رمان قلب بی فروغ

رمان قلب بی فروغ پارت 6

5
(1)

پارت صد و سیزدهم⬇️⬇️⬇️

مسیح با تمسخر گفت:مامان جان تو چقد ساده ای کیو دیدی با مسافرت تهوع بگیره.

رو به مسیح پرخاش کردم:من اینطوریم میخوای باور نکن.

مسیح نچی کرد و دستاشو بالا برد:خب حالا منو نزن.

رو کرد به مامان ستاره و با پچ پچ گفت:مامان زنای حامله عصبیم هستن؟

این دفعه از مسیحا پس گردنی خورد.

بابا امین با خنده گفت:خاک تو سرت پسرم مسیحا ازت کوچیک تره ولی تو همش ازش کتک میخوری.

مامان ستاره اعتراض کرد:امییین!

سوز سردی اومد و لرز تو تنم افتاد.

سوار ماشین شدیم ولی این دفعه مسیحا وسط نشست.

مسیح همش جوکای بی مزه میگفت که من به حالت مسخره میخندیدم.

گفت:به اسکلت میگن دروغ بگو میگه توپولویم توپولو.

مسیح نگاهی به هممون انداخت که یه لبخندم رو لبمون نیومده بود.

شونه ای بالا انداخت:نخندیدین؟خب چیکار کنم مگه دلقکتونم.

مسیحا صداش در اومد:خیلی بی مزه بود دیگه.

حوصلم سر رفت و گوشیمو برداشتم.

رفتم تو تلگرام.داشتم یه رمان مینوشتم تو کانال.

مسیحا با این که رمان خون نبود ولی مال منو میخوند.

با دیدن اعضای کانالم غصه ام گرفت.خب من این همه زحمت میکشم چرا زیاد نمیشم.

مسیحا با دیدن قیافه ام گفت:ای بابا اینجوری نکن پروا من اصلا آگهی میزنم کانال تورو به همه معرفی میکنم اینجوری نکن عه.

لب برچیدم و باشه ای گفتم.

بعد پنج دقیقه به اینور اونور نگاه کردن با غرغر زدم به شونه مسیحا:مسیحا حوصلم سر رفته.

پوفی کرد:خو چیکار کنم مسافرته دیگه.

نیشخندی زدم:گوشیتو بده روتم بکن اونور.

با کلافگی گوشیشو داد دستم و رمزشو زد.

رفتم تو تلگرامش.اولین پیامش از نیما بود.

با کنجکاوی پیامو باز کردم.چند تا جوک و عکس بی تربیتی فرستاده بود براش.

ابروهام رفت بالا و نق زدم:نیما کیه چرا انقد بی ادبه؟

خندید:ولش کن عادتشه.

چپ چپ نگاش کردم:تو که این عکسا رو نگا نمیکنی؟

چشماشو به طرز بامزه ای گرد کرد:من؟؟

چشامو ریز کردم:پ ن پ عمم.

چرخی تو گوشیش زدم.بچه ام پاکه دیگه چیزی نداره.

قبل این که گوشیو بهش پس بدم رفتم تو پوشه عکس های تلگرامش.

عکس نغمه رو باز کردم و با حسرت بهش زل زدم…

پارت صد و چهاردهم⬇️⬇️⬇️

به تک تک اجزای صورت نغمه زل زدم.ناز بود.خیلی.

مسیحا گوشیو از دستم کشید و برای این گه کسی نشنوه آروم گفت:با حسرت نگاه نکن خانومم خودمونم میتونیم بچه دار بشیم اینم که مسئولیتش با مامان خودشه.

بغض کردم:مسیحا خیلی خواستنیه چطور دلت اومد ولش کنی؟

مسیحا نفس عمیقی کشید.

آهسته گفت:چون بچه من نیست.

چشام گرد شد و گفت:دکترش بهم گفت.کلی پول داده که جواب آزمایش به نفع خودش باشه اما دکتره وجدانش نذاشته و بهم گفته.

با مخلوطی از هیجان و شادی گفتم:پ..پس باباش کیه؟

زیرلبی گفت:نیما.

با بهت گفتم:مگه دوست تو نیست؟

گفت:نه آشنامه.پریسا منو با نیما دیده بود و نیما هم چشمش پریسا رو گرفته بود.همون مواقعی که سرمو شیره میمالید و به شام و اینا دعوتم میکرد.

سر تکون دادم:چه خوب!!

لبخند تلخی زد:پریسا از منم نا امید شده میخواد بذارتش پرورشگاه.

با ناراحتی گفتم:چرا؟؟مگه بچه خودش نیست؟

سری تکون داد:بی رحمه.با پول هم نتونستم راضیش کنم میگه میخوام جوونی کنم.

آهی از تاسف کشیدم.

دستشو جلو صورتم آورد و شالم رو جلو کشید.

با کنجکاوی نگاش کردم که دیدم با اخم به آینه نگاه میکنه.

مسیح با چشم چرونی داشت ما رو دید میزد.

از فرصت استفاده کردم و بوسه ای رو گونه مسیحا کاشتم.

با شیطنت چشاشو به چشام دوخت.

زبونی براش در آوردم که سریع زبونمو با انگشتاش گرفت.

نامفهوم گفتم:مدیحا دبونمو دل تن دل تن.

گوشیشو سریع گرفت دستش و ازم عکس گرفت.

اعتراض کردم:نتن عخس نگیر.

زبونمو ول کرد و به عکس خیره شد و قهقهه زد.

مامان ستاره هم با لبخندی که معنیش خدا شفاتون بده بود نگامون میکرد…

پارت صد و پانزدهم⬇️⬇️⬇️

مسیحا بهم نگاه کرد و یهو گفت:دفعه اول که دیدمت فکر کردم لنز گذاشتی.چشمات خیلی جذبم کرد.نفهمیدم سبزه،آبیه یا طوسی؟ یه رنگ خاصی داره مث آینه اس.

لبخندی زدم:خب تنها ویژگیم تو صورتم همینه دیگه.

چشماشو گرد کرد:منو چی میگی آخه؟هیچ جذابیتی ندارم مث همه مردم عادی چشمام قهوه ای موهامم مشکی.

دستمو بردم تو موهاش:یکمم سفید شده داری پیر میشی.

خندید:مرسی واقعا از دلداریت.

زدم تو سرش:دیوونه ایا دلداری واسه چی؟خدا رو شکر کن شبیه مسیح نشدی.

دروغ گفتم.برای دلخوشی عشقم دروغ گفتم.از تو آینه به مسیح نگاه کردم.چشماش مثل خودم سبز،طوسی بود.بینیش نه بزرگ بود نه کوچیک.ولی لباش یکم از حالت مردونه خارج شده بود.

موهاشم مشکی بود با این که از مسیحا بزرگتر بود ولی سفیدی تو موهاش نبود.

مسیح بی هوا تو آینه نگاه کرد و مچم رو گرفت.

رو به مسیحا با پوزخند گفت:مثل این که زیادی زشتم زنت نیم ساعته زل زده بهم.

مسیحا با اخم و دلخوری نگام کرد.

بابا امین صداش در اومد:بس میکنین یا نه؟اصلا همتون زشتین.

مامان ستاره با همون لحن همیشگیش گفت:امیین!

بابا امین با خنده گفت:تو هم خوشگلی پرنسس ولی من بیشتر.

مامان ستاره کیفشو کوبوند تو سر بابا امین.

من با خنده گفتم:خب خب چشماتونو ببندید صحنه داره اینجاها.

بابا امین قهقهه زد و مامان ستاره یدونه دیگه هم کوبوند تو سر من.

منم جو دادم:ای جان ای جان دومین کتک مادر شوهر چقد چسبید.

قبل این که سومیو بخورم مسیحا جلو مادرشو گرفت و گفت:مامان جون اون سلاحتو بده من داری همه رو میزنی.

سومیو مسیحا خورد.

مسیح هم خندید که اونم کیف خورد تو سرش.

مسیح اعتراض کرد:مامان خندیدم من فقط.

مامان ستاره هم موذیانه خندید:خب گفتم هیچکس بی نصیب نمونه…

پارت صد و شانزدهم⬇️⬇️⬇️

از بی حوصلگی اونقد وول خوردم تا دوباره به خواب رفتم.

با تکون دادن های مسیحا بیدار شدم.

با دیدن فرودگاه غم دنیا به دلم ریخت.

بابا امین با صدای گرفته ای گفت:نمیخواستیم بیدارت کنیم.

به چهره تک تکشون نگاه کردم.مامان ستاره،بابا امین و مسیح.

مامان ستاره بغلم کرد و بغضش ترکید:دفعه بعدی که میام میخوام نوه امو ببینم.

زهرخندی رو لبم نقش بست.نغمه نوه اش بود.

آرامش خودمو حفظ کردم.

همه به سختی خداحافظی کردیم.مامان ستاره از مسیحا جدا نمیشد.

زدم زیر گریه.صدای قدم هاشونو میشنیدم که به سختی ازمون دور میشدن.

با صدای مسیحا به خودم اومدم:رفتن…

سرمو بالا اوردم و بهش نگاه کردم.

سیگار تو دستش بود و اشک روی گونه اش ریخته بود.

لجوجانه سعی میکرد بغضشو پنهون کنه.بغض دوری مادرش،پدرش،برادرشو.

تو ماشین نشوندمش و سرشو گذاشتم رو سینه ام.

ایندفعه من مردش میشدم…

پارت صد و هفدهم⬇️⬇️⬇️

بعد از چند دقیقه سرش رو بالا اورد.چشماش قرمز بود اما اثری از اشک نبود.

چه مسخره گفته اونکه گفته مردا نباید گریه کنن.

چهارمین سیگارشو روشن کرد.

اعتراض کردم:مسیحا!

نگاهم نکرد.سیگارشو از بین لباش در اوردم.

با عصبانیت از دستم کشیدش.

خیلی ناراحت شدم ولی به روم نیاوردم.

با بی اعصابی پیاده شد و گفت:نمیتونم رانندگی کنم.

با استرس نشستم پشت فرمون.

نفس عمیقی کشیدم:خب سوییچو کجا بزنم نداره که؟

زد زیر خنده.وقتی آروم گرفت گفت:اون دکمه رو فشار بده.

آب دهنمو قورت دادم.

گفت:ترس نداره که ههههه.

خنده اشو مسخره کردم:ها ها ها.

چپ چپ نگاه کرد:مرض.

پوفی کردم.به اینور و اونور نگاه کردم و گفتم:دنده و کلاچش کو؟

یه جوری نگام کرد که خودمو جمع و جور کردم.

بالاخره بعد یه سری آموزش تونستم ماشینو روشن کنم و حرکت کنم.

ساعت 7 بود.نفهمیدم چقدر روندم.مسیحا خواب بود.

زدم کنار.زل زدم به صورتش.

چشماش،لباش و صورتش و همه و همه چیزش عاشقم کرد.

دستی به صورت نرم تازه اصلاح شده اش کشیدم و گفتم:مسیحا!از کی پادشاه قلبم شدی؟اگه بخوای منو با این عشق و وابستگی ول کنی میمیرم.

صدای پچ پچ گونه اش بلند شد:منم همینطور.

اول از جا پریدم و بعد با اعتراض گفتم:بیدار بودیییی.

لبخند زد:تورو زیر نظر داشتم.

به هم نگاه کردیم.دلم براش ضعف رفت.

صورتشو جلو اورد.چشامو گرد کردم:مسیحا وسط خیابو….

با صدای تق تق شیشه از جا پریدم.

یه پیرمرد تسبیح به دست با اخم میگفت:استغفرالله خودتونو کنترل کنید.

با نچ نچ از ما دور شد و زیر لبی گفت:جوونای مارو!تو خیابون!در ملا عام!

پیرمرد غرغرو که فاصله گرفت دوتایی مثل بمب ترکیدیم از خنده…

با خستگی رسیدیم خونه.

ساناز اومد استقبالمون.سلام کردم بهش.

ساناز گفت:خبرای خوب دارما ماکسی و چارلی بچه دار شدن.

با تعجب نگاش کردم:جدی؟فردا یه سر بهشون میزنم.

پرسید:ماکسی اسم لباسه چرا رو سگ گذاشتین؟

شونه امو با کلافگی انداختم بالا:تو اینترنت خونده بودم اسم سگ ماده هم میشه.

به کلافگیم پی برد و رفت کنار.

جون دوش گرفتن نداشتم.بدون این که مسیحا رو ببینم رو تخت ولو شدم.

صدای آخ گفتن کسی کنار گوشم باعث شد از جا بپرم.

دستمو رو گوشم گذاشتم.مسیحا هم رو شکمش.

با ناله گفت:ببین ببین سیکس پکامو خراب کردی ای!

خنده ای کردم و نشستم رو تخت.

با دستم زدم روش که مثل طبل تو خالی صدا داد.

خندیدم:گشنته؟

سر تکون داد:خیلی ولی بیشتر خوابم میاد.

خنده ای شیطانی کرد:میخوام تو رو بخورم.

چشام گشاد شد:بی تربیت.

زد تو سرم:منحرف.

دستمو گاز گرفت و منم جیغی زدم.ازم فاصله گرفت و شروع کرد به الکی تف کردن.

گفت:اه منو باش فکر کردم خوشمزه ای نگو زهرماری تف پر عرق و چرکی.

خندیدم و چهرمو با انزجار تو هم کشیدم:دروغ نگو خر.

تا اومد جواب بده دستمو گذاشتم رو شکمم.

از جا پریدم و به سمت دستشویی دویدم.

مسیحا هم پشت سرم میومد:چی شده؟پروا؟

جلوی صورتشویی انقدر عق زدم جونم در اومد.بالاخره…

پوفی کردم و با دست لرزونم دهنم رو شستم.

تو آینه به خودم نگاه کردم.رنگم پریده بود.

لب گزیدم و به ساعت مچیم نگاه کردم.

ساعت 10 بود.از دستشویی بیرون اومدم و رو به مسیحای نگران تنها گفتم:خوبم.

رفتم تو آشپزخونه.ساناز با دستای خوشگلش سبزی خورد میکرد.

آهی کشیدم و دم گوشش چیزی گفتم.

چشاش گرد شد.با ذوق لبخند زد:الان میرم.

دستشو شست و مانتو پوشید.

بهش پول دادم و با اصرار قبول کرد.

آروم رو مبل نشستم و منتظر بودم تا بیاد.مسیحا هم با اخم اومد پایین و نشست کنارم.

با اخم گفت:چت شد آخه یهویی تو؟

سر تکون دادم:ن..ن..نمیدونم.خو..خوبم.

بی حرف تو سکوت نشستیم…

با خستگی رسیدیم خونه.

ساناز اومد استقبالمون.سلام کردم بهش.

ساناز گفت:خبرای خوب دارما ماکسی و چارلی بچه دار شدن.

با تعجب نگاش کردم:جدی؟فردا یه سر بهشون میزنم.

پرسید:ماکسی اسم لباسه چرا رو سگ گذاشتین؟

شونه امو با کلافگی انداختم بالا:تو اینترنت خونده بودم اسم سگ ماده هم میشه.

به کلافگیم پی برد و رفت کنار.

جون دوش گرفتن نداشتم.بدون این که مسیحا رو ببینم رو تخت ولو شدم.

صدای آخ گفتن کسی کنار گوشم باعث شد از جا بپرم.

دستمو رو گوشم گذاشتم.مسیحا هم رو شکمش.

با ناله گفت:ببین ببین سیکس پکامو خراب کردی ای!

خنده ای کردم و نشستم رو شکمش.

با دستم زدم روش که مثل طبل تو خالی صدا داد.

خندیدم:گشنته؟

سر تکون داد:خیلی ولی بیشتر خوابم میاد.

خنده ای شیطانی کرد:میخوام تو رو بخورم.

چشام گشاد شد:بی تربیت.

زد تو سرم:منحرف.

دستمو گاز گرفت و منم جیغی زدم.ازم فاصله گرفت و شروع کرد به الکی تف کردن.

گفت:اه منو باش فکر کردم خوشمزه ای نگو زهرماری تف پر عرق و چرکی.

خندیدم و چهرمو با انزجار تو هم کشیدم:دروغ نگو خر.

تا اومد جواب بده دستمو گذاشتم رو شکمم.

از جا پریدم و به سمت دستشویی دویدم.

مسیحا هم پشت سرم میومد:چی شده؟پروا؟

جلوی صورتشویی انقدر عق زدم جونم در اومد.بالاخره…

پوفی کردم و با دست لرزونم دهنم رو شستم.

تو آینه به خودم نگاه کردم.رنگم پریده بود.

لب گزیدم و به ساعت مچیم نگاه کردم.

ساعت 10 بود.از دستشویی بیرون اومدم و رو به مسیحای نگران تنها گفتم:خوبم.

رفتم تو آشپزخونه.ساناز با دستای خوشگلش سبزی خورد میکرد.

آهی کشیدم و دم گوشش چیزی گفتم.

چشاش گرد شد.با ذوق لبخند زد:الان میرم.

دستشو شست و مانتو پوشید.

بهش پول دادم و با اصرار قبول کرد.

آروم رو مبل نشستم و منتظر بودم تا بیاد.مسیحا هم با اخم اومد پایین و نشست کنارم.

با اخم گفت:چت شد آخه یهویی تو؟

سر تکون دادم:ن..ن..نمیدونم.خو..خوبم.

بی حرف تو سکوت نشستیم…

صدای در بلند شد.مسیحا پاشد و در و باز کرد.

ساناز نفس نفس زنان دوید طرفم که بهش اشاره زدم و رفت تو آشپزخونه.

با دستپاچگی رو به مسیحا گفتم:عشقم تو برو بخواب منم میام الان.

با شکاکی نگام کرد و رفت تو اتاقش.

به سرعت دویدم تو آشپزخونه.

ساناز با هیجان پلاستیکو داد دستم.اب دهنمو قورت دادم و ازش گرفتم.

با یه تشکر کوتاه مثل فشنگ پریدم تو دستشویی.

(مسیح)

با حرص روی تخت ولو شدم.مامان و بابا رفتن بیرون.

سیگار دستم بود و مامان اگه میدید همینجا دارم میزد.

با حرص لبمو میجویدم.اون از چند سال قبل که قرار بود من یا مسیحا با مامان و بابا بیایم لندن.

نمیدونم چرا مامان و بابا مسیحا رو بیشتر از من دوست داشتن.

ما هردو دلمون میخواست ایران بمونیم ولی منو به اجبار با خودشون آوردن.

این ریشه های کم طاقت و ضعیف کینه تو دلم بود.

حالا هم که رفته بودیم ایران زنشو ببینیم من دیوونه شدم.

چشمای قشنگ پروا،دماغ کوچولو و نازش،فرم صورتش دل منو برده بود.خیلی خوشگل نبود ولی چشماش..وای از اون چشماش…

من مسیح ام.پروا رو با تموم وجودم میخوام اون باید برای من باشه نه داداشم.

ساناز خدمتکار خصوصی من بود.دوستش داشتم.مسیحا اون رو هم دزدید.

عکس مسیحا رو به ساناز نشون دادم من از اون جذاب تر بودم ولی ازون خوشش اومد.

چند وقت بعدش که مسیحا لا به لای حرفاش گفت که دنبال خدمتکاره،ساناز در کمال تعجب همگی ما با یه پرواز خودشو رسوند ایران.

حتی مامان هم با حیرت میگفت:فکر میکردم عاشق مسیح شده!

دزد،مسیحا دزد خواسته هام و علاقه هام بود.

ازش بدم میاد.حس برادری بهش ندارم.دلم میخواد خودم بکشمش.

من پروا رو میخوام.اون الان باید اینجا باشه با هم ویسکی بخوریم من موهای ابریشمیشو ناز کنم و به چشمای جادوییش زل بزنم.چطور نقشه ام نگرفت؟

چطور عاشقم نشد چطورررر؟

حرفامو با حرص زیر لب میگفتم و چطور رو فریاد زدم.

دستی به صورتم کشیدم.مثل یه دیوونه مشت میکوبیدم به دیوار.

صدای نفس نفس و فریاد های عصبی من سکوت رو شکسته بود…

پارت صد و بیستم⬇️⬇️⬇️

(پروا)

با بهت به دو تا خط قرمز زل زدم.

صدای مادرم اکو وار تو سرم پخش شد:پروا اگه یه روزی باردار شدی و شوهرت بچه اتو نخواست و تو هم دیوونه وار عاشق شوهرت بودی،به خاطر بچه ات از شوهرت بگذر…

کلی سوالای مختلف تو سرم میومد.مسیحا بچه میخواد؟نکنه مثل پریسا منو با یه بچه ول کنه؟من میتونم از یه بچه مراقبت کنم؟دل دردو تهوع و سرگیجه و…

من میتونم.من دارم مامان میشم دارم مامان میشم واییییی.

با جیغای پی در پی من مسیحا در دستشویی رو باز کرد.

جیغ دیگه ای کشیدم و با گریه گفتم:مسیحا بابا شدی…مسیحا من مامان شدم مسیحااا.

مسیحا از من خنگ تر به در و دیوار نگاه میکرد.

جیغ زدم:میگم حامله ام چرا به در و دیوار زل زدی.

یهو سرشو آورد بالا:خوابم میاد پروا.

چند قدم دور شد و یهو برگشت و با دادگفت:حامله اییییییی؟

با ذوق لبخند دندون نمایی زدم:آره آرههه نگاه کن دوتا خط قرمز.

مسیحا بغلم کرد و منو چرخوند.

چشامو گرد کردم:مث آدم ذوق کن خب منو کوبوندی تو در و دیوار بچم افتاد.

از دستشویی اومدیم بیرون.مسیحا رو مبل نشوند منو.

با خوشحالی بیش از حدی گفت:دختره پسره اسمشو چی بذاریم؟

خندیدم و گفتم:نمیدونم من دختر دوست دارم.دلم میخواد تا صبح جیغ بکشم.

مسیحا گفت:فردا بریم آزمایش بدی کلی نذر میکنم اگه جوابت مثبت باشه.خیلی خوشحالم.

از جا پاشد و دستشو کرد تو موهاش.هی میگفت:باورم نمیشه باورم نمیشه بابا شدم.

نشست و رو به من گفت:مادر شدن چه حسی داره؟بابا شدنم مثل اونه؟

خندیدم:دیوونه هنوز نه به داره نه به باره بزار آزمایش بدم.

تا وقتی که صدای اذان صبح از تلویزیون پخش شد داشتیم در مورد اسم و جنسیت و…. بچه حرف میزدیم.

بچه ای که هنوز بود و نبودش مشخص نبود!…

پارت صد و بیست و یکم⬇️⬇️⬇️

صدای پروا پروا گفتن شنیدم اما انقدر خوابم میومد که جوابی ندادم.

_پروا پاشو بریم آزمایش بدی.

با این حرفش مثل فشنگ پاشدم و به سمت دستشویی حرکت کردم و دست و صورتمو شستم.

دوباره برگشتم به اتاق و خواستم لباسامو عوض کنم.

تاپ و شلوارم رو در آوردم و دنبال مانتو گشتم.

صدای خنده ریزی از پشتم اومد.با وحشت برگشتم.

مسیحا با خنده گفت:انقدر هولی نفهمیدی پشتتم.حالا شوهرتم دیگه اشکال نداره.

سرخ شدم و تند تند لباسامو پوشیدم.

کیفمو گوشیمو برداشتم و گفتم:بریم.

سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم…

⏩⏩⏩

خانوم پروا کیانی؟خانوم کیانی؟

با هول و استرس رفتم جلو.

دخترک که صورتش کک مکی بود به سردی گفت:تبریگ میگم جواب مثبته.

اول به دختر خیره شدم و بعد به مسیحا و غش کردم…

پارت صد و بیست و دوم⬇️⬇️⬇️

با احساس خیسی صورتم به هوش اومدم.

لیوان آب نیمه خالی ای دست مسیحا بود.

تا چشای بازمو دید لبخندی به روم زد:به هوش اومدی مامان کوچولو؟

خندیدم:نمیدونم چرا غش کردم.دیگه پیر شدم کوچولو چیه.

به اطرافم نگاه کردم.14تا چشم رو من بود.

مسیحا دستمو گرفت و بلندم کرد و رفتیم تو ماشین نشستیم.

جعبه ایو به طرفم گرفت.

گفتم:این چیه؟

چال لپش رو به نمایش گذاشت:خریده بودم اگه جواب آزمایش مثبت بود بهت بدم.این فعلا اولین کادوته.

ذوق کردم و در جعبه رو باز کردم.

یه گردن بند بود که با حروف انگلیسی نوشته شده بود مسیحا.

یه جفت گوشواره هم بود.یکیشون پروا یکیشون مسیحا نوشته بود.

_خیلی خوشگله مسیحاااا.ممنووونم.

_خواهش میکنم مامان کوچولو.

با اعتراض گفتم:بابا من کجام کوچولوعه 24 سالمه هاااا.

چشاشو گرد کرد و لباشو یه وری کرد:وواای چقد تو بزرگی.

از شکلکش خندم گرفت.

چشمکی بهم زد:اگه بدونی چه کادویی برات میخرم؟

_چی؟

_شما رو میرسونم خونه و برات میارمش.

_ووی باشه بریم زودتر.

رسیدیم جلوی در.

مسیحا گفت:زود برو تو اتاق کادوتو میارم.

از هولم تند تند راه رفتم و نزدیک بود بیفتم.

داد زد:مواظب باش.

رفتم تو اتاق.

مسیحا و ساناز پلاستیک به بغل اومدن تو اتاق.

یکی از پلاستیکا پر لواشک بود،یکی پر بستنی،یکی شکلات،یکی عروسک،یکی آبنبات چوبی.

هنگ کردم و با صدای شگفت زده ای گفتم:اینا همشون مال منه؟

مسیحا چشمکی زد.

خندیدم:دیوونه اخه عروسک؟مگه بچه ام؟

ساناز رفت بیرون.

مسیحا چپ چپ نگام کرد:عوض تشکرته؟

پریدم بغلش و مث دیوونه ها تف مالیش کردم.

با لحن بامزه ای گفت:اگه همیشه اینطوری تشکر کنی برات ازین کادوها میخرم.

دستمو کردم تو موهاش:خل و چل روانی.

بوسه ای رو پیشونیم زد:متشکرم عشقم…

پارت صد و بیست و سوم⬇️⬇️⬇️

زبون درازی کردم:خواهش میشه.

رفت تو فکر:میگم اسمشو چی بذاریم؟من دوست دارم دختر باشه چشماشم به تو بره.

لب برچیدم:من پسر دوست دارم.

مسیحا با تردید گفت:پروا؟

انگار چیزیو میخواست بگه و مردد بود.

آروم گفتم:جانم؟

با نگرانی نگاهم کرد و گفت:یه چی بگم ناراحت نمیشی؟

با کنجکاوی نگاهش کردم:نه بگو.

با نگرانی و بریده بریده گفت:اممم میگم میشه چیز…امممم الان خیلی میخوامت نمیدونم میفهمی یا نه اممممم مراقبم پروا.

تند تند پلک زدم:اما من حامله ام!

با خواهش نگاهم کرد:مراقبم.قول میدم.

یکم فکر کردم و زیر لب گفتم:باشه.

لبخندی به روم زد و به آهستگی زیر پامو زیر سرمو گرفت و بلندم کرد.

یهو جیغی کشیدم و تا خواستم از بغلش پایین بیام افتادم زمین.

بلند شدم و رفتم توی دستشویی.مسیحا داد میزد:پروا خوبی چی شد؟

از در دستشویی اومدم بیرون و نگاه وحشت زده مسیحا رو خونی که از بین پاهام شلوارم رو کثیف کرده بود حس کردم…

پارت صد و بیست و چهارم⬇️⬇️⬇️

با گیجی گفت:یعنی چی؟امروز حامله ای بعدشم سقط کردی؟

مثل خنگا پلک زد:مگه میشه؟

با دیدن لبخند مرموز من چشاشو ریز کرد و فریاد زد:نکنه نمیخواستیش کشتیییش؟

زدم زیر خنده:وای خنگول من بتادین ریختم خواستم اذیتت کنم.

صورتش سرخ شد و گفت:اگه تورو نکشتم مسیحا نیستم کاریم ندارم حامله ای میکشمتتت.

اب دهنمو قورت دادم و دویدم سمت اتاق.

قبل این که درو قفل کنم مسیحا درو هل داد و اومد تو.

به سمتم اومد و یواش هلم داد رو تخت و شروع کرد به قلقلک دادنم.

از شدت خنده اشک از چشام میومد:مسیحا تورو خدا ولم کن الان میجیشم.

مسیحا زد زیر خنده:به خاطر این که میجیشی نه به خاطر نی نیمون ولت میکنم.

چشامو گرد کردم و با حرص نگاش کردم:بیا نی نی هنوز نیومده بیشتر دوسش داری.

لب برچیدم.

لپمو محکم کشید و با لحن بامزه ای گفت:چشای سبزتو برا من گرد نکنا میزنم لهت میکنما.

ریز ریز خندیدم.

یهو از جا پرید و گوشیشو برداشت.

با ذوق گفت:یادم رفت به مامان اینا خبر بدم.

گونه هام سرخ شد:وای من خجالت میکشم.

کمی مکث کردم و گفتم:مسیحا؟

_جانم؟

_میخواستی به مامانت حقیقتو بگی.قرار بود ازدواج کنیم.ما فقط صیغه ایم و من حامله ام.

رفت تو فکر و با صدای آرومی گفت:فراموش کردم.تو راست میگی.عقد میکنیم.

خوشحال شدم ولی به روم نیاوردم:فقط عقد؟

نفس عمیقی کشید:عروسیم برای وقتی که مامان اینا دوباره برگشتن.

نگاه عاقل اندر سفیه ای بهش انداختم:تا اون موقع شکمم بزرگ میشه.

بوسه ای رو گونه ام کاشت و با لبخند گفت:بزار خبر خوبو بهشون بدم بعد صحبت میکنیم.

گوشیشو گذاشت رو گوشش:

_سلام مامان.مژده بده یه خبر بهت بدم.

_…

_آره آره من دارم بابا میشم.

_…

_ای مامان جان گوشم درد گرفت چرا جیغ میزنی.

_…

_باشه باشه بهم زنگ بزن خداحافظ.

با خنده رو به من گفت:از ذوق جیغ کشید و رفت به بابا امین هم بگه.

لبخندی به روش زدم.دستشو رو شکمم گذاشت و با لحن لوسی گفت:وایی نی نی…

پارت صد و بیست و پنجم⬇️⬇️⬇️

(از زبون مسیح)

مامان با شادی به سمت من و بابا که داشتیم رو یه پروژه کار میکردیم اومد و با شادی فریاد زد:مژده بدیننن.

از حالت بامزه مامان خنده ام گرفت.

بابا گفت:چی شده ستاره؟

مامان دستاشو بهم کوبید:وای نمیدونی امین،مسیحا بهم زنگ زد.عروسمون حامله اس.

لبخند روی لبم خشکید.پروا حامله اس؟

امکان نداره.مسیحای عوضی میدونستی میخوام زنتو به دست بیارم پابندش کردی.عوضی.

غریدم:حامله اس؟

مامان با تعجب به من نگاه کرد.تعجبش تبدیل به یه اخم ریز و یه نگاه مشکوک شد:بله.زن داداشته.داداشتم عاشقشه بالاخره بچه دار میشدن تو چرا ناراحتی.

از جا بلند شدم و گفتم:من میرم بیرون.

بابا جلوم ایستاد:یعنی چی؟به تو چه که زن داداشت بارداره؟تو چرا ناراحتی؟

برای اولین بار سر پدرم داد زدم:بابا برو کنار.

یه طرف صورتم سوخت.تو شوک سیلی ای که خوردم موندم.

مامان اهسته جیغی کشید و گفت:هین!امین!

بابا با اخم ترسناکی گفت:اینو زدم تا بفهمی چی از دهنت در میاد.

خودمو جمع و جور کردم و با لبخند تلخی گفتم:اشکال نداره.

کاپشنمو پوشیدم و به صبر کن های مامان توجهی نکردم و رفتم بیرون…

پارت صد و بیست و ششم⬇️⬇️⬇️

(از زبون پروا)

دستمو رو شکمم گذاشتم:نی نی میخواد بیاد منو از چشم بابایی اش بندازه نه فندق مامان.

مسیحا به خل بازیام میخندید.

گوشیش زنگ خورد.با دیدن اسم رنگش پرید.

با کنجکاوی گفتم:کیه؟

سرشو تکون داد:امممم دوستم.

جواب داد و فوری رفت تو اتاق بغلی.

بعد ده دقیقه که با فوضولی بی نتیجه گذشت مسیحا با رنگ و روی پریده اومد تو.

پرسیدم:چی شد؟

به اهستگی و با صدایی که نگرانی توش مشهود بود گفت:نغمه مریض شده بدجور.بردنش دکتر.

با لحن سرزنشگری گفتم:تو که گفتی دوستته؟بعدشم اون دختر تو نیست به تو چه مربوط؟

با پشیمونی گفت:عذر میخوام.پروا باید برم.اون یه بچه اس گناه داره مخارج بیمارستانو کی بده؟

اهی کشیدم:خب چشه؟

رنگش بیشتر پرید:زردی گرفته.

لب گزیدم:دور باشه.لباس میپوشم بریم.

_تو نیا.

_یعنی چی؟منم میام بدون من حق نداری بری.

حرفی نزد و من هم لباسام رو عوض کردم و با هم به سمت ماشینش رفتیم…

پارت صد و بیست و هفتم⬇️⬇️⬇️

رسیدیم به بیمارستان.پریسا نشسته بود رو صندلی و گریه میکرد.

مسیحا به طرفش رفت.بازوشو گرفت.

بلندش کرد و گفت:چرا حواست به بچه نیست؟من الان باید بفهمم چی شده زنیکه؟

پریسا با عصبانیت دستشو تکون داد:اولا دستمو ول کن دردم گرفت دوما به تو چه خیلی ادعای پدر بودنت میشه حواست به بچت باشه.

مسیحا غرید:عوضی اون بچه با تو زندگی میکنه تو چرا حواست نیست؟

پریسا زار زد:همه چی تقصیر توعه.

جیغ میزد و با ناخوناش گونه اشو خراش میداد:بچم کر شده ناشنوا شده دیگه لالایی هایی که براش میگمو نمیشنوه.

رنگ مسیحا مثل گچ دیوار شد:چی میگی؟بچت کر شده؟

پریسا دوباره جیغ زد:بچه تو هم هست آزمایشم دادیم بچه تو هم هسست.

اخمام رفت تو هم و به مسیحا نگاه کردم.نگاهش رنگ شرمندگی گرفت.

منم زدم زیر گریه:دروغگو.

مسیحا یهو هنگ کرد و داد زد:ساکت شید.

یه پرستار با اخم اومد:آقا چه خبرته بیمارستانو گذاشتی رو سرت؟ خانوم هاشمی شما هم کمتر جیغ جیغ کن.

مسیحا پوفی کرد و گفت:بچه ام چشه؟زردی گرفته؟

پرستار به تندی گفت:من از کجا بدونم بچه اتون کیه؟

مسیحا اخماش رفت توهم:نغمه..نغمه سلطانی..

پرستار چشم غره ای رفت:واه زردی چیه یه مریضی ساده اس الانم سرمش تموم شه مرخصه.

پریسا با خشم به طرف پرستار هجوم برد:من با دکتر هماهنگ کردم عوضی چرا دخالت کردی.

پرستار جیغ زد:آی کمک کنید من نمیدونستم کمک.

مسیحا قاطی کرد.پریسا رو با یه حرکت از پرستار جدا کرد.پرتش کرد رو صندلی و یه جوری زد تو صورتش که دست خودشم قرمز شد.

من بهت زده و کلافه بهشون نگاه میکردم.

مسیحا داد بلندی زد:چرا انقد دروغ میگی چرا مشکلت چیه؟

صدام لرزید و با گریه گفتم:دا..داد نزن میترسم.

رنگ نکاهش یهو عوض شد.به سمتم اومد و در اغوشم گرفت.

پرستار باز اعتراض کرد:آقا بیمارستانه ها!

مسیحا با بی حوصلگی گفت:برو بابا.

انگشتشو رو به پریسا گرفت و گفت:به حساب توهم میرسم.

دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت:بریم.سوار ماشین شو…

پارت صد و بیست و هشتم⬇️⬇️⬇️

سوار ماشین شدم.رفتیم خونه.

مسیحا گم و گور شد و منم بعد تعویض لباس رفتم تا بخوابم.

نه ماه بعد…

صدای گریه یه بچه تو گوشم پیچید.عرق کرده و نفس نفس زنان با صدایی خسته گفتم:بدینش بهم.میخوام بغلش کنم.

یه بچه کوچولو دادن بغلم.با دیدنش به گریه افتادم:آرشا مامانی اومدی پسرم؟

پرستار با مهربونی گفت:نمیخوای به کوچولوت شیر بدی مامان خانوم؟

خندیدم.با بغض. احساس میکردم یه شی باارزش تو بغلمه.

وقتی شروع کرد به شیر خوردن،انگار تموم وجودم ذره ذره براش اب شد.

خیلی دوستش داشتم.آرشا کوچولوم!پسرکم!

پارت صد و بیست و نهم⬇️⬇️⬇️

نفسی کشیدم و از خاطراتم بیرون اومدم.

بابام سرشو تکون داد:خب پروا،تا اینجای زندگیتو تک تک لحظاتی که داشتی رو تو دفتر خاطراتت خوندم.بعد این که آرشا به دنیا اومد چی شد؟

نفسی گرفتم و گفتم:آرشا به دنیا اومد.مسیحا روز به روز کسل تر و بی حال تر شد.تا این که فهمیدم معتاد شده.اونم به دست پریسا! پریسایی که تهدیدم کرد نمیذاره آب خوش از گلوم پایین بره. مسیحا معتاد شد و فرو رفت تو بدبختی و بیچارگی.ورشکست شد.پریسا گفت برای این که موادشو تامین کنه باید از من طلاق بگیره.از من و آرشا جدا شد.با کمال بی رحمی.ارشا رو با خون دل به این جا رسوندم.با بدبختی.

اشکامو پاک کردم و ادامه دادم:الان آرشا پنج سالشه.مسیح بعد شنیدن این خبرا اومد ایران.اومد تو خونه فسقلی و درب و داغون من.بعد شنیدن بلاهایی که به سرمون اومد خون گریه کرد. در به در دنبال مسیحا گشت و فهمیدیم که از غصه خودکشی کرده.

بغضم ترکید و با صدای بلند زار زدم.

بابام لیوان آبی به دستم داد:هیش هیش آروم باش دخترم! آرشا رو میترسونی!…

پارت آخر⬇️⬇️⬇️

به خودم اومدم و با بدبختی ادامه دادم:مسیحا مرده بود.پریسا زندگیمونو پاشوند. مسیح مثل یه مرد پشتم موند.به مامان ستاره و بابا امین چیزی نگفتیم. مسیح خیلی کمکم کرد تا سر تا پا شم. الان یه خونه بزرگ داریم. دو تا ماشین. دوباره برگشتیم به قبل. تو این 5 سال به مسیح وابسته شدم و کم کم فهمیدم عاشقشم.این شد که اعتراف کردیم و ازدواج کردیم. الان آرشا یه خواهر کوچولو هم داره!

دستی به شکمم کشیدم:خواهر کوچولوش اینجاست! تا دو ماه دیگه میاد پیش داداشش! آرشین!

مسیح در زد و آهسته گفت:میتونم بیام تو؟

بابا گفت:بیا پسرم.

مسیح اومد و نشست.با صدای ارومی گفت:پروا براتون تعریف کرد؟

بابا عرق پیشونیشو پاک کرد:اره پسرم.شرمنده ام دخترم این همه سختی کشید و من نبودم.من عامل یکی از بدبختیاش بودم.

مسیح با شرمندگی گفت:پدر جان داداشمو حلال کن!با دخترت بد کرد ولی… الان پیش ما نیست.

بابا رو کرد به من:پروا باید حلالش کنه.حالا هم بذارید منم یه چیزی بگم. من تو بچگی پروا رو نابود کردم.هم این که معتاد بودم و نادون هم این که من بابای اصلیش نیستم.

با تعجب به بابا نگاه کردم: بابا؟!

سرشو به زیر انداخت و گفت:مامانش عشقم بود اما نذاشت من از سربازی بیام و با کس دیگه ای ازدواج کرد.وقتی طلاق گرفت من زود اومدم جلو و با مامانش ازدواج کردم در حالی که پروا هم بچه اش بود.تصمیم گرفتم انتقاممو بگیرم.هم معتاد شدم هم زندگی پروا رو خراب کردم.اما الان خودم بیشتر از همه دارم میسوزم.تقاص پس دادم.الان…الان سرطان خون دارم.

جیغ کوتاهی کشیدم:بابا! بگو دروغه!

اشکی از چشمش چکید:منو ببخش پروا!…

⏩⏩⏩

یه ماه میگذره.از دیدار با پدرم.پدری که بابای خودم نبود ولی در حقم بد کرد و من از ته دل بخشیدمش.

مسیحا رو دوست داشتم.عشقمون کشکی نبود.ولی بد کرد باهام.نتونستم عشقشمونو فراموش کنم و هیچوقتم نمیتونم.ولی تو این پنج سال تنها همراهم مسیح بود که الان جایگزین برادرش شده تو قلبم.

میبینم شرمندگیشو به خاطر مسیحا.

وقتی سر قبر مسیحا میریم و جفتمون خون گریه میکنیم.

آرشا یادگاری مسیحاست.

مسیحایی که زندگیمو نابود کرد. پریسا زهرشو ریخت و عشق من و مسیحا رو ویرون کرد. الانم تقاص پس داده. نغمه دخترش تو یه تصادف سر کوچیکش با شدت به جدول کنار خیابون برخورد کرده و سریعا تموم کرده.

افسوس میخورم.پریسا با کینه تو دلش خوشبختی منو مسیحا رو نابود کرد که الان آرشا کوچولوم بابا نداره. آرشا نفسمه که با دستای کوچولوش دست مسیح رو میگیره و بابا صداش میزنه.

نمیخوام بفهمه بابای رویاهاش عموشه.اما میترسم از روزی که بفهمه. آرشین خواهر آرشا هم به زودی به دنیا میاد.

بابام چند روز پیش اومد سراغم. دفتر خاطرات گمشده ام که به تازگی فهمیدم دست ساناز بوده رو پیدا کرده بود.نمیدونم چجوری. منم براش زندگیمو تعریف کردم.

با مسیح خوشبختم.دوستش دارم.برام کم نمیذاره.

مسیح دستشو دور گردنم حلقه کرد و منو از فکر بیرون اورد:به چی فکر میکنی زندگیم؟

دستمو رو گونه اش کشیدم: مسیحا باهام بد کرد.ولی میبخشمش.چون شوهرم و عشقم بود.چون اولین کسی بود که منو از منجلابی که توش افتاده بودم بیرون کشید.

مسیح لبوبه نرمی بوسید:عاشقتم خانومی مهربون.

صدای آرشا بلند شد:بابا جون منم بوس کن دیگه.لپمو نه اینجوری.

مسیح لپشو کشید: زشته پهلوون!

آرشا کوچولو آستیناشو بالا زد و گفت:پس نبینم مامانمو اینجوری بوس کنیا! این پهلوون ناراحت میشه ها!

صدای خنده امون کل خونه رو برداشت.یهو دستم رو دلم گذاشتم و جیغ زدم:وای..وای مسیح فکر کنم وقتشه.

مسیح از جا پرید که سرش خورد به دیوار و از قهقهه های من فهمید که باز هم سرکارش گذاشتم.

آرشا روی شکمم رو بوسید و من هم دستمو فرو بردم تو موهای مشکیش که حس شیرینی وجودمو پر کرد…

از تنگنای محبس تاریکی

از منجلاب تیره این دنیا

بانگ پر از نیاز مرا بشنو

آه، ای خدای قادر بی همتا

یکدم ز گرد پیکر من بشکاف

بشکاف این حجاب سیاهی را

شاید درون سینه من بینی

این مایه گناه و تباهی را

دل نیست این دلی که بمن دادی

در خون طپیده، آه، رهایش کن

یا خالی از هوا وهوس دارش

یا پای بند مهر و وفایش کن…

پایان

سخن اخر:

پایان رمان تلخ نیست، پروا عاشقانه مسیحا رامیپرسید ،بعداز۵سال مهرومحبت وپشتیبانی مسیح باعث شد که پروا عاشقش بشه ،۵سال زمان کمی نیست ،تقدیر رونمیشه تغیرداد نباید جنگید باید زندگی کرد.

مثل پروای قصه که نجنگید زندگی کرد .

قلب بی فروغ(منجلاب تیره این دنیا) – غزل اخوان

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا