رمان من یک بازنده نیستم پارت 37
گوشی را از جیبش در آورد.
شماره اش را گرفت.
از فربد گرفته بود.
دست خوش بود که نمی داد.
هی رو می گرفت.
نمی دانست این ملخک می تواند هزار بار جست بزند ولی آخر و عاقبت در مشت بود.
این بازی سر دراز دارد.
گوشی را به گوشش چسباند.
به کاپوت تکیه داد و ایستاد.
پیشوازش غمگین بود.
از آنهایی که چنگ می انداخت به دلش!
-بله؟
دلتنگ جانم گفتن هایش بود.
همان هایی که منطقت را زیر سوال می برد.
-سلام.
تن صدایش آرام بود.
بدون هیچ واکنشی!
انگار می خواست استدلال های شادان را روی کلماتش پیاده کند.
-سلام.
-خوبی؟
دیوانگی که شاخ و دم ندارد.
وقت و بی وقت می آید.
به سرت می زند.
-خوبم.
خندید و گفت: حالمو که نمی پرسی ولی منم خوبم.
حس کرد پوزخند زد.
-خداروشکر!
-می دونم آخرش تموم میشه.
-من همیشه به خوش خیالی هات فکر می کنم، اعتماد به نفس ستودنی داری.
فردین با شیطنت گفت: خوبه که بهم فکر می کنی!
صدای خش خش درون تلفن آمد.
-آره خب فکر می کنم اما نه فکر کردن به اون چیزی که تو می خوای!
-در این حدم منو راضی می کنه.
حرصش گرفت.
چرا این مرد کم نمی آورد؟
-زنگ زدی که چی؟
-دلتنگت بودم.
ساکت شد.
بعضی جمله ها ضربه فنی ات می کند.
انگار که میان برف زمین گیر شده باشی.
بعضی جمله ها ضربه فنی ات می کند.
انگار که میان برف زمین گیر شده باشی.
-اشتباهی زنگ زدی.
-می دونم الان قلبت لرزیده فقط داری انکارش می کنی.
پوزخند زد و گفت: تو دل منم هستی؟
-میشناسمت.
-اون شناخت مال 4 سال پیش بود نه الان.
-هیچ فرقی نکردی!
چرا تماسش را جواب می داد؟
راست می گفت دلش می لرزید.
ولی نمی خواست نه بهایی به دلش بدهد نه فردین!
این مرد 4 سال پیش برایش تمام شد.
-زنگ زدی که چی بشه؟
-بیا پیشم.
حیرت زده گفت: چی؟!
-کنار صفه ام، یه جای خلوت، خودمم و خودم.
-خیلی دلت خوشه!
-به تو آره!
اگر شاعر می شد هم به این قشنگی حرف نمی زد.
-من باید برم.
-گوش کن دختر…
گوشی را به گوشش چسباند.
-ته این جاده بن بسته هم من می دونم هم تو…
از ادامه ی حرف هایش می ترسید.
-خودت می دونی اراده کنم تمومه.
اراده هایش هم ترسناک بود.
-پس خودت تمومش کن، مقاومت کردن فقط روزهای خوب رو خراب می کنه.
-تنها چیزی که می تونم بهت بگم اینه، برو به درک!
تلفن را قطع کرد.
صدای بوق آزاد گوشش را پُر کرد.
لبخند زد.
-نشونت میدم، هر چی می خوای جفتک بنداز!
نفس عمیقی کشید.
هوای کوه واقعا پاک و دلپذیر بود.
این ماجرا را حل می کرد.
شادان دو سال زمان داشت تا به خودش بیاید.
از حالا به بعد نوبت او بود.
***
فصل پنجم
-پسر یه پارتی خوش آمدگوییه!
با اخطار گفت: بدون گندکاری های همیشگی؟
-بابا تو جوری حرف می زنی انگار 4 سال اونجا نه دیسکویی رفتی نه فنر تختت تکون خورده، بیا خوش بگذرون.
-کاری نداری سیا؟
-جوش نیار، چیزی نیست یه دورهمی با بچه های سابقه!
هیچ تمایلی به رفتن نداشت.
مار گزیده بود و از ریسمان سیاه و سفید می ترسید.
بابت همین پارتی های کذایی و آشنایی با سارا،شادان را از دست داد.
دلش نمی خواست باز هم این اتفاق بیفتد.
به شدت محتاط شده بود.
-روت حساب کردما، مهمونی خوش آمدگوییه.
-ساعتشو برام بفرست.
-ایول داری.
-پیر شدی سیا، به جای این مسخره بازیا زن بگیر خانواده داشته باش.
-ما بی خانواده، چیکاری به زیر و روش داری؟
بی وجود بود.
نمی شد هم کاری کرد.
-هیچی، صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
-قربون دهن آدم چیز فهم.
-می بینمت.
حوصله ی بیشتر از این حرف زدن را نداشت.
-قالمو نذاری؟
-گفتم حله!
-فدات، منتظرتم.
تماس را قطع کرد و به اتاق چشم دوخت.
باید دکوراسیون این اتاق عوض می شد.
رنگ های ماتش به شدت دلگیرش می کرد.
از بس میان قرمزی سوئد گشته بود تمایل به رنگ های روشن و گرم داشت.
فردا یک طراح خبر می کرد.
شرکت به تعمیرات اساسی نیاز داشت.
و البته تغییر دکوراسیون.
آدم ها که خوب بودند.
اما چون معروف تر و کار هم وسیع تر شده بود به یکی دوتا کارمند جدید احتیاج داشت.
فردا باید اطلاعیه می زد.
یک منشی جدید و یک مهندس کاردان که 5 سال سابقه ی کار داشته باشد.
هپلی شده بود.
از وقتی سرش بالا آمد و به ساعت دیواری نگاه کرد.
تا شب زیادی وقتش داشت.
باید می رفت موهایش را کمی کوتاه کند.
به ایران برگشته زیاد به خودش نرسید.
فردین خوش پوش سابق خیلی شلخته به نظر می رسید.
دوباره باید خودش می شد.
برمی گشت به قبل!
فردینی که الان بود را خودش هم دوست نداشت وای به حال شادان!
از پشت میزش بلند شد.
مدیر روابط عمومیش را باید صدا می کرد.
منشی و مهندس جدیدی که اضافه می شد را او باید اطلاعیه می داد.
بیرون رفت.
منشی سابقش بخاطر ازدواجش استعفا داده بود.
مثل اینکه همسرش تمایلی به کار کردن او در بیرون از خانه نداشت.
او هم کسی را اجبار نمی کرد.
یکراست به سمت اتاق مدیر روابط عمومی رفت.
آقای بهرامی مرد لاغر اندام عینکی بود که موهایش را همیشه چپ می زد.
پیراهن های راه راه می پوشید و شلوارهایش همیشه سیاه!
در این چند سال هیچ تنوع خاصی در تپیش نمی دید.
کاش نیما زود از ماه عسلش برگردد.
دست تنها واقعا سخت بود.
در زده و داخل شد.
بهرامی با دیدنش فورا بلند شد.
نیشخندی زد و گفت: بفرمایید مهندس!
-ممنونم، آقای بهرامی لطفا اطلاعیه بده برای دوتا کارمند جدید.
هرچه می خواست را به بهرامی دیکته کرد.
وقتی می خواست از اتاقش بیرون بیاید سری چرخاند و اتاقش را دید زد.
ساده بود درست عین خودش!
فقط یک عکس خانوادگی که هیچ وقت ندیده بودش روی میزش بود.
خداحافظی کرد و بیرون زد.
اگر او و نیما نباشند خود بهرامی به کارها می رسد.
درست عین الان که باید می رفت.
کار داشت.
برای مهمانی امشب سیاوش باید آماده می شد.
می دانست که الان دود و دم و مشروب هم در بساطشان است.
ولی فردین توبه کرده بود.
در این چند سالی هم که سوئد بود لب نزد.
نمی خواست از خود بی خود شود و باز هم کار دست خودش بدهد.
همان سارا اندازه ی هفت پشتش بس بود.
از شرکت بیرون آمد.
هوا ابری بود.
ولی خبری از باران نبود.
باد تندی هم می آمد.
مجبور بود برای اینکه گرد و غبار توی چشم و صورتش نرود دستش را حائل صورتش کند.
ماشین را درون پارکینگ نبرده بود.
جلوی شرکت سوار شد و با تک بوقی برای نگهبان از آنجا دور شد.
امروز حوصله نداشت به خانه اش که در حال ساخت بود سر بزند.
امروز حوصله نداشت به خانه اش که در حال ساخت بود سر بزند.
باید فربد را می فرستاد.
بیچاره فربد که عین یک پادو مدام خرده فرمایشات او را انجام می داد.
به اولین آرایشگاه مردانه ای که به چشمش آمد رفت.
ماشین را درون کوچه ای پارک کرد.
جلوی مغازه اصلا جای پارک نبود.
وارد مغازه شد.
از این مغازه های امروزی با کلی تزیین و دنگ و فنگ نبود.
مغازه ی ساده بود با کاغذ دیواری گل گلی…
جلوی پنجره اش هم پر بود از گل های قاشقی و حسن یوسف!
آرایشگر هم پیرمردی بود با چشمان درخشان.
مشتری داشت.
سلام کرد و روی صندلی نشست.
پیرمرد بدون اینکه برگردد در آینه ی جلوی رویش نگاهش کرد و جوابش را داد.
پشت سر مشتریش را با احتیاط تیغ میکشید. پیشبند را باز کرد و گفت: مبارکه!
-ممنونم.
حساب کرد و رفت.
-بیا بشین جوون.
نشست و پیرمرد پیشبند را دور گردنش بست و گفت: چطوری بزنم جوون؟
-عین مدل خودش، فقط می خوام کوتاه بشه.
آب پاش را برداشت و کمی موهایش را خیس کرد.
بسم الله گفت و قیچی زد.
فردین نگاهش به آینه و مقابلش بود.
ولی افکارش هول و هوش شادان!
زن همیشگی زندگیش!
از همان اولی که برای مرگ حمید در بوشهر دیدش تیزی نگاهش او را گرفت.
چشمان درخشانی داشت.
انگار پر از ستاره باشد.
شاید هم چیزی شبیه جادو در آن موج می زد.
ولی دختر حمید بود.
تازه اصلا و ابدا نمی خواست پایند دختری شود.
ولی میان اخم و تخمش پایش بسته شد.
نمی خواست ولی در کمال تعجب بد رودست خورد.
عاشق دختری ممنوعه شد.
یعنی برای خودش ممنوعه اش کرده بود.
-خوبه جوون؟
نگاهش به روبرو بود.
خوب شده بود.
-خوبه!
-یا علی، تمومه!
پیشبند باز شد و او هم از روی صندلی بلند شد.
از کار پیرمرد راضی بود.
دستمزدش را داد و با تشکر از مغازه بیرون زد.
حس بهتری نسبت به خودش داشت.
اصلاح صورتش هم بماند خانه.
این یکی را خودش می توانست انجام بدهد.
وارد کوچه شد.
سوار ماشینش شده گاز داد و رفت.
اگر قرار بود به دیدن شادان برود حتما برایش گل می خرید.
ولی قرار نبود برود و نمی رفت.
کمی سر لجبازی برداشته بود.
شاید هم از بس دیگران کنار گوشش خانم مهندس گفته بودند هول کرده که حالا هیچ کس را تحویل نمی گرفت.
بهتر بود چند مدتی نبیندش.
این چند مدتی که از سوئد برگشت هر با جوری با هم برخورد داشتند.
تاثیری که می خواست را گذاشته بود.
حالا دیگر باید انتظار یک عکس العمل از طرف شادان می بود.
بس بود هر چه که او رفت.
سوتی برای خودش کشید.
باید بر می گشت به فردین سابق.
هرچه دپرس بود کافی بود.
قبلا برای از دست دادن شادان و بازی سارا خودش را نابود کرد.
اما حالا نه سارایی بود و نه شادان مال کسی!
می توانست با کمال میل به زندگی برگردد.
به سرعت ماشین اضافه کرد.
می دانست جنس سیاوش خراب است.
مطمئنا باز هم در بساطش خرابکاری دارد.
ولی می رفت تا روحیه اش عوض شود.
بچه های سابق را ببیند.
نیما که ماه عسل بود نتوانسته بود ببیندش.
آرمان هم که چابهار کار می کرد.
گفته بود یک ماه دیگر برمی گردد.
عملا دو تا از دوستانش نبودند.
پس این مهمانی بهانه ای برای تازه کردن خیلی از دیدارها بود.
رسیده به خانه پیاده شد، در را باز کرد و داخل شد.
خداروشکر آپارتمانی که خریده بود از این درهای بالا شو داشت.
با یک ریموت حل می شد.
دیگر لازم نبود که هی سوار شود و پیاده.
ماشین را داخل برد.
سرو صدا می آمد.
مطمئنا وروجک فروزان بود.
دخترک شیطان و شیرین!
چیزی تا شب نمانده بود.
باید لباس هایش اتو می شد.
صورتش را اصلاح می کرد و دوش می گرفت.
گرسنه بود.
جوری که صدای معده اش را می شنید.
ماشین را زیر درخت انگور زد و پیاده شد.
بیچاره تا پاییز به تنش می خورد تمام سرسبزیش را از دست می داد.
قدم زنان به سمت ساختمان رفت.
این هوا را دوست داشت.
دو نفره هایش به آدم می چسبید.
وارد که شد شیلا در حال دویدن بود و نگین با خنده دنبالش می کرد.
سلام بلندی داد.
نگاه ها به سمتش چرخید.
شیلا سر جایش مانده و پرسید:تو کدوم دایی بودی؟
نتوانست خنده اش را مهار کند.
به سمتش رفت و محکم بغلش کرد.
چند بار به بالا پرتش کرد و میان هوا گرفتش.
رو به نگین گفت:فروزان کجاست؟
_رفتن به چندتا همسایه ها سر بزنن.
سرش را چرخاند و گفت:من دایی جدیدتم، فردین.
شیلا لب زیرینش را به دهان برد و مکید.
فردین او را پایین گذاشت و پرسید:ناهار حاضره؟
_آره، منتظر فروزان نمیشیم؟
_چرا، می خوام برم دوش بگیرم، فربد نمیاد خونه؟
_برای ناهار نه.
خم شد سر شیلا را بوسید و به سمت پله ها رفت.
گرسنه بود اما ترجیح می داد ناهارش را دور همی بخورد .
از بس در این چهار سال تنها غذا خورد ، تمام اشتهایش را از دست داد.
حالا دیگر وقت فردین شدن بود.
مرد گذشته!
وارد اتاقش شد.
وسایلش را برداشت و یکراست وارد حمام شد.
وسایلش را برداشت و یکراست وارد حمام شد.
اصلاح کرده و تر و تمیز بیرون آمد.
وقتی جلوی آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد، انگار آدم قبل شده بود.
فقط با فاکتور از هوس بازی.
همه چیز فردین سابق را بر می گرداند به جز لاس زدن هایش!
دیگر قرار نبود با آبروی خودش و دیگران بازی کند.
سارا چهار سال از عمرش را گرفت.
عمری که اگر با شادان طی می شد شاید صاحب یک بچه هم بود.
از جلوی آینه کنار رفت.
حوله از پایین تنه اش جدا کرد و لباس راحتی پوشید.
از اتاقش بیرون زد.
هنوز سر و صدای وروجک می آمد.
صدای خود فروزان هم بود.
دلش یک دل سیر حرف زدن با فروزان را می خواست.
خیلی وقت بود خواهرانه نداشت.
یک گپ و گفت خوب و صمیمانه!
البته خب حق هم داشت.
شادان دخترش بود.
بعد از شب عقد به طرز غریبانه ای با فردین سرسنگین شد.
تا الان هنوز هم سرسنگین بود.
از بالای پله ها سلام بلندی داد.
فروزان برگشت و با لبخند نگاهش کرد.
شیلا به سمتش دوید.
مهر عجیبی به این دختر بچه داشت.
همان پایین پله ها بغلش کرد و کنار فروزان نشست.
مریم خانم در حال چیدن میز ناهار بود.
جمع تقریبا زنانه بود غیر از اویی که با جنسیت متفاوتش کنارشان بود.
-کار و بار چطوره؟
-تا اینجا که خوب بوده، کارمند کم دارم، اطلاعیه میدیم برای نیروی جدید.
فروزان سر تکان داد و گفت: خوب کاری می کنی!
چهارسال بود که مکالماتشان کوتاه و کم بود.
خیلی خلاصه و انگار از روی اجبار!
شیلا خیلی بانمک گفت: نمیای خونمون؟
-چرا نیام؟
-خب امشب بیا.
-کار دارم امشب.
شیلا لب ورچید.
-زود میام عزیزم.
با صدا زدن مریم خانم برای ناهار، ننشسته بلند شد.
ناهارش را خورد و برای چرت عصرانه بالا رفت.
امروز کار خاصی نکرده بود که خسته شود.
ولی می دانست اگر نخوابد نمی تواند تا دیروقت بیدار بماند.
ترجیحش خوابیدن بود و خوابید.
**
با کت و شلوار مارکی سوار ماشینش شد.
سیاه پوشیده بود با پیراهن کالباسی!
کفش هایش برق می زد.
بوی ادکلن سردش هوس انگیز بود.
پشت فرمان سوییچ چرخاند.
دنده عقب از در بیرون رفت.
هوا تاریک بود و چراغ های سطح شهر روشن!
نور پایین زد و وارد خیابان شد.
از شلوغی زیاد بدش نمی آمد.
اما وقتی ماشین ها بیخودی بوق می زدند عصبی می شد.
هنوز هم عین قبل خوب کوچه پس کوچه ها را برای اینکه درون ترافیک گیر نیفتد می شناخت.
ماشین را وارد خیابان باریکی کرد.
یک طرفه بود.
با خیال راحت تا انتها رفت.
حواسش بود که با نیم ساعتی تاخیر برسد.
پرستیژش حفظ می شد.
بلاخره باید خودش را مهم جلوه بدهد یا نه؟
قبلا مازیار رقیبش بود.
حالا دیگر مازیاری هم وجود نداشت.
بعد از طی مسیری که چهارسال پیش هر هفته می رفت جلوی در خانه ی سیاوش بود.
باید ماتیار را هم با خودش می آورد.
باید می دانست برادر جانش جوانی اش را کجا طی کرد.
حداقل اینکه ابدا ناکام نبود.
اتفاقا از خیلی ها کام گرفته بود.
پوزخندی زد و از ماشینش پیاده شد.
جلوی در دکمه کتش را بست و زنگ را فشرد.
سیاوش انگار جلوی در کشیک می داد.
فورا در را باز کرد و گفت: بیا بالا مهندس جون.
در را به عقب هول داد و داخل شد.
نمی دانست چرا این خانه را عوض نمی کند.
از پله بالا رفتن متنفر بود.
آسانسور هم نداشت.
بزور بالا رفت که انگار سیاوش از سوراخ ریز روی در دیدش بزند فورا در را باز کند.
هویی کشید و گفت: بچه ها ببینین کی اینجاست؟
بیرون آمد و محکم فردین را بغل کرد.
گاهی وقت ها سیاوش به طرز فاجعه آمیزی چندش می شد.
درست عین الان!
او را عقب زد و گفت: تعارف کن بیام داخل!
سیاوش خندید و از جلوی در کنار رفت.
فردین با نگاهی به داخل، جلو رفت.
همه از رفیق های قدیمی بودند.
تک تکشان را می شناخت غیر از سه چهار نفری
که البته با معرفی سیاوش فهمید جدید هستند.
فضا پر از بوی دود بود.
روی میز ها شیشه های مشروب با طعم و مارک های مختلف گذاشته بود.
مانده بود در این همه بگیر و ببند قاچاق چطور می تواند این ها را جور کند.
سخت نبود.
ولی خب راحتِ راحت هم نبود.
سیاوش گفته بود باز هم هستند که بیایند.
راست می گفت.
جای چند نفری خالی بود.
تقریبا همه هنوز مجرد بودند.
غیر سه چهار نفری که متاهل بودند و با همسرانشان آمده بودند.
روی یکی از مبل های راحتی نشست.
دکمه ی کتش را باز کرد و گفت: سیا بیا این پنجره رو باز کن، خفه شدم!
سیاوش با شیطنت خندید.
-نبینم حالتو…
ادایش را درآورد و گفت: روضه نخون!
سیاوش پنجره ی بالای سرش را باز کرد.
نمی فهمید چرا حرکات سیاوش موزیانه است.
انگار از چیزی خبر دارد که او خوشش نمی آید.
دو سه تا از بچه ها دوره اش کردند و از سوئد پرسیدند.
خصوصا قوانین مهاجرت.
خلاصه و مفید توضیح داد.
می خواست سرگرم باشد.
ولی عملا چیزی نبود که سرگرمش کند.
چون تفریحات سابق دیگر برایش اهمیتی نداشت.
نه دود سیگار و نه مشروب های رنگ به رنگ..
و نه داف های خوش آب و رنگی که جلویش یورتمه می رفتند.
فکر می کرد امشب می آید کمی سرحال می شود.
اما بدتر کسل شده بود.
سیاوش هم که ساقی بود.
پیک پیک پر می کرد و تعارف!
اتاق ها هم که همگی پُر.
انگار نه انگار که ظهری اخطار داده بود هیچ کدام از این گندکاری ها نباشد.
زنگ در به صدا درآمد.
سیاوش به سمت در پرواز کرد.
اهمیتی نداد.
از پیش دستی جلو کمی آجیل برداشت و مشغول شد.
همین که دیدار تازه کرده بود کافی بود.
نمی خواست بگوید دوستان خوبی بودند.
اما بد هم نبود.
شامل همان احوال پرسی همیشگیش می شد: خوب، بد، ابری!
در باز شد و کفش های پاشنه دار قرمز رنگی مشخص شد.
همین را بگو…!
برای یک دختر بود که این همه بال بال می زد.
در که کنار رفت نگاهش روی صورت سارا ماند.
هنوز همانطور بود.
جوان و زیبا!
با تیپی قرمز و مشکی!
خودش خوب می دانست ترکیب این دو رنگ چه غوغایی می کند.
چقدر می تواند تحریک کننده باشد.
نیشخندی به لب داشت.
با سیاوش روبوسی کرد و داخل شد.
سیاوش به سمت فردین که برگشت لبخند زد.
چرا حس کرد آمدن سارا روی برنامه بوده؟
از سیاوش مارمولک هر چیزی بر می آمد.
سارا با دیدنش یکراست به سمتش آمد.
یک لحظه همه ی صداها خفه شد.
همه می دانستند با حامله شدن سارا، فردین عقدش کرد.
ولی به محض به دنیا آمدن بچه طلاقش داد.
کسی از بعدش خبری نداشت.
همه فردین را تا مدت ها نامرد و پست خطاب می کردند.
البته تا وقتی که آن دو سوژه ی داغ مجلس بودند.
بعد از اینکه فردین به سوئد رفت همه چیز تمام شد.
فردین حتی به خودش زحمت نداد از جایش بلند شود.
فقط نگاهش می کرد.
با لبخند تمسخرآمیزی که درشتی پایین تنه اش را نشانه گرفته بود.
سیاوش به آرامی درون گوش سارا حرفی زد و به مینی بارش رفت.
سارا جلویش قد علم کرد.
-احوال مهندس جون؟
جوابش را نداد.
نمی خواست دهان به دهان شود.
می دانست به سیم آخر بزند همه چیز را بهم می ریزد و می رود.
-چیه خب؟ اِخ شدم دیگه؟
-برو کنار سارا، برای دیدن تو یکی نیومدم.
-ولی من فقط برای دیدن تو اومدم.
-خب دیدی، بزن به چاک!
-می بینم این همه سال سوئد بودی تاثیری رو لحنت نذاشته.
دوباره یک مشت آجیل برداشت.
فندق را از همه بیشتر دوست داشت.
همه به مکالمه ی آن دو گوش می دادند.
انگار که چه چیز مهمی در حال اتفاق افتادن باشد.
-بچه ی من کجاست؟
یک لحظه حتی صدای پچ پچ ها هم خفه شد.
گوش همه تیز شد.
تا قبل از آن هیچ کس نمی دانست از سارا بچه ای زنده ماند یا نه؟
همه فقط حاملگی سارا را می دانستند.
آن هم وقتی دو ماهه بود.
بعد از آن سارا تا یک سال غیب شد.
البته غیب شد چون فردین زندانیش کرده بود.
حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی بچه به دنیا بیاید.
با اینکه تا قبل از دنیا آمدن بچه نمی دانست که بچه از خودش نیست.
ولی از ترس شب گردی های سارا و سیگار کشیدن و مشروب خوریش نگذاشت از خانه بیرون برود.
نمی خواست بلایی بر سر بچه بیاید.
شاید بخاطر همین بود که هیچ کس نفهمید سارا بچه دارد یا نه؟
چون بعد از آن که دوست دختر سیاوش شد هرگز از بچه اش حرفی نزد.
هرکسی هم می پرسید یا جواب نمی داد یا می پیچاند.
-چرا از من می پرسی؟
خیلی خونسرد بود و آرام!
انگار نه انگار سارا با تیپ هوس انگیزی با آرایش تحریک کننده مقابلش است.
تازه موضوعی را پیش کشیده که می تواند آبروی هر دویشان را ببرد.
-خر خودتی، منو نپیچون، سه ساله منتظرم تا از اون قبرستون بگردی و بگی چه بلایی سر بچه ی من آوردی.
-نمی فهمم در مورد چی حرف می زنی!
مویرگ های صورت سارا در حال برجسته شدن بود.
هر چند که زیر آرایشش به چشم نمی آمد.
-حرف مفت نزن روانی، بچه ی من کجاست؟
فردین خیلی آرام از جایش بلند شد.
سیاوش از ترسش پشت مینی بارش مخفی بود.
فردین نگاهش کرد و گفت: بخاطر این خانم دعوتم کردی بیام؟ رفیقم رفقای قدیم.
سارا به سمتش هجوم برد.
کتش را گرفت و گفت: کجا؟
فردین سارا را به عقب هول داد و گفت: دستای کثیفتو به من نزن این یک، دومش هم لیاقت مادری نداشتی…زنی که زندگی بقیه رو خراب می کنه رنگ آسایش دیدن بهش حرومه.
سارا جیغ کشید: آبروتو می برم، سکه ی یه پولت می کنم، میرم ازت شکایت می کنم…
فردین غرید: با چی؟ با بچه ای که حروم زاده اس…
هینی دسته جمعی بلند شد.
فردین اشاره ای به جمع کرد و گفت: با کدومش خوابیدی؟ بچه ی کدومشونه؟
صداهای اعتراض بلند شد که فردین دستش را به نشانه ی سکوت بالا برد.
-برو باباشو برام بیار ببینم مسئولیت بچه ی حروم زاده شو قبول می کنه؟
با پشت دست توی سینه ی سارا زد و گفت: اسم بچه ی حروم زاده ات تو شناسنامه ی منه، پس فعلا قانونی بچه ی من به حساب میاد، من و دادگاه تشخیص دادیم تو نه صلاحیت نگهداریش رو داری نه لیاقتش رو…پس هرجایی هم که این بچه باشه از کنار تو بودن خوشبخت تره.
سارا داشت اشکش در می آمد.
با زاری گفت: بچه مو بده.
فردین بدون توجه به او نگاهی به سیاوش انداخت.
-امیدوارم با الم شنگه ی امشب دیگه کارت به کارم نیفته.
سیاوش تا به الان چندین بار برای کارهایش دست به دامن فردین شده بود.
فردین هم روی حساب رفاقت کارهایش را انجام داده بود.
حالا این کار هر چیزی که در توان فردین بود می خواست باشد.
اما با کار امشبش که کاملا مشخص بود با برنامه ریزی است همه چیز تمام شد.
شاید هم لازم بود که تمام شد.
پایش کاملا از این مهمانی ها بریده شود.
دوستان بهتری می خواست.
از آنهایی که یکی دو رکعت نماز بخوانند.
صبح جمعه ها بزنند به دل کوه!
خستگی هایشان را در پارک در حالی که شطرنج بازی می کنند در کنند.
عشقشان باشگاه بدنسازی باشد.
گاهی اهل کری خواندن و والیبال باشند.
دود و دم جزء ممنوعه هایشان باشد.
پا ممبری و مسجدی هم نبود، نبود.
ولی رفیق باشد.
ته مرام!
از آنها که اگر یک قدم جلو رفتی ده قدم جلو بیاید.
کفه ی ترازویش همیشه برایت سنگینی کند.
دوستان الانش یک مشت مگس بودند.
به کثافت عادت داشتند.
نه اینکه اشاره اش به مشروب باشد و دود و دمشان…
به نارو زدن هایش ناخوش احوال بود.
به سمت در راه افتاد.
سیاوش به سمتش آمد و گفت: چت شد پسر؟ بابا صبر کن حرف بزنیم.
پوزخند زد.
کله اش گرم بود نمی فهمید که چه گندی زده.
-تموم شد سیا، خدا یه جا دیگه روزیتو بده.
مازیار که نبود ساپورتش کند.
فردین هم می رفت پارتی ها ماهیانه می شد.
هر هفته چند بار پَر!
در را باز کرد قبل از اینکه باز سارا یقه اش را بگیرد از پله ها پایین رفت.
بیخود فقط آمد.
وقتش برای یک مشت آدم بی ارزش هدر رفت.
درون کوچه سوار ماشینش شد.
اهل نامردی نبود.
وگرنه همین الان زنگ می زد 110 تا بیایند و همگیشان را جمع کنند.
دنده عقب گرفت و از کوچه بیرون رفت.
مطمئنا از این به بعد سارا رهایش نمی کرد.
فقط نباید می گذاشت شادان بفهمد.
وگرنه باز همان آش می شد همان کاسه!
سارا تا بچه اش را پیدا نمی کرد ول کن نمی شد.
خوب می شناختش!
به شدت زن لجبازی بود.
ابدا نمی گذاشت نزدیک شادان شود.
شادان خط قرمزش بود.
جلویش را می گرفت.
**
فصل پنجم
پایش را درون سالن فرودگاه گذاشت.
کفش های پاشنه بلند مشکی به پا داشت.
راحت بود با همین ها!
عادت کرده بود.
-خیلی غریبه برام.
نگاهش به سمت پسرش برگشت.
پسری که کپی برابر اصل پدرش بود.
-عادت می کنی!
برگشته بود که ماندگار شود.
سرمایه ای که می خواست را جمع کرده بود.
حالا زمان ماندگاری بود.
غربت همیشه غربت است.
-کجا میریم؟
-هتل!
عینکش را درآورد و به چشم زد.
باید می گفت پاولف هم همراهش بیاید.
خیلی دوست داشت زمانی فرا برسد که بتواند ایران و جاذبه هایش را ببیند.
ماندگار که شد برایش دعوت نامه می فرستاد.
کنار مادرِ خوش پوشش سوار تاکسی فرودگاه شد.
روزی که تصمیم گرفت به ایران برگردد خیلی داد و بیداد کرد.
خیلی تشر زد.
تهدید به رفتن کرد.
اما فایده ای نداشت.
عملا اگر مادرش هزینه هایش را نمی داد نمی توانست زندگی کند.
مجبور بود تحمل کند و راه بیاید.
این اولین بارش بود که ایران می آمد.
روسیه به دنیا آمد.
تمام عمرش هم در روسیه طی شد.
صرف نظر از سفرهای اروپایی و یکی دوتا هم آسیایی!
آنقدر پشتش به مادرش گرم بود که با سن 25 سال، هیچ کاری بلد نبود.
فقط درس خواند.
داروسازی می خواند.
تمام عمرش درون آزمایشگاه به همراه پاولف طی شد.
مادرش هم حمایتش می کرد.
در اصل او بود که اجازه نداد کاری یاد بگیرد.
فقط از او خواست درس بخواند.
جلوی هتلی که مادرش آدرس داده بود تاکسی نگه داشت.
هوا سرد بود.
اما نه به سردی سن پترزبورگ!
خیلی گرمتر بود.
ولی هوای پاییز هیچ اعتمادی نداشت.
مادرش کرایه را حساب کرد و پیاده شدند.
دو ساک بزرگ را که راننده صندوق عقب گذاشته بود برداشت.
وارد لابی هتل شدند و مادرش اتاق هایی را که تلفنی رزرو کرده بود، کلید گرفت و رفتند.
خیلی خسته بود.
احتمالا تا شب را می خوابید.
اختلاف ساعت آنچنانی نداشتند.
شب شهر می توانست زیبا باشد.
حمیرا دو اتاق جدا گرفته بود.
پسرش بزرگ بود و حریم خودش را داشت.
سینا به محض اینکه وارد اتاقش شد فقط کفش هایش را درآورد.
خودش را روی تخت ولو کرد.
باید می خوابید قبل از اینکه از پا در بیاید.
****
دل دل می کرد که بگوید.
آخر هم طاقت نیاورد.
جلوی میز آرایش نشسته و دست هایش را کرم می زد.
همیشه عادت داشت تمام و کمال به خودش برسد.
شاید برای همین بود در سن 46 سالگی شبیه 38 ساله ها بود.
فروزان از آینه نگاهش کرد و پرسید: چی شده شاهرخ؟
-مثله همیشه زیبایی!
فروزان لباس خواب بلندِ حریرش را بالا زد.
از ساق پا تا مچش را مشغول کرم زدن شد.
-ممنونم عزیزم…ولی…
شاهرخ دستی میان موهای جوگندمیش کشید.
فروزان می گفت با جوگندمی هایش بی نهایت جذاب است.
-بیا کنارم.
فروزان کارش که تمام شد، کش مو را از موهایش جدا کرد و روی میز آرایشش گذاشت.
بلند شد و به سمت شاهرخ رفت.
از دم غروبی که به خانه آمد حس کرد حال و هوای همیشگیش نیست.
انگار نگران چیزی باشد.
حرف هم که نمی زد آدم سر در بیاورد.
لحاف را کنار زد و کنار شاهرخ دراز کشید.
سرش را روی دست شاهرخ گذاشت.
شاهرخ با اشتیاق میان تنش نفس کشید.
عین همیشه و هرشب خوشبو و زنانه!
زن ها یک تکه از بهشت نیستند.
خودِ خود بهشتند.