رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 28

5
(1)

 

 

-تو چی؟ با کی هستی؟
-من خب…با مامانم، بابام، یه خواهر کوچیک و یه داداش بزرگم که البته الان نیستش، دوره داره رفته ساری.
-بسلامتی، پس وسطی هستی؟
-آره و احتمالا تو یکی یدونه؟
-آره.
لادن یکهو دستش را جلو آورد و گفت:دوستیم؟
شادان از خدا خواسته دستش را فشرد و گفت:دوستیم.
رفتار جفتشان کمی عجولانه بود.
انگار هر دو دنبال یک دوست خوب بودند.
مخصوصا شادانی که در این مدت هیچ دوستی غیر از آیدا نداشت.
به شدت به دوست خوبی احتیاج داشت.
بعضی ها نعمت اند…باشند حالت عوض می شود.
شاید کسی مثل همین دخترک بختیاری خوش سر و زبان!
******************
فصل بیست و یکم
کنار فروزان نشست.
دلتنگش بود.
بیشتر از سه هفته بود که زنش را با آن شکم گرد و قلمبه ندیده بود.
فروزان با هیکل ورم کرده به شاهرخ تیکه داد و گفت: من که چیز شیرین نمی خورم آزمایش دیابت واسه چیه؟
-یکم دیگه مونده خانم کوچولو بیاد دنیا طاقت بیار!
شاهرخ دستش را دور فروزان کرد.
-پاهات هنوز درد داره؟
-خیلی!
-کارت اینجا تموم بشه میریم سراغ دکترت!
چقدر خوب بود با تمام فاصله ی بینشان شاهرخ در لحظه به لحظه ی بارداریش کنارش بود.
حتی یک بار هم تنهایش نگذاشت.
البته غیر از سه هفته ای که برای کاری به آذبایجان رفته بود.
آن هم به قول خودش مجبور بود.
وگرنه نمی رفت!
نوبت فروزان که شد با استرس بلند شد.
کمی از آمپول و تزریقات می ترسید.

کمی از آمپول و تزریقات می ترسید.
وارد اتاق تزریقات شد.
فورا روی صندلی نشست و دستش را مشت کرد.
از اول حاملگیش تا الان این بار هشتم بود که از او خون می گرفتند.
به محض فرو رفتن سوزن ضعف کرد.
سرش روی شانه اش افتاد.
پرستار کنارش برایش آب قند زیادی آمده کرد و به خوردش داد.
دوباره باید بعد از خوردن آب قند خون می گرفتند.
بی حال کنار شاهرخ نشست و سرش را روی شانه اش گذاشت.
همه چیز دور سرش می چرخید.
شاهرخ نگران بود.
انگار هیچوقت یک زن حامله کنارش نبود.
حالا که فروزان این دردها را داشت شب و روزش با نگرانی طی می شد.
بدتر آنکه باید تا دنیا آمدن بچه از او دور باشد.
وگرنه می توانست شب ها محکم در آغوش بگیردش!
نوازشش کند تا کمی از استرس فروزان کم شود.
امان از دست فردین و کارهای بچگانه اش!
در آزمایش دوم خون، فروزان سرحال تر بود.
مخصوصا که شاهرخ فورا برایش آب میوه های شیرین تهیه کرد.
سرگیجه اش کمتر شد.
ولی به عمد جای اینکه فروزان را به خانه ی فردین ببرد.
به خانه خودش برد.
کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد.
زن بیچاره نفسش هم به زور بالا می آمد.
خودش هم کنار فروزان دراز کشید.
چشمان فروزان بسته شد.
با همان حال گفت: بمون پیشم شاهرخ!

دستش را دراز کرد و فروزان سرش را روی بازوی شاهرخ گذاشت.
نفس کشیدن میان تن شاهرخ را دوست داشت.
جان می داد.
انگار که تمام جانش بوی طراوت بگیرد.
تکان بچه درون شکمش باعث شد با ذوق دست شاهرخ را روی شکمش بگذارد.
-دست بزن، داره تکون می خوره!
شاهرخ حرکات خیلی آهسته ی بچه را زیر دستش حس می کرد.
خون به رگ هایش پمپاژ شد.
بهترین حس دنیا بود.
با چشمان برق افتاده نگاه به نگاه فروزان دوخت.
-تکون می خوره!
فروزان به ذوقش لبخند زد.
خوشحال بود که این انرژی خوب را به شاهرخ می داد.
حقش بود بچه ای از خودش داشته باشد.
بیشتر از 20 سال ازدواج نکرد فقط محض او!
حالا دیگر نوبت او بود.
عشق کردن با بچه ای که مال خودش بود.
از گوشت و پوست خودش!
-پدر شدنت هزار هزار بار مبارک!
***
-لادن…
-کجایی دختر؟
-اتوبوس دیر رسید.
-صبحانه خوردی؟
-نه.
-تو کیفم کیک دارما.
-تو کیف خودمم لقمه هست… فعلا چیزی نمی خوام.
فقط یک هفته بود اما لادن عجیب تمام دلش را برده بود.
آنقدر که هرروز خودش را آماده می کرد تا تمام حرف هایش را برایش بزند.
دخترک بختیاری دوست داشتنی!
لادن هم اعتمادش شده بود شادان…حدس اینکه یک دختر بتواند اینقد صادق باشد هم برایش عجیب بود.
بی نهایت دوستش داشت.
سرکلاس که نشستند لادن گفت:امیدوارم باز نگن استاد نیومده…اول ترمی همش کلاسا تق و لقه…مام که مسخره کل دانشگاه بسکه میگن ترم بوقی.
-خبیث نباش لادن بذار مردم شاد باشن با مسخره کردنمون.
-مردم غلط کردن.نکه خودشون جهش داشتن ترم بوقی نبودن.
ضدحال یعنی پسرک دیلاقی که وارد کلاس شد و با لبخند پر از تمسخری گفت:استاد امروز نیومدن.

لادن پر حرص گفت:یعنی اگه من تا حذف و اضافه اومدم نامردم.
کوله اش را روی شانه اش انداخت و دست شادان را گرفته او را با خود به سمت بیرون کلاس برد.
شادان به رفتارش خندید.
کمی زودجوش بود اما بی نهایت خوش قلب.
-میگم شادان، مامانت بره خونه ی عموت اونوقت تو هم باهاش میری؟
-نمیدونم…هنوز تصمیمی نگرفتم.
لادن بشکنی زد و گفت:چرا یه خونه ی جدا واسه خودت نمی گیری؟
دقیقا فکری که خودش داشت.
لادن بدون اینکه منتظر حرف شادان باشد ادامه داد:
-بهش فکر کن، اگه با مامانت بری که اونا تازه عروس و دامادن هرچند که نی نی دارن ولی میشی سرجهازی و همچینم خوب نیست اگرم نری که باید دوقلوها رو تحمل کنی و بگذریم از حرف و حدیث پشتش…یه خونه از خودت به نظر بهتر نیست؟
بی راه نمی گفت یعنی دقیقا به هدف زده بود اما مگر می گذاشتنش؟
اولین نفر به حتم فردینی بود که این روزها پررنگ ترین نقش زندگیش شده بود.
-باید بهش فکر کنم، الان هیچی نمیدونم.
-بابا فک کن یه شهر دیگه قبول شدی…بلاخره که چی ؟ نمی خواستی خونه بگیری؟
لادن گیجش کرده بود.
در حقیقت در تصمیمی که قبلا می خواست بگیرد راسخ ترش می کرد.
-بیخیال…بهش فک می کنم بعدا.
لادن پشت کمرش زد و گفت:چه فکری آخه؟
نفس عمیقی کشید و گفت:من برای هرچیزی فکر می کنم.
لادن با تمسخر گفت:انیشتین!
لبخند زد…
احتمالا لادن هیچ وقت موقعیت های جوروجوار زندگی او را تجربه نکرده بود که حالا مسخره اش می کرد.
-بریم خونه.
*******************
مادرش با عمویش برای خرید رفته بود.
دیروقت آمده بود اما با لبخندی که احتمالا از تمام شب های ستاره باران عمرش هم زیباتر بود.
روی تختش دراز کشید و زل زده به پنجره و چشم دوخته بود به ستاره ای پررنگی که تمام قصه های کودکیش را مدیون او بود.
باید حرف های امروز لادن را سبک و سنگین می کرد.
داشتن یک خانه برای خودش…
با وسایل خودش…
با دستپخت خودش…
با گلدان های خودش و قفس مرغ عشق هایش…
می توانست زیادی دوست داشتنی باشد اما اگر دزدی به خانه اش آمد؟
اگر خانه اش آتش گرفت؟
اگر وسیله ای در خانه اش خراب شد؟
آه کشید…
اصلا مادرش اجازه می داد؟
و فردینی که خودمختارانه حکم می راند؟

روی پهلو خوابید و دستش را زیر سرش برد.
اگر با مادرش می رفت.
تقسیم شدن مادرش را چطور می دید؟
مانع دلبرانه های مادرش نمی شد؟
و بدی ماجرا دقیقا همین بود که شنیده بود نعیم سوییتی برای خودش گرفته و به محض ازدواج شاهرخ و فروزان از آن خانه می رفت.
پس او روی چه حسابی مزاحم آنها می شد؟
و اگر می ماند؟
مردم چه می گفتند؟
عمه های زبان درازش را چه می کرد؟
کلافه روی تخت نشست…
-خدایا چیکار کنم؟
موهایش را چنگ زد…
بلاخره باید یک جایی بزرگ می شد .
-خدا کمکم کن تصمیم بگیرم.
***********************
-چرا اینجایی؟
شادان جا خورده نگاهش کرد.
فربد لبخند زد و گفت:ترسیدی؟
-نفهمیدم اومدی…
-به چی فکر می کردی؟
شادان شانه ای بالا انداخت و خیره ی روبرویش شد.
-فردا دانشگاه داری؟
-نه، مامان ازم خواسته واسه خرید باهاش برم.
-چی فکرتو درگیر کرده؟ رفتن مادرت؟
-می خوام یه خونه ی جدا بگیرم.
فربد متعجب نگاهش کرد…
باز هم برگشته بود به خانه ی اول!
باز هم قضیه ی خانه پیش آمد.

-حواست هست چی میگی؟
-بده؟ نمی تونم؟
می توانست.
هم درآمد داشت هم استقلال!
-فروزان اجازه نمیده.
می دانست اما بلاخره که چه؟
با بچه ای که در راه داشتند وجود او عین وصله ی ناجور بود.
-شادان؟!
هردو به سمت صدا برگشتند.
فردین از پنجره ی اتاقش باهمان اخم صدایش زده بود.
شادان فورا بلند شد…
فربد لبخندی به دستپاچگیش زد…
هیچ وقت آن تاثیری که فردین روی این دختر داشت را او رویش نداشت.
-برو بخواب عروسک…بیشتر فکر کن که چی می خوای.
-کاش بتونم یه تصمیم درست بگیرم.
-می تونی.
شب بخیری به فربد گفت و داخل خانه شد.
فردین بالای پله ها منتظرش ایستاده بود.
پوفی کشید و خود را به او رساند.
-این وقت شب تو حیاط چیکار می کردی؟
همیشه ی خدا در حال بازجویی بود.
-داشتم به چیزی فکر می کردم.
-به چی؟
-می خوام برم بخوابم، ذهنم خیلی شلوغه، احتیاج دارم الان به هیچ چیز فکر نکنم.فردام روز خداست.
-چی ذهنتو درگیر کرده؟
-چیز مهمی نیست.
فردین پر از حسادت گفت:مهم نبوده که این وقت شب براش با فربد جلسه گرفتی؟
شادان متعجب نگاهش کرد.
حرفش را پای گلایه می گذاشت یا حسادت و طعنه؟

-اجازه میدی برم بخوابم؟
-نه!
رک گفته بود و با اخم!
نباید حیران این مرد می ماند؟
-چته شادان؟!
سوال را انگار اشتباهی پرسیده بود.
در اصل او باید از فردین می پرسید چه مرگش است؟
-می خوام تو اتاقم باشم، میشه اونجا در موردش حرف بزنیم؟
ته دلش نگران بود…
چیزی که عروسک زیبایش را اذیت نکرده بود ها؟
شادان به آرامی کنارش گذشت و وارد اتاقش شد.
فردین هم وارد شد در را پشت سرش بست.
دست برد تا چراغ را روشن کند که شادان گفت:نمی خواد، می خوام روسریمو بردارم معذبم می کنه چراغ روشن.
فردین دستش را پایین انداخت و صندلی چوبی کنار میز را برداشت.
همان جا کنار در رویش نشست و نگاهش کرد.
نور چراغ های حیاط از پنجره ای که با پرده های تور زیبا تر شده بود خودش را به داخل هل می داد.
فردین همه چشم شد وقتی شادان گره روسریش را باز کرد و روسری از سرش افتاد.
اگر می گفت نفسش رفت دروغ گفته؟
موهایش دم اسبی روی سرش بسته شده بود.
شادان اغواگرانه کش مو را از سرش باز کرد.
موهایش دورش پخش شد.
فردین آب دهانش را قورت داد.
جلوی این همه جذبه چه خاکی بر سرش می ریخت؟
شادان دست دراز کرد و برس مویش را پای آیینه برداشت و روی تختش نشست.
نور چراغ روی پاهایش افتاده بود.
و خودش تمام موهایش را جلویش آورد و به آرامی درونش شانه کشید.
موی لخت و شلاقی احتیاجی به شانه کردن داشت؟
فردین کلافه لب گزید.
نه می توانست نگاه بگیرد نه می توانست کاری کند.
دستش را مشت کرده روی پایش فشار داد.
الان چه کسی را نفرین کند؟
شادان لبخندی از بدجنسی زد…
زیرچشم می دید فردین مقتدری که منم منمش گوش فلک را کر می کرد چطور با چند تار مو داشت از خود بی خود می شد.
حقش بود…
تلافی زورگویی هایش…
یادش بماند این مرد جلوی جذبه ی یک زن چطور کم می آورد.
“می خواهی مرد باشی مرد باش…ته دلت غرور داشته باش و سینه جلو بده و کبکبه دبدبه کن اما گاهی برای فتح جغرافیای یک زن باید زانو بزنی”

فردین عملا کم آورده بود از دیدن موهایی که تمام دلش بوییدنش را می خواست.
دستی که لای این طره ها جا خوش کند.
این وقت ها سرسره بازی روی این موها کیف نمی دهد؟
بلاخره هم بی طاقت بلند شد.
دستی به صورتش کشید و گفت:نمی خوای بگی؟
لبخند شادان پررنگ تر شد.
زن ها گاهی ساحره می شوند…
گاهی هم عین یک دختر یکهو شکوفه می دهند…
شیرین می شوند…
می رقصند…
می خندند…
آواز می خواند…
گاهیم که حالشان خوب باشد دعوتت می کنند به فنجانی قهوه و یک دل سیر حرف های خوشمزه…
زنها اگر زن باشند گاهیم دعوتت می کنند به دلبری…
به هوس…
به نمازی که قضا می شود…
و شادان امشب دخترکی ساده نبود.
در وجودش شیطانی داشت…
فردین ضعیف شد.
مردی که بی طاقت شده بود.
امشب این بازی را می باخت…
خودش می دانست!
یک جایی، یک روزی باید این مرد را شکست می داد یا نه؟
ساکت ماند و موهایش را با ناز بیشتری شانه زد.
فردین دست مشت شده اش را روی پایش کوبید.
بی طاقت شده به سراغ شادان رفت.
بازوهایش را محکم گرفت و او را بلند کرد و گفت:داری چیکار می کنی لعنتی؟
حتم داشت چشمانش سبز چمنی است.
دیگر این مرد را خوب میشناخت.
سکوت کرد…
این وقت ها سکوت رازآلودترش می کرد.
خیره ی لب هایش شد.
بدون رژ…اما آنقدر جذبه داشت که بیخیال تمام قانون و مقرراتش شود و خودش را مهمان یک بوسه ی داغ کند…

سردرگمش کرده بود.
سنگ به دلش می زد که کاری به کارش نداشته باشد اما مگر می شد؟
حس می کرد شادان به عمد به اتاقش کشانده بودش!
فهمیده بود یک چیزهایی تغییر کرده!
دیگر فردین سابق نیست.
حداقل اینکه دیگر نه سارایی داشت و نه در مهمانی های سیاوش شرکت می کرد.
سر به زیر و آرام شده بود.
حتی دم پر مازیار هم نمی رفت.
خطش را عوض کرده بود.
خط این بارش مسیر صافی بود که قرار بود به عشق برساندش!
_شادان!
تن صدایش کمی لرز داشت.
شادان به خوبی فهمیده بود که کم کم دارد از پا درش می آورد.
این همان مرد پر ادعای روز های اول بود که تحقیرش می کرد.
دهاتی بودن به نافش می بست.
حالا جلوی همین دختر دهاتی کم آورده بود.
بگذارد بکشد.
شادان به عمق چشمانش زل زد.
باید مردها را خلع سلاح کرد.
وگرنه با شوخی و جدی سلاخیت می کنند.
باید قبل از سلاخی شدن پای گیوتین بکشانیشان.
_چی شده؟
تازه می پرسید چه شده؟
دستش لای موهای بازش رفت.
چقدر خوب بود!
_کوتاهشون نکن،…هیچ وقت!
_نمی کنم.
با دست آزادش، روی گونه و در آخر لب شادان خطوط فرضی کشید.
قبلا چشیده بود.
از یک توت فرنگی رسیده هم خوشمزه تر بود.
اما هر بار یا به زور بود یا هوس!
این بار اما….
دلش ریتم ناجوری داشت.
ناجوانمردانه عاشقی می کرد.
_چرا مجبورم می کنی؟
_به چی؟
_به خواستنت، به دیوونگی من…
_دیوونگی که قشنگه!
_نکن شادان!
شادان دست زیر موهایش برد و یکوری روی شانه اش ریخت.

سبز چشمانش تیره شد.
به وضوح صدای قلبش را می شنید.
قلبش داشت معرکه گیری می کرد.
شادان بازی بدی را شروع کرده بود.
بازی ای که مقاومت فردین را از بین می برد.
و بالاخره هم بی طاقت شد.
چنگ انداخت میان موهای شادان!
_گفتم نکن!
شادان از درد صورتش جمع شد.
اما قبل از اینکه بیشتر درد را بفهمد، لب خیس فردین بود که روی لب خشکش مچ شد.
دستش هم پشت کمرش نشست و به سمت خودش کشید
این همه نزدیکی خفه اش می کرد.
فردین جوری با ولع می بوسیدش که نفس کم آورد.
دست روی سینه ی فردین گذاشت تا از خودش جدایش کند.
حداقل نفس بگیرد.
مگر فردین عقب می کشید؟
سینه اش را چنگ زد تا فردین به خودش آمد.
صورتش را چند سانت عقب برد.
شادان با ولع هوا را به شش هایش فرستاد.
_خوبی؟
شادان فقط تند تند نفس می کشید.
فردین صورتش را نوازش کرد.
_شیرینی!
لبخند زد و گفت:اغوا کردن یه مرد اونم نصف شبی خطرناکه دختر خانم.
دلش می خواست فحش کشش کند.
کامش را گرفته بود تازه مقصر هم او شد
چرخید و پشت سر شادان ایستاد.
پشت کمرش را ماساژ داد و گفت:خوب میشی!
از همان پشت هم بینی اش را به موهای شادان نزدیک کرد و نفس کشید.
چقدر این دختر را می خواست.
_بهتری؟
به آرامی و خجالت لب زد:خوبم.
فردین ناغافل از پشت بغلش کرد
_جادوم کردی.
می خواست بگوید حق ات است اما فقط لبخند زد.
دیگر نوبت تازاندن شادان بود..
_برام بمون شادان!
**

صدای زنگ گوشی اول صبحی کلافه اش کرد.
ساعت 9 صبح وقت زنگ زدن بود؟
روی تختش جا به جا شد و گوشی را برداشت.
از دیدن نام خاتون لب گزید.
اول صبحی چه می خواست؟
بلند شد، روی تخت نشست و دکمه ی تماس را زد.
-سلام خاتون جان…
خاتون شمشیر از رو بسته فورا گفت:چه سلامی چه علیکی؟ والا یکم آبرو داری بد نبود…مردم چه رویی دارن…فروزان کسی بهت بد کرده؟ حمید بهت بد کرده نذاشتی کفنش خشک بشه داری زن اونیکی داداشمون میشی؟ مردم چی میگن؟ فکر حرف مردمو نکردی؟ البته همچینم بد نشده…یعنی اصلا چرا بد بشه؟ یه مرد خوش برو رو، پولدار و مجرد چرا باید اصلا بد باشه؟ خوب جایی نشستی…البته از آدمای خیانتکار توقعی نمی ره…
مگر خاتون و بقیه نمی دانستند که ازدواج کرده اند و تازه فروزان حامله هم هست؟!
میان حرف خاتون پرید و گفت:داری چی میگی خاتون؟
-واسه چی از زندگی داداشم نمیری؟ اونیکی رو جوون مرگ کردی…براش بچه نیووردی، قطع نسلش کردی کافی نبود که می خوای این یکیم به همین سرنوشت دچار کنی؟ خوش و خرم تو اصفهان نشستی بست نبود که حالا می خوای شاهرخم از چنگمون دربیاری؟
-احترام خودتو نگه دار خاتون، من بدی در حقت نکردم که حالا هرچی داریو سرهم بندی می کنی و نثار من.
-خوشم باشه، اصلا بیا منو بزن، یه چیزیم طلبکار شدیم…خجالت نمی کشی رخت عزای یکی دیگه تنته زن یکی دیگه بشی؟ اصلا تو که ادعای عشق و عاشقیت می شد…کشک بود که حالا داری خودتو می ندازی به شاهرخ؟ اصلا می خوای ازدواج کنی برو…کی جلوتو گرفته؟ تا دلت بخواد تو اون اصفهان خراب شده مرد مطلقه و زن مرده ریخته واسه چی توی اجاق کور بند کردی به داداش رعنای من؟
فروزان پر از حرص و خشم داد کشید:حرف دهنتو بفهم خاتون، اگه تمام این سالها خون به دلم کردی و نه شکایتی پیش حمید کردم و نه گلایه پیش دوست و فامیل از خوبی و خانومی خودم بوده نه حق اون خونی که تو رگ منو و تو هست…هرچیزی حدی داره…من تصمیمو گرفتم و زن شاهرخ میشم، در اصل زنش شدم، زورتو بزن ببین می تونی شاهرخو ازم جدا کنی یا نه؟ هرچند خجالت آوره که تویی که خواهر بزرگشونی اینقد استخون لای زخم بزاری…در ضمن کسی که اجاق کور بود حمید بود نه من…اون بچه نخواست نه من…حالا با شاهرخم، من حامله ام خاتون جان، نمی ذارم آرزوی عمه شدن از شاهرخو به دلت بمونه که عقده اش تا آخر عمر خرتو بگیره…
-وای، مردم، وای…بلا به دور زنیکه چه زبونی داره…مار تو آستین پرورش دادیم نه زن داداش…خوب روتو نشون دادی…باریکلا، دست مریزاد…
فروزان پوزخندی زد و گفت:از سرتم زیاده خاتونم…برای تولد بچه ام دعوتت می کنم حتما…بیای خوشحالمون می کنی.
قبل از اینکه خاتون حرف دیگری بزند گوشی را قطع کرد.
کلافه و بغض کرده گوشی را روی تخت پرت کرد.
منتظر بود که خاتون بلاخره زنگ بزند و زهرش را بریزد…
اگر جواب نمی داد دق می کرد.
کم نکشیده بود در تمام این 22 سالی که زن حمید بود.
بی مهری های حمید در مقابلش از یک طرف…
زخم زبان زدن های بی پایان خاتون خصوصا برای بچه دار نشدنشان از یک طرف…
تمام روحش را سایده بود…
تا کی تحمل می کرد؟
اینبار کوتاه نمی آمد..
باید با شاهرخ حرف می زد…
دیگر نمی خواست که بگذار خاتون یا بقیه چوب لای چرخ زندگیش بگذارند.
هرچیزی حدی داشت…
حد زندگی او هم همین جا بود.
************************

دستش را روی دست فروزان گذاشت و فشرد…
-چی شده خانوم؟
باغ به پاییز نشسته بود.
کم کم برگها زرد می شدند و هوا سرد…
نسیم خنکی که می آمد بدن داغ کرده اش را خنک می کرد.
شاهرخ متعجب از کم حرفی فروزان، صندلیش را جابه جا کرد و دقیقا کنارش نشست.
چای جلویشان تقریبا سرد شده بود.
کسی هم حال عوض کردنش را نداشت.
دست دور کمر فروزان انداخت و نجوا کرد:فروز!
فروز تکانی خورد برگشت و به شاهرخ نگاه کرد.
خاتون راست می گفت…
شاهرخ جذاب بود و خواستنی…
زیباتر از حمید گندمی رویی که اخم و تخمش همیشگی بود.
لب زد:من مادر شدم.
شاهرخ متعجب نگاهش کرد.
-در مورد چی حرف می زنی؟
-حمید دیگه بچه نمی خواست واسه همین فقط شادان بود و بس!
-فروزان چت شده؟
-فک می کنی مردم در مورد ما چی میگن؟
-مگه مهمه؟
-نیست؟ مطمئنی مهم نیست؟
-نیست، من به خودم و به تو و به خوشبختی که می دونم خواهیم داشت مطمئنم، مردم حرف زیاد می زنن.
-خاتون صبح زنگ زد.
شاهرخ اخم درهم کشید…
-خب؟
-به من گفت اجاق کور، گفت رخت سیاه یکی دیگه تنته داری عروس یکی دیگه میشی، گفت عشق و عاشقیت کشک بوده، گفت…
شاهرخ به نرمی انگشت روی لب های فروزان گذاشت و گفت:من برات مهمم؟
فروزان سر تکان داد.
شاهرخ انگشتش را برداشت و گفت:پس نترس من درستش می کنم.
بچه شده بود.
دلش می خواست شاهرخ نازش را بکشد…
نوازشش کند و تا می تواند قربان صدقه اش برود.
این کارها که فقط جوان پسند نبود مگر نه؟
-بیا بریم تو باغ یکم قدم بزنیم.
فروزان بلند شد و گفت:از صبح دلم می خواست بمیرم، خاتون کم منو اذیت نکرد وقتی بوشهر بودم حالا اینجا؟…طفلک شادان امروز قرار بود بریم خرید…نشد!
-هنوزم وقت هست.
-فردا، می خوام فقط اینجا باشم، تو که کاری نداشتی؟
-تمام کار من تویی!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا