رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 51

0
(0)

دستانش را دورش حلقه کرد.
-ببخشید.
-چیزی نگفتی که!
-ولی دلخوری.
-نیستم، بیشتر شرمنده ام ازت.
فردین برش گرداند.
هنوز دستانش دورش بود.
-شرمنده ی چی؟ می دونم چه حالی داشتی، منم کم خطا نکردم، اما به جون خودم و خودت می خواستم حل کنم، می خواستم باز من و تو کنار هم ما بشیم، باهم، جون می دادم برای این لحظات.
شادان لبخند پر احساسی روی لب آورد.
این مرد را می پرستید.
واقعا چرا چندین سال را بر خودش حرام کرد وقتی می شد عاشقانه های این زندگی را پرستید؟
-ماهیو هر وقت از آب بگیری تازه است.
-تو هنوز عین چند سال پیش زیبایی، حتی زیباتر.
م شد.
بوسه ی محکمی روی لبش زد.
جوری که شادان با اعتراض مشتی به شانه اش زد.
-کبودش کردی.
فردین خندید.
-مال خودمه، دیگه واسه مال خودمم باید مراعات کنم.
-دیوونه ای به خدا.
خودش را از حصار دستان فردین بیرون کشید.
-بریم پسر، لنگ ظهر شد.
فردین دوباره او را گرفت.
-حالا چه عجله ای هست وقتی میشه اینجا یکم خوش گذروند؟
منظورش کاملا واضح بود.
خودش هم بدش نمی آمد.
ولی پس بیرون رفتنشان چه می شود؟
-بریم بیرون بعد خب؟
-نوچ، راه نداره، دلم زنمو می خواد.
شادان خنده اش گرفت.
جوری حرف می زد انگار نه انگار تازه با هم رابطه داشته اند.
-شدم عین آب دریا برات، هرچی میخوری سیر نمیشی.
فردین با انگشت اشاره اش به آرامی روی بینی اش زد و گفت:آفرین زدی به هدف.
دست انداخت زیر پا و سر شادان.
از روی زمین بلندش کرد و به سمت تخت بردش!
-قرمز می پوشی حالم خراب میشه.
شادان به بازویش کوبید.
-تو کی فرصت کردی ببینی آخه؟
-من واسه زنم هیزم.
شادان را روی تخت گذاشت.
-عزیزم باید از زندگی لذت برد.

شادان به قهقه افتاد.
تا پای خواسته هایش وسط می آمد از همه چیز می گذشت.
جالب این بود که از فردین خجالت نمی کشید.
اصلا چرا باید آدم ازشوهرش خجالت بکشد؟
فردین روش خیمه زد.
دستانش جوری ستون تنش بود که اصلا وزنش روی شادان نبود.
خودش می دانست سنگین است.
نباید کل وزنش را روی شادان بیندازد.
بوسه ای از لب هایش گرفت.
-زود زود دلتنگت میشم.
-من که کنارتم عزیزم.
فردین سرش را پایین برد و گردنش را بوسید.
زیر گلویش نفس کشید تا بوی تن شادان را به ریه هایش بفرستد.
-دلتنگ این بوی خوبم،لمس کردنت…
-من مال توام.
دستش زیر پیراهن شادان رفت و برآمدگی سینه اش را لمس کرد.
-تا همیشه….
**
کمی آجیل از رقیه گرفتند.
شادان کمی خسته به نظر میرسید.
با هم بودنشان بخاطر هیجانات فردین گاهی خسته اش می کرد.
با این حال باز هم ذوق کوچه باغ ها را داشت.
باران خوبی امسال باریده بود.
مطمئنا همه جا الان یکپارچه سبز است.
دست در دست فردین پیاده از خانه بیرون زدند.
آفتاب تند بود.
آسمان هم آبی بدون تکه ای ابر.
انگار نه انگار دو روز پیش باران زده.
شادان جیبش را پر از آجیل کرد و در حالی که مدام می خورد گفت:فردا بریم خونه ی عمه م؟
-بریم.
-کنار دریا هم دوس دارم بیرون.
-وقت زیاده.
-تو مرخصی داری؟
-مثلا شرکت خودمه ها.
-خوب باشه.
-من اوکیم، کافیه تو برنامه هاتو جور کنی.
-من یه کاریش می کنم.
خانه را دور زدند.
از پشت خانه کوچه باغ ها شروع میشد.
همانطور که حدس زده بودند همه جا سبز بود.
تازه گل های بابونه و چندین گل رنگی دیگر هم میانشان به چشم می خورد.
-بریم کنار رودخونه؟

-آب داره؟
-نمی دونم.
چند سال پیش در امتداد رودخانه سد زده بودند.
همین سد باعث شده بود آب رودخانه خشک شود.
بعد از آن دیگر رودخانه از آنجا نگذشت.
مگر بارانی می آمد که آب جاری شود.
شادان سرمستانه بوی علف را به شامه اش می رفت.
درختان نخل راست قامت و سبز تازه داشتند میوه ی اول سالیشان را به نمایش می گذاشتند.
تا این دانه های ریز به خرما تبدیل شوند چندین ماه زمان لازم داشتند.
هر دو پنج سال پیش در خاطرشان بود که نیمی از این نخل ها در آتش سوختند.
ولی به همت صاحب باغ نخل های جدید ولی کوچکی درون زمین کاشته شده بود.
فردین با یادآوری آتش سوزی گفت: اینجا که رد میشیم یاد سرتقی تو می افتم؟
-من؟! چرا؟
-آتیش سوزی رو یادته؟
شادان خندید.
-می خواستم کمک کنم.
-فقط منو حرص می دادی.
-دستم درد نکنه.
-ورپریده.
شادان خندید.
زیر پایشان گل نبود.
در عوض سنگ های ریز ریز و صاف و یکدست بود.
راه که می رفتند صدای سنگ ها بلند می شد.
گنجشک ها با هم نوای بالای سرشان می خواندند.
صدای کار کردن تلمبه های آب هم می آمد.
بعد از بارندگی کار کردن تلمبه ها عجیب بود.
-همیشه دوست داشتم دوتایی اینجا قدم بزنیم.
فردین نوک بینی اش را کشید.
-من میمیرم برای این آرزوهای کوچولو کوچولوی تو.
شادان دستش را دور کمر فردین حلقه کرد.
-بیا فقط شاد زندگی کنیم.
-مگه غیر از اینه؟
-نه، مطمئنا نه!
سموری از طرف یکی از باغ ها وسط جاده خاکی آمد.
ایستاد و لحظه ای نگاهشان کرد.
یکباره با قدم های آنها پا به فرار گذاشت.
-اینجا غیر از نخلا چیزی نمی کارن؟
-نه زیاد، ولی یکم اونطرف تر یه باغ لیمو ترش هست.
حرف زدن با فردین آن هم در مورد هر چیزی را دوست داشت.
ته کوچه باغ رودخانه بود.
از شانسشان بخاطر بارندگی کمی آب داشت.
با هم از لبه ی خاکی جاده پایین رفتند.

فردین کمکش کرد که لیز نخورد.
خاک نرم بود.
کمی بی احتیاطی می توانست به پایین پرتشان کند.
لبه ی رودخانه روی دوتا سنگ نشستند.
شادان پاچه ی شلوارش را بالا زد.
پاهایش را درون آب فرو کرد.
-آخیش، چه حس خوبی!
فردین هم پاچه هایش را بالا زد و درون آب فرو برد.
آفتاب تند بود.
اما چون نسیم سرد ملایمی می آمد این گرمی حسابی لذت بخش بود.
-باید زنگ بزنم به دوستام ببینمشون.
-من تنها میشم.
-تو هیچ وقت به خودت بد نمی گذرونی عزیزم.
فردین بلند خندید.
-بیا اعتراف کن ببینم سوئد چیکار می کردی؟
-زندگی!
-اونو که می دونم، مدل زندگی مهمه.
-یه زندگی ساده.
-باشه باور کردم.
-از ماتیار بپرس.
شادان اخم کرد.
اسمش که می آمد یاد خواستگاری خانم جان می پرسید.
-گفتم باور کردم.
-اینجوری نگفتی.
-خیلی خب حالا.
فردین دستش را پر از آب کرد و روی شادان ریخت.
شادان جیغ کشید.
-نکن دیوونه.
ولی برای تلافی او هم دستش را پر از آب کرد و روی فردین ریخت.
این کار ادامه دار شد.
وقتی به خودشان آمدند که سرتا پایشان خیس بود.
شادان به قیافه ی فردین خندید.
-جذاب شدی.
-کوفت.
شادان بلندتر خندید.
از آب بیرون آمدند.
روی سنگ ها جایی که خیس نبود هر دو دراز کشیدند.
زیر کمرشان بخاطر گرمی سنگ ها حال خوبی به دلش می آمد.
نگاهشان به آسمان بود.
-ببین داره ابر میاد، احتمالا بارون داریم.
ابرهای سفید و تپل مپل در حال پراکنده شدن درون آسمان بودند.
-بارون همه چیزو قشنگ میکنه.

-آره.
مدتی در آن حال ماندند.
از همه چیز حرف زدند.
حدود یک ظهر بود که به خانه برگشتند.
رقیه حسابی سنگ تمام گذاشته بود.
بوی قلیه ماهی همه جا را پر کرده بود.
برای شادان محشر بود.
مگر سالی یک باری که اینجا می آمد می توانست قلیه ماهی بخورد.
پای سفره آنقدر بااشتها خورد که فردین خنده اش گرفت.
چون می دانست شادان اهل پرخوری نیست.
اصولا برای حفظ ظاهر و هیکلش به اندازه می خورد تا چاق نشود.
ولی امروز جلوی خودش را نگرفت.
تمام و کمال خورد.
وقتی از پای سفره کنار کشید گفت: وای دارم می ترکم.
فردین فقط خندید.
رقیه سفره را جمع کرد و رفت.
شادان روی پهلو دراز کشید.
-نباید اینقد می خوردم.
-نوش جانت.
-زیاده روی کردم.
-یه بار در سال هیچ اتفاقی نمی افته.
-آی خدا…
فردین برایش بالش آورد و زیر سرش گذاشت.
-یکم بخواب، خیلی خسته شدی امروز.
راست می گفت.
واقعا خسته کننده بود.
فردین بلند شد.
به اتاق بغل رفت.
دو تا پتوی نازک آورد و روی شادان گرفت.
خودش هم کنارش دراز کشید.
دستانش را دور شادان حلقه کرد.
همه اش یک هفته هم نشده بود.
اما حس می کرد دوست دارد بغلش کند و بخوابد.
اینگونه راحت تر خوابش می برد.
گونه ی شادان را بوسید.
-دیوونه تم دختر.
شادان خواب آلود لب زد: منم دوستت دارم.
****
صدای داد و دعوا می آمد.
فردین چرخی زد و طاق باز شد.
نگاهی به ساعت دیواری روبرو کرد.
خیلی خوابیده بودند.

برگشت و شادان را تکان داد: خانمم، بیدار شو.
شادان خواب آلود گفت: چی شده؟
-دم غروبه!
شادان چشمانش را باز کرد و متعجب گفت: این همه خوابیدیم؟!
فردین بلند شد و نشست.
صدای آقا باقر و مرد غریبه ای می آمد که در حال دعوا بودند.
-صدای چیه؟
-نمی دونم.
فردین کنار پنجره ایستاد.
چیزی دستگیرش نشد.
-میرم ببینم چه خبره!
از اتاق بیرون آمد.
درون بهار خواب ایستاد.
-چی شده؟
آقا باقر و مرد به سمتش برگشتند.
آقا باقر با آن چهره ی پر از چروک و هیکل لاغرش گفت: هیچی آقا حل میشه!
فردین می خواست دخالت کند.
ولی حدس زد به او ربطی ندارد.
چون انگار آقا باقر با مرد روبرو کمی خورده برده دارد.
به اتاق برگشت.
شادان در حال شانه زدن موهایش بود.
پشت سرش نشست و گفت: بده من.
با حوصله مشغول شانه زدن موهای شادان شد.
-چه خبر بود؟
-آقا باقر چیزی نگفت.
-امشب بریم خونه ی عمه ام؟
-سرزده؟
-آره، چه اشکالی داره؟
-به نظرم درست نیست.
-سخت نگیر بابا.
-گل سرتو بده.
شادان از کنار دستش گلسر قرمز رنگش را به دستش داد.
فردین با وسواس موهایش را بالای سرش جمع کرد و بست.
-عاشق این موهای شلاقیم.
-من دوسشون ندارم، هیچ حالتی نمیشه بهشون داد.
-تو از زیبایی چیزی نمی دونی.
شادان خنده اش گرفت.
-برم زنگ بزنم عمه ام؟
-مطمئنی می خوای بری؟
-آره، چرا که نه!
-خیلی خب زنگ بزن.
موهای شادان را بوسید و رهایش کرد.

شادان بلند شد.
به عمه جانش زنگ زد.
عمه اش اول متعجب شد.
فکر نمی کرد به بوشهر آمده باشد.
ولی بعد از آمدنش استقبال کرد.
تماس را قطع کرد و گفت: اصرار کرد شام بریم.
-این وقت شب؟
شادان شانه بالا انداخت.
-من نتونستم قبول نکنم.
-بد شد.
-نه بابا سخت نگیر.
بلند شد و گفت: من باید برم آماده بشم…
چشمکی حواله ی فردین کرد.
-ناسلامتی من عروسم.
فردین لبخند زد.
شادان به سمت اتاق خواب شخصی خودش رفت تا آماده شود.
همان موقع رقیه هم با فلاکس چای و استکان هایش آمد.
-رقیه خانم لطفا شام آماده نکنید، امشب مهمون هستیم.
-اِ، باشه آقا.بفرمایید چای.
سینی و فلاکس را مقابل فردین که لم داده بود گذاشت و رفت.
فردین برای خودش و شادان چای ریخت و استکان ها را برداشته بلند شد.
وارد اتاق شد.
-بفرمایید خانم چای.
-رقیه آورد؟
به سمت فردین برگشت.
رژ قرمز تیره اش غوغا بود.
با آرایشی که داشت روی صورتش انجام می داد فردین به زور آب دهانش را قورت داد.
-خیلی خوشگل شدی.
-خوشگل بودم.
-بر منکرش لعنت.
چای را از فردین گرفت و روی میز گذاشت.
دستش را با عشوه دور گردن فردین حلقه کرد.
کمی فردین را تکان داد.
انگار بخواند تانگو برقصند.
-من خوشگلم یا زنای سوئدی؟
فردین به شیطنتش لبخند زد.
دستانش را محکم دور کمر شادان قفل کرد و گفت: هیچ جا زن ایرانی نمیشه.
شادان گوشه ی لبش را بوسید.
-هیچ وقت ازم دل نکن.
-مگه میشه دیوونه؟
-اینقدر اذیتت کردم که فکر می کنم اگه باز دست از پا خطا کردم ولم می کنی میری.
-این افکار مالیخولیایی رو بریز دور.

-پس قبول داری دیوونه ام.
فردین محکم گونه اش را بوسید.
-صدردصد قبول دارم.
-بدجنس.
خودش را از بغل فردین درآورد.
-بذار آماده بشم.
-بفرمایید خانم.
شادان نشست جلوی آینه و بقیه آرایشش را انجام داد.
کمی آرایش بع شدت چهره اش را زیر و رو می کرد.
انگار دختر دیگری مقابل ایستاد.
زود لباسش را عوض کند.
عین یک زن شیک پوش و باوقار مقابل فردین ایستاد.
این همان دختری بود که دو روز پیش با لباس چین دارش دنبال مرغ و خروس ها می کرد.
-چطورم؟
-عین همیشه، خانم، شیک، خوشگل، جذاب…
شادان با ناز سرش را تکان داد.
-ممنونم، نمی خوای آماده بشی؟
-چرا.
کت و شلوارش را از درون کمد بیرون آورد.
-یه پیرهن ستش بهم بده.
شادان پیراهن آبی کمرنگی برای زیر کت و شلوار قهوه ی شیکش انتخاب کرد.
فردین خیلی زود آماده مقابلش ایستاد.
شادان شانه را برداشت.
موهای فردین را شانه کرد و با دستش حالت داد.
-بریم؟
-بفرمایید خانم.
با هم از اتاق بیرون رفتند.
ماشین دم در پارک بود.
سوار شدند و حرکت کردند.
خانه شان زیاد فاصله ی آنچنانی با خانه ی عمه اش نداشت.
فردین آدرس ها را خوب بلد بود.
آخرین بار 5 سال پیش به این شهر آمده بود.
-یه چیزی بگیریم ببریم، دست خالی خوشم نمیاد.
-مشکلی نیست، یه قنادی سر خیابونه، شیرینی تر بگیر.
فردین از سراشیبی بالا رفت.
خیابان اصلی میان محله ی آنها و محله ی عمه اش بود.
از قنادی سر خیابان شیرینی خریدند.
شادان کمی دلهره داشت.
امیدوار بود استقبال خوبی از او و همسر جدیدش شود.
با مازیار که می آمد عمه هایش بیچاره را زیاد تحویل نمی گرفتند.
خدا کند با فردین خوب تا کنند.
البته که فردین چون فامیل بود ممکن بود بهتر بپذیرنش.

چون ازدواج در خانواده شان بیشتر فامیلی بود.
مانده بود پدرش چطور با حمیرا ازدواج کرد.
آن هم با این خواهرشوهرهای تند و تیز.
رسیده به خانه ی عمه اش فورا پیاده شد.
فردین به دستپاچگیش خندید.
البته حق هم داشت.
درون عقدشان هیچ کس از بوشهر نیامده بود.
البته که کلی سرزنش در انتظارشان بود.
همه چیز هول هولکی بود.
مقصر اصلی هم فردین بود.
البته بخاطر نامعتبر بودن نظر شادان بود.
می ترسید دیر دست جنباند نتواند بله را بگیرد.
تا تنور گرم بود نان را چسباند.
حالا هم خودش جواب سرزنش ها را می داد.
البته اگر میزبان بخواهد این کار را بکند.
شادان جلوی در ایستاد و آیفون را زد.
فردین هم کنارش ایستاد.
جعبه ی بزرگ شیرینی درون دستش بود.
-بله؟
-باز کن شادانم.
صدای پسر عمه ی کوچکش بود.
در باز شد و همراه فردین داخل خانه شدند.
حیاط پر بود از گل و بوته.
عمه اش به شدت به گل کاری علاقه داشت.
فصل خوبی هم برای این همه گل بود.
سرتا سر حیاط با چندین لامپ روشن بود.
محبوبه ی شب جوری حیاط را پر از عطر کرده بود که نفس عمیقی کشید.
-عاشق این بوی خوبم.
پسرعمه اش به استقبالش آمد.
شادان لبخند زد.
به آرامی کنار گوش فردین گفت: این پسر آخرش کچل شد.
-منو نخندون دختر.
جلو رفتند.
فردین روبوسی کرد و شادان فقط سر تکان داد.
با هم داخل خانه شدند.
عمه اش تکیه داده به عصا منتظرشان بود.
-سلام عمه خانم.
جلو رفت و دست پیرزن را بوسید.
-خوبین؟
پیرزن سرش را بوسید.
دستش را کشید و کنار خودش نشاند.
-خوبم، تو چطوری؟

-خوبیم عمه جون.
جمع بست تا توجه عمه اش را به فردین جلب کند.
فردین کنارش نشسته بود.
عمه خودش را کمی کج کرد و به فردین نگاه کرد.
-تو چطوری پسر؟
-خوبم، به مرحمت شما.
نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
با لحن نیش داری گفت: عروسیتون چطور بود؟
غرض ورزی عمه اش کاملا مشخص بود.
-عمه جون مراسم نداشتیم.
-خیلی ها دعوت بودند ظاهرا.
شادان پوفی کشید.
فردین به آرامی گفت: مهمونامون فقط 20 نفر بودن اونا هم دوستامون بودن.
-باید هم دوستاتون از خانواده تون مهمتر باشن.
-عمه جون!
-دروغ میگم؟ شماها دیگه حرمت بزرگتر کوچکتری رو نگه نمی دارین، یه دعوت کشکی می کنین و تموم، قرار نبود کسی بیاد چشمتون کنه.
شادان لبش را گاز گرفت.
-این حرفا چیه عمه جون؟
عمه اش سرش را تکان داد.
رو به عروسش که درون آشپزخونه بود گفت: یه چیزی بیارین گلوشون خشک موند.
فردین به آرامی کنار گوشش گفت: خدا به خیر کنه.
شادان خنده اش گرفت.
ولی جلوی خنده اش را گرفت.
-مادرت و عموت چطور بودن؟
-خوبن، سلام رسوندن.
-قبلا بیشتر میومدین سر بزنین، الان یه ساله نیومدین.
-کار و بار خیلی زیاد شده.
-اینا همه بهونه اس، از خاک مادریتون زده شدین.
فردین سقلمه ای به پهلویش زد.
شادان منظورش را گرفت.
-بله حق با شماست.
عمه اش تیز نگاهش کرد.
-حواست بود چی گفتم؟
-ها؟
فردین برای اینکه کسی متوجه ی خنده اش نشود سرش را چرخاند.
پسرعمه ی کچلش به سمت فردین آمد و کنارش نشست.
عروس عمه اش هم چای آمد.
شادان چای برداشت و تشکر کرد.
دختر زیبایی بود.
تازه با پسرعمه اش عقد کرده بودند.
برای مراسم عقدشان نتوانست بیاید.

ولی حالا که می دیدش به سلیقه ی پسرعمه اش آفرین می گفت.
ناز و تودل برو بود.
از آن هایی که تا می بینی به دلت می نشیند.
دخترک چادر به سر کنار همسرش نشست.
شادان به رویش لبخند زد.
-من نتونستم برای مراسم عقدتون بیام، خیلی خوشحال شدم اینجا دیدمت عزیزم، همین الان بهتون تبریک می گم.
اسمش را گفته بودند.
ولی الان در خاطرش نبود.
دختر خیلی محجوبانه کمی روسریش را جلو کشید.
-ممنونم، متقابلا ما هم باید تبریک بگیم.
-خواهش می کنم عزیزم.
فردین کنار گوش پسرعمه اش چیزی گفت که پسر زیر خنده زد.
عمه اش چپ چپ نگاهش کرد.
فردین بی خیال بود.
بخاری برقی گوشه ی خانه اصلا فضا را گرم نمی کرد.
فقط پیرزن چسبیده بود به آن و لذت می برد.
شادان کمی سرمایی بود.
برای همین خودش را بیشتر به فردین چسباند.
-بقیه نیستن عمه خانم؟
-خبر دادیم دارن میان.
پس امشب اینجا حسابی شلوغ می شد.
واقعا هم شد.
عمه ی دخترعمه ها و پسرعمه ها با شوهر و زن و بچه هایشان آمدند.
خانه حسابی شلوغ شده بود.
جوری که دیگر از سردی قبل خبری نبود.
کمی که گوش می دادی صدای هیچ کس را نمی شنیدی.
فقط عین زنبورها صدای وزوز می آمد.
فردین از این وضع خنده اش گرفته بود.
این عمه اش فرزندان زیادی داشت.
همیشه هم اطرافش شلوغ پلوغ بود.
هرچند که زبان تند و تلخی داشت.
شادان و فردین بعد از شام یک ساعت دیگر ماندند.
ولی نرسیده به نیمه شب بلند شدند.
شادان خوابش گرفته بود.
شلوغی زیاد هم اعصابش را تحریک می کرد.
تقصیری نداشت.
عادت کرده بود.
اطرافش همیشه ساکت بود.
جلوی در همه برای بدرقه شان آمدند.
شادان برایشان دست تکان داد و سوار ماشین شد.
فردین هم بوق کوتاهی زد و حرکت کرد.
به محض حرکت شادان سرش را با دستانش گرفت.

-وای چقدر سرو صدا بود.
-عمه خانمت تا آخر وقت تیکه انداخت.
شادان خندید.
-ما دیگه عادت کردیم، نیش نزنه که عمه خانم نیست.
فردین لبخند کوچکی زد.
وقتی شادان را داشت مهم نبود چه کسی چه حرفی می زند.
رسیده به خانه شادان فورا صورتش را شست.
لباسش را عوض کرد درون رخت خوابش فرو رفت.
به شدت خسته بود.
فردین هم کنارش دراز کشید.
محکم درون آغوشش کشید.
-تو جان منی، یار منی، نام منی، دیوونتم دختر!
*
روی قایق ایستاده بود.
قایق بزرگ بود.
اما سرپا ایستادن خطرناک بود.
فردین درست کنار پایش نشسته بود تا برای خطر احتمالی او را بگیرد.
مردی که قایق را می راند مدام با نارضایتی سرش را تکان می داد.
حق داشت.
ممکن بود هر لحظه شادان درون آب پرت شود.
شادان اما بی خیال نگرانی های آنها دستانش را باز کرده بود.
باد درون صورتش هو هو می کرد.
شال روی سرش کم کم داشت کنار می زد.
موهای شلاقیش در هوا بازی می کرد.
قایق سرعت چندانی نداشت.
ولی می تابید.
گاهی هم موج های کوتاهی می آمد.
شادان کله شق بود.
ولی این فضا را با این حس و حال دوست داشت.
انگار این قایق کوچک مسخره تایتانیک باشد.
-شادان جان بشین دیگه.
-یکم دیگه فردین.
فردین پوفی کشید.
امان از دست این دختر و کارهای عجیب و غریبش!
دور پنجمشان که تمام شد قایق ران به سمت ساحل حرکت کرد.
شادان با نارضایتی کنار فردین نشست.
-خیلی کم بود.
-نه عزیزم.
رسیده به حال جلیقه های نارنجی را درآوردند و پیاده شدند.
-بریم یکم قدم بزنیم؟
-البته!
مسیر ساحل را در پیش گرفتند.

هوا دلپذیر بود.
جمعیت زیادی درون ساحل پرسه می زدند.
البته چون کنار دانشگاه بود بیشترشان دانشجو بودند.
-اینا رو می بینم یاد دانشگاه رفتن خودم می افتم.
-لیسانس یا ارشدت؟
-کلی خاطره بود هر دوره.
فردین با حسادت آشکاری گفت: مردی هم بوده که…
شادان وسط حرفش پرید.
-آره بود، ولی به عنوان خواستگار.
شادان شالش را مرتب کرد.
موهایش را داخل فرستاد.
-اینجا یه کافی شاپ هست بریم یه قهوه بخوریم.
پیاده رویش کمی تند شد.
آسمان هم داشت ابری می شد.
-احتمالا بارون داریم.
-آره!
وارد گافی شاپ شدند.
فضای گرمی داشت.
بوی یک عطر خاص هم می آمد.
کمی شبیه عطر مریم بود.
سر یک میز دو نفره نشستند.
فردین سفارش دو فنجان قهوه ی شیرین را داد.
-ناهار رو هم اینجا بمونیم؟
فردین بدون ممانعت گفت: بمونیم.
-چند تا دوست دارم اینجا، ولی فکر نکنم وقت بشه ببینمشون.
-بذار برای دفعه ی بعد.
-آره، می خوام یکم پاساژگردی کنم.
-می بینم تمام علایقت داره برمی گرده.
شادان با ناز گفت: اثرات ازدواجه.
فردین خندید.
-پس باید زودتر بله می گفتی.
-خب وقتی احمق باشی همین میشه.
جرات نداشت تایید کند.
ولی انکارش هم نکرد.
فقط خندید.
فنجان های قهوه شان با بوی بی نظیرشان رسید.
شادان نفس عمیقی کشید و گفت: لعنتی عاشق قهوه ام.
فنجانش را برداشت و کمی مزمزه کرد.
-وقت برگشتن یه کیک خامه بزرگ بگیریم بریم خونه.
-لازم نکرده.
-چرا؟!
-تو زیادی چیزای شیرین می خوری شادان، مصرف شیرینی رو باید کم کنی.

-من هیکلم خوبه.
-دیابت کاری به هیکل نداره.
راست می گفت.
ولی رعایت می کرد.
-دیابت تو خانواده ی ما ارثیه، رعایت نکنیم شر میشه.
پوفی کشید و گفت: خیلی خب بابا، نخواستم.
-اینو نگفتم که بگم کیک بی کیک، میگم رعایت کن.
-چشم.
-بی بلا.
شادان زود قهوه اش را نوشید.
-بریم قدم بزنیم.
-عجله نکن، تا عصر اینجاییم.
واقعا هم ماندند.
ناهارشان را رستورانی کنار دریا خوردند.
درون شهر تابیند.
حتی با اینکه فکر می کردند ممکن است وقت نشود ولی شادان به دیدن دوستانش هم رفت.
دم غروب بود که با کیک به خانه برگشتند.
شادان که بی خیال کیک تنها نشد.
گل هم خرید.
تمام خانه پر از گل شده بود.
به رقیه و آقا باقر و شوهر رقیه هم گفتند بیایند.
یک جشن کوچک گرفتند.
دور هم بودند.
رقیه چقدر ممنون صفا و صمیمت شادان بود.
انگار نه انگار که چند سالی از شهر دیگری زندگی می کند.
حالا مدیر یک شرکت بزرگ است.
هنوز هم عین دختری هایش خوب بود.
این زن دوست داشتنی واقعا خاکی بود.
چای های خوش طعم رقیه حسابی می چسبید.
فردین صمیمانه با دو مرد حرف می زد.
آقا باقر همیشه از این پسر خوشش می آمد.
اگر حمید زنده بود داماد خوبی برایش بود.
رقیه به آرامی گفت: سر قبر پدرت میری؟
-پنچ شنبه آره.
-پس حلوا درست کنم.
-ممنونم عزیزم.
-خواهش می کنم وظیفه است.
رقیه با خنده اشاره ای به شکم شادان کرد و گفت: نی نی ندارین؟
شادان با خنده گفت: به این زودی؟ همش دو هفته اس ازدواج کردیم.
-ای وای اصلا حواسم نبود.
شادان به پسر رقیه که درون آغوشش خواب بود نگاه کرد.
دلش بچه می خواست.

ولی هنوز زود بود.
احساس می کرد آمادگیش را فعلا ندارد.
البته مدام به خودش می گفت اگر ناخواسته صاحب بچه شود هرگز سقطش نمی کرد.
بلاخره نعمتی بود که خدا داده.
ولی فعلا نمی خواست.
-بهرحال دیگه باید اقدام کنین نه؟
-شاید!
نمی خواست در موردش حرف بزند.
-خودت چیکار می کنی رقیه؟
-هیچی، تو خونه.
راست می گفت از اول تا آخر عمرش این دختر همین جا بود.
دیپلم را هم به زور گرفت.
هیچ علاقه ای به درس خواندن نداشت.
حرف خاصی با رقیه نداشت که بزند.
قبل از اینکه به اصفهان برود رقیه دوستش بود.
با هم ساعت ها در مورد هر چیزی حرف می زدند.
ولی الان نه…
شاید چون فاصله شان زیاد شده.
دغدغه هایشان متفاوت شده.
رقیه بچه دار بود.
از بچه داری حرف می زد.
و او مدیر یک شرکت بزرگ…
هرچه هم در موردش می گفت رقیه نمی فهمید.
چقدر گاهی حتی یک جابه جایی کوچک از شهری به شهر دیگر بین دوستان فاصله می انداخت.
نگاهی به ساعت انداخت.
رقیه ریز ریز خمیازه می کشید.
بیچاره خسته بود.
از صبح زود که بیدار بود همین جور کار می کرد تا شب.
تازه بچه داری هم بود.
-رقیه جان اگه خوابت میاد معذب نباش.
-نه بابا.
-ولی خواب میاد.
رقیه خجول لبخند زد.
-بلند شو عزیزم، بچه رو ببر تو تختش!
رقیه با اجازه ای گفت و بلند شد.
متعاقب او مردها هم بلند شدند.
رقیه بچه را بغل کرد و با هم رفتند.
شادان و فردین تا دم در همراهیشان کردند.
شادان به محض داخل خانه شدن، وسایل را جمع کرد و باقیمانده ی کیک را درون یخچالی که درون راهرو بود گذاشت.
فردین هم رخت و خواب ها را پهن کرد.
واقعا خسته بود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا