مصادف شد با آمدن مازیار.
فنجان قهوه را جلویش گذاشت و گفت: چرا جواب نمیدی؟
رک گفت: می خوام نگرانم بشن.
مازیار خندید.
دختر جالبی بود.
-ایده ی خوبیه برای آزار دادن بقیه.
-وقتی آزارت میدن باید تلافی کنی، درسته؟!
دقیقا شبیه به پدرش بود.
با اینکه قیافه اش ساده و معصوم بود اما ته دلش کمی خشم زبانه می کشید.
-من استدلالت رو قبول دارم.
خندید و گفت: قهوه تو بخور، شیرینه.
گوشی دوباره زنگ خورد.
روی سایلنت گذاشتش و درون کیفش انداخت.
بگذارد آنقدر زنگ بزند تا جانش در بیاد.
آدم این همه بیشعور؟
این همه نچسب و وحشی؟
مازیار روبرویش نشست و نگاهش کرد.
رک و راست از این دختر خوشش آمده بود.
به طرز ناجوری دلنشین بود.
خصوصا وقتی خشم میان سیاه چشمانش شعله می کشید.
بی نهایت جذاب می شد.
انگار که دلت بخواهد گونه اش را بکشی و درست مرکز پیشانیش شکوفه ی بوسه ات را بکاری.
دخترهای زیاد و رنگارنگی اطرافش بود.
پول داشتن و بریز و بپاش همین مزیت ها را داشت.
اما هیچ کدام آنقدر خاص نبودند که بخواهد برایشان جان بدهد.
نهایت چند مدتی ریخت و پاش می کرد و آنها هم روی تختش سرویس می دادند.
بعد نوبت به دیگری می رسید.
اما این دختر…
اصلا امکان نداشت بتواند حتی پیشنهاد یک فنجان قهوه در یکی از کافه های شهر را بدهد.
شاید بعدها اگر صمیمیتی به وجود آمد چرا؟
اما الان نه!
-به من اعتماد می کنی؟
شادان متعجب نگاهش کرد.
زده بود به سرش؟!
-متوجه نشدم؟
مازیار فورا گفت: ولش کن مهم نیست.
از پنجره به آسمان نگاه کرد.
-هوا داره تاریک میشه، کجا میری برسونمت.
شادان لبش را به دندان گرفت و به آرامی گفت: میشه من شب اینجا بمونم؟
مازیار ابرویش را بالا فرستاد و گفت: یعنی دعوا این همه بزرگ بوده؟
-نه خب،… اصلا ولش کنید.
-واسه همین می پرسم بهم اعتماد داری یا نه؟ اگه رک بگی چته منم یه راه حل میدم بهت.
-خودم حلش می کنم.
فنجانش را روی میز گذاشت و بلند شد.
مازیار زیر لبی با خودش گفت: لجباز!
به شادان نگاه کرد و گفت: همین جا بمون.
بلند شد و گفت: اما باید مواظب باشی، غیر از نگهبان کسی اینجا نمی مونه.
یکباره انگار ترس احاطه اش کند.
چرا نمی رفت و امشب مهمان خانه ی آیدا نمی شد؟
-اشکال نداره میرم خونه دوستم.
مازیار نیش خندی زد و بدون اینکه شادان بداند گفت: ترسو!
شادان به سمت در راه افتاد.
-آروم شدی که داری میری؟
با خودش زمزمه کرد: آروم میشم.
-وایسا می رسونمت.
به سمت مازیار برگشت و گفت: من خیلی اذیتتون کردم، بیشتر از این نمی خوام باعث آزارتون بشم.
مازیار رک گفت: چرت نگو دختر.
به سمت شادان آمد و گفت: بهم بگو کجا می خوای بری می رسونمت.
شادان لب گزید.
واقعا دلش نمی خواست کسی را به دردسر بیندازد.
مازیار جلو افتاد و گفت: بیا!
شاید یک اینبار مجبور بود اعتماد کند.
هرچند در این چند مدت اصلا چیزی بدی از رئیس خوش اخلاقش ندیده بود.
با اینکه جوان بود و تا حدی جذاب، یک دختر هم درون شرکت بیاید و ادعا کند را ندیده.
یعنی این همه مثبت بود؟
مازیار به سمت آسانسور رفت که شادان فورا گفت: من با پله میرم.
مازیار خنده اش گرفت.
-منم باهات میام.
درست بود که با سماجت سعی داشت او را تو خطاب کند و زود هم پسرخاله شده بود اما به نظرش از آن مردهای راحت و دوست داشتنی بود که می شد گاهی روی کمکش حساب باز کرد.
هر دو با یک پله فاصله از هم پایین آمدند.
نگهبان بی خیال همچنان جدولش را حل می کرد.
مازیار برایش دستی تکان داد و گفت: ماشینو تو پارکینگ نبردم.
شادان نوک زبانش آمد بپرسد دقیقا برای چه کاری به شرکت آمده.
آخر اصلا ندید کار خاصی کند.
فقط با او قهوه نوشید و دلداریش داد.
دلداری که نه، اما جور خاصی حرف زد.
انگار که بداند دردش چیست؟
مازیار دزدگیرش را زد، و گفتـ: بفرمایید خانم.
هنوز تردید داشت.
اما بدتر از فردین که نبود.
به سمت ماشینش رفت.
مازیار با احترام در جلو را باز کرد.
هیچ کس تا به حال این کار را برایش نکرده بود. نه پدرش نه فردین و نه هیچ مرد دیگری!
بغض ته گلویش حلقه زد.
انگار که انگشتری قورت داده باشد و ته گلویش را بگیرد.
سوار شد و مازیار در را بست.
مازیار که پشت فرمان نشست، نم چشمانش را گرفت و گفت: ممنونم.
-آدرستو بده.
-برین حسین آباد لطفا.
مازیار کمربندش را بست و سوییچ را چرخاند.
پایش را روی گاز گذاشت و ماشین کنده شد.
خدا را شکر که امروز جمعه بود و شرکت نیمه تعطیل!
و بهتر از آن هیچ خانمی هم در شرکت نبود، وگرنه حتما بابت این سوار شدن با رئیس جوان شرکت، بعدا خیلی حرف پشت سرش می شنید.
گوشی مازیار زنگ خورد.
با دیدن شماره ی یکی از دوست دخترهایش بیخیال جواب دادن شد.
ترجیح می داد جلوی شادانی که محجوب و آرام نشسته بود کمی تا حدی مرد خوبی باشد.
-فردین چیزی ازت خواسته؟
به طرف مازیار برگشت و متعجب پرسید: منظورتون چیه؟
-مثلا اینکه ازت بخواد هرچی تو شرکت پیش میاد رو بهش بگی.
ابروهایش بغل به بغل یکدیگر ایستادند.
فورا گارد گرفت و گفت:یعنی چی؟ چرا باید چیزی از من بخواد؟ مگه من جاسوسم؟
-نه، نه…
شادان میان حرفش پرید و گفت: من فقط منشی ساده ی شرکت شما هستم، نه قراره حرف بیارو ببرم نه اصلا اگر کسی ازم بخواد انجامش میدم.
لبخندی روی لب های مازیار نشست.
زود جبهه می گرفت.
انگار که به او توهین کرده باشند.
-حرفمو پس میگیرم.
شادان با رکی گفت: کار خوبی می کنید.
مازیار این بار نتوانست جلوی خنده و تعجبش را بگیرد.
با صدای بلندی خندید.
-امان از دست تو دختر!
لبخند کمرنگی هم روی لب های شادان نشست.
اصلا دوست نداشت مابین مازیار و فردین قرار بگیرد.
زیاده از حد ماجرا شور می شد، از شرکت مازیار هم می رفت.
رسیده به کوچه ی خانه آیدا گفت: همین جا نگه دارید میرم.
مازیار اخم کرد و گفت:دخترخانم، راهی نیست که من بخوام اینجا بذارمت زمین یا اونجا.
بی توجهی به شادان و اعتراضی که تا پشت لبش آمد او را جلوی در سبز رنگ خانه ی آیدا گذاشت.
-منتظر بمونم ببینی هستن یا نه؟
شادان با شرمندگی گفت: نه اصلا، تا همین جا هم خیلی بهتون زحمت دادم، برای حال بد امروزم واقعا متاسفم.
-فکر می کنم به یه خانم کوچولو کمک کردم.
شادان لبخند زد و گفت: شبتون خوش!
از ماشین پیاده شد و جلوی در، دستش را روی آیفون فشرد.
مازیار برایش تک بوقی زد و با سر و ته کردن ماشین از کوچه بیرون زد.
شادان نفسش را تند بیرون داد.
کمی با مازیار بودن معذبش می کرد.
-کیه؟
جلوی دوربین آیفون قرار گرفت و گفت: باز کن آیدا منم.
-تویی شادان؟! بیا داخل ببینم.
از کوچه که بیرون آمد شماره ی فردین را گرفت.
حقش بود عذابش بدهد.
مردیکه ی عوضی زورش به این دختربچه رسیده بود.
هرچند بهانه اش فقط شادان نبود.
هرچیزی که دستاویزی برای کم کردن روی فردین میشد خوشحالش می کرد.
بعد از 5 بوق صدای فردین توی گوشش پخش شد.
مطمئن بود که بزور جواب داده.
نیش خندی زد.
– احوال جناب ابدالی عزیز!
-کارتو بگو مازیار، دم غروبی برای احوال پرسی زنگ نزدی مطمئنا!
خنده اش پررنگ تر شد.
-فکر کردم ناراحتی و کمی نگران، گفتم از نگرانی درت بیارم.
صدای فردین رگه های از خستگی، خشم و طغیان داشت.
-بنال مازیار، مشتلق می خوای؟
-نوچ، شنیدم دختره رو آزار دادی به حدی که از خونه فرار کرده.
انگار دقیقا به هدف زده باشد.
-حرف دهنتو بفهم لاشی، کی بهت آمار داده که زنده و مرده شو بیارم جلو چشماش؟
مطمئن بود اگر الان مقابل فردین بود کار به کتک کاری می رسید.
با موزی گری گفت: کسی آمار نداده اما کی بهتر از من می تونه یه دختر گریون و ناراضی رو آروم کنه؟
فردین داد کشید: می کشمت مازیار اگه دست زده باشی بهش.
-تورو سننه، تو اشکشو درنیار، نمی خواد خودتو بخاطرش جر بدی.
-گل میگیرم در اون دم و دستگاتو، صبر کن فقط!
مازیار خندید و گفت: جوش نیار حاجی، سکته می کنی میوفتی رو دست خواهرتا…
از اینکه مازیار آمار همه چیزش را داشت عصبی بود.
انگار دلش می خواست همین الان برود توی کوچه و یکی را با آسفالت یکی کند.
کاش آن یکی هم مازیار بود.
-شادان کجاست؟
-نگرانشی؟
-نرو رو اعصابم لعنتی، بهت میگم دختره کجاست؟
-فکر می کنم با اوصافی که این دختر داشت هرجایی الان باشه بهتر از اینه کنار تو باشه.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد و داد نزد.
مازیار خوب بلد بود چطور با حرف هایش نقطه ضعف هایش را هدف بگیرد.
-مازیار نوبت منم می رسه؟ حالیته که زخمیم کنی تاوانشم باید پس بدی؟
مازیار جدی شد و گفت: منو تهدید نکن، بهتره مواظب خودت و گندکاریات باشی، فکر می کنم دختره امانته نه؟ چیکارش کردی که اینقد حالش بد بود؟ من هرچیم پست باشم دور کسی نمیرم که نخواد، تو چی؟
-به خودم ربط داره، لزومی نمی بینم به تو توضیح بدم.
-پس بگرد پیداش کن.
فردین بی طاقت داد زد: میگم کجاست؟
-جوش نیار رفیق…
مکث کرد و گفت: بردمش خونه دوسش، حالش بد بود، فکر نکنم امشب برگرده خونه!
انگار فردین منتظر همین بود.
بدون هیچ سوال و جواب دیگری تلفن را قطع کرد.
مازیار پوزخندی زد و گفت: تا آخر عمرت نامردی.
گوشی را روی داشبورد گذاشت و لبخند زد.
آیدا او را درون اتاقش برده بود.
کنارش نشسته و منتظر توضیحات شادان.
-چیه؟
-خاله 20 بار زنگ زد، نگرانت بود، کجا بودی؟
شانه بالا انداخت و گفت: داشتم میومدم پیش تو.
-منم که خر، خدایی کجا بودی؟
-بی حوصله بودم گفتم بیام بهت سر بزنم حالا هی سیم جین کن.
-می دونم دروغ میگی.
-باشه تو راست میگی.
-پس بگو.
کلافه گفت:والا چیزی نشده، حالا هی گیر بده.
آیدا نیشخندی زد و گفت: باشه، به خاله فروزان فک کنم مامان دیگه خبر داده.
-ای وای!
-چی شد پس؟!
دستی به صورتش کشید.اصلا انگار نمی توانست هیچی کاری کند.
-هیچی، یکم آب برام میاری.
-برات یه شربت خنک میارم به جاش!
-ممنون.
آیدا بلند شد و رفت.
شادان کلافه زیر لب به خودش فحش می داد که چرا از اول فروزان را در جریان نگذاشته.
حالا با کلی نصیحت و تشر می آمد.
باز هم نمی توانست از فردین و کارهایش بگوید.
درون زندان مزخرفی گیر کرده بود که نه راه پس داشت نه پیش!
خدا فقط کمکش کند.
با عصبانیت گفت: فروز رو اعصابم نرو، گفتم میرم میارمش!
فروزان عصبی داد زد: چیکارش کردی که از خونه زده بیرون؟
بی توجه به فروزان کتش را برداشت و از اتاقش بیرون زد.
فروزان هم دنبالش راه افتاد.
-عین آدم جواب بده فردین!
-قراره چیکارش کنم؟ کتکش زدم؟ بهش تجاوز کردم؟ از گل بالاتر گفتم؟
خودش می فهمید دارد دروغ می گوید.
تمام بلاهایی که می توانست سر دختر بیچاره آورده بود.
-پس دردش چی بوده؟
-اومد ازش بپرس، اصلا چرا بزرگش می کنی؟ شاید باز گم شده.
فروزان عصبی با دستی که لرز برداشته بود، دستی روی پیشانیش کشید.
همان جا روی مبل وسط سالن نشست.
-میرم دنبالش، رفته خونه ی دوستش، این نگرانی داره؟
-جواب تلفن هامو نداد.
-دلیلی از این مسخره تر نیست؟ حتما گوشیش سایلنت بود، جایی بوده نشنیده…اوف، اوف فروز…!
خوب بلد بود خودش را همیشه تبرئه کند.
اما خودش که خوب می دانست با این دختر بد تا کرده است.
خداحافظی کوتاهی از فروزان کرد و از ساختمان بیرون زد.
عصبی بود و افسار گسیخته!
نه از شادان، اینبار از خودش!
خیلی تند رفته بود.
حس کرده بود دختر بیچاره را تا مرز جنون کشانده.
تازه برود دنبالش باید باز در سرش می کوباند که به فروزان حرفی نزد.
عجب گیری کرده بود.
زندگیش شده بود یک سیرک به تمام معنا!
سوار ماشینش شد و از خانه بیرون زد.
پایش را روی گاز کوباند تا خودش را زودتر برساند.
بی هوا چراغ قرمزی را رد کرد و دوربین عکس گرفت.
گور پدرش!
خانه ی فرناز دوست فروزان زیاد دور نبود.
هنوز کمی عصبی بود.
شعله ی عصبانیتش به مازیاری ختم می شد که بد تحریکش کرده بود.
دختره احمق بین این همه آدم به آن مردیکه ی نسناس پناه برده بود.
وای به حالش اگر می خواست زیرآبی برود.
زنده اش نمی گذاشت.
حالا هم می رفت باید جواب پس می داد.
عصر جمعه درون شرکت آن مردیکه ی آدم فروش چه می خواست؟
آنقدر افکارش حول رابطه ی شادان و مازیار دور خورد که نفهمید جلوی در خانه ی فرناز روی ترمز زده.
از ماشین پیاده شد و زنگ آیفون را فشرد.
انتظارش زیاد طول نکشید که صدای آیدا پخش شد.
-سلام آقا فردین، خوبین؟
-سلام، شادان اونجاست؟
-بله، بفرمایید بالا.
-ممنونم لطف کنید بگید بیاد دم در بریم خونه.
آیدا مکثی کرد و گفت: چیزه، گفت از خاله فروزان اجازه گرفته امشب خونه ی ماست.
دستش مشت شد.
هی می خواست کاری به کارش نداشته باشد.
دستش رویش هرز نرود و نمی گذاشت.
لج می کرد.
انگار او مردی بود که لجبازی کند.
-بهش بگید بیاد پایین کارش دارم.
آیدا با فضولی پرسید: مشکلی پیش اومده؟
حالا یکی به این دختره نچسب حالی می کرد کمتر در کار مردم سرک بکشد.
-نخیر خانم، من منتظرم، بگید بیاد.
از آیفون فاصله گرفت و به ماشینش تکیه داد.
با سنگ ریزه ی جلوی پایش مشغول بازی شد.
انتظارش که کمی طولانی شد با چینی که به پیشانیش انداخت حرصی دوباره سمت زنگ رفت.
زنگ را فشرد.
اینبار خود فرناز گوشی آیفون را برداشت.
-سلام فردین جان ، خوبی؟ هنوز دم دری؟ بیا بالا همگی منتظرتیم.
-ممنونم، کمی گرفتارم اگه میشه بگید شادان بیاد.
-اونم میاد، تو بیا بالا یه چای تلخ بخور، قول میدم اونم بیاد.
به اجبار گفت: چشم.
فرناز دکمه را فشرد و در باز شد.
کلافه و به اجبار از پله ها بالا رفت.
جلوی در آپارتمان فرناز با خوشرویی به استقبالش آمد.
-مگه بخاطر این خوشگل خانم بتونیم ببینیمت آقا.
زورکی لبخند زد و گفت: شرمنده یکم مشغله ها زیاده.
فرناز از جلوی در کنار رفت و فردین داخل شد.
زیر چشمی به اطراف نگاه کرد که شاید شادان را ببیند.
اما نبود، نه خودش نه آیدا!
فرناز رد نگاهش را گرفت و گفت: تو اتاقن.
با تعارف فرناز روی مبل نشست.
فرناز وارد آشپزخانه شد تا از چای تازه دم کشیده اش فنجانی برای مهمانش بیاورد.
همان موقع آیدا با تیپ بازی انگار که بخواهد تن و بدنش را نشان دهد، از اتاق بیرون آمد.
-سلام.
خشک و رسمی جوابش را داد: سلام.
می دانست خانواده ی بازی هستند.
یعنی حجاب یک چیز کاملا غریبه بود.
مانده بود شادان با آن حجاب سختش کجا و آیدا کجا؟
وجه تفاهمشان کجا بود را خدا می دانست.
آیدا روبروی فردین روی مبل نشست.
پا روی پا انداخت و گفت: شادان سرش درد می کنه،دراز کشیده.
می دانست این هم بازی جدیدی است که راه انداخته که فقط او را نبیند.
اما کور خوانده بود.
فورا بلند شد و گفت: پس می تونم ببینمش!
منتظر تعارف آیدا نشد.
فورا به سمت اتاقش رفت.
تا آیدا بلند شد و به دنبالش رفت، فردین داخل شد و در را هم پشت سرش بست.
شادانی که روی تخت نشسته و به روبرویش خیره بود با دیدن فردین مقابلش زبانش بند آمد.
عجولانه از جایش بلند شد و برو بر نگاهش کرد.
آیدا در را باز کرد و به داخل سرک کشید.
فردین سعی کرد با احترام تمام صحبت کند.
-آیدا خانم لطفا چند دقیقه مارو تنها بذارین.
آیدا نگاهی به ناچاری به شادان انداخت و در را بست.
-جات راحته؟
شادان فقط ترسیده نگاهش کرد.
-با توام، لالی؟
هیچ وقت بلد نبود با یک خانم درست صحبت کند.
شاید هم فقط با او بلد نبود.
با آیدا که خیلی با تم تراق حرف زد!
-من با شما صحبتی ندارم.
فردین به لب هایی که هنوز کبود بود نگاه کرد.
-پیش اون مردیکه چیکار می کردی؟
-همین الان از این اتاق میری بیرون یا آبروتو ببرم؟
آن وقت می گفتند با این دختره ی زبان نفهم درست حرف بزند.
حالیش که نبود.
نزدیکش شد.
-نمی فهمی چی میگم ها؟
شادان فورا دست هایش را جلوی صورتش بالا آورد و گارد گرفت.
-به من نزدیک نشو.
فردین دست هایش را گرفت و از جلوی صورتش پایین آورد.
-می ترسی؟
خیره به لب هایش، به آرامی گفت: حیف شدن.
شادان عصبی گفت: به خدا داد می زنم اذیتم کنی.
بی اختیار انگشت شصتش بالا آورد و روی لب های شادان نوازشگر کشید.
شادان متعجب نگاهش کرد.
-کبود بهت نمیاد.
نگاهش را سر داد به روی چشمانش!
-چاییمو خوردم آماده میشی میریم خونه، مامانت نگرانته.
دست هایش را رها کرد و عقب کشید.
بدون حرف اضافه ی دیگری، از اتاق آیدا بیرون آمد.
شادان دستش را روی لبش گذاشت.
خدایا این مرد با خودش چندچند بود؟
بی حس روی تخت نشست.
کاش اتفاقی می افتاد و از آن خانه کوفتی می رفت.
اما نمی شد.
هیچ بهانه ای نداشت.
کف دستش را با حرص و خشم چندین بار روی تشک تخت کوباند.
دعا می کرد این مرد بمیرد.
همین امشب هم بمیرد.
****
سوار ماشینش که شد، آیدا خم شد کنار گوشش گفت: یکم بی اعصابه اما شانس داریا با کوه جذابیت داری برمی گردی.
با تحقیر به آیدای احمق نگاه کرد.
فردین از فرناز خداحافظی کرد و سوییچ را چرخاند.
آیدا از ماشین فاصله گرفت و برایشان دست تکان داد.
فردین پایش را روی گاز فشار داد و با سر و ته کردن گازش را گرفت و از کوچه بیرون آمد.
-به فروزان چیزی نمی گی.
پر از جسارت گفت: اتفاقا اینبار میگم.
وقتی لجبازی می کرد دلش می خواست دهانش را پر از خون کند.
دهان باز کرد جوابش را بدهد که گوشیش زنگ خورد.
سارا بود.
بعد از آن شبی که شادان خرابش کرد، دیگر نتوانست با سارا تنها باشد.
بی اهمیت به حضور شادان، تلفنش را جواب داد.
-جانم؟
-سلام عزیزم، خوبی؟ خیلی دلم برات تنگ شده بی انصاف.
صدایش آنقدر بلند بود که شادان هم بشنود.
با نفرت رو گرفت و سعی کرد به عشوه های خرکی دختر پشت گوشی توجه نکند.
-فرداشب باهات هماهنگ می کنم بیام ببینمت.
-فدات بشم عشقم!
زیرچشمی به شادان نگاه کرد و گفت: زرد بپوش.
-جیغ دوس داریا، چشم، اما… خیلی نامردی تا من زنگ نزنم یه سراغم از آدم نمی گیری.
-سرم شلوغه.
-دیگه فرداشب خلوته.
لبخند زد و گفت: آره خلوته.
دست شادان مشت شد.
با این مرد هوس بازِ کثیف زیر یک سقف زندگی می کرد.
بعد تازه توقع داشت کاری هم به کارش نداشته باشد.
-حدودای 10 شب میام دنبالت.
دلش می خواست همین الان عق بزند و بالا بیاورد.
چطور تا الان کنارش دوام آورده بود؟
چطور غیر از بوسه ی زوریش بیشتر از این پیش نرفته بود؟
تماس فردین که قطع شد، زیر چشمی به شادان نگاه کرد.
-چته؟
-با من حرف نزن.
فردین پوزخند زد.
-تحفه!
شادان با حاضرجوابی گفت: بهتر از آدمای کثیفم که شب و روزشون رو آشغال تموم می کنن.
دیگر داشت بیشتر از دهانش حرف می زد.
دستش بالا رفت که محکم توی دهان شادان بخورد اما یادآوری سیم جیم کردن های فروزان منصرفش کرد.
-بعدا به حساب بلبل زبونیت میرسم.
شادان با نفرت گفت: به همین خیال باش.
-نشنیدم چی گفتی؟
شادان دریده نگاهش کرد.
اصلا این مرد عیاش را درک نمی کرد.
انگار یک جو مردانگی نداشته باشد.
ترجیح داد جوابش را ندهد.
خانه که رسید تکلیف خودش، فردین و این خانه ی لعنتی را مشخص می کرد.
فردین که بی جواب ماند، عصبی تر از قبل رانندگی کرد.
شادان عین خیالش نبود.
می دانست دست فرمان خوبی دارد.
حداقل این فعلا تنها مزیتش بود.
رسیده به خانه بی توجه به فردین از ماشین پیاده شد و یکراست به سمت ساختمان رفت.
فروزان با شنیدن صدای ماشین دم در منتظرش ایستاده بود.
رسیده، مادرش را بغل کرد.
فروزان سرزنش آمیز گفت: جون به لبم کردی دختر. کجا بودی تو آخه؟ نمی گی دل تو دلم نمی مونه؟
-من شرمنده ام مامان.
فردین ماشین را داخل پارکینگ برد و به سمتشان آمد.
-باهاتون حرف دارم.
فروزان کنجکاو نگاهش کرد.
شادان دستش را گرفت و او را به سمت داخل کشاند.
فردین که انگار احساس خطر کرده باشد، پا تند کرد و رسیده نرسیده، روبرویشان ایستاد.
شادان، فروزان را روی مبل نشاند و خطاب به هردویشان گفت: من فردا از این خونه میرم.
صدای فروزان تیز و گوشخراش به گوششان رسید.
-چی؟
-همین که گفتم، دیگه اینجا نمی مونم.
فروزان با عجله بلند شد.
روبروی شادان ایستاد و گفت: حالت خوبه دختر؟
سرد به فردین نگاه کرد و گفت: اینجا نفس کم میارم، ترجیح میدم برم جایی که راحت باشم.
فردین عصبی گفت: زیادتر از دهنت داری حرف می زنی.
-ساکت باش فردین، ببینم این دختر چشه؟
بازوی شادان را گرفت و تکان داد: چیزی شده؟ کسی حرفی زده؟
-همه چیز خوب، نرمال، گل و بلبل، اصلا کمبودی نیست.
طعنه ی کلامش به فردین بیشتر از قبل عصبیش کرد.
-درست حرف بزن…
به سمت فردین برگشت و گفت: اذیتش کردی؟
فردین به سمتش آمد، بازویش را گرفت و گفت: باهام بیا، حرف دارم باهات.
فروزان جیغ کشید: ولش کن ببینم، چی بینتون گذشته؟ این چه حالیه که دارین؟
شادان طاقتش تمام شد و گفت: از دستش خسته شدم، من این خونه رو دوس ندارم، فردام یا میرم خونه عمو شاهرخ، یا جمع می کنم میرم بوشهر.
-آره بایدم بری تو اون دهات بدبخت.
-از خونه ی تو بچه شهری بهتره، حداقل برای اعضای خونه حرمت قائلن، تو بلدی؟
فردین جوش آورد و گفت: فروز جلو دخترتو بگیر قبل از اینکه نزدم دهنشو پر از خون کنم.
فروزان جیغ کشید: تمومش کنید، چرا مدام عین سگ و گربه بهم می پرید؟ این چه وضعشه؟ من مدام باید نگران روابط بین شما دو تا باشم، یه بار عین آدم بشنین مشکلتونو حل کنید، بچه که نیستین، قراره تا کی این وضع پیش بره؟
شادان خونسرد گفت: مامان جان تا جایی پیش نمیره، من فردا از اینجا میرم، خیال همگی راحت میشه.
فردین با تهدید گفت: جرات داری پاتو از در این خونه بیرون بذار.
فروزان دستی به پیشانیش کشید.
هرکاری می کرد که این دو کمی با هم مدارا کنند فایده ای نداشت.
شادان پوزخند زد و گفت: قراره شما جلوی منو بگیری اونوقت؟
وقتی این همه شیر می شد و گستاخی می کرد، میل عجیبی داشت که خفه اش کند.
-نشونت میدم.
شادان و فروزان را تنها گذاشت و بالا رفت.
فروزان عصبی و ناآرام نگاهش کرد و گفت: چته شادان؟ بهم بگو فردین چیکارت کرده؟
اصلا دلش نمی خواست مادرش را نگران کند.
-حوصله کل کل کردن مدامو باهاش ندارم.
-بذار یکم فکر کنیم بعد تصمیم بگیر، سرخود حق نداری کاری کنی شادان.
شادان به سمت پله ها رفت و گفت: من فکرامو کردم مامان، چیزیم تغییرش نمیده.
باید به اتاقش پناه می برد.
وسایلش را جمع و جور می کرد.
برای فردا باید آماده می شد.
نرسیده به پله ی سوم، یکباره برگشت و گفت: مامان شماره ی عمو رو بهم می دین؟
فروزان اخم کرد و گفت: شادان، بدون اجازه ی من هیچ جایی نمیری، بچه نیستی که داری لجبازی می کنی.
بی حرف از پله ها بالا رفت.
اصلا نمی خواست یکی به دو کند.
فردین بسش بود.
وارد اتاقش شد و در را پشت سرش قفل کرد.
خدا را شکر که بلاخره این در کوفتی را درست کردن و دیگر درون اتاق زندانی نمی شد.
بی حوصله و بی حال خودش را روی تختش رها کرد.
محکم روی تخت خورد اما دردش نیامد.
نگاه به سقف دوخت و دستش را روی لب هایش گذاشت.
هنوز کمی درد داشت.
هنوز قلبش تیر می کشید.
دلش نمی خواست هرگز، هرگز، هرگز فردین را ببخشد.
احساس می کرد به تمام تنش، روحش و احساسش حمله کرد.
والا که تجاوز جنسی دردش کمتر بود.
آهی کشید و چشم روی هم گذاشت.
بلاخره این خانه و آدم هایش هم برایش تمام می شدند.
چمدانش آماده بود.
فقط منتظر بود برود و حرف هایش را بزند.
غافل از اینکه فردین بزور هم که شده فروزان را بیرون از خانه فرستاده.
مریم خانم هم روز جمعه ای مرخصی گرفته بود تا سری به خواهرش بزند.
در اتاقش را که باز کرد بیرون برود با فردین سینه به سینه شد.
با اخم گفت: نمیشه مدام جلوی من سبز نشی؟
-نه دیگه نشد، شال و کلاه کردی؟ کجا قراره تشریف ببری؟
شادان با لجبازی دست به سینه شد و گفت: دیشب توضیح دادم، حالا هم از سر راه من برو کنار با مامانم کار دارم.
فردین، شادان را به داخل خانه هول داد و گفت: چقدر بد که مامانت رفت عموجونتو ببینه.
شادان با تمسخر گفت: باشه باور کردم.
-می خوای صداش بزنی؟
چهره ی شادان درهم گره خورد.
-چی میگی تو؟
فردین جدی شد و گفت: این مسخره بازیارو تموم می کنی قبل از اینکه تو این اتاق زندانیت کنم.
شادان جیغ کشید: به چه حقی اونوقت؟ خیلی دیگه داری زیادتر از حدت برای من تعیین و تکلیف می کنی.
-برای دخترای زبون نفهم روش دیگه ای ندارم.
شادان مستاصل نگاهش کرد.
فروزان چرا تنهایش گذاشت آن هم با این مرد کثیف!
لقب دیگری نداشت که نثارش کند غیر از کثیف!
-بشین حرف بزنیم.
-می خوام از این خونه برم، مگه زوره که منو نگه دارین؟
-گفتم بشین حرف بزنیم.
در اتاق شادان را پشت سرش بست.
اشاره به تخت کرد و گفت: بشین.
-دست از سرم بردار، به چه زبونی من باید بگم لعنتی؟ خسته ام کردی.
-شرایطمو بپذیری کاری به کارت ندارم.
شادان ساکت شد.
مستقیم نگاهش کرد.
به تردید پرسید: چی؟
-مازیار!
انگار متوجه نشده باشد دوباره پرسید: چی؟
-اطلاعات شرکتشو می خوام، بهم بدی از این به بعد دیگه کاری به کارت ندارم.
یعنی عملا می خواست برایش جاسوسی کند؟
حیرت زده به فردین نگاه کرد.
-ببخشید، منو دقیقا چی فرض کردی؟
-کار راحتیه، بیخود خودتو پاک و فرشته نشون نده.
شادان با عصبانیت پا روی زمین کوبید و گفت: حالم ازت بهم می خوره، اینقد پستی که جایی برای هیچی نمی ذاری.
-خفه شو.
-هرگز این کارو نمی کنم، هیچوقت از اعتماد کسی سواستفاده نکردم از این به بعدم نمی کنم، خجالت بکش.
فردین پوزخند زد و گفت: یادم نبود خانم فرشته ان.
-هرچی باشم خیلی بهتر از توام…
-حرف دهنتو بفهم دختر، هی هیچی نمیگم بیشتر بلبل زبونی می کنی.
-از اتاقم برو بیرون، من دارم میرم، مامان نیست برای خداحافظی، باشه، تنهایی میرم، اصلا مهم نیست.
چرا این دختر یک ذره از موضعش کوتاه نمی آمد.
چرا سعی می کرد عین پدر کلاشش باشد؟
احتیاج داشت کمی گوشمالی شود.
لامصب هر راه کاری هم روی این دختر پیاده می کرد جواب عکس می گرفت.
آدم بشو نبود.
خودسر و لجباز می تازاند.
جلو رفت که شادان ترسیده، از روی تخت بلند شد.
فورا پارچ خالی کنار تختش را بالا آورد و گفت: به جون خودم اینبار بهم دست بزنی پرت می کنم.
فردین حیرت زده نگاهش کرد.
-بذار پایین!
-جلو نیا می ذارم.
فردین با عصبانیت جلو رفت.
دستش رفت که پارچ را از شادان بگیرد که ناغافل پایش روی چیزی زیر پایش رفت و لیز خورد.
قبل از اینکه بیافتد، شادان از ترس پارچ را در هوا ول کرد و تند و فرز یقه ی فردین را گرفت.
پارچ با صدای بلدی شکست.
آنقدر هم زور نداشت که فردین را نگه دارد.
فردین محکم با کمر روی زمین خورد و شادان هم به واسطه ی گرفتن یقه اش پایش پیچ خورد و روی فردین افتاد.
صدای آخ فردین بلند شد.
بد روی زمین خورد.
آن هم اتاقی که با یک گلیم خوش رنگ قرمز فرش شده بود.
شادان دلواپس و خجالت زده از روی سینه ی سفتش بلند شد.
-خوبی؟
فردین از درد چشمانش را بسته بود و ابروهایش بهم پیوسته.
شادان با نگرانی کف دستش را روی صورت تازه تیغ خورده فردین گذاشت و گفت: خوبی؟ چیزیت شده؟
یکی از همین روزهای سرد پاییزی…
وقتی کلاه قرمز را روی موهایت گذاشته ای و زیر لب شعر می خوانی،
همه ی گنجشک های کوچه ی خودمان را بسیج می کنم.
باید برای دل تو هم شده از آسمان باران بیاورند.
این چکمه و این کلاه قرمز که بیخودی به تو نمی آید.
این نرمی دست هایی که درون پالتویت جا خوش کرده که بیخود به صورت من نمی آید.
چشم هایش باز شد و روی صورت شادان لغزید.
نگرانی چشمانش و لرز خفیف دستانش عین یک نارنگی تازه بود.
از آن نوبرانه های خاص!
-خوبی؟ کمرت چیزیش شده؟
مطمئنا تا مدتها کمردرد خواهد داشت.
اما این رگ های سرخوش که ذق ذق می کردند را باید چکار می کرد؟
-کمکت کنم بلند شی؟
گاهی وقت ها دختر خوبی می شد.
اصلا صادقانه می خواست در نظر بگیرد همیشه دختر خوبی بود.
فقط حیف که دختر حمید بود.
شادان دستش را از روی صورتش برداشت و گفت: کمکت می کنم بلند شو، باشه؟
تن صدایش از ترس بود یا نگرانی، اما می لرزید.
-خوبم.
دروغ می گفت، درد داشت.
-ببخشید من واقعا نمی خواستم بزنم، اصلا نزدم که، پس چی شد؟
فردین زود زد و با درد نشست.
زیر پایش لیوان پلاستیکی سبز رنگی بود که زیر پای فردین خورد شده بود.
فردین با نق نق گفت: چرا وسایلتو جمع نمی کنی تو اتاق؟
شادان خجالت زده لب گزید و گفت: کمکت کنم بلند شی؟
مگر مرده باشد که یک دختر کمکش کند.
دستش را ستون بدنش کرد و بلند شد.
کمرش تیر کشید.
با این حال سفت و سخت برگشت و گفت: ببین چی میگم، پاتو از در این خونه بیرون بذاری، هرجای این کره ی خاکی بری پیدات می کنم، اونوقت من میشم و تو، بهتره یکی باشه تو اون موقعیت نجاتت بده، پس سرت گرم زندگیت باشه و با اعصاب من بازی نکنی.
-بهم زور نگو.
فردین جوابش را نداد و در حالی که سعی می کرد شق و رق باشد از اتاق بیرون زد.
شادان بلاتکلیف وسط اتاق ماند.
هم بابت افتادن فردین عذاب وجدان داشت هم دلش می خواست برود.
مطمئن بود فروزان به عمد از خانه بیرون زده.
کار فردین بود.
حالا چطور راضیش کرده بود خدا می داند.
نگاهی به چمدان بسته اش انداخت.
واقعا توان کل انداختن و لجبازی با فردین را نداشت.
تازه تجربه نشان داده بود هرچه بیشتر لجبازی می کرد فردین بیشتر به حریمش رسوخ می کرد.
شاید بهتر بود باز هم کمی تحمل کند.
فقط کمی، نه بیشتر نه کمتر!
حداقل تا وقتی که جا پای شاهرخ در زندگیش محکم شود.
و بتواند روی کمک هایش حساب کند.
البته اگر برای عمو جانش مهم باشد.
تکیه داده به عصایش چشم ریز کرده نگاهش می کرد…
شادان معذب و دلخور از این نگاه با روسریش بازی می کرد.
-عمه گفتی با صمصام میای؟
-صمصام با دوستاشه. یه دوست هندی داره، برای تحصیل اینجاست…دلش می خواسته اصفهانو بگرده، صمصام همراهیش می کنه.
-چرا نگفتین بیان اینجا؟
عمه با تمام پروییش زل زده به فروزان و گفت:شب میان.
فروزان لب گزید که عمه دوباره گفت:فردین کجاست؟
-شرکت، میاد حالا!
عمه اشاره ای به شادان کرد و گفت:گذاشتی یه دختر و پسر عذب کنار هم تو این خونه زندگی کنن؟
فروزان به نرمی گفت:عمه جان، این حرفا از شما بعیده.
عمه خانم پشت چشمی نازک کرد و گفت: شیطون به حرف من و تو توجهی نمی کنه.کار خودشو جلو می بره.
شادان از شرم سرخ شد.
– شما خسته این.یکی از اتاق های پایینو آماده کردم براتون.برین استراحت کنین.
-خسته نیستم.بگو مریم برام چای به بیاره.هوس کردم.
شادان متعجب از پرویی این زن بود.
یکی نبود بگوید بیا ما رو بخور!
بلند شد تا سفارش چای عمه خانم را اجرا کند که عمه خانم پرسید:کلاس چندمی؟
شادان لبخند زد و گفت:من درس نمی خونم.
-تموم کردی؟