رمان من یک بازنده نیستم پارت 3
دو کوچه پایین تر از خانه ایستگاه اتوبوس بود.
با عجله رفت تا به موقع برسد و رسید.
سوار شد و کنار دختر جوانی که هندزفری در گوشش بود نشست.
به ساعتش نگاه کرد.
دیر نکرده بود.
تمام طول مسیر از پنجره به بیرون زل زده بود و خیابان را می شمرد.
آدرس ها را حفظ می کرد.
باید همه چیز را یاد می گرفت.
ایستگاه سوم آیدا هم سوار شد…..
حالا که بیشتر با آیدا آشنا شده بود، حس می کرد آنقدرها دختر بدی نیست.
شوخ طبع بود و شاد.
هرچند وراج بودنش به قوتش باقی بودن.
اما همینکه مدام از هرچیزی حرف می زد و حرفی برای گفتن داشت،..
عالی بود.
شادش می کرد.
برای اویی که معمولا تنها بود،
کسی را کنارش نداشت، آیدا و دوستیش یک ایده آل بود.
کنار هم نشستند.
آیدا از روزهایی که گذارنده بود حرف زد و او فقط با لبخند گوش داد.
لاک جدیدش روی ناخون هایش آنقدر براق بود که هوس کرد امتحان کند.
دختر حمیدخان ابدالی، دوست داشت خیلی چیزها را تجربه کند.
دختر شود.
بسکه شبیه پسرها بود خسته شده بود.
درون آموزشگاه شلوغ بود.
وارد شدند و یکراست هم کلاس!
استادشان مرد تقریبا جوان و جدی بود.
تند تند درس می داد و جواب می گرفت.
باید همیشه فول سرکلاس می بودی.
آیدا لول پایین تری بود.
ترجیح می داد فشرده کلاس زبانش را تمام کند.
برای ارشدش عالی بود.
کلاس زبان که تمام شد، آیدا فورا از کلاسش بیرون آمد.
-کمی قدم بزنیم؟
لبخند زد و گفت:البته!
آفتاب تابستان حسابی تند بود.
چقدر یک نوشیدنی شیرین و خنک می چسبید.
-شادان!
-هوم.
-ارشدتو چیکار می کنی؟
شانه بالا انداخت.
آیدا متعجب گفت:یعنی برنامه ای نداری؟!
-چرا، کتابامو جمع کردم که با برنامه ریزی برم جلو.
آیدا با حسرت گفت: تو خیلی از من جلوتری.
دستش را گرفت و او را به سمت یکی از دکه ها کشاند و گفت: میرسی، نگران چی هستی؟
-چه رشته ای بودی شادان؟
-نرم افزار.
-عشق من، اما …
انگشت به سرش زد و گفت: هیچی تو این نیست که انتخابش کنم.
-می خوای چیو کنکور بدی؟
شانه بالا انداخت و گفت: هرچی!
جلوی دکه دو آب میوه خرید.
یکی به دست آیدا داد و یکی هم خودش!
-همون زبان انگلیسی رو انتخاب کن، استعدادشو داری.
آیدا با لذت نی را درون آب میوه اش فرو کرد و گفت: بد نیست.
شادان لبخند زد.
دختر خوبی بود با تم خنگی و شیطنت.
به دل می نشست.!
صدای بلند خواندن آوازی توجه اش را جلب کرد.
گوش تیز کرد و با قدم های بلند به اتاق شادان نزدیک شد.
در اتاقش بسته بود.
بدون اینکه در بزند یا اطلاعی بدهد، دستگیره را به آرامی فشرد.
در را نیمه باز کرد و سرک کشید.
شادان در حالی که روی صندلی ایستاده بود و صدای گوشیش را تا آخر بالا برده، مشغول کوبیدن میخ به دیوار بود.
اما هر کاری می کرد موفق نمی شد.
قدش کوتاه بود.
تابلویی هم که انتخاب کرده بود بزرگ!
دختره ی خنگ!
همین کارها را می کرد که لجش می گرفت.
یک احمق به تمام معنا بود.
در را تا آخر باز کرد.
و به عمد محکم بهم کوباندش.
شادان از ترس مردمک های چشمش گشاد شد.
با هول و ولا، نزدیک بود پایش بلغزد.
کف دستش را به دیوار کوباند و با اخم گفت: می تونستین در بزنین.
-بیا پایین.
تن صدایش خشن بود و کلفت.
خدا رحم کند.
باز این مرد قاتی کرد.
از صندلی پایین آمد.
-کی گفت میخ بکوبی به دیوار؟
چقدر دلش می خواست فکش را خورد کند.
باز دلیلی برای اذیت کردنش پیدا کرده بود.
-میشه خواهش کنم منو راحت بذارین.
با تحقیر نگاهش کرد.
نمی دانست چرا ابدا نمی توانست از این دختر با آن پدر کلاش خوشش بیاید.
-برو عقب.
خودش می دانست بهانه هایش مسخره و دم دستی است.
اما تمایل شدیدش به آزار و اذیت این دخترک دهاتی روی مخش بود.
حالش از تیپی که می زد بهم می خورد.
جوری رفتار می کرد انگار همه گرگ هستند و او بره!
بیچاره بره کوچولو!
آخرش هم در همین شب ها با این تن و بدن روی فرم و بلوری تکه پاره اش می کرد.
آنوقت حمید از گور بلند شود و بیاید حق دخترش را بگیرد.
شادان کمی عقب کشید.
خودش روی صندلی بالا رفت و میخ را کوباند.
شادان از رفتارش متعجب بود.
نه به اولش که داد و هوار می کرد و تهدید!
نه به الان که کارش را به بهترین شکل ممکن انجام می داد.
این مرد با خودش چندچند بود را نمی دانست؟
-تابلو رو بده.
تابلو را از کنار صندلی برداشت و به دستش داد.
فردین آن را به میخ زد و گفت:
– برو عقب ببین درسته؟
چند قدم عقب رفت و گفت: بله.
از روی صندلی پایین آمد.
نگاهی به تابلو انداخت.
سلیقه اش افتضاح بود.
یک خانه ی روستایی پر از گل!
این هم شد نقاشی؟
مشخص بود از مدرنیته هیچ چیزی حالیش نیست.
برگشت و به شادان که با لذت به تابلویش زل زده بود نگاه می کرد.
به دقت نگاهش کرد.
صورت ساده ای داشت.
بدون هیچ چیز چشمگیری.
نگاهش براق بود.
ابروهای پت و پهن بدون اینکه اصلاحش کند.
لباس هایش که زیادی افتضاح و مزخرف بود.
یک دست سیاه و بلند.
عین یک شبح سرگردان.
هرچه سعی می کرد چیزی درونش پیدا کند که دندان گیر باشد باز به بن بست می رسید.
-دختر!
شادان به سمتش چرخید و با عجله و لبخند زیبایی گفت: ممنونم.
-لباساتو عوض کن.
ابروهایش بالا پرید.
-ببخشید؟
-گفتم لباساتو عوض کن، همین حالا.
آب دهانش را قورت داد و ترسیده نگاهش کرد.
وای که فروزان خانه نبود.
هر بلایی هم سرش بیاورد هیچ حرفی نمی توانست بزند.
-متوجه نشدم.
فردین اخم کرد و گفت:
– حرفو به بچه ی آدم یه بار حالی نمی کنن، حالیت نمیشه اشتیاق زیادی دارم حالیت کنم.
چشمانش از زور تعجب و ترس درشت شد.
قدمی به عقب برداشت.
-از اتاق من برین بیرون.
انگار منتظر بود همین را بگوید.
نیشخندی زد و براق گفت:
-کوچولوی ترسو، تو قلمروت شیر بودی، نترس بودی، حالا چی شد.
حس کرد نگاه فردین تجاوزگرانه است.
با حس غریبی دست هایش را حایل تنش کرد.
-خواهش می کنم برید بیرون.
فردین به عمد به سمتش قدم برداشت.
ترسی که در نی نی چشمانش بود، عین بارقه ی امید بود.
بگذار مرد بد قصه باشد.
اصلا طیف سیاه و خاکستری روی شخصیتش را دوست داشت.
مردم هم هر زری می خواهند بزنند.
-من آزاری به شما نرسوندم، که شما مدام قصد دارین منو اذیت کنین.
حرف که می زد دلش می خواست دستش را بیخ گلویش بگذارد،
آنقدر فشار بدهد که بمیرد.
حرف زدنش هم روی اعصابش اسکی می کرد.
-حرف نزن.
شادان ترسیده نگاهش کرد.
فردین سینه به سینه اش شد.
دستش را روی شانه ی شادان گذاشت و محکم فشرد.
-حالم از تو و اون بابای نامردت بهم می خوره، خداروشکر که تو گور خوابیده وگرنه صددرصد قاتلش من بودم، مطمئن باش.
شادان کمی خودش را جابه جا کرد تا فشار روی شانه اش را کم کند.
اما فردین دست دیگرش را روی پهلویش گذاشت.
چنگ زد که شادان با بغض و اشکی که درون چشمش اسیر شده بود لب زد:
-ولم کن.
-آسه برو آسه بیا تا گرگه شکمتو پاره نکنه، گرگ این خونه وحشیه، حالیش نیست چقدر خوبی یا خوب موندی، هوس کرد تیکه پاره ای.
شادان دستش را روی قفسه ی سینه ی فردین گذاشت تا او را از خودش جدا کند.
-ولم کن، ولم کن.
-پس لباستو عوض کن.
شادان قطره اشکی روی گونه اش غلطید.
فردین بدون اینکه کوتاه بیاید.
شانه اش را رها کرد و چنگ زد به روسریش.
گره اش را با خشونت باز کرد.
شادان دست روی دستش گذاشت.
تا مانعش شود.
اما قدرت فردین خیلی بیشتر از این حرف ها بود.
جیغ کشید و با گریه گفت: ولم کن، ولم کن.
خنده اش گرفت.
ضعیف تر از این ها بود.
چانه اش را محکم گرفت و گفت: باب میلم میشی.
موهایش دم اسبی بالا بسته شده بود.
اما آنقدر شلاقی و زیبا بود که روی شونه اش افتاده و دلبری می کرد.
شاید اگر هر روز دیگری بود…
یا این دختر را جای دیگری دیده بود، می شد فکر دیگری در موردش کرد.
اما تا این دختر دهاتی بود و دختر حمید، حقش بود زنده به گورش کند.
چانه اش را رها کرد.
شادان زور زد خودش را عقب بکشد و روسریش را بردارد.
اما فردین همچنان پر قدرت بود.
-تا میرم بیرون و میام این لباسا رو عوض می کنی، رنگ سیاه ببینم تو تنت پاره اش می کنم.
به شدت شادان را عقب هل داد.
دختر بیچاره به شدت روی تخت افتاد.
فردین فقط پوزخندی حرامش کرد و از اتاق بیرون رفت.
شادان با اینکه در شوک بود.
اما با عجله بلند شد.
هجوم برد سمت در!
در را قفل کرد و کنارش روی زمین سر خورد.
شانه و پهلویش از در می سوخت.
پیراهنش را کمی بالا زد.
جای انگشت های فردین سرخ شده و مانده بود.
خدا لعنتش کند.
این مرد یک وحشی به تمام معنا بود.
بغضی اندازه ی یک گنجشک کوچک درون گلویش پر و بال گرفت.
چرا به جای خانه ی خودش باید اینجا باشد که راه به راه تحقیر شود و زور بشنود؟
چشمانش سوخت و ریخت.
صورتش خیس شد.
اصلا درد پهلویش مهم نبود.
اما ترسی که فردین به جانش ریخته بود مهم بود.
و تهدید واضحش…
باز هم پدرش با کارهایش مسبب بدبختی اش شد.
هرچه می کشید از پدرش بود.
احساس می کرد موجود نحس زندگیش بود که رفت.
همیشه ی خدا هم عاشق زنی مثلا مادر بود که سه ماهگی تنهایش گذاشت.
از تک به تکشان متنفر بود.
با کف دست روی صورتش دست کشید.
باید با فروزان صحبت می کرد.
تحمل این شرایط اعصاب فولادین می خواست.
تازه هیچ اعتمادی هم به فردین نداشت.
مردک از سرتا پایش شرارت می بارید.
هرکاری هم می کرد در این خانه ی بزرگ هیچ کسی نبود به دادش برسد.
نفسی عمیق کشید.
بلند شد.
با سرتقی لباسش را عوض نکرد.
سیاه پوشیدن بخاطر حمید نبود.
اما می مرد هم برای فردین عوضش نمی کرد.
برود بمیرد مردیکه ی نسناس!
کوه به کوه نمی رسد اما بلاخره که آدم به آدم می رسد.
آن وقت نشانش می داد یک من ماست چقدر کره دارد.
وارد خانه شد.
هیچ چیز دلچسبی نداشت.
آنقدر دکورش دور از سلیقه ی مردانه اش بود که باید می داد کامل عوض شود.
نعیم با لبخند گفت: چطوره؟
رک گفت: افتضاح!
لبخند نعیم ماسید.
-باید کامل عوض بشه.
دستانش را در جیب شلوارش فرو برد.
کتش کمی عقب رفت.
نعیم با حض نگاهش کرد.
واقعا شاهرخ در این سن و سال زیادی خوش پوش و شیک بود.
-هرجور شما بفرمایید پدرجان.
شاهرخ به سمتش چرخید و گفت: حیاط؟
-براش فکری ندارم مگه اینکه یه باغبون بیاریم براش.
شاهرخ با جدیت گفت: براش یه فکری کن، این وضع و بهم ریختگی مورد قبول نیست.
نعیم فورا چشم گفت.
-نمی خواین طبقه ی بالا رو ببینین؟
-نه!
خشک و جدی گفت.
شاهرخ را خوب می شناخت.
مرد غد و جدی بود.
نه گفتن به او ابدا کاری نبود که خوشایندش باشه.
از جوانی خودش را به زور به این جایگاه کشانده بود.
بدون کمک برادری که تمام ارث و میراثش را در دست داشت.
حالا در جایگاهی بود که قابل احترام باشد.
عین ریگ پول خرج کند و کنار خودش چندین نفر را بالا بکشاند.
همان طور که نعیم را که اسیر دست پدر معتادش بود،
خرید و به عنوان پسر خودش بزرگ کرد.
-همین فردا میرم دنبال باغبون.
-امروز، از امروز دنبالش باش.
-چشم.
-دنبال یکیم باش که دکور این خونه رو کامل تغییر بده.
-طرح خاصی در نظر دارین؟
نمی دانست چرا پای سلیقه و خانه که وسط می آمد، ذهنش فروزان را میان خاطراتش پررنگ می کرد.
-فعلا نه!
به سرش زده بود فروزان را بیاورد و همه چیز را به دستش بسپارد.
خوش سلیقه بود.
طناز بود.
تازه بزودی کدبانوی این خانه می شد.
-برای دکور بهت میگم.
ماری درون ذهنش نیش زد.
می دانست پدر جانش تمام منظورش فروزان است.
تا بدستش نمی آورد آرام نمی شد.
تمام خاطراتش، دلش، جانش در این زن خلاصه می شد.
خبر داشت که حمید با نامردی به دستش آورد.
همان وقت هایی که به هوای برادر بزرگتر بودن زورش می چربید.
شاخ و شانه می کشید.
دبدبه کبکه داشت.
خط و نشان می کشید.
همان وقت ها دست و پایش بسته شد.
همان وقت ها زنی که می خواست اسیرش شد و نتوانست کاری کند.
یعنی اگر می خواست هم نمی شد.
فروزان هم آن موقع ها نخواست که بیاید.
حتی با تجاوزی که روی شانه اش سنگینی می کرد.
-نعیم!
به خودش آمد.
-جانم پدرجان؟
– یه قرار با نیکنام بذار، سر معامله ی جدید باهاش کار دارم.
هر دو از ساختمان بیرون آمدند.
-چشم.
-کارهای فارغ التحصیلیت چی شد؟
-تمومه.
-مدارکتو به بایگانی تحویل بده.
-چشم.
شاهرخ بدون چشم دوختن به حیاط زشت خانه از آن عبور کرد.
باید فروزان را می دید.
شده با کلک هم به این خانه می کشاندش.
باید باب سلیقه اش این خانه چیده می شد.
زن این خانه می کردش.
شده به 20 سال پیش برگردد.
فصل پنجم
با اینکه کلی گل و بوته در اتاقش گذاشته بود،
رنگ های شاد را مهمان اتاقش کرده بود،
باز هم به نظر دلگیر می رسید.
کتاب شعر سهرابش را از قفسه کوچکش بیرون کشید.
شعر خواندن با فنجانی چای و بیسکویت های خانگی مریم خانم کنار پنجره حسابی می چسبید.
چای خوش عطر مریم خانم را بو کشید و لب پنجره نشست.
کتاب را باز کرد و خواند…
آرام و روان…
تن صدایش برای شعر خواندن ملودی زیبایی داشت.
ناز و غم…
میان نواختن یک چنگ…
به که چه شاعرانه می شد.
بارها خوانده بود.
همان وقت هایی که حمید سه تارش را بر می داشت.
آتش کوچکی وسط حیاط درست می کرد و دست زن و دخترش را می گرفت.
کنار خود می نشاند.
می نواخت.
و شادان همراهیش می کرد با تک بیتی ها یا شعرهای بلندی که انگار هیچ وقت نمی خواست تمام شود.
حمید که جوگیر می شد پدری نمونه می شد.
شوهری خاص که گاهی به همسرش بگوید چقدر زیباست.
سه تار که می نواخت هیچ، بحث های طولانی مدت تاریخی هم راه می انداخت.
اطلاعات عمومیش حرف نداشت.
البته همه ی این ها به وقت هایی بستگی داشت که کله اش گرم نباشد.
گالون گالون مشروب ننوشیده باشد.
هیچ کدام از آن زن های هرجایی مهمان خانه ی مجردیش نباشد.
اخمی از یادآوریش روی چهره اش نشست.
چای نوشید با بیسکویت های خانگی…
امروز کمی روز خوبی بود بدون حضور فردینی که انگار برای بستن قرارداد به یکی از شهرهای اطراف رفته و تا شب بر نمی گشت.
کتاب را بست و دامنش را جمع کرده از اتاقش بیرون زد.
هوس کرده بود کمی در حیاط قدم بزند.
فصل میوه بود انگورها هم همه رسیده.
به آشپزخانه رفت.
سبد کوچک و چاقو را برداشت و به سمت درختچه ها رفت.
همیشه دوست داشت خودش میوه بچیند .
اصلا چیدن یک حرف دیگر بود.
دست بلند کرد خوشه ی یاقوتی انگور سیاه را در دست گرفت.
با چاقو آن را جدا کرده و درون سبد گذاشت.
فروزان از پنجره ی آشپزخانه دیده بودش.
سرش را از پنجره آشپزخانه بیرون آورده با لبخند گفت:
-کمی بیشتر بچین برای امشب دور همی بخوریم.
-مهمان داریم مامان؟
-نه عزیزم.
-باشه مامان.
لبخندی به پهنای صورتش آمد.
فروزان سرش را داخل برد و انگار مشغول کارش شد.
شادان با عشق مشغول خواندن آوازی با صدایی تقریبا بلند شد.
تنها روشی که شاد می شد حداقل الان همین بود.
بدون اینکه توجهی به اطرافش داشته باشد…
انگورها را می چید و می خواند.
در حیاط باز شد.
فردینی که سعی داشت، درها را باز کند تا ماشینش را داخل بیاورد، صدایی توجه اش را جلب کرد.
در را رها کرد.
نگاهش به شادانی که سرش گرم بود دوخته شد.
هنوز سیاه تنش بود.
هنوز همان تیپ مسخره!
اما… این تن صدای دیوانه کننده…
بدون اغراق می توانست بگوید محشر است.
خاص و یکه تاز.
آنقدر دلنشین بود که می شد ساعت ها خیره نگاهش کرد تا بخوابد.
از این هنرها هم این دختر داشت؟
لامصب چرا هر کاری می کرد که آتویی بگیرد جوری ضرفه فنی می شد؟
شادان چرخید.
لبخند داشت.
تن صدایش گاهی شدت می گرفت،
گاهی هم با طنازی پایین می آمد.
شیطنت می کرد،
کمرش را گاهی تکانی می داد و تکخندی می زد.
شیطان می گفت برود جوری با پشت دست درون دهانش بزند که هیچ وقت هوس این همه عشوه ریختن را نکند.
البته می خواست منصفانه قضاوت کند،
دختر بیچاره اصلا متوجه حضورش نبود.
تمام طنازی هایش، برای خلوت خودش بود.
اما باز هم هورمون هایش را بالا و پایین می کرد.
هوس چشیدنش را به جانش می انداخت.
مدام تصور تن و بدن بلورینش جلوی چشمش می آمد.
حالا هم این صدای بکر و طناز!
انگار همه چیز می خواست دست به دست هم بدهد تا اسیرش نکند.
نه از آن عاشقی ها و قربان صدقه ها…
اهلش نبود اصلا!
اما اهل تن بازی بود.
سریدن روی تن یک زن،
مو حلقه کردن دور انگشتش و بوسه های گاه و بی گاه…
اصلا زن همین بود.
به نظرش غیر از این کاربردی هم نداشت.
بگذار هر کی دلش می خواهد ملامتش کند.
ضدزن بخواندنش!
بدتر از آن هوس باز…
افکارش همین بود.
نه تغییر می کرد، نه قصد داشت تغییرش بدهد.
شادان دامن سیاه رنگش را بالا گرفت و کمی سرش را خم کرد و موهای بازش درون شاخ و برگ انگورها گیر نکند.
برای اولین بار این همه ساده می دیدش.
بدون روسری.
روسریش شل شده دور گردنش بود.
برای نافرمانیش حتما تنبیه می شد.
تمام طنازیش در میان سیاه تنش نفرت انگیز به نظر می رسید.
احمق بود دیگر!
جان به جانش کنند دختر همان مرد بود.
تغییری هم نمی کرد.
بی صدا به سمتش قدم برداشت.
دقیقا پشت سرش ایستاد.
هنوز می خواند.
هنوز سر به هوا بود و بی توجه به اطرافش!
دستش میان موهایش فرو رفت.
شلاقی و نرم و یک دست مشکی.
شادان به حس فرو رفتن چیزی درون موهایش، ترسیده به سمت فردین برگشت.
با دیدن فردین از هولش، سبد انگور و چاقو از دستش افتاد.
فورا روسریش را روی موهایش کشید و گره محکمی زیر گلویش زد.
اخم هایش بغل به بغل هم ایستادند.
-نمیشه اعلام حضور کنید؟
فردین موزیانه اشاره ای به دستپاچگیش کرد و گفت: به روش خودم اعلام کردم.
اخمش غلیظ تر شد.
-کارتون خیلی زشته.
مگر مهم بود؟
با تمسخر گفت: باید بدونی این خونه پسر نامحرم داره، نباید صداتو تو سرت بندازی و قر بیای.
-درست حرف بزنید.
-نزنم؟
تهدیدهایش اصلا خوشایند نبود.
خم شد، سبد و چاقو را برداشت و گفت: من صحبتی با شما ندارم.
فردین فورا مچ دستش را کشید و گفت: من دارم.
نمی خواست بیخود شارلاتان بازی درآورد.
نه اهلش بود و نه آنقدر بی آبرو.
اما گستاخی های فردین تمامی نداشت.
-ولم کنید قبل از اینکه جیغ بزنم.
مچ دستش را فشار داد.
-از این به بعد بیشتر مراقب رفتارات باش.
باز چه رفتاری داشت؟
باز چه بهانه ای دستش داده بود؟
-و اگه این سیاه های کوفتی امروز عوض نشه، همه رو خودم آتیش می زنم.
از دخالت های بی جایش خسته شده بود.
-اگه از اینجا برم راضی کننده تر نیست؟
نگاهش کرد.
با رگه های از خشم و حرفی که حسابی به تریج قبایش برخورده بود.
کم مانده بود انگ بی ناموسی و بی غیرتی هم بخورد که این دختر می خواست در دامنش بگذارد.
-چه زری زدی؟
صدایش کلفت تر از همیشه شده بود.
مچ دستش را بیشتر فشار داد.
-حرفو تکرار کنم، می خوام بدونم تو اون سر بی مغزت چی می گذره.
ترسیده نگاهش کرد.
نمی توانست جلویش راه برود نه عقبش!
هرچه می گفت، هرچه می کرد باید توبیخ می شود.
لعنت به این مردیکه ی خودخواه!
-من فقط…
داد زد: تو غلط کردی، سرخود پاشدی اومدی اینجا که می خوای سرخودم بری؟ چته تو دختر؟ می خوای بگی فردین بیغیرت بود از ناموس خواهرش گذشت؟ ها؟
دریده بودنش کار دستش می داد.
فروزان که صدای داد فردین را شنیده بود از پنجره به بیرون نگاه کرد.
-چه خبر شده؟
مچ دست شادان را با خشونت رها کرد.
با تهدید گفت: مواظب حرف زدنت باش بچه!
عقب کشید.
و به سمت در رفت تا ماشین را داخل بیاورد.
شادان حتی جرات نکرد برگردد و نگاهش کند.
فروزان با تردید نگاهشان می کرد.
فهمیده بود خبری شده!
اما انگار ته ماجرای امروز سر رسیده بود.
-شادان بیا داخل کارت دارم.
شادان خم شد سبد میوه و چاقو را برداشت و با عجله به سمت ساختمان رفت.
تنش هنوز لرزش خفیفی داشت.
جدا از این مرد می ترسید.
البته به عمد هم کاری می کرد که بترسد.
مدام تهدیدش می کرد.
توهین می کرد.
آزارش می داد.
وارد آشپزخانه شد.
فروزان سبد را از او گرفت.
سبد را روی میز گذاشت و با دقت نگاهش کرد.
چانه اش را به آرامی گرفت و صورتش بالا آمد.
-خوبی؟
جرات نداشت حرفی بزند.
در پس تهدیدهایش هشدار جدی گرفته بود.
انگار هر اتفاقی می افتد فقط بین خودش و فردین است.
اما منطقش می گفت باید فروزان بفهمد که جلوی فردین را بگیرد.
-خوب نیستم مامان، نیستم.
-فردین چی بهت گفت؟
-من هیچی نگفتم بهش، بخدا هیچی نگفتم، فقط گفتم ناراحته از این خونه میرم، عصبی شد.
فروزان دستش را کشید و گفت: بیا بشین.
پشت میز نشاندش و گفت: دست گذاشتی رو خط قرمزش!
مگر چقدر این مرد را می شناخت که بداند خط قرمزهایش کدام است؟
-یکم بگذره به اخلاقش عادت می کنی.
اصلا نمی خواست عادت کند.
هرروز جنگ اعصاب داشته باشد.
-مامان من نمی خوام اینجا باشم، از اینجا بودن ناراحتم، مدام باید بترسم، خواهش می کنم بیا بریم.
پشت دستش را نوازش کرد.
-عزیزدلم…!
ملتمسانه نگاهش کرد.
کاش می توانست راضیش کند.
اما می دانست بعد از 20 سالی که فروزان از خانواده اش دور بوده، که بابت همین ماجرا پدر و مادرش را از دست داد، حالا که تنها فردین و برادر دوقلویش مانده، ترجیح می دهد کنارش باشد.
نمی توانست جدایشان کند.
اما می توانست برای خودش مستقل باشد.
درآمدی نداشت.
اما کار پیدا می کرد و سرکار می رفت.
آنقدر سوال کامپیوتری داشت که یک چشمه اش را برای هر شرکتی رو کند جذبش کنند.
او فقط تئوری درس نخوانده بود.
همه را دانه به دانه عملی کار کرده بود.
آنقدر هم حرفه ای کار می کرد که هر خواسته ای را برآورده کند.
-بذارید من تنها زندگی کنم…
فروزان فورا اخم کرد.
-دیگه ازت نشنوم.
همان وقت فردین داخل شد.
با توپ پر گفت: فروزان بیشتر با دخترت حرف بزن، دفعه دیگه قول نمیدم گردنشو نشکونم.
جری شد.
از پشت میز بلند شد و گفت: حد خودتونو بدونید، هرچی هیچی نمی گم باز رفتار شما بدتر و توهین آمیزتر میشه، چیکاره ی منی که هی برام خطو نشون می کشید.
فروزان از جایش بلند شد و گفت: تمومش کنید.
فردین به سمت شادان خیز برداشت.
-آدمت می کنم، بدبخت نون خور این خونه ای، صداتم بالا می بری؟
فروزان بینشان قرار گرفت.
جیغ کشید: بس کنید.
دستان فردین در هوا مشت شد.
شادان دریده نگاهش کرد.
از دست این مرد خسته شده بود.
هنوز یک ماه نشده این همه اذیت شده بود.
اگر بیشتر می شد چه؟
-چتونه عین سگ و گربه افتادین به جون همدیگه؟ چطوری قراره زندگی کنین یه جا؟ این رفتارا چه معنی میده؟ بزرگ شدین، عاقل شدین، ازتون بعیده، والا بعیده…
فردین تلخ و عصبی نگاهش کرد.
نگاهش پر از خط و نشان بود.
می دانست تلافی حرف هایش را در می آورد.
اما همین که جلوی فروزان حالیش کرده بود یک من ماست چقدر کره دارد،
کافی بود.
فردین بی حرف از آشپزخانه بیرون زد.
فروزان کلافه دستی به صورتش کشید.
با شماتت به سمت شادان برگشت.
-ازت توقع نداشتم.
لب به دندان گرفت.
سرش را پایین انداخت و گفت: ببخشید.
-برو کمی استراحت کن، بهش احتیاج داری.
سر تکان داد و از آشپزخانه بیرون زد.
فورا از سمت راه پله رفت.
تند تند از پله ها پالا رفت.
نرسیده به اتاقش، دستش محکم کشیده شد.
یکباره هولش داد به سمت دیوار.
کمرش محکم به دیوار برخورد.
شدت ضربه آنقدر بود که مهره های کمرش ضرب دید.
صدای آخش دلسوزانه بود.
فردین سینه به سینه اش ایستاد.
-خوب بلبل زبون بودی!
با ترس نگاهش کرد.
انگشت اشاره اش را روی لب های برجسته ی شادان کشید.
-خوشگلن اما وقتی زیادی حرف می زنی باید دوخته بشه.
-راحتم بذار.
تن صدایش مستاصل بود.
فردین با آرامش لبخند زد.
-نوچ، زوده حالا، خیلی باهم کار داریم.
انگشت اشاره اش را از روی لب هایش به پایین کشید.
گره روسریش را شل کرد.
انگشتش را تا زیر گلویش کشید.
شادان با ترس و چندش رو گرفت.
فردین با حرص چانه اش را محکم گرفت.
مستقیم در چشمانش زل زد.
-خانم کوچولو…
نیشخندی موزیانه روی لب آورد.
احساس می کرد ضربان قلبش لحظه به لحظه کندتر می شود.
شاید داشت می مرد.
-زیادی پا رو دمم می ذاری.
ترس های مدام که فردین به جانش تزریق می کرد او را می کشت.
حس کرد زانوانش شل شد.
با بدبختی به پیراهن فردین چنگ زد.
فردین متعجب نگاهش کرد.
-راحتم بذار.
پلکش داشت روی هم می رفت.
-هی دختر…
-من خیلی خسته ام، تو نمی فهمی…
پلکش افتاد.
زانوهایش تعادلش را از دست داد.
دستی که پیراهن فردین را چنگ زده بود، با ضرب پایین آمد.
فردین وقتی به خودش آمد که دختر بیچاره بی حال روی تنش افتاده بود.
محکم بغلش کرد.
این همه ضعیف و شکننده بود؟
بلندش کرد و به سمت اتاقش بردش!
بزور در را باز کرد.
زیاد سنگین نبود.
اما همان 60 کیلو وزن هم زیادی بود.
او را روی تخت خواباند.
روسری را کامل از سرش درآورد.
دو دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد.
دو بار به آرامی به صورتش سیلی زد.
شادان تکانی نخورد.
دستپاچه شد.
از پارچ کنار تخت، مقداری آب درون لیوان ریخت.
روی شادان خم شد.
نم نم به صورتش پاشید.
حس کرد پلکش تکان خورد.
این دختر همه چیزش شر بود.
-هی دختر، پاشو ببینم، چت شد؟
حوصله نداشت فروزان را صدا بزند که باز هم سرش غر بزند.
کم سر این دختربچه شنیده بود که باز هم بشنود؟
کنارش لبه ی تخت نشست.
با دست خیسش، به آرامی به گونه اش ضربه زد.
می دانست یک ضعف ساده است.
دلش نسوخته بود.
اصلا این دختر لیاقت دلسوزی نداشت.
اما بکن نکن های بعدش که از فروزان می رسید درون سرش رژه می رفت.
شادان کم کم پلک باز کرد.
خنکی و خیسی دست فردین به همراه ضربه های مداومش به صورتش، کم کم هوشش را برگرداند.
با تعجب لحظه ای به فردین که رویش خم شده بود نگاه کرد.
انگار فهمید چه خبر است.
با اینکه کمی سرش گیج می رفت.
خیز برداشت.
فردین فورا شانه هایش را گرفت.
-کاریت ندارم.
این حرف آرامش که نمی کرد، بیشتر می ترساندش.
فردین شانه اش را محکم گرفت.
همین که حس کرد کمی آرام شده، از جایش بلند شد.
شادان فورا روی تختش نشست.
چشمش که به دکمه های باز پیراهنش افتاد،
با عجله چنگ زد به یقه اش و برهنگی سینه اش را پوشاند.
فردین پوزخندی زد.
-جوجه ی ترسو.
در حالی که زیر لبی سوت می زد،
از اتاق شادان بیرون زد.
شادان با سرگیجه ای که رفته رفته کمتر می شد، به تاج تخت تکیه داد.
یقه اش را رها کرد وچشمانش را بست.
در این خانه به حتم می مرد.
دستش بالا آمد و روی پیشانیش نشست.
داغ داغ بود.
انگار از تب ناخواسته ای نجات پیدا کرده بود.
چشم باز کرد.
لب زد: خدایا خودت کمکم کن.
باید برای این وضعیتش فکری می کرد.!
فصل پنجم
جمع خشکشان را دوست نداشت.
بدتر از آن چشم در چشم شدن با فردین عذاب آور بود.
ترجیح می داد فردین و فروزان را کنار یکدیگر تنها بگذارد.
بلند شد تا برای کمک به مریم خانم به آشپزخانه برود.
مریم خانم طفلی دست تنها…
حداقل بهتر از زیر نگاه فردین اخمو بود.
رفت و مریم خانم با چای های بهارنارجش دوباره او را فرستاد.
خب حداقل همین کمک کوچکم هم راضیش می کرد.
اما…
صدای پچ پچ فردین کنار گوش فروزان، روی روحش خط انداخت.
-اگه نمی تونی به این مثلا دخترت حالی کنی من می تونم…بهش بگو خوب لباس بپوشه نه عین دهاتیا…ریختش منو یاد این دهاتیای پاپتی می ندازه….حالم بهم می خوره با این ریخت می بینمش…زحمت تربیتشو کشیدی اما زحمت یاد دادن بهش که خوب بپوشه رو نکشیدی…از فردا نبینم باز از این لباسا پوشیده…دامنش سه متر رو زمین می کشه…احتیاجی نداریم خونه مو جارو کنه… یا بگو جلو چشمم آفتابی نشه که یاد گداها بیفتم یا بگو پوششو عوض کنه.
فروزان زنگ دار و عصبی گفت: تموم شد فردین؟
همه را فردین در موردش گفته بود؟
نگاهی به ظاهرش انداخت…بد بود؟
اینکه سعی می کرد پوشیده باشد بد بود؟
بغض کرد…
از آن بغض هایی که طعم زهر می داد.
سینی چای را روی پله ها گذاشت.
بیخیال مادرش و فردینی که گوشه سالن یواشکی پچ پچ می کردند، شد.
یکراست به سمت اتاقش رفت.
باز هم صدای توبیخ کننده ی مادرش بود که داشت فردین را به ستوه می آورد.
اما چه فایده…
فردین که گفته بود…
خودش که شنیده بود.
در اتاقش را که بهم زد بغضش ترکید و اشک ریخت…
چرا آمده بود که هی کلفت بشنود؟
مردک بیشعور و احمق…
خودش را روی تخت پرت کرد و اشک ریخت…
نمی بخشیدش.
تا آخر عمرش نمی بخشیدش.
فردین در این سه ماه بارها و بارها با حرف هایش آزارش داده بود.
کاش مادرش راضی می شد برگردند.کاش!
همه چیز به فروزان ختم می شد.
اما فروزان سرسختانه تمایل داشت صلح را پیاده کند.
اما چه صلحی؟
چه پرچم سفیدی؟
عمرا اگر با این مرد کنار می آمد.
خاک بر سر دختری که روزی بخواهد با او زیر یک سقف برود.
اما یک روز مانده به عمرش تلافی همه ی زخم هایش را می کرد.
بلند شد و روی تخت نشست.
با آستین لباسش اشک صورتش را پاک کرد.