رمان من یک بازنده نیستم پارت 40
شاهرخ به شوخی گفت: آخری هم همیشه منم.
-نق نزن آقا.
دور سر شاهرخ هم چرخاند.
فربد بدون اینکه حواسش باشد یکباره گفت: جای فردین خالی…
می خواست حرفش را ادامه بدهد که شادان تیز نگاهش کرد.
زبان به دهان گرفت.
خیلی ناشیانه از فروزان پرسید: نعیم و زنش نمیان؟
شاهرخ لبخند زد.
-خانم ناهارت آماده نیست؟
-الان میرم می کشم.
شادان بلند شد و گفت: میام کمکتون می کنم.
با فروزان همراه شد.
بوی خورش بامیه می آمد.
نفس عمیقی کشید و گفت: چیکار کردی مامان؟
-نوش جانت عزیزم، می دونستم دوس داری.
-هنوز کسیو برای کمکت پیدا نکردی؟
-میان و میرن ما نمیشه به همه اعتماد کرد و خونه زندگیتو به دست این و اون داد.
-حق دارین.
-سالادا تو یخچاله عزیزم.
به سمت یخچال رفت.
ظرف های سالاد شیرازی را بیرون کشید و گفت: اوف، همین کارا رو می کنی دو روز اینجا می مونم چاق میشم.
-زن باید یه پره گوشت داشته باشه.
شادان با لحن غمینی گفت: واسه کی؟
فروزان با قاشقی که در دستش بود به سمتش برگشت.
تازه فهمید چه گفته.
فورا شادان را بغل کرد.
-قربونت برم من آخه، عزیزدل من…
لبخند زد.
-زنده باشی مامانم.
از فروزان جدا شد و گفت: خوبم مامان، سه ساله گذشته!
-اما انگار هیچی تغییر نکرده.
-همین که سرپام یعنی تغییر کرده.
فروزان کمی از او فاصله گرفت تا برنجش را بکشد.
-فردین چی؟ می خوای باهاش چیکار کنی؟
-به نظرت چیکار کنم مامان؟ چی مونده بینمون؟ تازه امروز رفتم شرکتش که باهاش حرف بزنم، تو اتاقش راهم نداد.
فروزان متعجب نگاهش کرد.
از فردین این کارها بعید بود.
تا چند مدت پیش که برای شادان له له می زد.
یکباره چه شد؟
-این پسر عقلشو از دست داده.
-مهم نیست مامان، باید یه جایی این دندون لق کشیده بشه.
-تو عاشق این دندون لق بودی.
-باهام بد تا کرد مامان، یادت نیست؟
-دیگه بهش فکر نکن عزیزدلم.
-خیلی دلم گرفته مامان.
فروزان دست از کار کشید.
دست شادان را درون دستش گرفت و گفت: این نیز بگذرد…اینم حل میشه، اول از همه باید با دلت روراست باشی.
مگر روراست نبود؟
اگر می خواست با خودش صادق باشد نه نبود.
هیچ وقت نبود.
هم می خواستش هم نه!
مانده بود بین خواستن و نخواستن!
فروزان خورشش را کشید.
دلش پیچ و تاب می خورد.
خیلی نگران هر دویشان بود.
مادر بود.
می فهمید که هر دویشان عاشق یکدیگر اند.
حالا هر چقدر می خواستند منکر این قضیه شوند.
ماه که پشت ابر نمی ماند.
فقط مانده بود چرا اینقد پیچ و تاب می خوردند.
مثلا آخرش چه بود.
شادان بشقاب ها را از کابینت بیرون آورد.
بیرون رفت و همه ی بشقاب ها را روی میز چید.
شاهرخ گرم صحبت با فربد و نگین بود.
برگشت و سالاد ها را برد.
فروزان در خود فرو رفته بود.
شرمنده اش بود که هر وقت می آمد نگرانش می کرد.
-فکر نکن مامان، بلاخره یا اینور میشه یا انور.
-دلم می خواد تو هم عین فربد و نعیم یه زندگی واسه خودت داشته باشی.
-مگه ندارم؟
-اینی که تو بهش میگی زندگی برای من کامل نیست.
-جفتش زود پر کشید.
-هر کفتری بازم می تونه یه جفت جدید برای خودش پیدا کنه.
شادان جواب نداد.
فقط برنج ها را با خودش برد.
حق با فروزان بود.
فقط دلش رضایت نمی داد.
فردین همان فردین بود.
تازه پخته تر و مردانه تر شده بود.
ولی این مرد همانی بود که زمینش زد.
چطور می توانست ببخشدش؟
میز را کامل چید و بقیه را صدا زد.
باید فکری به حال زندگیش می کرد.
قبل از اینکه بیشتر از این بقیه را نگران خودش و زندگیش کند.
**
فصل هفتم
رازی مقابلش نشست.
چقدر تغییر کرده بود.
از آن دختر عینکی با دندان های ارتودنسی و صورت کک مکی به زنی بسیار جذاب تبدیل شده بود.
زیر عینک هیچ وقت رنگ چشمانش را ندید.
کلا برخوردهای خاصی هم نداشتند.
ولی این زن؟
دلفریب شده بود.
با آرایش زیبا و موهایی فر که چندتا از حلقه ها را طرف چپ صورتش انداخته بود.
پا روی پا انداخته و کیف دستی کوچکش را به بدنش تکیه داده بود.
رنگ سفید شالش هارمونی جالبی با آرایشش ایجاد کرده بود.
اصلا فکرش را هم نمی کرد این زن رازی باشد.
مطمئنا اگر جایی، خیابانی او را می دید نمی شناختش!
نیما چطور شناخته بودش؟
-خیلی خوش اومدین خانم رازی!
رازی با متانت لبخند زد.
هنوز هم عین قبل کمی خجالتی ولی متین و خانم بود.
-خیلی ممنونم مهندس!
-من باید تشکر کنم که دعوت به همکاریمون رو قبول کردین.
لبخند زد.
جوری که ردیف دندان های بالایش نمایان شد.
-مهندس سرمدی در مورد کار زیاد صحبت نکردن.
-من می خوام دقیقا تو رشته ی خودتون فعالیت کنید.
چشمان رازی برق زد.
-عالیه!
-حقوق و مزایا رو تو قرارداد نوشتم، ولی اگر بحثی در موردش دارین حتما در موردش حرف می زنیم.
رازی کاملا رضایت داشت.
تازه در کنار همکلاسی هایش بود.
این بهترین مزیت بود.
چون تقریبا خط فکری همانندی هم داشتند.
-من اتاق مشخصی خواهم داشت یا…
-اونم ردیف می کنیم.
رازی سر تکان داد که در باز شد.
آبدارچی برایشان چای آورده بود.
-مشکلی که برای رفت و آمد ندارین؟
-اصلا، اتفاقا به خونه خیلی نزدیکه، یعنی نسبت به محل کار سابقم نزدیکتره!
آبدارچی چای ها را گذاشت و رفت.
-ما پروژه ای تو دست داریم که با شرکت پویان نما مشترکه، از اونجا که کارهای دیگه ای هم تو دست داریم، می خوام ببینم شما می تونید این کارو با مهندس سرمدی قبول کنید؟
-با کمال میل!
-پس شروع کارتون رو برای فردا راس ساعت 8 صبح می ذارم، همه چیز پروژه رو هم مهندس سرمدی باهاتون درمیون می ذاره چون بیشتر از من تو جریانه.
-من همه ی تلاشمو می کنم.
-دقیقا همین توقع رو ازتون دارم خانم رازی، تو دانشگاه حرف اولو بابت طرح های خلاقانه تون می زدین، حالا هم همین هارو ازتون می خوام.
رازی پایش را جابه جا کرد.
موهایش را کمی عقب داد.
-ناامید نمی شید.
برگ قرارداد که تایپ شده و آماده بود را از کشوی میزش درآورد.
آن را جلوی رازی گذاشت و گفت: مطالعه کنید.
رازی برگه را برداشت.
از بند یک شروع کرد.
شرایط زیاد سختی نداشت.
عین شرکت سابق بود.
ولی در کمال تعجب حقوقی که قرار بود دریافت کند خیلی بیشتر از شرکت سابق بود.
-مطالعه کردین؟
برگه را روی میز جلویش گذاشت و گفت: بله!
-و نتیجه؟
-یه خودکار بهم بدین لطفا.
فردین لبخند زد.
پس توانسته بود رازی را کنارش داشته باشد.
با وجود رازی خیلی کارها می توانست انجام بدهد.
حافظه ی بصری این زن محشر بود.
خودکاری آبی رنگ از جامدادی لیوانی روی میز برداشت.
آن را دو دستی تقدیم رازی کرد.
-بفرمایید.
رازی زیر قرار داد را امضا کرد و گفت: چیز دیگه ای لازمه؟
-یه رزومه ی کاری، البته تو قسمت بایگانی بهتون میگن چه چیزهایی لازمه.
رازی فنجان چایش را برداشت.
-امیدوارم همکاری خوبی باشه.
-حتما همینطوره!
**
لبه ی پنجره ی خانه اش ایستاده و به شلوغی خیابان چشم دوخته بود.
دلگیر بود.
هم از پاییز هم از آدم هایش!
به شدت احساس تنهایی می کرد.
با اینکه روز خیلی شلوغی را طی کرده بود ولی، باز هم هیچ چیزی نتوانست دلش را آرام کند.
انگار احساس خطر می کرد.
دلشوره ی عجیبی داشت.
برگشت و به ساعت نگاه کرد.
باید می رفت به خانم جان سر می زد.
خیلی وقت بود خبری از پیرزن نداشت.
آنقدر هم خوب بود که هیچ وقت گلایه ای نمی کرد.
پرده را کشید و به سمت اتاقش رفت.
بافت گل و گشاد بلندی پوشید.
یکی از آن مانتوهای جلو بازش را روی بافت پوشید.
کمی آرایش کرد.
آماده که شد از خانه اش بیرون زد.
دلتنگ خانم جان سبز بود.
اصلا این چند مدت دور و برش زیاد رنگ سبز ندیده دلش تنگ شده بود.
باید می رفت خودش هم کمی تازه شود.
خانه شان زیاد دور نبود.
کمی میانبر و دو تا خیابان اصلی می رفت می رسید.
موزیک خاصی که همیشه گوش می داد را پلی کرد.
چشمانش کمی خسته بود.
دیشب درست نخوابیده بود و امروز هم تمام مدت بیدار بود.
صبح نیما زنگ زد و گفت مهندس جدیدی برای پروژه ی جدیدشان می فرستد.
مانده بود چه کسی را قرار است بفرستند؟
البته که هیچ کدام از کارمندان فردین را نمی شناخت.
ولی باید کار درست باشد که فردین اعتماد کرده و خواسته بیاید.
با راهنما زدن به چپ پیچید.
چیزی نمانده بود برسد.
سرراه چندین شاخه گل قرمز خرید.
کمی سنت شکنی اصلا بد نبود.
همه چیز که نباید سبز باشد.
رسیده به خانه ی خانم جان پیاده شد.
خانم جان نه نگهبانی داشت که در را باز کند نه او کلیدی برای باز کردن در داشت.
جلوی آیفون ایستاد و زنگ زد.
در را گلی خانم برایش باز کرد.
ماشین را داخل نبرد.
قفل کرد و فقط خودش داخل شد.
با دسته ی رزهای سرخش داخل شد.
بلند صدا زد: سلام اهالی!
نگاه ها به سمتش چرخید.
هم خانم جان هم ماتیار و مهمانش فردین!
نگاهش روی فردین ماند.
لب گزید.
باز احمقانه رفتار کرد.
خانم جان با خنده بلند شد.
به سمتش آمد.
-سلام به روی ماهت عزیزدلم!
گل ها را گرفت و گفت: سبز که نیستن اما اشکالی نداره.
شادان کمرنگ لبخند زد.
ولی هنوز روی نگاهش به فردین بود.
مردی که سبز چشمانش یخ بود.
ماتیار به احترامش بلند شد.
-خوش اومدین شادان خانم.
-ممنونم.
شادان مستقیم به سمت فردین آمد.
-احوال شما آقای ابدالی؟
فردین به زور از جایش بلند شد.
-ممنونم.
همین؟
نمی خواست حال او را بپرسد؟
کمی نگرانی خرجش کند؟
دستش مشت شد.
با طعنه گفت: بفرمایید بشینین، مزاحمتون نمیشم.
ماتیار فورا گفت: چه مزاحمتی؟ اتفاقا خانم جان داشت سراغتون رو می گرفت، حلال زاده این.
-خانم جان ماهه.
با تعارف ماتیار دقیقا روبروی فردین نشست.
فردین در حالی که سعی می کرد او را نادیده بگیرد بحثش با ماتیار را از سر گرفت.
شادان هم اهمیتی نداد.
گوشیش را در آورد و تا قبل از اینکه خانم جان برسد شروع کرد به بازی کردن!
برای اتلاف وقت گزینه ی خوبی بود.
با آمدن خانم جان گوشی را کنار گذاشت.
گل ها را درون گلدان سفید رنگی گذاشته بود.
گلدان را وسط میز گذاشت و پرسید: کجایی دختر جان؟
-یکم مشغول بودم خانم جون.
-کم کار کن دختر، شدی پوست و استخوان.
ماتیار وسط حرفش پرید و گفت: زن باید لاغر باشه خانم جون.
-یه پره گوشت واسه زن قشنگی میاره.
فردین زیرچشمی نگاهش کرد.
کجایش لاغر بود؟
تازه از چهارسال پیش پرتر به نظر می رسید.
گلی خانم با چای آمده.
خانه ی خانم جان بیشتر وقت ها چای سرو می شد.
مگر اینکه مهمان تقاضای قهوه کند.
خانم جان اشاره ای به فردین کرد و گفت: نمی دونستیم دوست ماتیار فامیل نزدیکت میشه عزیزم.
فردین با بدجنسی گفت: قبلا نامزد بودیم.
رنگ شادان پرید.
خانم جان و ماتیار مبهوت به او و فردین نگاه کردند.
فردین با لبخند گفت: نمی دونستین؟
شادان با خشم گفت: مال گذشته بود.
فردین انگار بخواهد تلافی کند گفت: ولی قراره آینده مونو بسازه.
داشت سکته می کرد.
این مرد روانی داشت چه بلغور می کرد؟
خانم جان با دلخوری گفت: مبارک باشه!
شادان فورا گفت: خانم جون…
فردین مداخله کرد و گفت: آروم باشید خاله، اتفاقی نیفتاده اصلا.
اصلا منظور درست حرف فردین را متوجه نشده بودند.
شادان خیلی مصنوعی خندید و گفت: شوخی می کنن.
فردین به رنگ پریدگیش لبخند زد.
-بله شوخی می کنم.
خانم جان خنده ای زوری کرد و گفت: این شوخی ها زیادم خوب نیست.
-بله حق با شماست.
ماتیار بحث را عوض کرد.
حس می کرد اگر کش پیدا کند بحث اصلا جالبی نخواهد بود.
خصوصا که خانم جان حساب ویژه ای روی شادان داشت.
نمی خواست و اصلا هم قصدش را نداشت که بخواهد جلوی شادان را بگیرد.
ولی دوست داشت شادان حداقل یک مشورت کوچک با او بکند.
شادان برایش عروس نبود، دخترش بود.
شادان زیاد حرف نمی زد.
سایه ی سنگین فردین اجازه نمی داد که بخواهد حرف بزند.
خودمختارانه بحث ها را دست می گرفت.
هرچه دلش می خواست می گفت.
چرا اصلا باید حرف می زد؟
آمده بود دیدن خانم جان دلش باز شود که شد.
حرف های زنانه ی همیشگیشان هم بماند برای بعد!
حدود 11 شب بود که بلند شد.
نمی خواست بیشتر از این بماند.
فردا هم عین امروز روز پرکاری داشت.
خصوصا که مهندس جدید شرکت فردین را باید می دید.
صورت گرد و تپل خانم جان را بوسید.
همان دم متوجه ی خداحافظی فردین هم شد.
هنوز بابت حرفش ناراحت بود.
به محض اینکه فردین سوار ماشینش شد و با چراغ زدن خداحافظی کرد و رفت…
معطل نکرد.
سوار ماشینش شد و نشست.
گاز داد و رفت.
باید جلویش را می گرفت.
متوجه شده بود دو روزی است به خانه ی جدیدش نقل مکان کرده.
پشت سرش حرکت کرد.
باید با او حرف می زد.
بعد از طی مسافت تقریبا طولانی جلوی ساختمان بلندی ایستاد.
ریموت پارکینگ را در آورد و ماشینش را داخل برد.
فورا ماشینش را کنار کشید و پارک کرد.
قبل از اینکه در پارکینگ بسته شود خودش را به داخل هول داد.
فردین از ماشینش پیاده شد و دزدگیر را فشرد.
به محض اینکه برگشت شادان را مقابلش دید.
یک لحظه جا خورد.
-اینجا چیکار می کنی؟
شادان با پررویی گفت: تعقیبت کردم.
فردین متعجب نگاهش کرد.
این دختر دیوانه بود.
-چی می خوای؟
-این سوالیه که من می خوام ازت بپرسم.
فردین نگاهش به دوربین پارکینگ افتاد.
-بیا بریم بالا!
-جام خوبه!
عصبی گفت: یا بیا بالا، یا راتو بکش برو.
با تنه ای که به شادان زد از کنارش گذشت و رفت.
شادان مستاصل به دنبالش رفت.
مردیکه ی خودخواه و احمق!
طبقه ی بالا بود و عمرا اگر می شد با پله بالا رفت.
مجبور بود با آسانسور کنارش بالا برود.
روبرویش ایستاد و فردین دکمه را فشرد.
-برای چی اینجایی؟
-اومدم بپرسم چته؟
فردین شانه بالا انداخت و گفت: بهتر از این؟
آسانسور ایستاد.
فردین منتظر شد شادان بیرون برود.
به محض بیرون رفتنش، فردین هم پایش را بیرون گذاشت.
کلید را از جیب شلوارش بیرون کشید و در آپارتمانش را باز کرد.
کنار رفت و گفت: بفرمایید.
شادان با رعایت ادب داخل شد.
نگاهی به خانه ی جدیدش انداخت.
همه چیز کامل و شیک بود.
ترکیبی از رنگ های سرد و گرم.
ست مبل شش نفره ی سورمه ای رنگ…
پوستر بزرگی از عکس خودش در ضلع غربی خانه…
تلویزیون ال ای دی نصب شده به دیوار…
تزئینات مدرن با رنگ های مات…
محض رضای خدا هیچ گیاه سبزی هم به چشم نمی خورد.
البته خب آدم نگهداری نبود.
-چی می خوری؟
—نیومدم چیزی بخورم.
فردین سری تکان داد و کتش را درآورد.
به سمت اتاق خوابش رفت تا لباس راحتی بنشیند.
شادان با کنجکاوی اطراف را نگاه می کرد.
دکور کاملا مردانه بود.
بدون ردپایی از یک زن!
سلیقه ی مردانه اش را دوست داشت.
به سمت یکی از مبل ها رفت.
آمرانه روی آن نشست.
فردین با تیپ راحتی بیرون آمد.
زیر چشمی نگاهش کرد.
به سمتش آمد و دقیقا روبرویش نشست.
-چی می خوای؟
-قبلا بهتر با خانوما حرف می زدی!
فردین پوزخندی زد.
-همه چیز زود می گذره.
-تو که گفتی تغییر نکردی.
-آدمو مجبور به تغییر می کنی.
برای هر حرفی جوابی داشت.
کم کم داشت عصبی اش می کرد.
-چرا اون حرفارو جلوی خانم جون و ماتیار زدی؟ چی گیرت اومد؟
فردین خیلی ساده گفت: نمی دونستم نمی دونن.
با حرص گفت: دروغ نگو.
-باورش با خودت.
-فردین…
نوع صدا زدنش عصبی بود.
ولی فردین لبخند زد.
بعد از این همه مدت این صدا زدن تنگ دلش چسبید.
هر کاری می کرد بتواند از این زن بگذرد نمی شد.
با اینکه شادان هر کاری می کرد تا با او برخورد نکند باز این دل زبان نفهم ساز ناکوک می زد.
-خیلی خب اشتباه از من بود.
-صددرصد، همه ی اشتباهات زندگی من و تو به تو ربط داره.
-بزرگش نکن!
شادان با پرخاش و در حالی که دستش را در هوا تکان می داد گفت: واقعا؟ به این میگی بزرگ کردن؟ خراب کردن زندگی آدما میشه بزرگ نمایی؟
-گوش ندادی که حرف بزنم.
شادان از جایش بلند شد.
-باشه حرف بزن، اومدم که شما حرف بزنی.
فهمید که حسابی عصبی اش کرده.
-بشین!
-راحتم.
-من با سارا رابطه ای نداشتم.
پوزخند زد.
دست به سینه با نگاهی توبیخ گر نگاهش می کرد.
-تو راست میگی!
-رابطه داشتم اما نه رابطه ای که منجر به یه بچه ی بیگناه بشه.
-چه فرقی داره؟
-فرقش اینه که بچه ی من نبود، سارا با این بی آبرویی فقط زندگی خودشو نجات داد.
-وقتی می دونستی چرا تو دهنش نزدی؟
-چون مطمئن نبودم، هیچ وقت نفهمیدم و ندیدم که با غیر از من رابطه داره، می گفت دوسم داره، منم باورش داشتم چون همه می دونستن سارا با کسی نمی پره، همیشه تک پر بود.
شادان پوزخند زد.
تک پرشان، هزار پر شده بود.
-فکر می کردم بچه ی منه، ولی به محض دنیا اومدنش با ترغیب نیما آزمایش دی ان ای دادم و فهمیدم…
شادان رویش را برگرداند.
-خراب کردی.
فردین هم بلند شد.
به سویش آمد و گفت: اومدم درستش کنم.
-تموم شد، شادانی وجود نداره که بخوای پل های خراب شده ی پشت سرت رو درست کنی.
-ظالم نباش دختر!
شادان به سمتش برگشت.
-استادم تو بودی، وقتی برات یه دختر دهاتی بود که مدام در حقم ظلم می کردی ازت یاد گرفتم.
-خدا هم به بنده هاش فرصت توبه داد.
شادان با تمسخر گفت: من خدا نیست.
-بندگی کردن بلد باش.
دستش را با خشم تکان داد و گفت: سفسطه نکن لعنتی…
فردین دستی که در هوا چرخ می خورد را گرفت.
-شادان…
نه قرار بود از صدا زدنش هوا ابری شود…
نه شکوفه ای جایی به گل بنشیند…
ولی عجیب دل می لرزاند.
عجیب گوشت می شد و به تن می ماند.
-صدا نزن منو!
-گوش کن بهم.
-مگه گوش ندادم، همه ی اشتباهاتت رو شنیدم.
-من همون موقع از سارا جدا شدم.
شادان با غم گفت: وقتی زن مازیار شدم.
فردین هم عین خودش با غم گفت: صبر نکردی.
-به کدوم امید آخه؟
دستش را به آرامی کشید.
-اذیتم نکن، تورو خدا اذیتم نکن، من تو این چند سال خیلی اذیت شدم…
-یه فرصت…فقط یه فرصت کوتاه…
چشمانش غبار گرفته بود.
-کاش می شد.
عقب رفت.
شنیده بود حرف هایش را…
بماند که چه گلی به سرش بگیرد؟
نه عذابی می خواست به خودش بدهد نه امیدواری بیخود به فردین…
این مرد چشم سبز زمانی عشقش بود…
ولی الان…
نمی خواست باز هم درونش شعله بکشد.
به سمت در قدم برداشت.
باید می رفت.
ماندنش هیچ فایده ای نداشت.
فقط بیشتر و بیشتر خودش را عذاب می داد.
فردین با این غرور خرکی که چیزیش نمی شد.
-کجا میری؟
-نمی خوام بمونم.
دستش سمت دستگیره رفت که فردین از پشت او را گرفت.
به سمت در هولش داد و بغلش کرد.
صورتش را به صورت شادان چسباند.
-تمام آرزوم بودی وقتی رفتی زن مازیار شدی.
-ولم کن.
شادان را چرخاند.
چشم به چشمش دوخت.
-تمام امیدم بودی.
-افعالی که به کار می بری همه برای گذشته است، با این حساب الان دیگه نیستم ها؟ پس چرا راحتم نمی ذاری؟
نگاهش روی رژ نارنجی رنگش ماند.
آن وقت ها هم نارنجی می زد.
جالب بود که به پوستش هم می آمد.
-هنوزم می خوامت احمق!
نهایت علاقه اش همین بود دیگر.
-برو عقب اجازه بده برم.
-من یه فرصت می خوام.
زور می زد خودش را رها کند و نمی توانست.
هنوز زیبا بود.
از آنجا که فامیل بود و چشم رنگی بودن ارثی…
شادان هم چشم رنگی بود.
اما به نه سبز رنگی چشمانش خودش!
کمی رو به عسلی بودن.
رنگ چشمانش را دوست داشت.
حتی وقتی سعی می کرد عین گربه چنگال بکشد باز هم مهربان بود.
-شادان!
انگار کارد به استخوانش رسید.
با تمام زورش فردین را به عقب هول داد.
عصبی غرید: اخه چی از جون من می خوای تو؟ بعد از تمام بلاهایی که سرم آوردی چی ازم می خوای؟
فردین با مدارا به سمتش آمد.
-آروم باش!
-نیستم، نمی بینی که آروم نیستم، نمی شم هم، از وقتی اومدی آروم و قرارمو گرفتی… باید دیگه چیکار کنم؟
راست می گفت.
با تمام ندیدن هایشان باز هم اتفاقی می افتاد که به همدیگر وصل شوند.
-چون حتی خدا هم می خواد که همه چیز دوباره بهم وصل بشه.
– خدا اینقد بی رحم نیست که بنده هاشو عذاب بده.
-عشق عذابه؟ من دوست دارم می فهمی؟
-دوسم داشتی که با سارا خوابیدی؟
می دانست دارد بی حیایی می کند.
ولی فردین دیگر عصبی اش کرده بود.
چقدر باید تحمل می کرد؟
-چند بار رو تخت باهاش بودی؟ با اون که هیچی، با بقیه چی؟ به این میگی دوست داشتن؟ رفتی سوئد اومدی عابد و زاهد شدی؟ چه تضمینی وجود داره که همون فردین سابق نمی شی؟ من دیگه باورت ندارم.
نمی توانست ملامتش کند.
در این ماجرایی که سارا درست کرد، شادان بیشترین ضربه را خورد.
-می خوام برم.
می خواست اجازه بدهد که برود اما دلش نمی گذاشت.
حالا که با پاهای خودش آمده بود چرا باید می گذاشت برود؟
-امشب رو اینجا بمون.
-دیگه چی؟ من خودم خونه دارم.
-نگفتم نداری، بمون برای آرامشم.
خندید.
بلند و هیستریک!
انگار که از فردین جوک شنیده باشد.
-آرامش تو؟ پس من چی؟ من مهم نیستم؟ …
مکثی کرد و ادامه داد: دیگه واسه هیچ کس آرامش نمیشم، خودم مهمم و بس!
حس می کرد الان شادان پر از خشم است.
هر چیزی که بگوید فقط و فقط بیشتر برای حمله کردن و گارد گرفتن تحریکش می کرد.
-برو!
شادان از جوش و خروش افتاد.
انگار توقع این حرف را از فردین نداشت.
ولی بی معطلی در را باز کرد.
فردین بی درنگ، بازویش را کشید.
طمع داشتنش به دلش چنگ می زد.
به محض اینکه شادان برگشت، او را به دری که باز شده بود چسباند.
با تمام حرص و ولعش بوسیدش!
لب هایش خوش طعم ترین مزه ی دنیا را داشت.
خصوصا که رژش طعم پرتقال های نوبرانه ی پاییز را می داد.
“من به غمگین ترین حالت ممکن شادم
تو به آشوب دلم ثانیه ای فکر نکن حسین نعمتی”
دستش پشت گردن شادان بود.
یک دست دیگرش در را نگه داشته بود.
شادانِ غافلگیر شده، وقتی به خودش آمد که رژ نارنجی رنگش کاملا روی لبش پاک شده بود.
-ممنونم.
عقب کشید.
کامل رهایش کرد.
صدای سیلی محکمی که کل راهرو را برداشت، از صدای طبل جنگ هم بلندتر بود.
می خواست هرچه از دهانش می آید بگوید.
ولی حتی ارزشش را هم نداشت.
بغض تا درون دهانش بالا آمد.
اما با آب دهانش قورتش داد.
انگار بی فایده بود.
عین کشتی که باد با وزیدنش بالا و پایینش می کرد، بغض هم بالا آمد.
بدون نگاه کردن به فردین از پله ها سرازیر شد.
می دانست تعدادشان زیاد است.
طبقه ی بعدی سوار می شد.
فردین ایستاده جلوی در، تمام جانش سیلی بود که خورد.
واقعا خراب کرد.
دستش را به چهارچوب گرفت.
آتش به جانش افتاد.
حتی توان اینکه به دنبالش برود را هم نداشت.
صدای قدم هایش را با آن کفش های پاشنه بلند می شنید.
دل رفتن نداشت.
از این شادانی که انگار زخم خورده بود می ترسید.
شادان جلوی آسانسور ایستاد.
دکمه ی پایین را زد.
عصبی بود.
پر از خشم، جوری که می توانست عین یک آتشفشان آماده غرش کند.
سوار آسانسور شد.
اشکش در حال پایین آمدن بود.
با عصبانیت مدام روی لبش دست می کشید.
از این مرد عمیقا متنفر بود.
رذل تر از فردین حتی مازیار هم نبود.
به هق هق افتاده بود.
به محض باز شدن در آسانسور فردین مقابلش بود.
به شدت نفس نفس می زد.
انگار کل پله ها را به پایین دویده باشد.
-غلط کردم…
بدون اینکه توجهی کند فقط از ساختمان بیرون رفت.
فردین با لباس های خانگی، در این سرما به دنبالش بیرون آمد.
-صبر کن، شادان…!
شادان با خشم به سمتش چرخید.
-حتی دیگه اسمم صدا نزن، بی لیاقت تر از اونی هستی که فکر می کردم.
به سمت ماشینش رفت.در را باز کرد و نشست.
فردین به شیشه کوبید.
با لباس های نازک داشت در سرما می لرزید.
شادان حرکت کرد.
نمی خواست ریختش را ببیند.
فکر کرده بود زیادی مهم است.
از کنارش گذشت و رفت.
انگار ته دلش خالی شده باشد.
فاجعه از این بدتر!
حس می فردین بق کرده نگاهش کرد.
کرد شادان را باخته!
کف آسفالت خیابان زانو زد.
“مردها هم کم می آوردند.
برای داشته و نداشته هایشان اشک می ریزند.
مرد گریه نمی کند صیغه ی جمع پر خنده بود.
از این به بعد مرد گریه می کند صیغه ی تنهای مفرد!”
و واقعا اشک ریخت.
برای بدبختی اش اشک ریخت.
در حالی که شادان رفت.
بدون اینکه حتی پشت سرش را هم نگاه کند.
***
به محض اینکه به خانه برگشت به آیدا زنگ زد.
تا قبل از اینکه عروسی کند می توانست بیاید و شب را کنارش بماند.
از بس گریه کرده بود همه ی سرمه ی چشمش پخش شده بود.
هق هقش تمام شد.
ولی بغض سفت و سخت سر جایش بود.
روی مل لم داده و با پتوی بافتنی سفید رنگی خودش را جمع کرده.
موزیک ملایمی هم در حال پخش بود.
هرگز نمی بخشیدش!
حتی اگر خدا واسطه اش می شد هم نمی بخشیدش!
صدای زنگ از جا تکانش داد.
حتما آیدا بود.
به سمت در رفت و بدون اینکه ببیند دکمه را فشرد.
در را هم کمی باز گذاشت و به سر جایش برگشت.
پتو را دورش کشید و در خودش جمع شد.
طولی نکشید که در خانه باز شد و آیدا داخل شد.
تمام تنش از باد سردی که بیرون می وزید یخ بسته بود.
با دیدن قیافه ی شادان در را پشت سرش بست و گفت: چیکار کردی با خودت؟
از آن وقت ها خیلی خانم تر و جاافتاده تر شده بود.
آیدای در این سن و سال را به آیدای چند سال پیش ترجیح می داد.
دستش را دراز کرد.
در حالی که اشک می ریخت گفت: بیا پیشم.
آیدا پالتویش را درآورد.
روی یکی از مبل ها انداخت.
دست شادان را گرفت و کنارش نشست.
-چی شده آخه؟
-فردین!
-می دونستم همه ی نخ و سرنخ ها به اون می رسه، باز برگشت که عذاب بکشی.
دوباره زیر گریه زد.
آیدا به سمتش خم شد.
محکم بغلش کرد.
-قربونت برم آخه گریه داره؟ نمی دونم چی شده؟ ولی هر چی شده باید می زدی دک و پوزشو می آوری پایین.
میان گریه خنده اش گرفت.
-آ باریکلا، بخند بابا، اون باید گریه کنه که تورو نداره، تو چته آخه دیوونه؟
شادان آب بینی اش را بالا کشید.
آیدا موهایش را نوازش کرد و گفت: ببینش تورو خدا، یه جوری اینجا کز کرده انگار چی شده؟ اصلا بگو ببینم چی شده؟
کمی خودش را عقب کشید.
از پاکت دستمال کاغذی چند برگ بیرون کشید.
آب بینی اش را گرفت و صورت خیسش را خشک کرد.
-همش می خواد منو ضایع کنه.
-خب!
-رفتم دیدن خانم جون که ببینمش، اونم بود. دوست ماتیاره.
-گاوت زاییده دختر!
دستمال کاغذی مچاله شده را روی میز پرت کرد.
-نمی دونستن ما قبلا نامزد بودیم یهو جلوشون گفت…
آیدا دستش را جلوی دهانش گذاشت و گفت: اوف.
-گفت قراره باز نامزد بشیم. ولی فوری ماسمالیش کرد.
آیدا متعجب گفت: راست میگه؟!
-دیوونه ای آیدا؟
-چه می دونم من.
بلند شد و پرسید: چای داری؟
-نه!
-به جای این اشک ریختنا واسه اون مردیکه پاشو از مهمونت پذیرایی کن.
کمرنگ لبخند زد.
نمی خواست بقیه اش را تعریف کند.
بماند برای بعد!
واقعا هم بیخود و بی جهت داشت اشک می ریخت.
اصلا برای چه کسی؟
مردی که هیچ ارزشی نداشت؟
از جایش بلند شد.
آب بینی اش را بالا کشید و گفت: الان چای می ذارم.
وارد آشپزخانه شدند.
با راهنمایی شادان، آیدا کمی تنقلات از کابینت بیرون کشید.
شادان هم چای گذاشت.
-یه فیلم خوب بذار ببینیم.
-سریال کوانتیکو رو می خوام بببینم.
-بذار ببینیم.
همه چیز با یک گپ ساده ی دخترانه حل شد.
ولی مطمئن بود فردین هرگز در زندگیش حل نمی شد.
این مرد قسم خورده بود تا جان دارد حضور پررنگ و کمرنگش را حفظ کند.
****
باید از شر ماندن در هتل راحت می شد.
سینا هم حوصله اش سر رفته بود.
باید به سراغ شادان می رفت.
دخترش بود دیگر!
مطمئنا از دیدن مادرش خوشحال می شد.
آدرس شرکتش را گرفته بود.
شنیده بود بعد از ازدواجش صاحب یک شرکت میلیاردی شده.
البته با مرگ شوهر جوانش!
پس می توانست به خوبی ساپورتش کند.
تاکسی گرفت و طبق آدرس رفت.
شهر اصفهان را زیاد دوست نداشت.
پر از تراکم و سر و صدا.
بدون آزادی هایی که دلش می خواست.
تاکسی جلوی ساختمان بلندی توقف کرد.
از همان جا به بلندیش نگاه کرد.
تنهایی خوب توانسته بود از پس خودش بر بیاید و به اینجا برسد.
هر چند فروزان برایش مادری کرده بود.
باید هم این توقع می رفت.
کرایه را داد و پیاده شد.
جلوی نگهبانی پرسید: ببخشید من می تونم اینجا خانم ابدالی رو پیدا کنم؟
-بله خانم، رئیس شرکتن، اتفاقا یه ساعت پیش اومدن شرکت.
نیمچه لبخندی زد و با تشکر وارد شرکت شد.
از راهنمایی که روی دیوار نصب بود باید سوار آسانسور می شد و به طبقه ی بالا می رفت.
فقط امیدوار بود منشی نخواهد بگوید جلسه دارد یا کو وقت قبلی!
به سمت آسانسور رفت و سوار شد.
دکمه ی آخرین طبقه را فشرد.
کفش های پاشنه بلند جدیدش کمی اذیتش می کرد.
احتمالا پشت پایش تاول بزند.
درون آینه ی آسانسور به خودش نگاه کرد.
با وجود شادان می توانست به شاهرخ غلبه کند.
فقط کافی بود رامش کند.
آسانسور که ایستاد فرز پیاده شد.
ته راهرو اتاق ریاست بود.
جلوی در اتاق ریاست ایستاد و تک دری زده داخل شد.
منشی دختر جوانی بود که با ورودش سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد.
به میزش نزدیک شد و گفت: سلام، برای دیدن خانم ابدالی اومدم.
-وقت قبلی داشتین؟
-خیر!
-بشینین ببینم می پذیرن برین داخل؟
روی یکی از صندلی ها نشست.
خدا کند قبول کند.
-اسمتون؟