رمان من یک بازنده نیستم پارت 27
یکی از خوشه های قرمز رنگ انگور را چید.
همان جا کنار شیرابی که برای آبیاری باغچه بود خوشه را شست و به سمت فروزان آمد.
خوشه را به دستش داد و روبرویش نشست.
فروزان با ولع شروع کرد.
_اسم این فسقلی بالاخره چی شد؟
_منتظر انتخاب شادانیم.
فردین ابرو بالا انداخت و گفت:جدی؟
_دوس داره اسم خواهرشو خودش انتخاب کنه.
فردین لبخند زد که مریم خانم با چای ها رسید.
سینی را گذاشت و رفت.
بوی خوب چای در کنار کیک کشمشی حالش را جا آورد.
لیوان چایش را برداشت که شادان هم آمد.
تازگی ها خوش پوش تر شده بود.
شالی روی موهایش انداخته بود که جلوی موهایش را نمی پوشاند.
بلوز و شلوار به تن داشت.
انگار تاثیرات شهرنشینی کمی روی تیپش اثر گذاشته بود.
شادان مابین فروزان و فردین نشست.
لیوان چایش را برداشت و گفت:حال مامان خانم چطوره؟
_خوب، تو چطوری عزیزم؟
_خوبم.
چهره اش می درخشید.
انگار اتفاق خوبی برایش افتاده باشد.
فردین زیر زیرکی نگاهش می کرد.
تکه ای از کیک را در دهان گذاشت و گفت:فردا باید برم دیدن آیدا، خیلی وقته ازش خبر ندارم.
_مهناز میگفت بخاطر کنکورش زیاد اوضاعش خوب نیست.
فردین گفت:کی میری؟ می رسونمت.
بهتر از این؟
از خدا خواسته گفت:عصر میرم.
فردین سر تکان داد و گفت: خونه ام.
مهربانی های فردین عجیب می چسبید.
عین یک خرمالوی رسیده در چله پاییز!
اصلا مهربانی تمام قد به سر تا پایش می آمد.
قدر مهربانی هایش را که نمی دانست.
چای و کیکی که خورد بهترین چای و کیک عمرش شد.
عزیزترین هایش کنارش بودند.
چیزی دیگر از خدا نمی خواست.
***
همانطور که فردین قول داده بود او را رساند.
در مقابل تعارف مهناز خانم که بیاید بالا جواب رد داد.
در عوض به شادان گفت وقت برگشت زنگ بزند تا دنبالش بیاید.
شادان هم با اشتیاق بله گفت و بالا رفت.
آیدا منتظرش بود.
البته امید داشت که فردین هم بیاید که نیامد.
بخاطرش دامن کوتاه پوشیده بود با یک پیراهن آستین کوتاه.
اما وقتی شادان تنها وارد شد پنچر شد.
با این حال به روی خودش نیاورد و شادان را بغل کرد.
_دلتنگت بودم.
شادان پشت چشمی نازک کرد و گفت:واسه همینه سراغمو نمی گیری ها؟
آیدا دستش را گرفت و روی مبل کنار خودش نشاند.
_یکم بی حوصله ام.
_بابا دنیا که به آخر نرسیده، باز دوباره تلاش می کنی.
آیدا پوفی کشید و گفت:شاید.
مهناز دو لیوان شربت ریخت و به سمتشان آمد.
_خوش اومدی شادان جان، تو یکم با این دختر حرف بزن، جوری رفتار می کنه انگار دنیا به آخر رسیده.
شادان لبخند زد و گفت:هیچی نمیشه، خودم کمکش می کنم.
آیدا فقط لبخند می زد.
جواب یک سال تلاشش دود شد و به هوا رفت.
باز باید درس می خواند.
باز باید جان می کند.
مسخره بود.
شادان دستش را گرفت و گفت: می دونم هم رشته ای نیستیم اما هر جوری که فکر کنی کمکت می کنم!
آیدا با ملایمت تشکر کرد.
شادان دختر خوبی بود.
و البته همیشه و همه جا هم کمک می کرد.
_ببین چی میگم، قراره فردا با فربد بریم من یکم خرید کنم چطوره تو هم بیای یکم حال و هوات عوض بشه.
نمی شد به جای فربد، فردین می آمد؟
بی میل گفت:باشه.
_بابا اینقد کسل نباش، ناسلامتی اومدم یکم روحیه ات عوض بشه.
_باید برم دوباره سر کلاس های زبان، تو نمی خوای بری دوره های بالاتر؟
_تا تکلیف کلاس های دانشگاه مشخص نشه نه، هنوز نمی دونم چی به چیه؟
_اره خب ، اینم هست.
لیوان شربت مهناز خانم را برداشت و جرعه ای نوشید.
مطمئنا فربد با شوخی هایش فردا سر حالش می آورد.
شادان حدودا تا 11شب ماند.
حتی شام را هم با آیدا خورد.
بعد از ساعت 11به فردین زنگ زد که به دنبالش بیاید.
فردین هم با وقت شناسی کامل آمد.
حتی یک دقیقه هم تاخیر نداشت.
اینبار آیدا محض دیدن فردین، شادان را همراهی کرد.
فردین هم به احترامش از ماشین پیاده شد و سلام و احوالپرسی کرد.
آیدا با ذوق جوابش را داد.
شادان از تغییر روحیه ی آیدا متعجب بود.
تمام شب را که انگار کشتی هایش غرق شده غم زده بود.
حالا با دیدن فردین گل از گلش شکفت.
دختره ی احمق!
بالاخره هم طاقت نیاورد و گفت:نمیریم؟
فردین به خودش آمد و گفت:البته!
پشت فرمان نشست.
شادان هم صورت آیدا را بوسید و خداحافظی کرده کنار فردین نشست.
ماشین که حرکت کرد فردین پرسید:چطور بود ؟
_چی؟
_شب نشینیت؟
_خوب!
زیر چشمی به قیافه ی اخم آلودش نگاه کرد.
_چیه؟
_هیچی!
فردین لبخند زد و گفت:میخوای یکم تو شهر بچرخیم؟
_هوم. آدامس داری؟
_تو داشبورد هست.
شادان داشبورد را باز کرد.
یک بسته آدامس نعنایی با روکش سبز رنگ بود.
یکی را در دهانش گذاشت و پرسید:می خوری؟
_نه!
خیابان ها تقریبا خلوت بود.
هر چند اصفهان هیچ وقت از تب و تاب نمی افتاد.
اما حداقل این وقت شب ترافیکی نبود.
در خیابان ها چرخیدند.
شادان صدای سیستم صوتی را بالا برد و شیشه ها را پایین کشید.
جیغ زد.
بوق زد.
دست آخر خسته و بی حال در حالی که خودش را تخلیه کرده بود به خانه برگشتند.
فردین فقط لبخند زده بود.
نه گارد گرفت نه بکن نکن راه انداخت.
برعکس خودش هم همراهی اش کرد.
و واقعا هم شب دل انگیزی بود.
شبی که کنار شادان زندگی کرد.
انگار که بچه شده باشد.
با عشق جور دیگری زیر پوستش بدود.
خودش او را به اتاق خوابش برد.
دخترک حتی حال نداشت لباسش را عوض کند.
با همان وضع روی تختش افتاد.
فردین خندید و از اتاقش بیرون آمد.
جدا این دختر را دوست داشت.
بی نهایت!
شب قشنگی بود.
ستاره ها کل آسمان را پوشیده بودند.
فربد امشب نبود که روی پشت بام چیزی پهن کنند و درازکش ستاره ها را ببینند.
با دوستانش قرار گذاشته بود که بیرون بروند.
چادر بزنند و خوش بگذرانند.
فربد که خانه نبود همه چیز در سکوت فرو می رفت.
در عوض فردین بود.
اما او هم درون اتاقش با لپ تاپش مشغول بود.
زیر انداز کوچکی از مریم خانم گرفت و از پله ها بالا رفته خودش را به پشت بام رساند.
زیر انداز را پهن کرد و دراز کشید.
آسمان شب را بی نهایت دوست داشت.
مخصوصا که ستاره ها بدون چیدمان منظمی کنار هم بودند.
قشنگ تر از این هم مگر وجود داشت؟
کمی که در دنیای خودش غرق بود صدای زنگ گوشیش بلند شد.
نگاه کرد .
از دیدن شماره فردین متعجب شد.
_بله!
_کجایی؟
_پشت بوم.
صدای فردین متعجب شد.
_اون جا چرا؟
_می خواستم ستاره هارو ببینم.
_باشه.
تماس را قطع کرد.
شادان متعجب با خودش گفت:مگه چیه؟!
هنوز هم درازکش بود.
هوای ملایمی در جریان بود.
و سکوت…
محله شان کلا ساکت و آرام بود.
کم پیش می آمد سرو صدایی بشود.
با حس اینکه کسی کنارش دراز کشید صورتش برگشت.
از دیدن فردین حیرت کرد.
_جای خوبیه که خلوت کنی.
شادان فقط لبخند زد.
فردین این روزها را بی نهایت دوست داشت.
_هوا خوب بود و آسمون هم پر از ستاره.
صورت فردین هم برگشت و مقابل صورت شادان قرار گرفت.
_بزرگ شدی شادان.
صورت شادان میان تاریکی رنگ گرفت.
قرار نیست مدام حرف های قشنگ بشنوی که…
بدون حافظ و سعدی هم می شود عاشقانه گفت.
دلی را به دست آورد..
تنی را رقصان کرد.
_شاید هم دیدگاهت عوض شده.
فردین با تمام تمایلاتش چرخی زد و روی شادان چنبره زد.
شادان با چشمان گرد شده نگاهش کرد.
فردین با شیطنت نگاهش کرد.
_شبی که دنبال ستاره هاشی تو چشمای منم هست.
خیره سبز تیره ی چشمانش شد.
دست کمی از آسمان بالای سرش نداشت.
فردین با اشتیاق پیشانیش را بوسید.
نمی فهمید دارد چه اتفاقی می افتد.
این همه نزدیکی با نزدیکی های قبلی خیلی فرق داشت.
فردین هم آدم قبل نبود.
بوسه هایش طعم لذت نداشت.
متفاوت شده بود.
فردین از رویش کنار رفت.
دوباره به آسمان خیره شد.
_شکست خوردم.
فردین هنوز هم در فکر بوسه ی روی پیشانیش بود.
_عجیبی برام شادان.
_چرا؟
_هیچ دختری تاثیر گذار نبود که تو بودی.
_شاید تو دقت نکردی.
_حالا که کردم.
شادان لبخند زد.
فردین این روزها را دوست داشت.
خیلی و عجیب!
شادان با خنده گفت: پس خدارو شکر!
فردین خیره خیره نگاهش کرد.
-زود می تونی رنگین کمون زندگی یکی بشی.
-نه برای همه!
اینبار فردین بود که گفت: خداروشکر!
شادان بلند خندید.
کاش فردین همیشه همین گونه بماند.
همینقدر خوب!
**
فصل بیستم
فروزان به سمت در اتاق رفت و گفت:میری دنبال شادان؟
-آره، کجا رفته؟
-فک کنم رفته نظر، یه زنگ بزن بهش.
-باش.
در با صدای نرمی پشت سر فروزان بسته شد.
فردین دستی به صورت خسته اش کشید و به سمت کمد لباسهایش رفت.
در را باز کرده، تی شرت آبی روشنی که طرف چپش طرح هندسی زیبایی به رنگ قرمز و سفید داشت را درآورد و تن زد.
شلوارش هم همان جین آبی تیره بود…
عینکش را از روی میز تحریرش برداشت و سوییچ را در جیب شلوارش چلاند.
از اتاقش بیرون رفت گوشیش را درآورد و شماره شادان را گرفت.
چند بوق پشت سرهم و پشت خط ماند.
حرصش گرفت.
دخترک چشم سفید باز گوشیش روی سایلنت است حتما!
سوار ماشینش شد و یکراست به سمت خیابان نظر رفت.
پنچ شنبه بود و نظر پاتوق دختر پسرهایی که برای تیک زدن آماده بودند.
و وای بحال شادان اگر نگاهش گوشه شده باشد به لبخند هرز رفته ی یکی از آن جانورها.
سوار ماشین دوباره شماره ی شادان را گرفت که بعد از بوق ششم جواب داد.
-سلام.
با تندی گفت:کجایی؟!
-چی؟
-شادان کجایی؟
صدای شادان را شنید که به آیدا گفت: وایسا یه لحظه آیدا…
-چیزی گفتی فردین؟
عصبی شده بود و خستگی امروز…
داد زد: کدوم قبرستونی هستی؟
شادان جا خورده گفت: فردین؟!
-مگه با تو نیستم؟
-خیابون نظریم، کنار فروشگاه علیجناب!
-وایسا دارم میام.
بی خداحافظی قطع کرد.
“نگفته ایم و ندانی که چیست در دل ما
کفایت است بدانی که بی تو آشوب است”*
آشوب بود…قلبش شده بود عین شهری که در آتش می سوخت و راه نجاتی نداشت.
حتی اگر تمام آتش نشان های آن حوالی هم جمع می شدند.
معشوق لعنتی آشوب کرده بود و زبانش نمی چرخید بگوید دیوانه شده از چند ساعت ندیدنش…
خدا خیر بدهد این دل بی صاحب را که این همه فتنه به پا کرده بود.
باید پارکینگ پیدا می کرد.
اگر فروزان به خانه ی شاهرخ می رفت…
اگر شادان برود….
اگر حرف مردم باشد و دختری تنها با دو پسر در خانه…
اگر فروزان بگوید باید دخترش با خودش باشد؟
اگر شادان پایش را در یک کفش کند و بیخ ریش مادرش بماند؟
وای خدا…چه می کرد؟
مجنون که نشده بود؟
لعنتی…باید بی خیالی طی می کرد…
برای این فکرها هنوز خیلی زود بود.
اما امروز که فروزان بحثش را پیش کشید نتوانست افکارش را جمع کند.
فروزان کم کم پا به ماه می شد.
بچه که به دنیا می آمد به خانه ی خودش می رفت.
آنوقت تنهایی و نبودن شادان را چه می کرد؟
ماشین را کنار خیابان پارک کرد و به سمت فروشگاه رفت.
شادان سر به زیر به دیوار پشت سرش تکیه داده و گردنش یک سانت هم بالا نمی آمد.
آیدا کنارش ایستاده بود و یک بند غر می زد.
به آن دو که رسید آیدا با لبخند سلام داد.
انگار که چشمان دخترک ستاره باران شده باشد.
فردین با اخم گفت:واسه چی گوشیتو جواب نمیدی؟
سرش را بالا کرد.
چرا تا به حال متوجه نشده بود که فردین قد بلندی دارد؟
-صداشو نشنیدم.
-خب از سایلنت درش می آوردی.
-رو سایلنت نبود.
آیدا با خودشیرینی گفت:شمام اومدین خرید؟
-نخیر اومدم دنبال شادان، اگه خریداتو کردی راه بیفت بریم خونه.
بسکه کوتاه آمده بود که حالا قلدری می کرد.
-نخیر خریدام تموم نشده.
بلبل زبان شده بود.
-کارت دارم.باید صحبت کنیم.
-تا خریدم تموم نشه جایی نمیام.
لجباز!
آیدا لبخندی زوری زد و گفت:می خواین شمام همراهمون بیاین سلیقه بدین.
از لوس بازی های آیدا حالش بهم می خورد.
-شادان!
کمی مالکیت بدون میم نداشت صدا کردنش؟!
-چی میخوای بخری؟
بگوید لباس زیر؟
لب به دندان گرفت و گفت:مهم نیست…بریم، آیدا میای؟
آیدا انگار بادکنکش را ترکاندند.
-شادان زوده که؟
شادان رو به فردین گفت:ماشین سواریم داریم؟
خنده اش گرفت…
دخترک پرو…باج می خواست.
-بهش فکر می کنم.
شادان بی توجه به حرفش رو به آیدا گفت:یه روز دیگه میایم، بیا بریم یکم دور بزنیم و بستنی بخوریم.
البته که با فردین و آن قد و قامت و ژست دخترکشش خوش می گذشت.
-باشه.
فردین لبخند پشت لب آمده اش را بلعید و گفت:بیاین اینور.
شادان لبخند زد…
هرچقدر هم قلدری می کرد ته دلش حریر بود.
شبیه به آب.
جلو کنار فردین نشست.
آیدا پشت سرشان نشست.
فردین ماشین را روشن کرده به سمت پل خواجو رفت.
بستنی های آنجا محشر بود.
چه علاقه ای داشت این دختر که آیدا را همه جا به خودش بدوزد؟
-گفتی کارم داری؟
یک وقت هایی واقعا گیج و خنگ می شد…ادعا هم می کرد.
به آرامی گفت:بعدا!
آیدا متوجه مزاحم بودنش و حرف های پشت لب مانده ی فردین شده بود اما مگر می شد دل کند از قد و قامت پر از پرستیژ این مرد؟
کنار پل خواجو بزور جای پارکی پیدا کرد.
خودش رفت و بستنی ها را خرید.
در کنار آبی که بزور نفس نفس می زد و راه باز می کرد بستنی شان را خوردند.
آیدا با هیجان حرف می زد از کلاس کنکور جدیدی که می رفت می گفت.
فردین بی اهمیتی گاهی برای آنکه نشان دهد گوش می دهد سری تکان می داد.
شادان لبخند ملیحش را در مقابل هیجان آیدا حفظ کرده بود.
بلاخره هم فردین بی حوصله گفت:بریم.
آیدا لب آویزان کرد و گفت:زود نیست؟
-متاسفم، من خسته ام، کمی هم کار دارم.
شادان دقیق نگاهش کرد.
بی حال بود و عصبی!
همراه فردین شدند.
آیدا همچنان ناراضی بود.
بلاخره هم او را رسانده، فردین نفسش را بیرون داد.
زیادی پر حرف بود و خوش خنده!
شادان منتظر نگاهش کرد.
-چیزی شده؟
-شما که سرخوشی مگه برات مهمه؟
شادان زیر لب گفت:باز شروع شد.
-من معذرت بخوام حله؟
-من عذرخواهی نخواستم.
-خیلی خب!
-بزودی با دنیا اومدن بچه مادرت باید بره.
شادان با سرخوشی نگاهش کرد.
-میشه برا مامانم گل بخریم؟
قبل از اینکه فردین چیزی بگوید ادامه داد:رز صورتی بخریم…از مریمم خوشش میاد اما چون بوی تندی داره باعث سردردش میشه یه شاخه بسشه. میگیم تزیینش نکنه همین جوری می بریم بذاره توی گلدون کنار پنجره اتاقش… خوشحالش می کنه میدونم.
فردین لبخند زد.
باز هم باید اعتراف می کرد که تمام ذوق این دختر عین باران اول پاییز است.
نم نم و لذت بخش!
“از تو چه پنهان…گاهی آنقدر خواستنی می شوی که شروع می کنم به شمارش تک تک ثانیه ها…بودنت چیزی میان ابر و باران است…دلم نمی خواهد تمام شود.”*
لعنتی این دختر ملکه بود و خواستنی!
شادان با دیدن گلفروشی گفت:نگه دار.
فردین پایش را روی ترمز زد….
چقدر خسته بود و محتاج حمام آب داغ و پشتبندش یک ماساژ خوب.
شادان پایین پرید.
فردین هم به دنبالش رفت.
شادان تمام رزهای صورتی درون کوزه ی سبز رنگ گلفروشی را برداشت بهمراه یک شاخه مریم.
فردین حساب کرد.
****
رسیده به خانه کل کشید.(بوشهریا وقتی خوشحالن مخصوصا واسه امرخیرم باشه کل می کشن)
فروزان از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدنش لپ هایش گل انداخت.
شادان به سمتش دوید و محکم بغلش کرد.
-مامانم…مامانم.
کمی خودش را خم کرد و شکم قلمبه ی مادرش را بوسید.
فردین پشت سرش داخل شد.
-من میرم حمام، شام آماده شد صدام کنید.
شادان صورت فروزان را بوسه باران کرد و گفت:همینجوری سرخوشم، کی اخه خواهر کوچولوی من دنیا میاد؟
فروزان گفت:تو ذوقت بیشتره انگار.
-نباید خوشحال باشم؟
-فدات بشم نازدونه ی من! میاد دنیا بزودی، کم کم باید خریدهای سیسمونی رو انجام بدیم.
-من میرم گلا رو بزارم تو گلدون اتاقتون…خودم باهات میام، همه چیز باید صورتی باشد.
فروزان خندید.
دخترک دیوانه ی دوست داشتنی!
-عمو نیادا… خودم و خودت فقط!
فروزان خندید و گفت: از الان می خوای هووی عموت بشی؟
-چرا که نه!
فروزان به آشپزخانه رفت و گفت: برات آب میوه آماده می کنم.
شادان همانطور که از پله ها بالا می رفت گفت: ممنونم مامان.
شوق داشت با حجم عظیمی از شکوفه های کوچکی که از شادی تمام تنش را گلباران کرده بودند.
این همه خوشحالی را کجای دلش می گذاشت؟
بلاخره در 23 سالگیش دانشجوی رشته ی مورد علاقه اش شده بود.
باید شماره ی کلاسش را پیدا می کرد.
جلو در دانشکده از نگهبان پرسیده بود گفته بود همین سالن همکف است.
نمی خواست خودش را خسته کند و سه ساعت منتظر آسانسور باشد یا از این همه پله بالا برود.
ته راهرو نگاهی به شماره کلاس ها انداخت.
پیدایش کرد.
یک ربع زود رسیده بود.
آنقدر وقت داشت تا بتواند دوست جدیدی پیدا کند.
وارد کلاس شد.
چقدر شلوغ بود و بیشتر هم کم سن و سال!
نفسش را تند بیرون داد و از آنجایی که چشمانش کمی نزدیک بین بود یکی از صندلی های جلو نشست.
کنارش دختری بور بود که تندتند چیزی می نوشت.
سعی کرد خوش برخورد باشد به آرامی سلام کرد.
دخترک سرش را بلند نکرده گفت:وایسا!
شادان متعجب نگاهش کرد.
بلاخره نوشتن دخترک تمام شد.
خودکار آبیش را روی کاغذ رها کرد و با خوش رویی به سمت شادان برگشت، دستش را دراز کرد و گفت:سلام، خوبی؟
شادان به گرمی دستش را فشرد و گفت:ممنونم، من شادانم.
-خوشبختم عزیزم، منم لادنم…لهجه داری اینجایی نیستی؟
شادان بدون موضع گرفتن گفت:نه جنوبیم.
-خوزستان؟
-نه بوشهری.
-خیلی عالیه، عاشق جنوبیام بسکه لامصب خونگرمن، البته منم بختیاریم، بچه مسجد سلیمون، یه چندسالیه که اصفهانیم.
-اصفهان فوق العاده اس.
-آره…خوابگاهی هستی؟
-نه با مامانم اینجام.
-پس بابات؟
-فوت شدن.
-الهی…خیلی متاسف شدم.
-مرسی.
-خب پس چی شد که اومدین اصفهان؟
دختر فضولی بود بدتر از آیدا اما…دلش کمی حرف زدن می خواست.
-برادرای مامانم اینجان…اونا گفتن بیاین اومدیم.
لادن متعجب نگاهش کرد…
-برادرای مامانت؟!
-بعدا بهت میگم.
خوش نداشت بیشتر از این در مورد زندگیش بگوید شاید بهتر بود حالا کمی لادن حرف بزند.