رمان قلب بی فروغ

رمان قلب بی فروغ پارت 2

5
(1)

 

دوست دارمت ولی تا کی همیشه من, همیشه من

تو قعر خاطراتم ولی باهاتم زنده ام با فکر این که کی میدی نجاتم

دقیقه هام شقیقه هام و سفید کردن

شقیقه هام همیشه باعث سر دردن

کاش بازم دقیقه های با تو برگردن

دقیقه هام شقیقه هام و سفید کردن

شقیقه هام همیشه باعث سر دردن

کاش بدونی بعد تو رابطه هام سردن

رابطه هام سردن…

مسیحا برام دست زد. به هم نگاه کردیم.بازتاب شعله های آتیش رو تو چشمای خوش حالتش میدیدم.نگاهشو به آتیش دوخت.

صدای اذان از تلویزیون تو خونه بلند شد و حال و هوامونو عوض کرد.

سرمو بالا گرفتم و رو به اسمون گفتم:خدایا،اگه هستی،اگه میشنوی،زودتر از این منجلاب نجاتم بده.از گناه پاکم کن و روی خوشی رو بهم نشون بده.

با خوش خیالی دعا میکردم.اما این سرآغاز یه عشق نبود،سرآغاز طوفانی بود که حالاحالاها خودشو نشون نمیداد

صبح با کوفتگی از خواب پا .شدم.وقتی چند بار فین فین کردم فهمیدم سرما خوردم.

اروم اروم از پله ها پایین رفتم. ساناز روی مبل خوابیده بود.مسیحا هم که معلوم نبود کجاست.

صدای داد و هوار و شکستن چیزی بلند شد.

با عجله به سمت اتاق مسیحا رفتم. یه خانومی داشت گریه و جیغ جیغ میکرد.

مسیحا هم از خشم قرمز شده بود.

زنه گفت:عوضی من دوست دارم

مسیحا_به من چه بهت گفتم من دوست ندارم خودت خواستی که باشی.

پدر مادرت هم حتما اینقدر پست بودن که تو هم پست شدی.

مسیحا از خشم کبود شد.به سمتش رفت و گلوشو با تمام قوا فشار داد.بعد ولش کرد و سیلی های پی در پی به صورت زن زد که خون از صورت زن بدبخت جاری شد.

زن می نالید:نمی بخشمت تو یه پست فطرت حیونی…

با این حرفش مسیحا رو جری تر کرد.

تا اومد مشتش رو فرود بیاره رو صورت زن در رو باز کردم و پریدم بینشون:نههههه….

ولی دیگه دیر شده بود.مشت مسیحا به سرم خورد و دیگه به جز صدای جیغ و داد چیزی نشنیدم و همه جا تاریک شد…

پروا؟پروا؟بیدار شو مامانی.

چشمامو باز کردم.تو یه جای سفید بودم.مامانم بالباسی شبیه لباس عروس ایستاده بود. دویدم سمتش و تو آغوشش فرو رفتم.

مامانی چرا نبودی؟ چرا تنهام گذاشتی؟

نگاهی بهم کرد.به وسعت دریا.

غم چشماش رو نمیشد توصیف کرد.

گفت:دخترم،فقط خواستم بگم به راحتی به هرکس دل نبند.سختی های زیادی در انتظارته.یه قطره اشک از چشمش چکید و اومد به سمت من و مثل یه موج عمیق منو در بر گرفت.

_پروا چی شده پروا بیدار شو پروا پروا؟؟؟

چشمامو به ارومی باز کردم.مسیحا با نگرانی بهم زل زده بود.

_حالت خوبه پروا؟داشتی فریاد میزدی؟

سرم درد میکرد.غریدم:چه بلایی سر اون دختره آوردی؟

اخماش به شدت توهم رفت طوری که خودمم جا خوردم:حرفی از اون کثافت به زبون نیار.دختره بیشعور.

منم بهش توپیدم:من به خاطر اون مشت خوردم.چیکارش داری چیکار کرده باهات؟

نگاهش مثل یه آتیش همه وجودمو به آتیش کشید و خاکسترم کرد:به تو ربطی نداره انقد بهت رو دادم پررو شدی من رییستم تو هم یه دختر بدبختی که اومدی برای من کار میکنی اینو بفهم حدتو بدون…

ترسیدم از داد و هوارش.تو خودم جمع شدم و اروم گریه کردم.

پرستارا ریختن تو اتاق تا مسیحا رو ببرن:آقا چتونه بیمارستانو گذاشتی رو سرت؟اصلا شما اجازه نداشتی وارد شی برو بیرون.

مسیحا بگنگی نگام کرد.نگامو ازش دزدیدم.

به یه پرستار با صدای گرفته گفتم:خانوم من فقط یه مشت خوردم.چرا منو آوردن بیمارستان؟

پرستار با مهربونی لبخندی به روم زد:متاسفانه همون مشت به جای بدی از سرت برخورد کرده.ولی نگران نباش چیز حادی نیست.امروز میری خونه ات.

یهو سرم به شدت درد گرفت.

داد بلندی زدم که پرستار گفت:اروم باش الان برات مسکن میارم…

با کلافگی به ساعت نگاه کردم.اه حالا که میخواستم ترخیص شم این مسیحای نکبت پیداش نبود.یه نفر در زد.

_بفرمایید.

اول نفهمیدم چه کسی اومده،ولی وقتی به قیافش دقت کردم دیدم همون زن هست که به خاطرش الان بیمارستانم.

به سمتم اومد.روی صندلی بغل تخت نشست.دستمو گرفت.بهش اخم کردم و بغضش ترکید.

_سلام پروا خانوم.من اسمم پریسا هست و 26سالمه.یه شب تو مهمونی مسیحا رو دیدم.خیلی جذاب بود.مصمم شدم که به دستش بیارم.هرچی نوشیدنی بود ریختم تو حلقش.

به اینجا که رسید چند لحظه ساکت شد و بعدادامه داد:اون شب باهم دوست شدیم.بعد اون سه بار دیگه مسیحا رو دیدم.هر دفعه یه جور میپیچوندم.بعد یه مدت فهمیدم اصلا منو نمیخواد.مسیحا اصرار میکرد که دست از سرش بردارم اما نمیتونم.من همه اینکارارو کردم که به دستش بیارم.اما اون براش مهم نیست…

در باز شد و مسیحا با مهربونی نگام کرد اما نگاهش که به پریسا افتاد کبود شد.چشماشو روی هم فشرد.

دلم اشوب شد از طوفانی که میخواست به پا کنه.اما در برابر چشمای نگران من فقط غرید:پریسا گمشو بیرون تا از رو زمین محوت نکردم.

پریسا چشماش پر اشک شد وگفت:آخه من چیکار کردم مسیحا؟من دوستت دارم.

مسیحا نفس نکشید.این حالتش خیلی ترسناک بود.اومد نزدیک و بازوی پریسا رو طوری فشار داد که فکر کنم پودر شد.

با صدای لرزونی گفتم:ولش کن دستشو شکوندی.

بهم نگاه بدی انداخت و پریسا رو هل داد که محکم به در خورد و ناله اش بلند شد.

دلم کباب شد.هر چقدرم بد بود مسیحا نباید این کارو میکرد…

از بیمارستان مرخص شدم. بعد کلی داد و هوار و داستان…

فکر نمی کردم مسیحا انقدر سنگدل باشه.

گفت:راستی پروا یادم رفته بود یه چیزیو بهت بگم.

پشت چشمی نازک کردم:خب الان بگو.

اخم کرد:دیگه برای من چشماتو اونجوری نکن.

_اه باشه بگو.

_من یه برادر دیگه هم دارم که دوسال ازم بزرگتره.30سالشه اسمش هم مسیح هستش.

گفتم:مامان باباتون شما رو قاطی نمیکنن؟مسیحا و مسیح.مثل اینکه مسیحی هستینا.

چشم غره رفت:نخیرم. مادرم به اسم مسیح کلا علاقه داشت.

_اگه دختر میاورد اسمشو چی میذاشت؟

_نمیدونم والا.

دیگه تا خونه چیزی نگفتیم.

رسیدیم خونه.با خودم فکر کردم چند شبه کابوس همیشگیمو نمیبینم عجیبه!

دلم استخر میخواست.رفتم و به مسیحا گفتم.با این که خجالت میکشیدم ولی خیلی دلم استخر میخواست.

لبخند شیطونی زد:ما یه استخر داریم.

_کجا؟

_زیر زمین.

_شما که زیر زمین نداشتین؟

_داریم.

_خب برم دیگه.

دوباره شیطون شد_نه.

_عههه پس چی؟ چرا؟

_ الان وقت استخر نیست.

_چراخب؟؟؟

_خب یکم التماس کن شاید گذاشتم بری؟

چشمامو ریز کردم.عمرا بر ای یه استخر رفتن بهت التماس کنم عمرا.

_اصلا ابدا به هیچ وجه.

_اه باشه بیا برو.

بهم گفت کجا برم و کلیدی به دستم داد.

با خوشحالی تو آب شیرجه زدم. با دستم موج درست میکردم.

عکسمو تو اب دیدم.

موهای خیس و مژه هایی که ازش اب میچکید.

شبیه گربه های زیر بارون شدم.مظلوم.

چشمامو بستم.نفسمو حبس کردم و زیر آب رفتم.

تو دلم میشمردم چند ثانیه زیر اب میمونم .

یه لحظه صدای در اومد ترسیدم و اومدم جیغ بکشم که اب رفت تو دهنم.هی اب قورت دادم.چشمام داشت بسته میشد که یه نفر منو بالا کشید.

آب هایی که تو دهنم بود رو تف کردم.حالم که یکم جا اومد دیدم مسیحا رو به رومه.

ترسیدم مسیحا یه مرد بود.اصلا بهش اعتماد نداشتم.

نفسمو حبس کردم.به سمتم اومداز ترس وسرما به لرز افتادم .

چشمام تا اخرین حد ممکن گشاد شد.این خل شده؟

اخمام تو هم رفت و خواستم سرش داد بزنم.هنوز اولین کلمه از دهنم بیرون نیومد که بازم جلو اومد.خودمو عقب کشیدم.داد زدم.هوار کشیدم.ولی انگار تو حال خودش نبود.

طی یه حرکت غافلگیرانه سرشو کردم زیر آب.انقدر آب تو دهنش رفت که هرچی تو شکم و معدش بود بالا آورد.

اه حالم به هم خورد.قبل این که کثیف بشم از استخر بیرون اومدم.

رفتم خودمو خشک کردم ولباس پوشیدم.

وقتی برگشتم دیدم عصبانی لب استخر نشسته.سرشو بالا اورد و منو دید.

به ارومی معذرت خواهی کرد.بهم زل زد.ندیده بودم مسیحای مغرور از کسی عذر بخواد.منتظر بود که بگم بخشیدم ولی بی اهمیت به سمت در رفتم.صدای شکستن غرورشو به وضوح شنیدم…

دو روز از اون اتفاق گذشته بود.من و مسیحا اصلا باهم حرف نمیزدیم.

منم تو اتاقم نشسته بودم و به گذشته فکر میکردم.مسیحای بدبخت مثلا منو به عنوان پرستار استخدام کرده بود اما تا الان کار خاصی نکردم براش.

چشمامو بستم که یهو با صدای سگ از جام پریدم.

صدای چارلی که اینجوری نبود!

بدو بدو رفتم تو حیاط که مسیحا رو لبخند به لب با یه هاسکی ماده خوشگل دیدم.وایی عزیزم چقد خوشگل بود!

با نگاه سوالی به مسیحا خیره شدم که گفت:زن چارلیه.

با خنده کنار چارلی رفتم و بهش گفتم:تو هم ازدواج کردی…

به مسیحا گفتم:فکر نکن خنگما دوس دارم با حیوونا حرف بزنم احساس میکنم میفهمن به خصوص سگ ها.

سرشو تکون داد:نه من هم با چارلی حرف میزنم.میخوای اسم زن چارلی رو تو انتخاب کن؟

خیلی ذوق کردم و گفتم:ماکسی.

دو تا قلاده به گردن ماکسی و چارلی بست.ست کرده بود.دقت که کردم دیدم روی قلاده ها یه الماس کوچیک هست.

با ناباوری نگاهی به مسیحا انداختم:تو دیوونه ای!الماس؟؟!

لبخند زد.نگاهی به چال گونه اش انداختم. گفت:میخوای با چارلی و ماکسی بریم بگردیم؟

_باشه بریم.

قلاده ماکسی رو به من داد.قلاده چارلی رو هم خودش گرفت.

پشت سرش راه افتادم…

داشتیم قدم میزدیم گوشی مسیحا زنگ خورد.

به صفحه گوشیش نگاه کرد.رنگش پرید:

‘سلام

‘بله

چشماش گرد شد و به تته پته افتاد:

‘ب…بله…بله.این..اینجاس

گوشیو داد دستم و تند تند با پچ پچ رو به من گفت:

مامانمه.تو الان زنمی ها.

گوشی رو گرفتم،صدای مهربون یه زن اومد:سلام عزیزم.

_سلام مامان جون.

_عروس گلم تویی پس؟مشتاق دیدارتم.

_من هم همینطور مامان جان.

_دخترم مواظب پسرم باشی ها ماها تا دوماه دیگه میاییم.

_چشم.ایشالا به سلامتی بیاین.

_چشمت بی بلا.ممنون.سلام برسون.بای بای.

_خداحافظ.

گوشی رو دادم به مسیحا.با خنده گفت:ماشالا چه مامان جونی میگفتی.

نیشخند زدم:آره دیگه باید فیلم بازی کنم.

خیره خیره نگام کرد:نکنه دوس داری واقعی شه؟

_هه هه یه درصد.

_والا همه دخترا دوس دارن من شوهرشون باشم.

_هه آره مث پریسا؟

_اسم اونو نیار قاطی میکنما.

اون دوست داره.

_خب ک چی حتما باید بگیرمش؟بدون محبت؟

_خب پس چی؟پریسا گناه داره.

_تورو خدا بیخیال شو اه.

هردومون رفتیم تو فکر.زل زدیم بهم.

یهو همزمان برگشتیم و دیدیم ماکسی و چارلی غیبشون زده.

هیین بلندی کشیدم وگفتم: پس این دوتا کوشن

پارت سی و دوم⬇️⬇️⬇️

روزام تکراری میگذشتن.حوصلم سر رفته بود تو این خونه.

از پله ها سر خوردم پایین.دیدم ساناز نشسته و گریه میکنه. بانگرانی گفتم:چی شده؟

گفت:دلم خیلی دردمیکنه.

پوفی کردم و رفتم تو آشپزخونه.به خاطر دل درد منو نگران کرد دختره خنگ.

براش یه جوشونده بردم.نگاش که به جوشونده افتاد قیافشو به شکل وحشتناکی درهم کشید:اه اه جوشونده نمیخورم.

اهه.بیا و خوبی کن.

با کلافگی گفتم:میخوری وگرنه میزیزم تو حلقت.

_بریز

دستشو گرفتم و جوشونده رو برداشتم.

هر لحظه که جوشونده رو به صورتش نزدیک میکردم قیافش جمع تر میشد که در خونه یهو باز شد و من از ترس جیغ کشیدم و جوشونده رو پرت کردم و به طرف در برگشتم.

ساناز هیییین گفت و به سکسکه افتاد.

من هم چشمام گرد شد.

وایی خدای من.لیوان به بازوی مسیحا خورد ولی همه جوشونده ریخت رو خودشو لباسش.

تند تند پلک میزدم.راستشو بگم از قیافش ترسیدم.ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده.

مسیحا لبشو محکم گاز گرفت و پلکاشو روهم فشار داد.

وایی برزخی شد…

پارت سی و سوم⬇️⬇️⬇️

مسیحا با کلافگی دستاشو کشید تو موهاش.نگاه تندی بهم کرد و از کنارم رد شد.بیشعور گند اخلاق.

صدام کرد:پروا بیا تو اتاقم.

خیر سرم این همه مدت پرستارش بودم یه بارم اتاقشو ندیدم.

از پله ها بالا رفتم.اتاق من دقیقا روبه روی اتاقش بود.البته به هم دید نداشتن.

اتاق سانازم که اصلا به کارش نمیومد همش تو اشپزخونه بود.

در زدم و اهسته درو باز کردم.

چشمام گرد شد.اتاق من در برابر اتاق این دستشویی بود.

یه اتاق که همه چیزش سفید مشکی بود و تابلوهای بزرگی از عکس مسیحا در ژست های مختلف به دیوار زده شده بود.

با صدای سرفه اش به خودم اومدم:تموم شد؟

اخم کردم:خب بفرما چی میخواستی؟کارم داشتی؟

_آره.برو برام قهوه بیار.تلخ باشه.

کجکی نگاش کردم.

گوشه لبش کج شد:عه ببخشید فکر کردم پرستارمی.

_پرستارتم خدمتکار که نیستم.

_همه کارای من مربوط به تو میشه.پرستار این نیست که هروقت مریض شدم بهم برسی.

دندونامو با حرص روی هم سابیدم.

_هه هه حرص نخور پروا پوستت چروک میشه.برو قهوه امو بیار…

پارت سی و چهارم⬇️⬇️⬇️

حوصله قهوه درست کردن نداشتم.به ساناز گفتم که گفت من درست میکنم تو ببر.

نشستم پای تی وی.چیزای چرتو پرتی نشون میداد.پوفی کردم و سرم و میون دستام گرفتم.یعنی سرنوشت من چی میخواست بشه؟پرستار مسیحا میموندم و بعد نقش زنشو بازی میکردم و دوباره پرستار…انقد ادامه میدادم تا بمیرم؟

این که نمیشد آینده.نمیدونستم چیکار کنم.ساناز صدام زد.سینی حامل قهوه رو با تشکر از ساناز گرفتم و بالا بردم.

صدای موزیک ملایمی پخش میشد.در زدم.جواب نداد.سینی تو دستم سنگینی میکرد.درو باز کردم که مسیحا به طرفم برگشت.

یا خدا درو بد موقع باز کردم داشت لباس عوض میکرد.

با دیدن من فریاد زد:مگه من اجازه دادم بیای تو؟

با عصبانیت قهوه رو رو میزش کوبیدم:مسیحا خیلی اخلاقت بد شده چته؟

_به تو مربوط نیست.برو بیرون.

_ازت بدم میاد دیگه اه.

با گریه در اتاقشو بهم کوبیدم.صداش از تو اتاق بلند شد:به درک که ازم بدت میاد. و صدای شکستن پشت سر هم به گوش رسید.

تقویمو برداشتم و نگاه کردم.یه ماهی بود که پیش مسیحا زندگی میکردم. یه ماه دیگه مادر و پدر و برادر مسیحا میومدن ایران.

و من فکرشم نمیکردم این اتفاق شروع یه بازی کثیف باشه…

پارت سی و پنجم⬇️⬇️⬇️

زندگی بازی جدیدی رو برام رقم زد. منی که ادعای باهوش بودن داشتم بدون این که بفهمم خودم قدم به راهی گذاشتم که روزگار برام رقم زده بود.

یک هفته بعد

مسیحا از تو اتاقش داد زد:پروا بیا.

اوف کلافم کردی تو.هرروز هی صدا میزنه پروا بیا ساناز بیا درد بیا کوفت بیا.

رفتم تو اتاقش.

_بشین.

نشستم.

_پروا تو رقصیدن بلدی؟

_آره

_تانگو.سالسا و این چیزا

_آره برای چی؟

_به مناسبت برگشتن مادرو پدرم دارم یه جشن برگذار میکنم تو همین خونه.

_ای وای کی؟

_شبی که مامان اینا اومدن.

_باشه.

خواستم پاشم و برم که گفت:من بهت اطمینان دارم.یه جوری نقش بازی کن باورشون بشه زنمی.

چشمکی زدم و از اتاق رفتم بیرون.از پله ها پایین رفتم.کفش هامو پام کردم و رفتم تو حیاط.

برای خودم اواز میخوندم و روی گل ها دست میکشیدم…

((مامان،مامان برات گل خریدم.پول تو جیبیایی که بهم دادی و خرج نکردم و برات یه گل خوشگل خریدم.مامان؟مامان جونم؟چرا بهم نگاه نمیکنی؟

با دست کوچولوم صورت مادرمو به طرف خودم برگردوندم که با صورتی که روش آثار ضرب و شتم دیده میشه و بدنی که آهسته خون ازش جاری میشد نگاه کردم و با تموم وجود جیغ کشیدم)) این فقط یکی از خاطراتم بود.داستان مرگ مادرم این نبود.بابام انقد کتکش زد و اذیتش کرد که مامانم از غصه دق کرد.با یاداوری این خاطره اشکام رو صورتم روون شد.

زمزمه کردم:خیلی وقته سر قبر مامانم نرفتم…

صدای مسیحا از پشتم بلند شد.همیشه مث جن حضور پیدا میکرد:لباس بپوش بریم.

_چی؟کجا؟

_سرقبر مامانت دیگه.

با مخلوط خوشحالی و غم نگاهش کردم و زیرلبی متشکرمی گفتم..

آروم روی سنگ قبر مامانم دست کشیدم.با آرامش.بدون این که گریه کنم.

مسیحا سطل آبی کنارم گذاشت و گفت:تنهات میذارم.

جوابی ندادم.آب رو،روی سنگ قبر ریختم و گلی که قبل اومدن خریده بودیم رو پرپر کردم و ریختم روی سنگ.

زیر لب گفتم:بمیرم برای مظلومیتت مامانی.خیلی وقت بود که کسی بهت سر نزده بود.حتی بابای بی معرفتم.چجوری دوستش داشتی؟منو ببخش من هم تورو از یاد بردم.

اشکام قطره قطره روی سنگ ریختن.

کیف پولمو از کیفم در آوردم.به عکسی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم خیره شدم.

عکس سه تایی منو مامان و بابام بود.ولی قسمتی که بابام بود رو با چاقو خراشیده بودم.نمیدونستم چجوری بعد اون اتفاقات بابا! صداش میکنم.

نفس عمیقی کشیدم.روی عکس مامانم رو بوسیدم و کیفم رو برداشتم.

زمزمه کردم:مامان،دلم برات تنگ میشه.منو به خاطر کارای بدم ببخش.میدونم تواون دنیا عذاب کشیدی به خاطر من.

دستمو نوازش گونه روی سنگ کشیدم.انگار که دارم مادرم رو نوازش میکنم.

باز نفس عمیقی کشیدم.میخواستم بوی خاک مادرم تو ذهنم بمونه.

صدای مادرم مثل زمزمه تو سرم پیچید:سختی های زیادی در انتظارته…

پارت سی و هفتم⬇️⬇️⬇️

تو ماشین نشستم.مسیحا هم حرفی نزد.

به بیرون از ماشین چشم دوختم.هوای ابری حالمو بدتر میکرد.دلم گرفته بود.آروم آروم اشک ریختم تا تخلیه شم.

مسیحا سعی داشت از این حال بیرونم بیاره:میخوای دوتایی بریم جایی حالو هوات عوض بشه؟

چشمامو ریز کردم و نگاش کردم.

خندید.

بهش وابسته شده بودم نکبتی.رفتارش تعادل نداشت.یه بار خوب یه بار بد.

دستمو به طرف ضبط بردم و صدا رو بردم آخر:

((عشق من صدات آرامش محضه

عشق من به همه دنیا می ارزه

آرومم

انگار اون بالا رو ابرام

دیوونه

تورو دیوونه وار میخوام

آروم آروم

اومد بارون

شدیم عاشق

زدیم بیرون

اومد نم نم

نشست شبنم

رو موهامون روموهامون))

به بیرون زل زدم…نم نم بارون میومد…

⏩⏩⏩⏩

به خونه رسیدیم و داخل رفتیم.ساناز طبق معمول تو آشپزخونه.نمیدونم صبح تا شب اون جا چیکار میکنه.

یکم بی حرف نشستیم که مسیحا گفت:اه حوصلم سر رفته.

سر تکون دادم:منم همینطور.

نگاهی به ساعتش کرد و گفت:ساعت هفته.لباس بپوش با ساناز بریم پارک.

با خوشحالی دستامو به هم کوبیدم.کدوم رئیسی پرستارش و خدمتکارشو بیرون میبره؟

از خوشحالی گونه مسیحا رو بوسیدم.بعد چند ثانیه به خودم اومدم و فهمیدم عاتوی بدی دستش دادم.

برای این که جوگیر نشه گفتم:از سر خوشحالی بودا.

فقط با لبخند شیطانی نگام کرد…

پارت سی و هشتم⬇️⬇️⬇️

مسیحا،ساناز رو صدا کرد و ساناز اومد.گفت:ما داریم میریم پارک توهم لباساتو بپوش بیا.

ساناز گفت:نمیتونم،حالم خوب نیست نمیام.

من با تشر:چرا هیچوقت حالت خوب نیست؟

مسیحا اخم کرد:ولش کن میخواد بیاد نمیخواد نیاد تو برو حاضر شو.

از پله ها بالا رفتم.جلوی آینه یه آرایش درست حسابی کردم.

لباسمو عوض کردم و پایین رفتم.

⏩⏩⏩

تو پارک نشسته بودیم که به مسیحا گفتم:الان چیکار کنیم؟

با خنده شونه اش رو بالا انداخت.

گفتم:من میخوام سوار تاب شممممم.

_خب به من چه برو سوار شو.

_نمیشه تو بیا تابم بده.

چشماشو چرخوند:تو خیلی پررویی.

خندیدم:میدونم میدونم.

سوار تاب شدم و آروم آروم هلم داد.

کم کم سرعت زیاد شد.دیگه خیلی سریع تابم میداد.

تو یه لحظه برگشتم و نگاهش کردم.اون هم به من زل زد.

نگاهامون به هم دوخته شده بود و مسیحا فراموش کرد داره منو تاب میده و تاب از پشت محکم به شکم مسیحا اصابت کرد و مسیحا با ناله روی زمین افتاد…

پارت سی و نهم⬇️⬇️⬇️

با هراس از تاب پیاده شدم.با ناراحتی دویدم سمت مسیحا.مردم دورمون جمع شدن.

با چشای اشکی بهش نگاه کردم:تقصیر منه نه؟

در حالی که از درد تو خودش جمع شده بود گفت:نه نه پروا گریه نکن تقصیر خودم بود حواسم پرت شد.

دوتا مرد دستشو گرفتن و به سمت یه نیمکت هدایتش کردن.

⏩⏩⏩

برای شام به یه رستوران سنتی رفتیم.سبکش جالب بود.مسیحا همچنان دستش رو دلش بود:امشب زدی مارو ناکار کردی ها…

از خجالت سرمو پایین انداختم.خندید.

گارسون اومد.هردوتامون دیزی سفارش دادیم.

انقد به درودیوار نگاه کردیم تا غذا رو آوردن.

از اونجایی که هردومون گرسنه بودیم داشتیم تند تند میخوردیم که مسیحا به لحظه نگاهش به نگاهم خورد که به سرفه افتاد و کبود شد.

همونطور بریده بریده گفت:این…نگاهت…آخر….کار…دس..دستت…می…میده.

از خنده غش کردم.

نگاهم کرد.تو یه لحظه خنده اش محو شد.

گفت:پروا راستی دوهفته بیشتر نمونده…

لبخند منم محو شد.خیلی زود گذشت.

چشمامو روی هم گذاشتم و بعد پنج ثانیه باز کردم:نگران نباش،همه چیز خوب میگذره و تموم میشه…

لبخندی زد که دلم لرزید:من بهت اطمینان دارم…

دست گرمشو رو دستم گذاشت.

دنیا رو سرم آوار شد.

حرف مامانم رو به یاد آوردم.

نه!من دل بسته بودم!…

پارت چهلم⬇️⬇️⬇️

دوهفته به سرعت برق و باد گذشت…تو این مدت منو ساناز خونه رو حسابی تمیز و آماده کردیم.

مسیحا که بیرون بود به من زنگ زده بود و گفته بود که مامانش اینا چهارساعت دیگه میرسن.

یه جور هول و استرس داشتم.دستام میلرزید.

ساناز که ماجرا رو میدونست گفت:آروم باش…به خودت این حسو بده که واقعا زن مسیحا هستی.فکر کن عاشق هم شدین و ازدواج کردین و الانم منتظر مادرشوهر و پدرشوهرتی.

لبخندی بهش زدم.تو چشماش هیچ حسرت یا حسادتی دیده نمی شد.

به اتاقم رفتم و آهنگ بی کلامی گذاشتم تا آرامش بگیرم.سرمو رو بالش گذاشتم که خوابم برد…

⏩⏩⏩

پروا پروا بیدار شو عجله کن.

با هراس چشامو باز کردم و به خودم تکونی دادم که باعث شد از تخت پایین بیفتم.

ناله ای کردم که ساناز خندید:پاشو دختر مامان بابای مسیحا اومدن.

چشمام از وحشت گرد شد.دویدم تو دستشویی اتاقم و سر و وضعم رو درست کردم.

لباس بنفش دکلته ام رو تنم کردم.یه لباس جذب تا بالای زانوهام بود و اکلیل داشت.تو آینه به خودم نگاه کردم.موهامو که صافشون کرده بودم رو باز کردم و ریختم رو شونه هام.

باوقار و خانومانه از پله ها پایین رفتم.مادرش تا منو دید چشماش برق زد.

یه خانوم جوون بود بهش نمیخورد مامان مسیحا باشه.

سلام کردم که من رو در آغوشش فشرد:میدونستم مسیحا سلیقه اش عالیه.

لبخندم رو حفظ کردم:لطف دارین مامان جون.

ذوق زده شد از مامان جونی که گفتم.

یه مرد با موهای مشکی که یه کم سفید شده بود با چشمای مشکی بهم سلام کرد.فکر کردم داداش مسیحاست.

سلام کردم و گفتم:سلام آقا مسیح.

چشماش گرد شد و زد زیر خنده:عروس گلم من بابای مسیحام!

از خجالت سرخ شدم.خاک توسرت پروا پدر و پسرو نمیتونی تشخیص بدی…

بابای مسیحا چشماشو با شیطونی گفت:نبینم عروس خوشگلم خجالت بکشه.

ریز خندیدم.

یه پسر دیگه اومد جلو سلام من مسیح هستم.

تو یه لحظه هنگ قیافه اش موندم.اصلا با مسیحا متفاوت بود.

چشمای بین سبز و آبی و موهای خوش حالت و ته ریشی که جذابیتش رو چندبرابر کرده بود.

با سرفه اش به خودم اومدم و سرم رو از خجالت پایین انداختم.

گفتم:من پروا هستم خوش اومدین.

مامانش گفت:اسم من هم ستاره هست عروس گلم.

باباش گفت:من هم امین هستم دخترم.

مسیح هم سری تکون داد:من هم که گفتم.

همه روی مبل نشستن.

ستاره خانوم گفت:پروا جان نمیخوای یه قهوه به مادر شوهرت بدی؟

لبخند زدم:چشم الان براتون درست میکنم.

به آشپزخونه رفتم و نفس عمیقی کشیدم.

ساناز گفت:میبینم که موفق شدی آفرین.

دستشو گرفتم:اره خیلی استرس داشتم.

_شنیدم حرفاتونو.من الان قهوه درست میکنم تو ببر.

_باشه مرسی ساناز جون.

نمیدونم چند دقیقه گذشت.همش توفکر بودم.

در خونه رو زدن.از آشپزخونه بیرون اومدم و در رو باز کردم.

مسیحا لبخندی به روم پاشید و گفت:سلام خانومم.

گیج نگاهش کردم که با چشم و ابرو اومدنش قضیه رو گرفتم.

اب دهنم رو قورت دادم و گفتم:سلام عزیزم.

لبخندش عمیق تر شد و داخل خونه شد.

به محض ورودش مامانش با گریه بغلش کرد و گفت:پسرم عزیز دلم قربون قد و بالات برم.

مسیحا بوسه ای روی سر مادرش زد.

من هم به آشپزخونه رفتم تا قهوه هارو بیارم…

پارت چهل و دوم⬇️⬇️⬇️

سینی رو از ساناز گرفتم و تشکر کردم.

سینی رو جلوی همه گرفتم و خودمم نشستم.

مسیحا یه جرعه از قهوه اش خورد و گفت:امشب جشن داریم.

ستاره خانوم سری تکون داد:من که لباس جشن دارم.

مسیح هم سرش تو گوشی بود.

بابا امین گفت:ساعت چند و کجا؟

مسیحا:ساعت 9 همینجا.

مامان ستاره:اوا الان که 6 هستش.

مسیحا:خب الان برین آماده شین دیگه.

مامان ستاره با آرامش قهوه اش رو تو نلبکی اش گذاشت:خوشمزه بود دخترم.

بعد رو کرد به من:دخترم اتاقمو نشونم میدی؟

لبمو گاز گرفتم.من برای اتاق فکری نکرده بودم.

مسیحا از جاش بلند شد و گفت:مامان جان اتاقتون طبقه بالاست.مسیح هم تو اتاق من میمونه فعلا.

مامان ستاره گفت:باشه من میرم آماده شم.

گفتم:من هم همینطور.

مسیحا لبخندی بهم زد و گفت:خانومم شما یه لحظه بیا تو اتاق من…

پارت چهل و سوم⬇️⬇️⬇️

رفتم تو اتاقش.درو بست و نفس عمیقی کشید:افرین کارت عالی بود دختر.

بعد درحالی که چکی رو به طرفم میگرفت گفت:این حقوق این چند وقتیه که بودی.دوماه.میشه 4تومن.

ابروهام بالا رفت:ماشالا چه دست و دلباز.

اخم کرد:حقوقته.

تشکر کردم.

شیطون شد.

به سمتم اومد:تو زنمی حلالمی دیگه.

طبق معمول چشامو گرد کردم و هیچی نگفتم.

لب گزید:دختر چشاتو گرد نکن.

اخمام تو هم رفت:ما که واقعا زن و شوهر نیستیم.حتی یه صیغه هم نخوندیم.

لبشو یه وری کرد:راست میگیا.من الان یه چیزی میخونم تو فقط بگو قبلت به بقیشم کاری نداشته باش.

زیر لب چیزی خوند که نفهمیدم.بعد سرشو بالا اورد و نگام کرد.

نمیدونم چرا ولی زمزمه کردم:قبلت.

لبخندی زد:خب دیگه خیالم راحته حلالیم.

با بهت گفتم:چقدر بدجنسی عوضی.

با خنده اومد بغلم کنه که در باز شد.

مسیح با نیشخند نگاه میکرد.

گفت:عه ببخشید لحظه های عاشقونه اتون رو خراب کردم.

خجالت کشیدم و از زیردست مسیحا ی بیشعور بیرون اومدم.

مسیحا اخم کرد:داداش داشتیم؟

مسیح با همون لبخند یه وریش عذر خواهی کرد و بیرون رفت.

منم بعد یه چشم غره به مسیحا رفتم تو اتاق خودم که آماده شم.

⏩⏩⏩

یه لباس قرمز پوشیدم که آستیناش گیپور بود.شلوارم هم تا رو زانوم بود و بقیش گیپور بود.

تو آینه به خودم نگاه کردم.خیلی جذاب شده بودم.رژ قرمزم رو هم زدم و لب هامو به هم مالیدم.

ریمل هم زدم که چشمامو درشت تر نشون بده.

تو اینه قدی به خودم نگاه کردم.همه چیزم قرمز بود!رژ و لباس و کفشم.

فقط موهامو قرمز نکردم!

موهامو یه وری ریختم تو صورتم و با رضایت اومدم بیرون.

همه خیلی خوشگل شده بودن.مسیح هم خیلی جلب توجه میکرد جذابیتش!اه!

تو دلم گفتم:پروای خنگ کاش نقشه مسیحا رو قبول نمیکردی و این داداش خوشگلشو تور میکردی…

پارت چهل و چهارم⬇️⬇️⬇️

فکر میکردم مهمونی ساده باشه.اما پارتی بود!

ساناز یه سینی حاوی مشروب رو میچرخوند.همه چی تو دود محو بود.نورها به اشکال مختلف رو در و دیوار میچرخیدن.اسم دستگاهشو نمیدونستم.

مسیحا و مسیح مسابقه مشروب خوری گذاشتن.نشستن رو به روی هم.

همه دورشون جمع شدن.مسیحا یه پیک…دو پیک…

مسیح هم تند تند پیکشو تموم میکرد…

بالاخره با 32پیک مسیح و35پیک مسیحا،مسیحا برد.

لبمو از ترس هی میجویدم.اخه احمق امشب قراره تو یه اتاق بخوابیم اینجوری نمیشه که.

انقدر لبمو جویدم که ازش خون اومد.مسیحا با صدای کش داری گفت:نترس خانومم.چرا با لبت اینجوری کردی حیف نیست؟الان پاکش میکنم.

فکر کردم میخواد بهم دستمال بده اما وقتی دیدم لحظه به لحظه صورتش بهم نزدیک میشه فهمیدم فکرم اشتباه بوده.

هلش دادم عقب:چیکار میکنی جلو این همه ادم؟

هووومی گفت و بدون توجه به حرفم رفت.

اعصابم خورد شد.منم یه لیوان مشروب برداشتم که صدای مسیح اومد:زن داداش چی شده که لب به مشروب زدی؟مسیحا چیزی گفت؟

بوی الکل دهنش حالمو بد میکرد.چشمای خوشگلش رو اعصابم بود.

رومو گرفتم گفتم:از دست شما دوتا داداش دیوونه میشم.برو اونور اه.

یه جرعه از لیوان خوردم که ابروهام با انزجار توهم رفت.

مسیح قهقهه زد:تو که نمیتونی الکی فاز برندار.

لیوانمو قاپید و یه سره خورد.دقیقا از همونجایی که جای رژ من مونده بود.

لب گزیدم.لبم سوخت.تازه خونش خشک شده بود.این دوتا داداش امشب خل شدن…

پارت چهل و پنجم⬇️⬇️⬇️

به دستشویی پناه بردم.نمیتونستم به صورتم آب بزنم.آرایش لعنتی ام خراب میشد.نفس لرزونی کشیدم و از دستشویی اومدم بیرون.

مامان ستاره با نگرانی صدام کرد:حالت خوبه پروا جان؟

_مرسی خوبم مامان.

_دیدی این دوتا پسر چیکار کردن؟جفتشون مست و پاتیلن.از بچگی همش مسابقه میذاشتن.

_وایی من امشب نمیتونم پیش مسیحا بخوابم مادرجون.

این ها رو در حالی که صورتم خیس عرق شده بود میگفتم.

_خب دخترم بیا امشبو اتاق من بخواب.

نفسی از سر آسودگی کشیدم:شرمنده ام.

_دشمنت شرمنده دخترم.

مسیحا به طرفم اومد.همش به در و دیوار میخورد.

دستمو کشید:الان مهمونی تموم میشه بیا بریم تو اتااااق.

اتاق رو همچین کشدار گفت وحشت کردم.انگار من زن واقعیشم.توهم زده.

با هراس به مامان ستاره نگاه کردم.اومد جلو و دست مسیحا رو کنار زد:ول کن دختره رو.ولش کن.الان مستی مادر.اذیتش نکن.

مسیحا بلند خندید:زنمه ها زنمه.اذیتش کنم واسه چی؟زنمههه زنمه زنم.

مامان ستاره کلافه پوفی کشید:برو اونور دهنت بو گند میده.انگار مجبوره خودشو با مشروب خفه کنه.پسره بی جنبه.

مسیحا که دید مامانش کوتاه نمیاد یه دستشو گذاشت زیرپام و بلندم کرد.کسی حواسش به ما نبود.من جیغ میکشیدم و توی صدای آهنگ به گوش نمیرسید.مامان ستاره هم با وحشت نگام میکرد.پسرش دیوونه شده بود.مسیحا در اتاقشو باز کرد و من رو پرت کرد رو تخت.در رو هم قفل کرد.مامان ستاره با مشت به در میکوبید:پسره ذلیل شده اذیتش نکن.

مسیحا کشدار گفت:مامان برو برو برو.

پیراهنشو با یه حرکت کند.

اب دهنمو قورت دادم.

از بلایی که میخواست سرم بیاره به وحشت افتادم. که با صدای لرزونی گفتم:ماها زن و شوهر نیستیم مسیحا.مسیحا تو منو دوست نداری.من پرستارتم.تو الان مستی.

نفس داغش به صورتم خورد.به خودم لرزیدم! اشکام جاری شد.

اشکایی که رو گونه ام ریخته بود رو پاک کرد.گریه ام شدیدتر شد.این که واقعا حالش بده.

اهسته زمزمه کرد:حسرت یه عشق خوب و پاک به دلم موند.کاش زنم بودی واقعا…

اشک مسیحا هم ریخت رو گونه ام و با اشکای خودم قاطی شد.

باورم نمیشد!گریه یه مرد رو میدیدم.یه مرد مغرور.

ناخودآگاه دستم رو بردم و گونه اش رو نوازش کردم.

نمیدونم از سر چی،به خاطر اون موقعیت یا مسیحا.

شوکه شد.اما به خودش اومد وکنارم نشست.وقتی ازم جدا شد با غم نگاهم کرد:معذرت میخوام.

بعد گفت:میشه یه جیغ بکشی؟

با چشای گرد نگاش کردم.بیا اینم از بین رفت.دیگه عقلی نموند واسش.

گفتم:چرا؟خل شدی؟

_نه میخوام مستی کاملا از سرم بپره.

_خب برو آب سرد بزن به صورتت.

_نه.یه جیغ خواستی بزنی ها.

با شیطنت دهنمو بردم کنار گوشش.تا اومد چیزی بگه یه جیغی زدم که حنجره خودم پاره شد.

مثل جت از جا پرید و خورد تو دیوار.دستشم رو قلبش بود.

مامان ستاره داد زد:مسیییحای کله پوک چه بلایی سرش اوردی مسیحااااا؟؟؟

منم برای این که مسیحا رو اذیت کنم دوباره جیغ زدم:ولم کن ولم کن مسیحا آیی.

به سمتم پرید و دستشو رو دهنم گذاشت.دستشو گاز گرفتم.

داشت کبود میشد از حرص.

دوباره داد زدم و صدامو خش دار و گریه دار کردم:مسیحا تورو جون هرکی دوست داری ولم کن.

برای اینکه مامانش شک نکنه بیشتر دادو هوار کردم.

فک کردم مسیحا الان گردنمو خورد میکنه.ولی در کمال تعجب خندید و گفت:تو یه روانی ای.بس کن الان مامانم سکته میکنه.

چشمکی بهم زد.رفت سمت در که قفلو باز کنه سریع ریملمو بادست پخش کردم و موهامم بهم ریختم و لباسم رو پایین کشیدم.

قفل باز شد و مامانش اومد تو.

منم تو خودم جمع شدم و لرزیدم و ادای گریه در آوردم.

دیدم که مامان ستاره سیلی محکمی به مسیحا زد.

مسیحا با ناباوری به مادرش نگاه میکرد و با خشم به من…

پارت چهل و هفتم⬇️⬇️⬇️

مامانش به سمتم اومد و دستش رو شونه ام گذاشت.

دیدم وضعیت خرابه ها ولی خواستم کرم بریزم.

جیغ بلندی کشیدم:بهم دست نزن توروخدااا.

مامان ستاره دوباره با خشم به مسیحا خیره شد.تو همین فاصله داشتم پوست دستم رو میمکیدم که قرمز بشه.

همون دستم رو بالا آوردم:مامان ستاره اینجایی؟

مامانش به دست قرمزم خیره شد و وحشی ای نثار پسرش کرد.

مسیحا میخواست گردنمو قطع کنه دیگه.

هق هق کردم:او..اونجوری…ن…نگا..نگام..نکن…

مامان ستاره هلش داد:گمشو بیرون.بعد چند سال اومدم دیدم دست پرورده ام رو..

مسیحا تا خواست از خودش دفاع کنه مادرش پرتش کرد بیرون.

با کمک مادرش سرو وضعم رو مرتب کردم.

نگاه شرمنده ای بهم انداخت:نمیدونستم بچه ای که تربیت کردم این میشه.ببخشید.

لب گزیدم.به خاطر مسیحا الکی اذیتش کرده بودم.

دستشو فشردم:نه مامان تقصیر شما نیست.

یکم با هم گپ زدیم و رفتیم پایین.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا