رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 69

0
(0)

 

رامتین با خنده به سمت الوند آمد.
الوند اسب را به سمت نرده ها کشید.
-چطوری پسر؟
-این دختره کی بود؟
رامتین شانه بالا انداخت.
-نمی دونم.
-اسمش چیه؟
-بلوط.
هر دو پقی زیر خنده زدند.
-چه مسخره!
رامتین با تامل گفت: ولی یه جور خاصی بود قبول داری؟
-اینم عین بقیه.
-نه فرق داشت، نمی دونم بگم دقیقا چطوری بود. ولی جوری به اطراف نگاه کرد انگار هیچ چیزی براش تازگی نداره، و البته به هیچ مردی هم توجه نشون نداد.
-حتما نامزدی چیزی داره.
-حلقه که تو دستش نبود.
-خوشگل بود، پس حتما یکیو داره.
رامتین لبش را یک وری کرد.
-شاید.
رامتین دستش را به نرده ها زد.
-خاکستر چطوره؟
-خوبه، برنامه ی این دختره چطوریه؟
-گیر دادیا.
-بنداز روزهایی که من هستم.
رامتین متعجب نگاهش کرد.
-چیه؟ اولین باره می بینم بند کردی به یه دختر.
-فقط کنجکاوم.
-گوشام دراز شد.
-جون داداش!
-زر نزن بابا.
الوند لبخند زد.
از خاکستر پایین آمد.
-جدی میگم، فقط کنجکاو کرده.
-برنامه اش با تو هست، معین فقط روزهای هست که تو هم هستی.
-مربیش معینه؟
-اون بهتر با خانما کنار میاد.
-هیز و دله!
رامتین خندید.
-برنامه ات چیه واسه امشب؟
-خونه، فوتبال و یه کاسه آجیل!
-هستم.
-کی تعارف کرد؟
الوند یال گردن خاکستر را نوازش کرد.
-بگو بیان ببرنش اسطبل!
خودش هم از زیر نرده ها زد و بیرون آمد.

نمی خواست اعتراف کند فکرش مشغول شده.
ولی عجیب بود.
الوند هرگز به دختری توجه نمی کند.
آنوقت به یک دختر آماتور که قرار بود تازه با اسب و زین آشنا شود توجه نشان می داد.
شاید هم از رو برگرداندنش بود.
تا به حال هرگز نشده بود دختری از او رو برگرداند.
همه همیشه دورش حلقه می زدند.
دقیقا عین حالا!
-الوند جون…
ستاره یکی از قدیمی های این باشگاه بود.
دختری با پوستی شبیه شیربرنج و چشمان سبزِ بی حال!
آنقدر هم که آرایش می کرد باز صورتش همین بود.
-بله!
-امروز کمکم کن یکم.
-من کار دارم ستاره.
-تو همیشه کار داری.
رامتین پشت سرش تک خندی زد.
جایش نبود.
وگرنه لنگه کفشش را به سمتش پرت می کرد.
-باشه یه وقت دیگه.
ستاره نزدیکش شد.
بازویش را گرفت.
اصلا خوشش نمی آمد.
با اخم دستش را کشید.
با جدیت گفت: دیگه به من دست نزن.
ستاره ایشی گفت.
-گوشت تلخ!
واقعا از این آویزان بودن بدش می آمد.
به سمت کافه رفت.
ستاره هم رفت تا به رامتین گیر بدهد.
غرور نبود.
ولی از بعضی چیزها بدش می آمد.
به شدت عصبیش می کرد.
خدا رحمش کرد.
وگرنه یک سیلی درون صورت باد کرده اش می گذاشت.
وارد کافه شد و صندلی همیشگی نشست.
عادت داشت رو به زمین چمن باشد.
اسب سواری بقیه را ببیند.
به زودی شاهد اسب سواری بلوط خانم هم می شد.
باید دید چند مرده حلاج بود.
یک دختر تتیش مامانی که معلوم نبود از چه خانواده ای است.
بی اصل و نسب تازه به دوران رسیده زیاد بود.
فنجان قهوه ای سفارش داد.
پا روی پا انداخت.
آفتاب عصر هنوز پرجان بود.
سایه ی درخت های چنار کنار دیوار آنقدر گسترده نبود که تا زمین چمن برسد.

به نظر اینجا به درخت کاری اساسی نیاز داشت.
خصوصا کنار نرده ها!
ولی رامتین مخالف بود.
می گفت کنار نرده درخت بکارند اسب های به هوای خوردن برگ هایشان رم می کنند.
خصوصا اگر سوارکار آماتور هم باشد.
چشمانش را مالید تا خستگی تمام روز کاریش در شود.
این روزها فشار کاریش چند برابر شده بود.
زیاد نمی توانست برای خوشی هایش وقت بگذراند.
اسب سواری هم چیزی بود که ابدا نمی توانست از آن دست بردارد.
جز عاداتش شده بود.
قهوه را جلویش گذاشت.
عادت داشت قهوه اش را کاملا شیرین بخورد.
از تلخی بدش می آمد.
مسخره بود که بعضی ها برای کلاس هم که شده قهوه را تلخ تلخ می خوردند.
رامتین هم بلاخره از دست ستاره فرار کرد و آمد.
-پسر این چقد کنه اس!
الوند لبخند هم نزد.
فقط فنجانش را بالا گرفت و لب زد.
رامتین مقابلش نشست.
-باید زنگ بزنم معین بگم شاگرد جدید داره.
-مگه خودش امروز نمیاد؟
-نه کار داره.
الوند فنجانش را روی میز گذاشت.
-یکم کار دارم باید برم انجامشون بدم.
-اینقد فعال نباش!
الوند لبخند زد.
فنجان نیمه خورده اش را رها کرد و بلند شد.
-راستی 24 سالشه.
-کی؟!
-این دختره بلوط.
-زیاد مهم نیست.
رامتین نگاه عاقل اندر سفیه به او انداخت.
-می بینمت.
-باشه.
دستی برای رامتین تکان داد و از کافه بیرون زد.
در حالی که از فهمیدن سن بلوط کنجکاویش شدت گرفته بود.
**
پدرش آقا ناصر مرد سخت کوشی بود.
سرش تاس بود و کمی هم شکم داشت.
سیبل های کوتاهش به صورت گردش می آمد.
همیشه هم کلاه لبه دار روی سرش می گذاشت.
به شدت جهان دیده بود.
پشت هر حرفش فکری بود.
حدود 9 شب همیشه مغازه را تعطیل می کرد و برمی گشت.
پلاستیک میوه های بهاری را روی اپن گذاشت.
بلوط بلند شد و کت را از تنش درآورد.

-خسته نباشی آقا جون.
-پاینده باشی دخترم.
کلاهش را هم به دست بلوط داد.
دستی به سر تاسش کشید.
-بوی خوبی میاد.
مادرش از آشپزخانه گفت: حلیم بادنجون گذاشتم.
بلوط کت و کلاه پدرش را به چوب لباسی دم در آویزان کرد.
-به به، هوس کرده بودم.
بلوط با لبخند گفت: چه خبر آقا جون؟
-سلامتی!
رفت تا لباسش را عوض کند.
بلوط هم میوه هایی که پدرش آورده بود را درون یک آبکش بزرگ ریخت.
زیر شیر سینک گرفت و چنگ زد.
-یه استکان چای ببر برای آقا جونت.
-چشم.
دختر حرف گوش کنی بود.
بی نهایت عاشق خانواده اش بود.
حتی وقتی مادرش بدخلقی می کرد باز هم عاشقش بود.
پدرش اما مرد آرامی بود.
از گل نازک تر هم به بچه هایش نمی گفت.
آقا ناصر با پیژامه و دست رو شسته به هال آمد.
فورا هم کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد.
بلوط میوه های شسته را کنار گذاشت تا آبش برود.
چای نبات را درون سینی مسی گذاشت و برای پدرش برد.
سینی را مقابلش گذاشت و کنارش نشست.
-بذارید یکم ماساژتون بدم.
معمولا وقتی بیکار بود این کار را برای پدرش می کرد.
آقا ناصر پاهایش را دراز کرد.
بلوط هم مشغول شد.
-راستی خانم…
صدای مادرش را شنید.
-جانم…
هنوز هم بعد از این همه سال جانم گفتن های مادرش بوی عشق می داد.
-یعقوب برای پسرش زن گرفته می دونستی؟
لبخند زد.
-آره خانمش رو چند روز پیش تو خیاطی دیدم.
-کارت داده واسه آخر هفته.
-بریم؟
-نمی دونم، اگه کار و باری نداریم بریم.
انگار نه انگار عقد دخترشان بهم خورده.
آبرویشان همه جا رفته!
هزار تا عیب و ایراد روی دخترشان گذاشته اند.
با ملایمت گفت: مطمئنید باید بریم آقا جون؟
ناصر لبخند زد.
چایش را شیرین کرد.
-چرا که نه!

-ولی خب حرف مردم…
هورتی از چایش کشید.
-حرف مردم همیشه هست.
-آقا ناصر شام من آماده اس، می خوری سفره بکشم.
-سلام بابا!
باران تازه از حمام بیرون آمده بود.
حوله را دور موهایش جوری پیچ داده بود که نمی خواست یک قطره آب هم روی لباسش بریزد.
-سلام دخترم.
باران وابستگی عجیبی به پدرش داشت.
مدام بغلش می کرد.
می بوسیدش.
تا ناصر نمی آمد لب به غذا نمی زد.
دختر آخری بود و به شدت بچه ننه!
البته خب کمی هم لوس بود.
لوسش کرده بودند.
آقا ناصر زیادی لی لی به لالایش می گذاشت.
کنار آقا ناصر نشست و خودش را درون آغوشش جا کرد.
-بکش خانم.
بلوط بلند شد تا کمکش کند.
ناصر هم از درس و مشق باران پرسید.
دخترک 12 ساله اش کم کم داشت بزرگ می شد.
بلوط به کمک مادرش فورا سفره ی غذا را چید.
-خانم یه زنگ بزن بچه ها بیان.
بلوط گفت: من زنگ می زنم.
در حالی که لقمه گرفته بود بلند شد.
-بشین، غذاتو که تموم کردی زنگ بزن.
-نه حالا یه دقیقه زنگ می زنم.
همین هم شد.
فورا به برادر و خواهر بزرگش زنگ زد.
دوباره پای سفره نشست.
ناهار در میان پرحرفی های باران خورده شد.
علاقه داشت پای سفره فک بجنباند.
برایش راضی کننده بود.
خصوصا وقتی از مدرسه و شیطنت هایش می گفت.
شام که تمام شد بلوط فورا ظرف ها را جمع کرد.
-باران بیا کمکم.
با هم درون سینک ظرف ها را شستند.
مادرشان هم میوه های تازه را آورد.
طولی نکشید که خواهر و برادر بزرگش هم رسیدند.
خانه شلوغ شده بود.
بلوط روی صندلی کنار اپن نشسته و با لذت بستنی می خورد.
فردا اولین روز اسب سواریش بود.
پر از حس لذت بود.
غیر از تیرداد، آرزو و برادرش را هم به دام می انداخت.
همگی دست به یکی کردند تا آبروی پدرش را ببرند.
مردی که تا به الان یک نفر هم حرفی پشت سرش نزده بود.

 

او هم تلافی می کرد.
خیلی زود!
***
ماشین را پارک کرد.
ولی گوشی قطع نشده بود.
-کتی، من خود تیردادم می خوام، باید بتونم اونم از پا در بیارم.
-غصه نخور هانی، اونم یه کاریش می کنیم.
-کتی تو مخت خوب کار می کنه، پس منتظرم.
-قول میدم جیگرم.
-فدات عزیزم.
تماس را قطع کرد.
بعد باید سری هم به دیانا بزند.
ولی نمی خواست از کارهایش چیزی به او بگوید.
دیانا خیلی حساس بود.
حالا شروع می کرد به نصیحت کردن.
مدام هم سعی می کرد خودش را درگیر این کارها نکند.
همان نفهمد بهتر است.
گوشی را درون کیفش گذاشت و از ماشین پیاده شد.
خدا پدر و مادر کیان را بیامرزد.
اگر ماشین کیان نبود نمی توانست اینجا این همه قپی بیاید.
از مال و منالش بگوید.
یکراست به سمت دفتر رامتین رفت.
به نظرش مرد معقولی می آمد.
همین که سعی کرده بود با تیک نزند کافی بود.
جلوی دفتر ایستاد و در زد.
-بیا داخل!
در را باز کرد.
-سلام آقای پورهادی!
ولی از دیدن الوند کنارش غافلگیر شد.
فورا اخم هایش را درهم کشید.
رامتین خونسردیش را حفظ کرد.
-سلام خانم نیروانی بفرمایید بشینین.
-نه فقط می خوام مربی رو ببینم.
-تو راهن.
بلوط بلاتکلیف ایستاد.
-بفرمایید بشینین تا بیاد.
الوند مستقیم و بی پرده نگاهش می کرد.
انگار گربه ای که بخواهد موش بگیرد.
بلوط پوزخند زد.
داخل شد و در را بست.
با غرور ذاتیش دقیقا مقابل الوند نشست.
مرد جذاب و خوش پوشی بود.
-چقدر دیگه می رسن؟
رامتین به ساعت مچیش نگاه کرد.
-تا ده دقیقه دیگه می رسن.
پایش را جوری روی پا انداخت که میزان غرورش را نشان بدهد.

هدف الوند بود.
جادوی غرور و بی توجهی کارساز بود.
حتی نیم نگاهی هم به این مردیکه ی خودخواه نینداخت.
از نوع نگاه کردنش اصلا خوشش نیامد.
مشخص بود هیز نیست.
بیشتر انگار داشت تحلیلش می کرد.
انگار بخواهد پوسته اش را بشکاد تا درونش را ببیند.
کورخوانده بود.
هرگز اجازه نمی داد دستش رو شود.
-الوند خاکستر آماده اس…
از گوشه ی چشم به الوند نگاه کرد.
الوند که از سکوت خوشش نمی آمد بلند شد.
-می بینمت.
خیلی خونسرد از کنار بلوط گذشت.
بوی خاص ادکلنش زیر بینی بلوط غوغا کرد.
دارندگی و برازندگی که می گفتند دقیقا همین بود.
-ببخشید خانم نیروانی که اینقد طول کشید.
-مشکلی نیست.
-ظاهرا یه مشکلی پیش اومده وگرنه اهل دیر کردن نیستن.
-درک می کنم.
ولی اصلا خوشش نیامد که معطل شده.
طولی نکشید که مرد لاغر اندامی با موهای جوگندمی و چشمان عسلی داخل شد.
-چطوری رامتین؟
-خیلی دیر کردی معین!
-بابا باز این ماشین لعنتی بازی درآورد.
نگاهش روی بلوط افتاد.
-خانم نیروانی؟
بلوط بلند شد.
-خودمم.
-عذرخواهی می کنم بابت تاخیر.
-خواهش می کنم.
رامتین بلند شد و گفت: ایشون از این به بعد مربی شما هستن.
-خیلی ممنون.
-آماده این؟
بلوط مسرانه گفت: بله!
-پس تا رخت کن راهنماییتون می کنم، لباستونو تعویض کنین بیاین بیرون.
رامتین فورا گفت: تو رخت کن یه کمد سراسری هست، لباس های نو کاور شده هستن، هرکدوم سایز شماست رو انتخاب کنید و بپوشید.
از کشوی مقابلش کلیدی درآورد.
-اینم کلید کمد اختصاصی شما.
بلوط کلید را گرفت.
-ممنونم.
همراه معین از دفتر بیرون آمدند.
معین رخت کن خانم ها را نشانش داد.
بلوط هم همراه با وسایلش وارد رخت کن شد.
چقدر فضای داغی داشت!

خیلی زود همانطور که رامتین گفته بود لباسی که اندازه اش بود پیدا کرد.
تن زد و لباس های خودش را درون کمد 20 گذاشت.
کمی از این جور لباس پوشیدن خوشش نیامد.
ولی باید عادت می کرد.
از رخت کن بیرون آمد.
معین با یک اسب قهوه ای رنگ که افسارش را گرفته و زین شده بود کنار نرده ها منتظرش بود.
چند سوارکار درون زمین بغلی در حال تمرین بودند.
معین اسب را بست و از زیر نرده ها به سمتش آمد.
-خب خانم نیروانی بریم سمت مقدمه!
-بفرمایید.
-اول اینکه لطفا از بغل به اسب نزدیک شو، با آرامش و درآوردن صدا تا اسب بفهمه سوارکارش داره میاد.
دقیقا همان کارهایی که گفته بود را انجام داد.
حلا کنار اسب بود.
یال اسب را نوازش کرد.
کنار گوشش گفت: تو چقدر نازی پسر!
-دختره!
-چی؟
معین خندید.
-مادیونه!
بلوط هم لبخند زد.
کم پیش می آمد در مقابل شوخی یک مرد بخندد.
الوند درون زمین بغلی به تاخت می رفت.
ولی انگار یک لحظه حواسش به بلوط جمع شد.
سرعتش را کم کرد.
خودش را به نرده های مشترک رساند و نگاهش کرد.
-باید چیکار کنم.
-دست چپت رو بذار رو گردنش و پاتو بذار رو رکاب، با دست راست هم زین رو بگیر و خودتو بکش بالا!
بلوط همه ی این کارها را کرد.
ولی نمی توانست خودش را بالا بکشد.
الوند با لبخند نگاهش می کرد.
-بذار کمکت کنم.
بلوط یکباره گفت: نه، خودم می تونم.
معین دستانش را بالا گرفت.
-بفرمایید.
بلوط دوباره سعی کرد.
ولی باز هم نتوانست.
معین این بار بدون اجازه گرفتن مچ پایش را گرفت.
به سمت بالا هولش داد.
-پای راستتو بذار رو رکاب.
بلوط فورا این کار را کرد.
انگار کوه قاف را فتح کرده باشد.
عجب کار سختی بود.
مرد تا تمام شد.
تازه این مرحله ی اولش بود.
وای به حال بعدش.
-جات راحته؟

-بله!
معین جلو آمد.
با ملایمت افسار اسب را گرفت.
-امروز همین که بالا رفتن از اسب رو یاد بگیری و یکم تو این زمین تمرین کنی کافیه.
واقعا کار سختی بود.
خودش را درون چه هچلی انداخت.
-زین رو بگیر من با افسار کمی اسب رو راه می ندازم، بعدش افسار رو میدم دست خودت.
چقدر ترسناک بود.
-من می ترسم.
معین لبخند زد.
-اولش چون حرکت می کنه یکم ترس داره بعدش عادی میشه.
معین حرکت کرد.
اسب رام و مطیعی بود.
بدون اینکه بخواهد چموش بازی درآورد آرام کرد می کرد.
الوند کنار نرده ها روی اسب خودش خم شده بود و می خندید.
از همان جا هم ترس بلوط مشخص بود.
و البته سوژه ی خوبی برای الوند بود.
اسبش را از کنار نرده ها تکان داد.
از آنجا دور شد.
خاکستر احتیاج به دویدن بیشتری داشت.
بلاخره بعد از یک ربع حرکت اسب، معین افسار را به دست بلوط داد.
-باید خودت حرکتش بدی.
-باید چیکار کنم؟
-با پاتو دو سه تا ضربه ی آروم بزن کفل اسب و نچ نچ کن تا حرکت کنه.
معین کمی عقب ایستاد.
اسب انگار از گوشه ی چشم معین را می دید.
هیچ اعتمادی هم به سوارکارش نداشت.
بلوط نفسش را تند بیرون داد.
به شدت استرس داشت.
بدون اینکه حواسش باشد با پا دو بار محکم به کفل اسب زد و نچ نچ کرد.
اسب که غافلگیر شده بود رم کرد.
دو پایش را بالا آورد.
معین عقب تر رفت.
بلوط از ترس جیغ کشید.
معین به سمت اسب آمد تا آرامش کند.
ولی اسب رم کرده بود.
روی دو پا پایین آمد و به سرعت شروع کرد دویدن.
بلوط هم یکسره جیغ می کشید.
خودش را روی زین انداخته بود.
جیغش توجه همه را جلب کرد.
الوند که زمین بغل بود با دیدن رم کردن اسب بیکار نشد.
داد زد: معین دروازه رو باز کن.
معین معطل نکرد.
فورا دروازه ی چوبی هر دو زمین را باز کرد.
الوند به تاخت از آن زمین خودش را به این زمین رساند.
باید خودش را به اسب رم کرده می رساند.

معین دستاچه به زمین چمن زار بغلی رفت.
اسب یکی از سوارکارها را گرفت و فورا بالایش پرید.
باید به الوند کمک می کرد.
تعجب می کرد.
اسب زیر پای بلوط خیلی آرام بود.
چطور رم کرد؟
ضربه ی پای بلوط ناشیانه بود.
ولی آنقدرها درد نداشت.
تازه این اسب مدام با تازه کارها بیرون می رفت.
واقعا مانده بود.
بلوط یکسره جیغ می کشید.
به شدت ترسیده بود.
اصلا نمی توانست حتی نفس بکشد.
جوری روی زین افتاده بود که انگار هر لحظه قرار است بمیرد.
صدای الوند را کنارش شنید.
-هی دختر، صدامو می شنوی؟
صورتش را برگرداند.
جیغ زد: کمکم کن!
اگر در هر حالت دیگری بود هرگز کمک نمی خواست.
ولی الان به شدت ترسیده بود.
معین هم از پشت سر می آمد.
الوند خودش را به اسب نزدیک کرد.
با یک جهش افسار را گرفت.
-خودتو محکم بگیر.
یکباره افسار را محکم کشید.
اسب روی دوپا بلند شد.
و فورا متوقف شد.
سرعت دویدنش واقعا بالا بود.
ولی از بس بلوط سفت چسبیده بود از اسب به پایین پرت نشد.
به محض اینکه اسب ساکن شد.
ضربان قلب روی هزار آمده اش کمی آرامتر شد.
ولی همچنان تند می کوبید.
انگار بخواهد از سینه اش بیرون بیاید.
به شدت ترسیده بود.
دیدن عزرائیل هم این همه ترس نداشت.
رنگ پریده بود.
معین هم آخر سر کنارشان توقف کرد.
-خوبی؟
به الوند نگاه کرد.
اگر کمکش نکرده بود معلوم نبود چه بلایی به سرش می آمد.
معین از اسب پایین پرید.
پدال ها را چک کرد.
از دیدن خلال دندان گوشه ی پدال اخم هایش را درهم کشید.
یکی به عمد خلال دندان آنجا گذاشته بود.
معین نگاهش کرد.
مچ پای بلوط را گرفت و گفت: بیا پایین.

بلوط از اسب پایین آمد.
تن و بدنش هنوز کمی لرز داشت.
به الوند نگاه کرد.
-ممنونم.
الوند با یک لبخند شیطنت آمیز نگاهش کرد.
انگار که چیزی بخواهد.
-خب، در قبالش؟
-ببخشید؟
معین با اخم گفت: ول کن الوند!
الوند کمرش را صاف کرد.
-بیشتر مواظب باش دختر!
راهش را گرفت و رفت.
بلوط تا وقتی وارد چمن زار بغلی شد نگاهش کرد.
زخم کوچکی روی بدن اسب بود.
با تاسف گفت: این بلاخره دوتا لگد منه؟
-مشکلی نیست.
نمی خواست در مورد خلال دندان حرفی بزند.
ولی می فهمید کار چه کسی بوده.
غیرممکن بود کسی از آموزش او راضی نباشد.
این ها می خواستند در کنار کارآموز چیز خرابش کنند.
به بلوط نگاه کرد.
-شما خودت خوبی؟
-خوب میشم.
-بریم کافه بگم یه چیز شیرین بهت بدن.
ضعیف نبود.
ولی این بار واقعا باید با یک چیز شیرین دوپینگ می کرد.
-ممنونم.
معین افسار هر دو اسب را گرفت و پشت سر خودش کشاند.
اولین روز بلوط خرب شد.
-امیدوارم که ناامید نشده باشین.
بلوط به زور لبخند زد.
به گور پدرش خندیده!
ولی گفت: اصلا!
-خوبه، معلومه که دختری هستی که کم نمیاری.
چه دل خوشی داشت این مردیکه!
معین به کافه اشاره کرد.
شما برین کافه، من اسب ها رو ببرم.
-ممنونم.
معین سرتکان داد و رفت.
بلوط هم به آرامی وارد کافه شد.
سفارش یک کیک داد.
فعلا فقط همین سرحالش می آورد.
تا مغز استخوانش پر از ترس شده بود.
عجب اسب وحشی ای بود.
یکهو رم کرد.
البته بیچاره حق هم داشت.

زخم شده بود.
پشت یکی از میزهای بیرونی نشست.
بدون اینکه بداند صندلی که نشسته، صندلی همیشگی الوند است.
کلاه اسب سواریش را درآورد و روی میز گذاشت.
گره شالش را شل کرد.
از گرما و ترس عرق کرده بود.
عجب روز پر مخاطره ای بود.
یکم دیگر مانده بود سرش را به باد بدهد.
تازه هیچ کس غیر از کیان هم نمی فهمید که او اینجا اسب سواری یاد می گیرد.
فردا پدر و مادرش چه می گفتند؟
نانش نبود یا آبش؟
اسب سواری به چه دردش می خورد؟
غیر از این بود که به درد مرفه بی درد می خورد؟
ولی برای نزدیکی به الوند و آرزو مجبور بود.
تازه نقشه ی جالبی برای تیرداد داشت.
مخ کیان خوب کار می کرد.
در کافه باز شد و الوند هم آمد.
بدون اینکه لبخندش را نشان بدهد رو گرفت
الوند مستقیم به سمت او آمد.
اخم هایش را درهم کشید.
-خانم…
نگاهش را به بالا سر داد.
عجب قد بلندی داشت.
-بفرمایید.
-جای من نشستی.
-بله؟
-این میز رزو همیشگی منه.
بلوط پوزخند زد.
-شوخی می کنید؟
-به قیافه ی من میاد که الان با شما شوخی کنم؟
دستش زیر میز مشت شد.
نمی خواست یکی به دو کند.
خونسردیش را حفظ کرد و بلند شد.
-بفرمایید.
-کجا؟
-میزتون تحویلتون.
-نه دیگه نشد، تو نمی خوای ناجیت رو به یه نوشیذنی دعوت کنی؟
خب این یکی را حق داشت.
اگر کمک الوند نبود معلوم نبود چه بلایی به سرش می آید.
اسب حسابی وحشی شده بود.
-من تشکر کردم.
-تشکر خشک و خالی؟
-چی میل دارید؟
-یه قهوه لطفا.
-من میگم براتون بیارن.
الوند جایی که بلوط نشسته بود لم داد.

بوی یک عطر دخترانه درون مشامش پیچید.
حض برد.
و البته انگار قلقلکش شده باشد.
-عطر خاصی داری.
بلوط بعد از سفارش تازه برگشته بود.
اخم هایش را درهم کشید.
-ممنونم.
جالب بود برایش که به همه چیز این دختر داشت توجه می کرد.
حتی یک عطر ساده!
و جالب تر اینکه تیکه هم می پراند.
به حق که دیوانه شده بود.
وگرنه الوندی که محل به هیچ دختری نمی داد…
حالا پاپی یک دختر تازه وارد شده باشد…
جای سوال داشت.
نه برای دیگران.
بیشتر برای خودش و حال و احوالش!
-همین جا بشین.
-ممنونم.
بلوط میز بغلی نشست.
معلوم بود خسته است.
صورتش هنوز رنگ پریده بود.
از گوشه ی چشم نگاهش کرد.
-بچه ی این ورا نیستی.
از فضولی الوند خوشش نیامد.
-خب؟
الوند شانه بالا انداخت.
-اینجا همه همو می شناسن.
-که چی؟
از بلبل زبانی بلوط خوشش نیامد.
بیشتر روی صندلی لم داد.
دیگر حرفی نزد.
دختر تحریک کننده ای بود.
مدام تحریکش می کرد تا با او توجه کند.
شاید به خاطر اینکه زیادی غرور داشت.
به هر حال که چه؟
چقدر قرار بود دوام بیاورد؟
یک هفته؟ دو هفته؟ یک ماه؟
آخرش این بود که به التماس می افتاد.
منتظر آن روز می ماند.
گارسون با سفارشات آمد.
قهوه را جلوی الوند و کیک را هم جلوی بلوط.
بلوط عاشق کیک تر بود.
البته با کاکائوی زیاد!
با لذت قاشقش را درون کیک فرو برد.
از دیدن آن همه کاکائو چشمانش برق زد.
با لذت قاشق را درون دهان گذاشت.

الوند زیر چشمی نگاهش می کرد.
حرکاتش بامزه بود.
هیچ دختری را ندیده بود این همه بابت خوردن کاکائو ذوق کند.
معمولا دخترا از هرچیزی که چاقشان می کرد پرهیز می کردند.
سرش را کمی عقب کشید.
به هیکلش نگاه کرد.
نقصی نداشت.
جالب بود که چاق نمی شود.
بلوط زیر چشمی نگاهش کرد.
از نگاه الوند خوشش نیامد.
این مرد باید حد و مرزش را می دانست.
مستقیم برگشت و نگاهش کرد.
گوشه ی لبش بخاطر کاکائو قهوه ای شده بود.
-چی می خواین؟
-بله؟
-زیادی تو تیررس نگاه شما هستم.
هر کلمه ای که می گفت کاملا خونسرد بود.
الوند خنده اش گرفت.
اعتماد به نفس این دختر ستودنی بود.
صندلیش را چرخاند.
او هم مستقیم به بلوط نگاه کرد.
-چرا فکر می کنی تو تیررس منی؟
-اولا مودبانه تر صحبت کنید، من هنوز به شما اجازه ی خودمونی شدن رو ندادم، دوما کمی نگاهتون رو محار کنید آقا.
حرف هایش حسابی الوند را سوزاند.
آن چوب خلال حقش بود.
نباید نجاتش می داد تا کمرش خورد شود.
-اعتماد به نفس بالایی داری.
بلوط فقط پوزخند زد.
بلوط دوباره حواسش را به کیکش داد.
تا نیمه ی آن را خورد و بلند شد.
کلاهش را برداشت.
از کنار الوند رد شد.
ولی برگشت.
نگاهش کرد و گفت: روز خوش آقا.
از کافه بیرون آمد.
باید لباس عوض می کرد و برمی گشت.
برای امروزش زیادی هیجان را تجربه کرده بود.
کافی بود.
روزش را تکمیل کرد.
یکراست به رخت کن رفت.
لباس هایش را عوض کرد و بیرون آمد.
معین اسب ها را به اصطبل برده بود.
دستی برایش تکان داد.
معین هنوز شرمنده بود.
خودش را به او رساند.
-خیلی متاسف شدم خانم نیروانی!

-اتفاق پیش میاد.
-برای جلسه ی بعد می بینمتون.
-چه روزی؟
-پنچ شنبه همیم ساعت.
سری تکان داد و رفت.
همان موقع گوشیش را درآورد و شماره ی کیان را گرفت.
-سلام عشقم.
-سلام هانی، صدات خیلی شاده.
-داره دم به تله میدم.
-پس توجه ش جلب شده؟
-هوم، تو با تیرداد چیکار کردی؟
-دختره رو فرستادم سراغش!
لبخندی روی لب بلوط نشست.
درد تیرداد عشق نبود.
پول بود.
تا قبل از این نمی دانست آرزو و الوند وارث چه ثروت عظیمی هستند.
ولی با معرفی کیان خیلی راحت توانست آنها را بشناسد.
حالا تیرداد هی دم از عشق بزند.
مردیکه ی نابود!
-راستی کی دختره؟
-دختر خاله خودم.
خنده اش گرفت.
-از این دیوونگی ها نکن کتی!
-کاریت نباشه عزیزم.
-می خوام برم دیانا رو ببینم.
-بیا دنبالم منم میام.
-باشه عزیزم، پس می بینمت.
تماس را قطع کرد و سمت ماشین رفت.
پشت فرمان نشست.
از آینه الوند را کنار نرده ها دید.
داشت با معین حرف می زد.
در اصل معین داشت مشاجره می کرد.
اهمیتی نداد.
هیچ چیز اینجا به او ربطی نداشت.
گازش را گرفت و رفت.
خیلی وقت بود دیانا را ندیده.
دلتنگش بود.
برعکس ظاهرش که سنگدلانه به نظر می رسید،
شدیدا دل نازک بود.
فقط به آدم های بی ارزش علاقه نداشت.
علاقمند هم نمی شد.
درست عین تیرداد.
اگر آبروی پدرش نرفته بود کاری به کاری تیرداد هم نداشت.
چون عملا عاشقش نبود.
یعنی از نظر احساسی ضربه ای ندیده بود.
ولی حق پدرش این نبود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. سلام
    رمان فوق العاده است هم قسمت اول داستان شادان که عالی بو داستان بلوطم جذاب به نظر میرسه
    با یه دنیا تشکر و خسته نباشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا