رمان قرار نبود
رمان قرار نبود پارت 8
چونه ام شروع به لرزیدن کرد. یه دور کامل دور پیست چرخیده بودیم. آرتان آروم پیچید جلوم و منم ترمز کردم. چرخ و زد روی جک و پیاده شد. گفت:
– ببین ترسا، شاید حق با تو باشه؛ ولی توی اون لحظه… باور کن خودمم نمی دونم چرا برای کمک به آرزو هیچ کاری نکردم. من اون لحظه اصلا آرزو رو نمی دیدم.
بغضم و فرو دادم. نمی خواستم هی زر زر کنم جلوی آرتان. گفتم:
– ولی اون بچه داشت. حتی از منم مهم تر بود…..
با تعجب گفت:
– بچه؟!
– خودت بهش گفتی تو رو جون بچه ات!
پوزخندی زد و گفت:
– آهان، حالا تو چرا یاد بچه اون افتادی؟ چرا واسه اون نگرانی؟
– یعنی چی؟ خب این بچه حالا بدون مادر باید چی کار کنه؟ معلوم نیست قراره زیر دست کی بزرگ بشه؟ هر چقدرم که آرزو بد بوده باشه، بالاخره مامان اون بچه بود و براش از هر کسی بهتر بود؛ اما حالا چی؟!
دستش و جلو آورد. موهام و کرد زیر شال و گفت:
– شاید درست نباشه حالا که فوت شده اینا رو بگم، ولی مجبورم چون نمی خوام این چیزا مثل موریانه مغزت و بجوئه. آرزو… دو ماهه باردار بود. هنوز بچه ای به وجود نیومده بود.
– چی؟!
– تعجب کردی نه؟ درست عین من!
– ولی… چطوری؟
– آرزو چهار ماه پیش از همسرش جدا شده بود، ولی خوب گویا بعد از طلاقش بازم رابطه اش و با همون دوست پسرش ادامه می ده. از همونم حامله شده بود. به خاطر این قضیه خودکشی کرده بود. من وقتی فهمیدم دلیل خودکشیش این بوده، خیلی سعی کردم امیدوارش کنم و به اون بچه علاقمندش کنم. با این که اون یه بچه حروم بود ولی بهش گفتم شاید بتونه کسی رو پیدا کنه که بتونه خودش و بچه اش و با هم قبول کنه. اونم راضی شده بود، ولی من نمی دونستم از حرفای من برداشت سوء کرده و فکر کرده من دارم خودم و می گم.
– خدای من!
– بله. حالا دیگه غصه اون و نخور. اون بچه باید از بین می رفت چون توی این دنیا هیچکس منتظرش نبود.
– ولی چطور… چطور یه زن می تونه این قدر راحت خیانت کنه؟!
– ترسا تو دنیات خیلی کوچیکه و من ترجیح می دم همیشه توی دنیای کوچیک خودت بمونی. دنیات هرچی بزرگتر بشه کثیف تر می شه و با چیزایی روبرو می شی که باورش از جون دادن برات سخت تره. اگه بهت بگم توی این دوره زمونه مخ زن شوهر دار و خیلی راحت تر از دختر هجده ساله مجرد می شه زد باورت نمی شه! تو باورت نمی شه که چه مشکلاتی بین زن و شوهرا بیداد می کنه و هر دو جنس چقدر راحت به هم خیانت می کنن. راحت تر از آب خوردن. نفهمی اینا رو بهتره ترسا؛ بذار روحت همین طور بچه بمونه. من تا جایی که بتونم تو رو همین جور حفظ می کنم.
با غیض گفتم:
– آره، تا شش ماهه دیگه! بعد از اون شاید یه دفعه ای وارد دنیایی بشم خیلی کثیف تر از این دنیایی که تو داری در موردش حرف می زنی.
با کلافگی دستی توی موهاش کشید. صدای زنگ گوشی من فرصت حرف زدن رو ازش گرفت. بند گوشیم و آویزون کرده بودم به دسته چرخ. قبل از این که وقت کنم پاشم، آرتان پاشد و گوشی رو برداشت اومد بگیرتش طرف من که چشمش افتاد روی صفحه گوشی. یهو قیافه اش شد عین میرغضب و دستش و کشید عقب. با تعجب داشتم نگاش می کردم که دکمه گوشی رو زد و خودش جواب داد:
– بله؟
مات مونده بودم بهش! بچه پررو! چرا گوشی منو جواب می داد؟! گوشام و تیز کردم بلکه بفهمم کیه:
– ترسا نیست. امرتون رو بفرمایید.
– شما چه کار خصوصی با زن من داری؟!
– حالا دارم از شما می پرسم!
– خیلی خب، خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و بر و بر زل زد به من. با اخم گفتم:
– واسه چی گوشی منو جواب دادی؟ کی بود؟ چرا این جوری حرف زدی؟
دستم و کشید و بلندم کرد. زل زد توی چشمام. از چمشای عسلیش آتیش می بارید:
– یه سوال ازت می پرسم وای به حالت اگه دروغ بگی.
فقط نگاش کردم. کم کم داشتم ازش می ترسیدم. چونه ام و طبق معمول گذشته گرفت تو مشتش و گفت:
– شایان دوست پسرته؟!
وا! روانی! حقته بگم آره حالت و بگیرم. آخه آرتان من به تو چی بگم؟! منو چه به شایان؟ با دوتا زنگ شد دوست پسرم؟! بیچاره شایان. چقدر ترکش از این آرتان خورده تا حالا. با اخم گفتم:
– این چه سوالیه؟! یعنی چی؟! به چه حقی به من تهمت می زنی؟!
دادش بلند شد. انگار به این بشر آرامش نیومده بود:
– تهمت؟! از این واضح تر؟! این پسره چرا باید دم به ساعت به تو زنگ بزنه؟! هان؟! چه کار خصوصی با تو داره؟!
بلندتر از خودش داد زدم:
– چون وکیلمه. چون کارام و داره درست می کنه که برم. من اگه دوست پسر داشتم دیگه چه نیازی به تو داشتم؟!
گوشیم و از بین دستش کشیدم بیرون و از جلوی چشمای بهت زده اش دور شدم. منتظر بودم پشت سرم بیاد. زیادم از دستش ناراحت نبودم. غیرتاش خوشحالمم می کرد. داشتم لبخند می زدم که صداش از پشت سرم بلند شد:
– وایسا ترسا، کجا داری می ری؟
محل نذاشتم ولی نیشم هی داشت گشادتر می شد. دستم و از پشت کشید و گفت:
– ترســــا؟
برگشتم و گفتم:
– هان چیه؟! وایسم بازم به تهمتات گوش کنم؟
انگار فهمید عصبانیتم الکیه، چون لبخند زد و گفت:
– نه بیا این دوچرخه رو بگیر. من تنهایی نمی تونم دوتاش رو تا دم در بیارم.
– نوکر بابات سیاه بود.
– منم بهت گفته بودم که به خاطر همین این قدر دوسش داشتم.
همین طور که تند تند می رفتم گفتم:
– خلایق هر چی لایق.
نزدیک در رسیده بودم که گفت:
– آره، حق با توئه. من بی لیاقتم. خیلی بی لیاقتم.
ناخوداگاه برگشتم و نگاش کردم. منظورش چی بود؟ نگام و که دید گفت:
– ناراحتی هنوز از دستم؟!
با ناز گفتم:
– بله.
– خب برای این که دیگه ناراحت نباشی یه سورپرایز دیگه هم برات دارم.
خنده ام گرفت و گفتم:
– ساعت یکه. دیگه چه سورپرایزی؟ اِ راستی! شایان بیچاره حتما کارش خیلی واجب بوده که این موقع شب بهم زنگ زده! بذار یه زنگ بهش بزنم.
گوشی و از دستم قاپید در کمال پرویی گذاشت توی جیبش و گفت:
– فعلا بیا بریم سورپرایز و ببین.
دروغ چرا؟! خودمم کنجکاو شده بودم. با هم سوار ماشین شدیم و یه کم اون طرف تر از پیست دوچرخه سواری وارد محوطه پینتبال شدیم. با دیدن تابلوی بالای در جیغ کشیدم و گفتم:
– آخ جـــــون، پینتبال!
لبخندی زد و گفت:
– فقط یه کم!
– من که لوس نیستم! توام لوس بازی در نیار. حالا که این جوری خواستی منت کشی کنی، باید پای همه چیش وایسی.
سری تکون داد و گفت:
– امان از تو. من که می دونم حالا می زنی منو درب و داغون می کنی که تلافی کرده باشی.
غش غش خندیدم و گفتم:
– خودت گور خودت و کندی، به من ربطی نداره.
اونم خندید. ماشین و پارک کرد و من زودتر پریدم پایین. با این که ساعت یک و نیم بود ولی جمعیت زیادی اون جا بود. همه انگار بیکار بودن و شب جمعه اومده بودن دنبال خوش گذرونی.
قبلا بازم پینت بال اومده بودم. یه بار با نیما و آتوسا و مانی؛ که البته آتوسا لوس بازی درآورد و عقب کشید. موندیم من و نیما و مانی. با یه گروه چهار نفره بازی کردیم و حسابی تیربارون شدیم. اون شب خیلی بهم خوش گذشت. کاش امشب هم همین طور بشه.
آرتان اومد کنارم و هر دو وارد شدیم. آرتان یواش گفت:
– خدا به داد برسه. چه خبره این جا؟
– چیه؟ می ترسی دوباره یه بلا سرم بیاد بابام بیچاره ات کنه؟!
گفت:
– برو وروجک.
دوتایی رفتیم تو. مسئول اون جا بهمون لباس مخصوص داد و رفتیم تو. قرار بود با یه دختر و پسر دیگه بازی کنیم. سنگر گرفتیم و تفنگ بازیمون شروع شد. خداییش تیراش خیلی درد داشت ولی من سرتق تر از این حرفا بودم. آرتان بی شرف خیلی حرفه ای بود! پیدا بود حسابی این کاره است. همچین اون دوتا در به در و تیر بارون می کرد که من فکم می افتاد. اونام همش تو سنگر بودن. فهمیده بودن حریف قدره. نمی ذاشت من از تو سنگر بیام بیرون و همش منو پشت خودش قایم می کرد. منم لج کردم یه تیر از پشت زدم توی گردنش. دستش و گذاشت روی گردنش و گفت:
– آخ.
همون موقع دختری که توی گروه رقیب بود از فرصت سو استفاده کرد و شروع کرد تیر زدن به آرتان، پسره هم منو هدف گرفت. عجب غلطی کردم. یه جای سالم تو تنم نموند. صدای جیغام گوش همه رو کر می کرد. آرتان سریع به حالت عادی برگشت و منو هل داد پشت سنگر و خودش با یه حالت عجیبی پسره رو تیر بارون کرد. اصلا دختره رو نمی زد، ولی پسره رو با غیض می زد. بازم فکر دخترونه کردم. چون پسره منو زد، آرتان این جوری داره تیکه تیکه اش می کنه. بالاخره اونا تسلیم شدن و کنار کشیدن. آرتان هم که حسابی خسته شده بود اومد سمت من و گفت:
– خوبی؟ سالمی؟!
– بابا بیخیال! بازیه دیگه.
یهو دیدم نگاش عوض شد. تفنگش و پرت کرد اون طرف و سریع اومد کنار من. ترسیدم از دیدن قیافه وحشت زده اش و گفتم:
– چیزی شده؟!
آرتان دستش و آورد جلو. آروم کشید بالای لبم و گفت:
– اون عوضی زد توی صورتت؟!
دستش و که برد عقب انگشت خونیش و دیدم. سریع دستم و آوردم بالا و کشیدم به دماغم. داشت خون می یومد. یه ضربه خورد توی صورتم ولی شدت نداشت. فکر نمی کردم باعث خونریزی بشه. سریع یه دستمال از جیبم در آوردم گرفتم جلوی دماغم و گفتم:
– بازی اشکنک داره، سر شکستنک داره.
دستم و کشید و گفت:
– بریم درمونگاه.
– ول کن آرتان. به خدا من از روزی که زن تو شدم تا حالا صد بار کارم به دکتر کشیده. قبلا من این جوری نبودم. اینم الان خوب می شه، فقط یه ضربه خورده.
– ترسا! تو کم خونی الان سرت گیج می ره. لجبازی نکن!
راست می گفت. سرم کم کم داشت گیج می رفت. نشستم روی نیمکت توی محوطه و گفتم:
– من این جا می شینم. تو برو برام یه چیز شیرین بگیر. خوب می شم زود.
سرش و تکون داد و سریع دوید سمت بوفه. باز دوباره مهربون شده بود. سرم و بالا گرفته بودم و سعی داشتم از خونریزی جلوگیری کنم که یه نفر نشست کنارم. با این فکر که آرتانه گفتم:
– آرتان دستمالم پر از خون شده. یه دستمال دیگه داری بدی به من؟
دستمالی جلوی صورتم قرار گرفت. دستمال و گرفتم و اومدم تشکر کنم که با دیدن یه پسر غریبه سیخ نشستم سر جام و دستمال از دستم افتاد. پسره با دیدن حالت نگام خندید و گفت:
– چیه؟ چرا این جوری نگام می کنی خانوم خوشگله؟ بده بهت کمک کردم؟ اِ؟ چرا دستمال و انداختی؟ بذار یکی دیگه بهت بدم.
دستش و کرد توی جیب شلوارش و در حالی که یه دستمال دیگه از پاکت دستمالش در می آورد گفت:
– کی زده توی دماغ خوشگل کوچولوت برم جیزش کنم؟
این قدر از حرکاتش تعجب کرده بودم که نمی دونستم باید در جواب اون همه پرویی چی بگم! با شنیدن صدای آرتان پشت سرم سکته کردم در حد بوندسلیگا!
– من زدم توی دماغش. تو هم دوست داری طعمش و بچشی؟
قبل از این که پسره بتونه چیزی بگه یا من بتونم جلوش و بگیرم، مشتش خورد توی دماغ پسره. مات مونده بودم اون وسط. آرتان پسره رو هل داد عقب و اومد سمت من. می دونستم بیشتر از این ادامه نمی ده. پسره هم فهمیده بود رقیبش خیلی قدره بیخیالش شد و ترجیح داد بین بازوهای دوستاش که سعی داشتن جلوش و بگیرن بمونه. خداروشکر مثل بقیه دخترا نبودم که تا دعوا می بینم جیغ جیغ راه بندازم. همیشه هم هر جا دعوا می شد من می ایستادم و با لذت تماشا می کردم. ولی در مورد آرتان نمی دونم چرا همیشه یه ترس خاصی داشتم. شاید چون نمی خواستم حتی یه تار از موهاش کم بشه. آرتان منو کشید از اون جا بیرون. سرم خیلی گیج می رفت و دستمالم پر از خون شده بود. گفت:
– اذیتت که نکرد؟
– نه.
– مطمئن؟!
– مطمئن. تو چرا وقت نمیدی آدم توضیح بده؟ زدی دک و پوز یارو رو پیاده کردی .
لبخندی زد و گفت:
– کسی که به زن من متلک بگه سزاش همینه. ولی خودمونیم ترسا، نمی شه یه لحظه یه جا تنهات بذارمــــا.
لبخند زدم و گفتم:
– خوشگلیه و هزار تا دردسر!
منو نشوند توی ماشین و بدون این که در جواب حرفم چیزی بگه از داخل نایلونی که دستش بود یه آب پرتغال در آورد. یه کیکم باز کرد و هر دو رو داد دستم و گفت:
– بخور.
بدون حرف گرفتم خوردم. باید تقویت می شدم، وگرنه سرگیجه ام کار دستم می داد. تا تهش و که خوردم خیالش راحت شد و سوار ماشین شد. پرسشگرانه نگاش کردم و گفتم:
– دیگه می ریم خونه؟!
– چیه؟ خسته شدی؟ شایدم بهت خوش نگذشته.
– اتفاقا خیلی هم بهم خوش گذشت. ولی ساعت دو و نیمه.
با تعجب به ساعتش نگاه کرد و گفت:
– جدی می گی؟!
– معلومه! پس فکر کردی ساعت چنده؟!
– چقدر زمان زود می گذره.
بازم فکر دخترونه کردم. وقتی با منه زمان براش خیلی سریع می گذره! یه حسی بهم می گفت همه افکار دخترونه ام درسته.
وارد خونه که شدم با ذوق اول از همه رفتم توی اتاقم ولی با دیدن تخت خواب بهم ریخته ام گفتم:
– اِ، آرتان؟
یهو ساکت شدم! بهتر بود چیزی نگم. آرتان این مدت رو این جا می خوابیده! سر جای من! چه حس قشنگی داشتم. این نشونه خوبی بود. آرتان اومد پشت سرم و گفتم:
– بله، چیزی شده؟
– نه، نه، چیز مهمی نبود.
– ترسا؟
– بله؟
– توی این مدت…
– توی این مدت چی؟ چرا حرفت و کامل نمی کنی؟
– سیگار که نکشیدی؟!
خیلی هوس کرده بودم ولی نکشیدم. از وقتی فهمیده بودم آرتان از سیگار و آدمای سیگاری بدش میاد دیگه چشم نداشتم سیگار و ببینم چه برسه به این که بکشم. سرم و به نشونه نفی تکون دادم. لبخندی زد و گفت:
– اگه کشیده بودی…
– اگه کشیده بودم چی؟ هان؟ هان؟ هان؟
خندید و گفت:
– یکی از من می خوردی یکی از دیوار.
– این بار دیگه نمی استادم نگاهت کنم.
– برو بچه پررو!
رفتم توی اتاق و خندیدم. صدام کرد:
– ترسا؟
لحنش یه جوری بود. به خدا که عوض شده بود. نگاش کردم. سرش و زیر انداخت و گفت:
– به خونه خوش اومدی.
دلم ضعف رفت. آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
– ممنون. آرتان شب خیلی خوبی بود. ازت ممنونم.
– خواهش می کنم. خودم بیشتر بهش نیاز داشتم.
مغرور خر! چپ چپ نگاش کردم که خندید و رفت به سمت اتاق خودش. من به اون ضد حال زدم اونم به من!
لباسم و عوض کردم و افتادم روی تخت. بوی عطر تلخ آرتان پیچید توی دماغم. همه رخت خوابم بوی اون و گرفته بود. سعی کردم فراموش کنم آرتان توی اتاق بغلی خوابه. سعی کردم فراموش کنم بهم محرم و حلاله. سعی کردم فراموش کنم بهش نیاز دارم و دیوونه وار دوسش دارم. سعی کردم همه چیز و فراموش کنم و چشمام و بستم.
صبح از صدای زنگ مکرر تلفن بیدار شدم. ساعت یازده بود. سریع لحاف و کنار زدم و پریدم از اتاق بیرون. آرتان خونه نبود. همین طور که داشتم با خودم فکر می کردم صبح جمعه کجا رفته، رفتم به سمت گوشی و برش داشتم:
– الو؟
صدای متعجب نیلی جون توی گوشی پیچید:
– الو؟
فکر کنم هنوز خبر نداشت من برگشتم خونه. بیچاره از شنیدن صدای یه دختر توی خونه پسرش لابد الان سنگ کوب کرده. به خصوص که صدام هم گرفته بود. با خنده گفتم:
– سلام نیلی جونم.
– ترسا عزیزم تویی؟
– بله که منم! پس فکر کردین کیه؟ نکنه آرتان یه زن دیگه هم گرفته؟
صدای جیغ نیلی جون کرم کرد. گوشی رو از خودم فاصله دادم تا خوب هیجاناتش فروکش کرد و بعد دوباره گوشی رو در گوشم گذاشتم و با خنده همه چیز و براش تعریف کردم. بیچاره داشت از خوشحالی پس می افتاد. گفت شب حتما بهمون سر می زنن. بعدم تصمیم گرفت زنگ بزنه به بابا تشکر کنه. تلفن و که قطع کردم در خونه باز شد و آرتان اومد تو. با دیدن ساک ورزشی که دستش بود لبخند زدم و گفتم:
– تو با چه جونی پا شدی رفتی باشگاه؟!
– اولا سلام. دوما دیشب اصلا خوابم نبرد. منم صبح پاشدم رفتم باشگاه.
– عوضش من جای تو هم خوابیدم.
– بله، از چشمای پف کردتون مشخصه. تلفن کی بود؟
– مامانت. شب میان این جا.
– وقت نکردم بهش بگم بالاخره شاخ غول و شکستم و تو رو آوردم خونه.
همین طور که می رفتم سمت دستشویی گفتم:
– کلی خوشحال شد بنده خدا.
روی میز وسط حال برگه ای دیدم که باعث شد سر جا وایسم، عقب گرد کنم و برگه رو با حیرت بردارم. فیش ثبت نام کنکور برای رشته تجربی بود. با تعجب برگه رو نشونش دادم و گفتم:
– این چیه آرتان؟!
اونم همین طور که می رفت سمت اتاقش، شونه بالا انداخت و گفت:
– تیری در تاریکی.
دیگه منتظر سوالای من نشد و رفت توی اتاقش. نگاهی به برگه انداختم و آهسته گفتم:
– امان از دست تو. آخر کار خودت و کردی؟! ولی اشکالی هم نداره. به قول خودت تیری در تاریکی.
آرتان رفت توی حموم و منم رفتم دستشویی. بعدش هم تند تند مشغول غذا پختن شدم که گرسنه نمونیم. از حموم که اومد بیرون با همون حوله سورمه ایش اومد توی آشپزخونه و گفت:
– اِ، غذا درست کردی؟ من تازه می خواستم بگم پاشو بریم رستوران.
– فکر کردی من بی عرضه ام؟!
لبخندی زد و شیشه آب و برداشت و گذاشت دم دهنش. با اعتراض گفتم:
– من نمی دونم تو که همیشه عادت داشتی با لیوان آب بخوری حالا چرا مثل من شدی؟ شیشه ام و همش دهنی می کنی.
شیشه رو گذاشت سر جاش و اومد سمت من. ملاقه رو گرفتم بالا که اگه خواست اذیتم کنه بکوبم توی سرش، ولی مهلت کاری رو به من نداد. گفت:
– خانوم کوچولو این و همیشه یادت باشه که من شوهرتم.
مشتم و کوبیدم روی اوپن و زیر لب گفتم:
– لعنتی!
این چه حسی بود که جدیدا من پیدا کرده بودم؟ می دونم آخرم کار دست خودم می دم.
اون شب در حضور نیلی جون و پدر جون شب خوبی سپری شد. نیلی جون حرفای جدید می زد که باعث می شد من سرخ بشم و آرتان حرص بخوره. دلش نوه می خواست! همین و کم داشتم فقط! پدر جونم حرفای نیلی جون رو تایید می کرد. آخر سر آرتان مجبور شد قبول کنه تا دست از سرمون برداشتن. بعد از رفتن اونا با آرتان بر و بر به هم نگاه کردیم و یهو دوتایی زدیم زیر خنده. حالا نخند کی بخند! زندگی ما هم چه زندگی ای شده بود! اون شب بازم از آرتان فرار کردم. دیگه موندن کنارش به صلاحم نبود.
صبح روز بعد بیدار شدم که برم کلاس زبان ثبت نام کنم. ترم قبل الکی الکی از همه چی عقب افتادم. داشتم از خونه می رفتم بیرون که آرتان از اتاقش اومد بیرون. با دیدن من قدمی جلو اومد و گفت:
– کجا به سلامتی؟
– سلام، صبح بخیر.
– سلام، صبح تو هم بخیر. کجا می ری؟
– خب معلومه! کلاس زبان!
– مگه ثبت نام کردی؟
– نه، تازه دارم می رم ثبت نام کنم.
– خیلی خب، پس دیر نمی شه. بیا تو کارت دارم بعد خودم می برمت.
– چی کار داری؟
– بیا تو تا بهت بگم.
اون رفت توی دستشویی، منم رفتم توی آشپزخونه تا بساط صبحونه رو آماده کنم. داشتم چایی می ریختم که اومد تو گفت:
– نسوزونی خودت و خانوم کوچولو.
لیوان چایی رو کوبیدم روی میز و گفتم:
– آرتان می شه دیگه به من نگی خانوم کوچولو؟
با تعجب نگام کرد و گفت:
– چرا؟!
– آرزو… بهم می گفت خانوم کوچولو.
– آرزو؟!
نشستم روی صندلی و سرم و تکون دادم. اومد نشست روی صندلی کناری من و گفت:
– همچین می گی آرزو بهم می گفت، انگار دوست چندین و چند سالت بوده! ترسا اون بهت می گفت خانوم کوچولو… چون من بهت می گفتم!
– اون از کجا می دونست؟
– چند بار حرف زدن تلفنی منو با تو شنیده بود.
– خب… تا میگی من یاد اون میفتم.
– نمی خوام هیچی تو رو یاد اون بندازه. ولی تو باید به این نتیجه برسی که آرزو هیچی نبوده. هیچ چیز مهمی نبوده که تو به خاطرش این قدر به خودت فشار بیاری.
در گوشم گفت:
– تو فقط خانوم کوچولوی منی!
دیگه هیچ حس بدی بهم دست نداد. بازم آرامش بود و آرامش. فقط آرامش! انگار خودش خوب می دونست که این جوری آروم تر می شم. بعد از چند ثانیه گفت:
– خب… خانوم کوچولو حالا بگو ببینم کتابای درسیت این جاست یا خونه بابات؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
– برای چی؟
– برای این که وقت درس خوندنه.
– بیخیال آرتان، من که می خوام برم.
دستم و از روی میز گرفت و گفت:
– خیلی خب برو. لازم نیست چند وقت به چند وقت هی این و گوشزد کنی، ولی الان وقت درس خوندنه. بذار حداقل پیش خودت این افتخار و داشته باشی که این جا هم قبول شدی ولی نخواستی بمونی.
این چش شد یهو؟ چه خشن! خب قربونت برم اون فکت و تکون بده بگو نمی ذارم بری. این صغری کبری چیدنا واسه چیه؟ خدایا نکنه حرف نیما درست در بیاد؟ نکنه واقعا هیچ وقت بهم نگه دوست داره پیشش بمونم؟ نکنه اینا کلا همش توهم ذهن من باشه و بودن یا نبودنم اصلا براش اهمیتی نداشته باشه؟ حسابی توی فکر بودم که گفت:
– راستی…
سرم و گرفتم بالا و پرسیدم:
– دیگه چیه؟!
– بیست و ششم می خوام دوستام و دعوت کنم این جا. اگه یادت باشه یه مهمونی بهشون بدهکارم.
بیست و ششم؟ ای بابا! بیست و پنجم که شب تولد منه! حالا تاریخ قحط بود؟ خواستم بگم من نیستم ولی دیدم ممکنه بعدا بفهمه و ضایعم کنه، برای همینم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
– باشه. حالا می شه من برم واسه ثبت نامم؟
آخرین لقمه اش و هم با خونسردی خورد و گفت:
– خودم می برم و برت می گردونم.
– مگه خودم چلاقم؟ می رم دیگه. توام لازم نیست این همه راه و بیای و برگردی.
– گفتم خودم می برمت. صلاح نمی دونم با این تیپت تنها بری. یا لباست و عوض کن، آرایشتم پاک کن، یا با هم می ریم.
نگاهی به سر تا پای خودم انداختم. یه پالتوی کتی سورمه ای پوشیده بودم با شلوار لی یخی. مقنعه سورمه ای با نیم بوت های سورمه ای. آرایشمم در حد ریمل و رژ و رژگونه بود. اومدم اعتراض کنم که با تحکم گفت:
– همین که گفتم.
نمی خواستم به حرفش گوش کنم ولی مجبور بودم. حال لباس عوض کردن نداشتم. بعدشم اگه لباس عوض می کردم اون وقت همیشه می خواست به لباسام ایرادای بنی اسراییلی بگیره. برای همینم ترجیح دادم اجازه بدم خودش منو ببره. لباساش و پوشید و اومد از اتاقش بیرون. طبق معمول کت شلوار و کروات. یه پالتو هم گرفته بود دستش. هلاک تیپاش بودم وقتایی که می رفت سر کار. تندتر از اون از در اومدم بیرون و سوار آسانسور شدم. اونم اومد تو. دکمه لابی رو فشار داد. سرم و انداخته بودم زیر و داشتم با دسته کیفم بازی می کردم که سنگینی نگاش و حس کردم. آخر سر طاقت نیاوردم و عصبی گفتم:
– آدم ندیدی تا حالا؟!
لبخند داغی زد و گفت:
– زن خودم و نه، این جوری ندیده بودم تا حالا.
رنگ گرفتن گونه هام رو فهمیدم. خداروشکر آسانسور ایستاد. پریدم بیرون و گفتم:
– مشکل از چشمات بوده.
به جلوی نگهبانی که رسیدیم با دیدن نگهبان دوباره یاد مهمونیش افتادم! چقدر عذاب وجدان می گرفتم تا نگهبان و می دیدم. بعضی وقتا حس می کردم کاری که باهاش کردم درست نبوده. به خصوص که از بعد از اون مهمونی دیگه هیچ وقت دیر وقت خونه نمی یومد که بفهمم رفته مهمونی و به نظر می رسید مهمونی رفتن رو ترک کرده؛ و حالا دوباره داشت خودش مهمونی می گرفت. یعنی دوستاش حاضر می شدن دوباره بیان این جا؟ نمی ترسیدن؟ ا… و علم!
دوتایی رفتیم و کارای ثبت نامم و انجام دادیم. این بار آرتان هر کاری تونست کرد که کلاسم دوباره بیفته به صبح. اون دفعه هم فکر کنم چون آرتان راضی نبود نتونستم حتی یه جلسه از کلاسام و هم برم و الکی فقط پولش و دادم. آرتان با نگاه کردن به چارت ترمام گفت:
– دیگه داره تموم می شه. سه چهار ترم دیگه بیشتر نداری.
بادی به غبغب انداختم و گفتم:
– بله!
از حالتم خنده اش گرفت ولی جلوی خودش و گرفت. دوتایی سوار ماشین شدیم و منو جلوی در خونه پیاده کرد و رفت. دوباره رفته بودم توی فکر مهمونی و سور و ساتش. این بار دیگه نباید کاری می کردم که به هم بخوره. دوست داشتم دوستای آرتان و ببینم.
بیست اسفند بود. پنج روز بیشتر وقت نداشتم. مونده بودم از آتوسا کمک بخوام یا نه؟ آتوسا پنج ماهش بود و کار زیاد براش ضرر داشت. حسابی توی فکرش بودم که گوشی تلفن زنگ خورد. برداشتم و گفتم:
– بله؟
صدای آتوسا توی گوشی پیچید:
– سلام خواهری.
با خوشحالی جیغ زدم:
– آتوســـــا.
– اِ؟ ترسا چرا جیغ می زنی؟ بچه ام افتاد.
– الهی خاله قربونش بره.
– خدا نکنه. بچه ام همین یه دونه خاله رو داره ها.
– خب پس الهی عمه اش قربونش بره.
غش غش خندید و گفت:
– الهی!
منم خندیدم و گفتم:
– ای ضد خواهر شوهر خبیث!
– حالا نیست که تو قربونش می ری؟
– قربونمم بره!
– خدا رحمت کرده خواهرشوهر نداری.
آهی کشیدم و با لحن بامزه ای گفتم:
– همیشه از خدا می خواستم بهم خواهرشوهر نده ولی یه جین برادر شوهر خوش تیپ مجرد بده.
– وا برای چی؟
– عین این رمانا شوهره رو می کشم یکی یکی زن برادر شوهرا می شم. بالاخره هر گلی یه بویی داره.
جیغش بلند شد و منم مستانه خندیدم:
– خدا خفه ات نکنه!
– الهی. حالا بگو ببینم چی شده باز یاد خواهری افتادی؟
– می خوام برم آتلیه. تو هم می یای؟
– واسه چی؟
– میرن آتلیه چی کار می کنن؟ ابرو بر می دارن؟! خب می خوام برم عکس بگیرم.
– تو که داری از ریخت میفتی، حالا عکس گرفتنت واسه چیه؟!
– خبر نداری! قرار داشتم با مانی از ماه چهارم به بعد هر ماه برم یه عکس بگیرم که بعدا به نی نی نشون بدیم مامانش چه کشیده تا دنیا اومده. حالا امروز می خوام برم ولی مانی نمی تونه بیاد ببرتم گفتم با تو برم. تو هم که شوهرت خونه تون و پر از عکسای خودش کرده عین آدمای خودشیفته؛ برای این که کم نیاری بیا توام یکی دو تا عکس بگیر.
یه کم فکر کردم دیدم فکر بدی نیست. ولی کلاس گذاشتم و گفتم:
– پس بگو چرا یاد من افتادی! سرویس دربست می خوای. حالا که مانی نیست چه خری بهتر از من؟
– بی تربیت! حیف من که یاد تو می کنم.
– خب بابا قهر ورنچسون. میام. کی بیام دنبالت؟
– برای دو ساعت دیگه نوبت دارم. بدو خوشگل کن بیا دنبال من.
– می مردی زودتر می گفتی.
– خب حالا! انگار می خواد چی کار کنه.
– باشه، گمشو تا من بیام.
خداحافظی کرده و شیرجه زدم توی حموم. خیلی دوست داشتم عکسام ست عکسای آرتان باشه. از حموم که اومدم بیرون تند تند موهام و اتو کشیدم . بعدم چند دست لباس خوشگل از توی کمد کشیدم بیرون گذاشتم توی ساکم. لوازم آرایشام و هم برداشتم و زدم از خونه بیرون. توی آسانسور یادم افتاد به آرتان زنگ نزدم. دوست نداشتم بهش بگم دارم می رم عکس بگیرم. می خواستم یهو بینه و چشاش در بیاد. از افکار خودم خنده ام گرفت و با گوشیم زنگ زدم به گوشیش. بعد از دوتا بوق جواب داد. سابقه نداشت دیر جوابم و بده. برای همینم لبخندی گوشه لبم نشست و گفتم:
– سلام همخونه.
توی صدای اونم خنده رو می شد حس کرد:
– سلام کوچولو.
– آرتان کی میای خونه؟!
– من تازه اومدم سر کار دختر. نکنه دلت برام تنگ شده؟
از لحنش هم لجم گرفت هم خوشم اومد. ولی رو ترش کردم و گفتم:
– واه واه! از خود راضی! نخیرم، زنگ زدم بگم دارم با آتوسا می رم بیرون.
– توی آسانسوری؟
– از کجا فهمیدی؟!
– از ملودیش. میای بیرون بعد زنگ می زنی به من؟
– خب آره. من که اجازه نگرفتم، فقط خواستم بهت خبر بدم.
– ولی من اگه بخوام اجازه ندم، نمی دم. این و مطمئن باش! حالا هم برو ولی مواظب خودت باش. زود هم برگرد. اجازه می دم فقط به دلیل این که آتوسا باهاته!
– خیلی از خود راضی هستی آرتان!
– تازه عین توام خانوم کوچولو.
– پررو!
– اگه القابت تموم شد من برم به کارم برسم.
– برو.
– شب می بینمت.
– شایدم نبینی.
– شب می بینمت! خداحافظ.
– خداحافظ.
محبتشم خرکی بود! همه چیز و با زور می خواست. ولی چه سری توش بود که من عاشق زورگوییش بودم خودمم نمی دونستم.
رفتم دنبال آتوسا و با هم رفتیم سمت آتلیه. با دیدن صورت بی روح من اخم کرد:
– یه چیزی می مالیدی به اون صورتت.
به صورت پر آرایشش نگاه کردم و گفتم:
– تو زدی بسه دیگه.
– برای خودت می گم! این جوری عکست خراب می شه.
– نگران نباش بابا. بلد نبودم خط چشم بکشم آوردم دنبالم تو برام بکشی.
– باشه. پس تازه باید بشینم تو رو میک آپ کنم.
– خواهر بزرگتر شدی واسه همین. راستی… عکاس زنه یا مرد؟
– چطور؟ چه فرقی داره؟
– آخه می خوام یکی دو تا عکس گیرم! اگه مرد باشه نمی شه.
– نه بابا زنه! مگه مانی می ذاره من برم پیش عکاس مرد؟
– امان از دست این مردا و غیرتای خرکیشون!
– خره قشنگیش به همینه.
جلوی خونه عکاس ترمز کردم و گفتم:
– غلط کردن.
در حالی که خودمم قبول داشتم. خداروشکر عکاسی نزدیک خونه مون بود و زیاد علافش نشدم. دوتایی پیاده شدیم و رفتیم تو. یکی از اتاقای خونه اش و اختصاص داده بود به عکاسی. عکسایی که به در و دیوارش بودن محشر بودن! پیدا بود کاربلده.
بعد سلام و احوالپرسی و معرفی شدن به همدیگه، آتوسا تند تند مشغول آرایش صورت من شد. نمی دیدم داره چی کار می کنه ولی قبولش داشتم. کارش که تموم شد خودم و تو آینه دیدم. فوق العاده شده بود. حالا چشمای خودمم گاوی شده بود! خداییش خط چشم خیلی بهم می یومد. باید یه کم تمرین می کردم تا یاد بگیرم چه جوری باید آرایش کنم. یه عالمه هم ریمل برام زده بود که حس کردم چشمام و خیلی سنگین کرده.. موهام و هم یه مدل باز و بسته برام بست که لختیش بیشتر توی چشم بیاد.
اولین لباسی که پوشیدم یه پیراهن کوتاه اسپرت از جنس کتون بود که آستین حلقه ای بود و یقه اش هفت بود. قدشم یه وجب بالا زانو بود و رنگشم بنفش بود. چند تا عکس خوشگل با اون لباس گرفتم. بعد عوضش کردم. یه شلوارک جین آبی روشن با یه تاپ بنفش پوشیدم. با اونم چند تا عکس گرفتم. بعد نوبت به لباس شبام شد. یه لباس از جنس لمه آبی که یقه اش هفتی بود و دور گردنم گره می خورد.. قدش بلند بود و از پشت یه کم دنباله داشت.. خیلی خوشگل بود. لباس بعدی هم یه لباس شب پرنسسی بود که زیرش فنر می خورد و عین لباس عروس بود. اینم آبی بود و دکلته دوخته شده بود. این عکسا که گرفته شد، آتوسا هم عکسش و گرفت.
تازه نوبت رسید به عکسایی که برای اتاق خوابم می خواستم. می خواستم بزنم روی دست آرتان که دیگه هی پز عکساش و نده. خجالت می کشیدم جلوی آتوسا و عکاسِ، ولی چاره ای نبود. کاری بود که قصد داشتم انجامش بدم. آتوسا که پشت سر عکاس وایساده بود لبخندی زد و گفت:
– خوش به حال آرتان.
خجالت کشیدم ولی برای این که کم نیارم شال پری که کنارم روی زمین افتاده بود رو گوله کردم و پرت کردم طرفش. بیچاره آرتان! حتی یه بارم اینجوری منو ندیده بود. چه حرفا برای بچه ام در می آورد این آتوسا. چشمای آتوسا داشت برق می زد.
بعد از این که عکسام و گرفت، تند پریدم لباسم و پوشیدم. گونه هام رنگ گرفته بود. خجالت می کشیدم. تا حالا جلوی کسی این طوری لباس نپوشیده بودم. خانوم عکاس گفت فردا برای انتخاب کردن عکسا دوباره بریم. آتوسا رو رسوندم خونه و خودمم رفتم خونه. تو فکر این بودم که آرتان عکسا رو ببینه چی می شه! بچه ام شوکه می شه.
روز بعد با آتوسا رفتیم و پنج تا عکس خوشگل در ابعاد بزرگ سفارش دادم.
در مورد مهمونی هم با آتوسا حرف زدم که گفت حتما بهم کمک می کنه. عکسا رو قرار شد دقیقا صبح روز مهمونی برم تحویل بگیرم. اون یه هفته همش درگیر بودم. چی بپوشم؟ چی بپزم؟ چه جوری دیزاینش کنم؟
روز قبل از مهمونی لیست بلند بالام و تحویل آرتان دادم. لیست و گرفت، با تعجب نگاه کرد و گفت:
– این چیه؟!
من بیشتر از اون تعجب کردم و گفتم:
– این چیه؟ خب معلومه! لیست خرید فردا.
لبخندی زد و گفت:
– میوه و این چیزا رو که می خرم ولی چیزایی که واسه غذاست رو بیخیال شو. غذا از بیرون سفارش می دم.
– نه بابا، لازم نیست. سری قبل هم بهت گفتم ترجیح می دم خودم درست کنم.
پا روی پا انداخت و گفت:
– این بار فرق می کنه. لازم نیست گفتم. تو فقط به فکر خودت باش. بقیه کارا رو بسپار به من.
– ولی…
– ولی نداره خانوم. همین که گفتم!
خیلی خوشحال شدم. این جوری کار منم کمتر می شد و می تونستم راحت به خودم برسم. بنفشه و شبنم و آتوسا و مانی هم دعوت بودن. ولی نیما رو دعوت نکرد بیشعور! منم ترجیح دادم اعتراضی نکنم چون گفت این مهمونی فقط مخصوص متاهل هاست و هیچ مرد مجردی رو دعوت نکرده، حتی از بین دوستای صمیمیش.
صبح زود از استرس از خواب پریدم. کار زیادی نداشتم، فقط خونه رو گردگیری کردم و بیخیال جاهای دور از دسترس شدم. آرتان هم برای خرید از خونه رفته بود بیرون. دوش گرفتم و به آتوسا زنگ زدم تا ببینم نوبت آرایشگاهمون کیه. نمی دونم چرا این قدر استرس داشتم! خب یه مهمونی بود دیگه. یه پارتی عین همونی که رفته بودم. آتوسا گفت نوبت آرایشگاه بعدازظهره. ظهر آرتان با یه بغل خرید اومد خونه. قرار بعدازظهرم رو بهش گفتم و اونم فقط سرش و تکون داد. قبل از آرایشگاه باید برای گرفتن عکسا هم می رفتم. با هم یه ناهار سرپایی سبک خوردیم و من از خونه خارج شدم. اول رفتم عکسا رو گرفتم که با دیدنشون خودم هنگ کردم. فوق العاده شده بودن. عکسا رو گذاشتم عقب ماشین و رفتم دنبال آتوسا. از همون آرایشگاه جردن نوبت گرفته بود. ژیلا خانوم با دیدن من نیشش گشاد شد. انگار از آرایش کردن من خوشش اومده بود، چون دوباره هم خودش آرایشم و به عهده گرفت.. کار آتوسا هم که تموم شد اومد پیش من و با تحسین کردنم کلی هندونه زیر بغلم گذاشت. بعد از تشکر دوتایی رفتیم خونه. دلم می خواست آرتان حالا منو نبینه. دوست داشتم لباس بپوشم بعد ببینتم. از شانسم هم آرتان حموم بود. تند تند اول قاب عکسا رو همون جاهایی که براشون در نظر گرفته بودم به دیوار زدم و بعدم لباسم رو پوشیدم. آتوسا توی آشپزخونه داشت میوه ها رو تزیین می کرد. منم سر خوش توی اتاقم داشتم به خودم می رسیدم. مشغول عطر زدن به زیر گردنم بودم که در اتاق باز شد و آرتان اومد تو. اونم حاضر شده بود. یه پیرهن آستین کوتاه مشکی پوشیده بود با یه کروات باریک سفید که شل گره زده بود. شلوارشم یه شلوار کتون مشکی بود با کفشای رسمی مشکی. موهاش و یه وری ریخته بود توی صورتش و حالتش با همیشه فرق داشت. همینش منو شوکه کرد و باعث شد مات بمونم بهش. چقدر ناز شده بود! آرتان تا اومد تو قیافه اش یه جورایی برافروخته بود. انگار عصبی بود، ولی با دیدن من سرجا خشک شد. حالا من اون و نگاه می کردم، اون منو.. یه دفعه پشتش و کرد به من. مشتش و گذاشت روی دیوار و سرش و هم گذاشت روی دستش. این چش شده بود؟ جرئت نداشتم حرفی بزنم. چند تا نفس عمیق کشید بعد یه دفعه برگشت به طرفم و گفت:
– این… این چیه پوشیدی؟!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– چشه مگه؟
– عوضش کن. یه چیز آستین دار بپوش.
– ولی قشنگه.
– همین که گفتم.
– آرتان؟
یهو داد زد:
– عوض کن این و تا پاره اش نکردم. این عکسا رو هم از در و دیوار بردار. این جا که نمایشگاه باز نکردیم.
بغض گلوم و گرفت. چقدر بی احساس بود. فقط بلد بود بزنه توی ذوقم. با ناراحتی گفتم:
– اون همه عکس از تو روی دیواره، نمایشگاست؟
– من فرق دارم!
– چه فرقی؟ فقط چون مردی؟!
یه قدم اومد نزدیکم. از لای دندوناش گفت:
– این عکسا رو توی کدوم خراب شده ای گرفتی؟!
و با سر به عکس پشت سرم روی دیوار اشاره کرد. خوبه عکس روی عسلی رو ندید، وگرنه سرم و می ذاشت روی سینه ام. چی فکر می کردم چی شد! چرا داشت این جوری می کرد؟ گفتم:
– پیش عکاس.
– مرد بود؟!
دیگه داشتم می ترسیدم:
– نه، نه.
– آدرسش؟
– واسه چی؟!
– گفتم آدرسش! اون روی سگ منو بالا نیار ترسا.
تند تند آدرس و گفتم و نشستم لب تخت و سرم و گرفتم. آرتان رفت از اتاق بیرون. خیلی جلوی خودم و گرفته بودم که گریه نکنم تا اشکام آرایشم و خراب کنه. نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق دوباره به شدت باز شد و آرتان با تابلوها اومد تو. خم شد همه رو گذاشت زیر تخت و گفت:
– اینا همشون باید این جا باشن. وای به حالت اگه آویزنشون کنی به دیوارای بیرون.
با بغض گفتم:
– آرتان؟
– آرتان بی آرتان. تو که هنوز اون بی صاحاب تنته. پاشو درش بیار گفتم.
– نمی خوام. اصلا به تو چه؟ دوست دارم همین و بپوشم. دلم می خواد عکسام و بزنم به دیوار تا همه ببینن.
آروم و شمرده شمرده در گوشم گفت:
– می رم بیرون. وقتی برمی گردم دیگه این تنت نباشه. فهمیدی کوچولو؟
آه کشید و منو ول کرد و از اتاق رفت بیرون. تن بی جونم و انداختم روی تخت. دوباره در باز شد و این بار آتوسا اومد تو. با دیدن من بی توجه به حالتم گفت:
– این شوهرت چش شد؟ داشتم صداش می کردم ولی رفت از در بیرون. عین ببر وحشی شده بود انگار…
حرفش هنوز تموم نشده بود که با دیدن من و عکسم روی دیوار لبخندی شیطانی روی صورتش پخش شد و گفت:
– حالا فهمیدم بدبخت چش شده بود. تو رو این جوری دیده، زده از خونه بیرون. آره از چشای سرخش پیدا بود یه چیزیشه.
اینم چه دل خوشی داشت! از جا بلند شدم و بی توجه به اون از داخل کمدم یه بلوز مشکی بیرون کشیدم و پوشیدم. اینم قشنگ بود و تن خور فوق العاده ای داشت. آتوسا با تعجب گفت:
– چرا عوضش کردی؟! قشنگ بود که!
– این جوری راحت ترم.
دوباره روی گونه ام رژ گونه زدم و گفتم:
– بریم بیرون خواهری ببینم چی کار کردی.
آتوسا خندید و در حالی که دنبال من می اومد بیرون گفت:
– تو انگار از اونم بدتری.
آتوسا میوه ها رو خیلی قشنگ روی میز چیده و تزیین کرده بود. شربت هم توی تنگ های بلوری درست کرده بود. دستی روی شکمش کشیدم و گفتم:
– ببخشید خواهری با این وضعت خیلی زحمت کشیدیا.
– خواهش. بالاخره یه خواهر که بیشتر نداریم.
– مانی کی میاد؟
– زنگش زدم تو راه بود.
همون موقع صدای زنگ خونه بلند شد. وای خاک بر سرم مهمونا اومدن. ولی آرتان که نبود! منم که کسی رو نمی شناختم حالا چه خاکی باید تو سرم می ریختم؟ با دلهره رفتم طرف آیفون و جواب دادم. در کمال خوشخبتی صدای شاد و شنگول شبنم و بنفشه پیچید توی آیفون و منم نفسی از سر آسودگی کشیدم و در و باز کردم. با جیغ و داد اومدن تو. بنفشه از همون دم در قر می داد. از کاراش خنده ام گرفت و کشیدمشون تو خونه. شبنم گفت:
– تولدت مبارک بی شعور.
– میسی، کادوت کو؟
– وا! چه پررو! همین که یادم بود از سرتم زیاده بچه ننر!
بنفشه و آتوسا هم تند تند تولدم و تبریک گفتن. آتوسا با وسواس گفت:
– خب امشب تولد می گرفتی دیگه.
نمی شد بگم آرتان اصلا یادش نبود. برای همینم به ناچار گفتم:
– دوستاش فقط امشب می تونستن بیان. اگه می گفتیم تولده زشت می شد. می گفتن شام عروسی و شب تولد می خوان بدن که کادو بگیرن.
– همینه که هست. شام عروسی که بی کادو نمی شه.
دوباره صدای زنگ بلند شد. ولی این بار زنگ در خونه بود. بنفشه شلنگ و تخته اندازون رفت در و باز کرد و آرتان با اون تیپ خفنش اومد تو. خواستم بی توجه بهش برم توی آشپزخونه که دیدم پشت سرش مانی و نیما هم اومدن تو! نیما؟! این جا چی کار می کرد؟ مگه آرتان نگفت دعوتش نکرده؟ آرتان برای این که سوتی کار خودش و بگیره رو به من گفت:
– عزیزم دم در بودم که مانی و نیما اومدن. نیما خان افتخار نمی دادن، به زور آوردمشون تو.
هـــــای! عین خر موندی تو گل، نه؟ ضد حال زدی ضد حالم خوردی! حقته! با خوش رویی ازشون استقبال کردم و نیما رو هم یه کم زیادی تحویل گرفتم. اصلا هم به چشم غره های آرتان محل نذاشتم. وقتی همه رفتن توی پذیرایی منم رفتم توی آشپزخونه که ببینم چیزی کم و کسر نباشه. بنفشه هم با غر غر اومد تو و گفت:
– آقا خب یعنی چی؟ این مهمونی که مال متاهلاست. من و این شبنم گور به گوری باید سرمون بی کلاه بمونه؟!
– شکایتش و به من نکن. برو به خود آرتان بگو.
– اُه! به هیشکی هم نه و به آرتان. همچین نگام کنه که زنده و مرده ام تو گور بلرزن. راستی بی شعور کاری صورت ندادین هنوز با آرتان؟ یه جوری نگات می کنه!
با خنده گفتم:
– گمشو. این اصلا احساس سرش می شه؟ من جلوی این راه برم یه نگاه می اندازه بعد باد می اندازه تو گلوش می گه برو یه چیزی بپوش این جوری سرما می خوری.
دوتایی زدیم زیر خنده و ولو شدیم روی صندلیا. همون وقت آرتان اومد توی آشپزخونه. بیچاره بنفشه قبضه روح شد. نمی دونم چرا این قدر همه از آرتان می ترسیدن؟ درسته که یه وقتایی ترسناک می شد ولی نه همیشه. بنفشه زیر لب یه چیزی بلغور کرد و از آشپزخونه پرید بیرون. آرتان به بهونه آب خوردن رفت سر یخچال و رو به من گفت:
– لباست بهتر شد.
با خشم نگاش کردم و خواستم برم بیرون که پرید شیشه آب و گذاشت روی میز و گفت:
– ببین ترسا…
با عصبانیت گفتم:
– من کورم، چیزی نمی بینم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
– آخه خانوم من، من که یه بار به شما گفته بودم بعضی از دوستام نگاه درستی ندارن.
– به من ربطی نداره. فکر نکن لباس عوض کردم ازت ترسیدما، نخیر آقا! فقط نخواستم شب خودم و خراب کنم.
– آهان، یعنی برای خودت مهم نیست که بقیه دیدت بزنن.
خون به صورتم دوید. چندشناک ترین نگاهم و پرت کردم تو صورتش و از آشپزخونه زدم بیرون. صدای زنگ بلند شد. خود آرتان اومد در و باز کرد و گفت:
ـ اومدن.
دوستاش پشت سر هم تند تند می رسیدن و من همشون و با هم داشتم قاطی می کردم. خانوماشون خیلی خون گرم بودن و حسابی هم منو تحویل می گرفتن، ولی مرداشون! حق با آرتان بود. یه سریاشون نگاه های بدی داشتن. خوب شد لباسمو عوش کرذم. با این که لباسم پوشیده بود این جوری نگام می کردن، دیگه چه برسه به وقتی که لباسمم باز باشه! کارم شده بود تعارف کردن:
– بفرمایید تو رو خدا.
– ازخودتون پذیرایی کنین.
– چرا اون جا؟ بفرمایید بالا بشینید.
– لباستون رو بدید براتون آویزون کنم.
پدرم در اومده بود. بنفشه برای این که مجلس و از خشکی در بیاره رفت طرف ضبط و روشنش کرد. صدای موسیقی که بلند شد انگار توی همه دینامیت گذاشتن. منفجر شده و ریختن وسط. همچین قراشون و خالی می کردن که انگار منتظر یه همچین فرصتی بودن. جالبی اون مجلس این بود که نوشیدنی توش سرو نمی شد. کسی هم سراغی ازش نمی گرفت. انگار آرتان کلا اهل این برنامه ها نبود.
این و از حرف یکی از دوستاش فهمیدم که گفت:
– آرتان امشبم نوش بی نوش؟!
آرتان اخمی کرد و گفت:
– شاهین، تو که می دونی.
– ای بابا، گفتم شاید حالا که مزدوج شدی عقیده ات عوض شده باشه.
بعد نگاهی به من کرد و گفت:
– خانوم شما یه کم نصیحتش کنین. من نمی دونم چرا این قدر با آب شنگولی بده.
لبخندی زدم و گفتم:
– والا هر کاری می کنم که به حرفم گوش نمی ده. فکر کنم آخرم باید ترکش کنم تا از غم فراغم هم بخوره، هم بکشه.
شاهین غش غش خندید و گفت:
– چه خانوم روشن فکری داری آرتان. بابا دمت گرم ترسا.
چه زود پسر خاله شد! بیا، اینم عاقبت صیمیمت با مردا. نگاه آرتان خون گرفته بود. ترسیدم و سریع از مهلکه گریختم، ولی هنوزم دلم خنک نشده بود. دوست داشتم این مهمونی رو زهرمارش کنم همون طور که اون زهرمار من کرد. لامصب آهنگ جدید اشکین بود.
دیگه طاقت نیاوردم. بهترین موقعیت بود که حال آرتان و بگیرم. شیرجه زدم به سمت نیما که نشسته بود و حسابی گرم صحبت با مانی بود. من نمی دونم تو این موقعیت اینا چه جوری حرفشون می یومد. مهلت هیچ عکس العملی بهشون ندادم. دست نیما رو گرفت و کشیدمش وسط. نیما با حیرت گفت:
– چته ترسا؟!
– نیمایی می خوام برقصم.
من داشتم می رقصیدم ولی نیما داشت فقط نگام می کرد:
– دختر خوب… این شوهر تو نزده می رقصه.
گفتم:
– زود باش دیگه! همه دارن نگامون می کنن.
ناچار شد باهام همراهی کنه. لامصب! همیشه به رقصش غبطه می خوردم. مردونه می رقصید ولی محشر بود. باید وادارش می کردم یه تکنو هم بزنه. اصلا چی می شد اگه امشب خودم عربی می رقصیدم؟! توی این فکرا بودم که نیما گفت:
– ترسا، آرتان داره بد نگام می کنه. برات دردسر میشه دختر خوب. من برم بشینم؟!
– حرف نزن نیما. خب اذیتم می کنه! حقشه!
– اذیت؟! چی کارت می کنه مگه؟
– بیخیال، الان فقط مهم اینه که بچزونمش.
خودش و کشید عقب و گفت:
– ترســــا، نکن دیوونه. داری با غیرتش بازی می کنی!
– مگه نمی گی دوسم داره؟ کو؟ پس چرا کاری نمی کنه؟!
– از اون اول که اومدیم همه نگاه و توجهش مال توئه! اینا نشونه چیه؟ ولی بازم بهت ثابت می کنم.
– وای وای علیرضاز…
– هان؟!
– هیچی گوش کن.
خودمم شروع کردم با آهنگ بخونم.
نیما خنده اش گرفت و گفت:
– واقعا داره تو رو می گه ها.
غش غش خندیدم و گفتم:
– اِ؟ نیما؟
به دنبال این حرف هلش دادم که چشمم افتاد به آرتان. تکیه داده بود به اوپن و داشت خیره خیره نگام می کرد. قسم می خورم اگه یقه اش و شل می کرد دود می زد بیرون. یکی از دوستاش رفت طرفش و یه چیزی بهش گفت، ولی بدون این که به یارو حتی نگاه هم بکنه سرش و به نشونه نفی تکون داد. این قدر خشن شده بود که دوستشم وحشت کرد و گذاشت رفت.
نیما هم متوجه آرتان شد و گفت:
– مرد روی عشقش تعصب داره، نه روی هم خونه اش. برو از دلش در بیار.
– بیخیال نیما! عمرا.
– هنوزم بهت ثابت نشده؟
– چی؟
– این که دوستت داره؟
– معلومه که نه.
– می خوای بهت ثابت کنم؟
– چه جوری؟
– کاری نداره که. آخر مجلس یه آهنگ آروم می ذاریم واسه رقص تانگو.
– خب؟
– این جور وقتا هر دختر و پسری می ره تو فکر اونی که دوسش داره.
فقط نگاش کردم. خودش ادامه داد:
– شک نکن که میاد طرفت که باهات برقصه. حتی برای امتحانش یکی از دوستات و بفرست که بره باهاش برقصه ولی می بینی که قبول نمی کنه. آدم دوست داره فقط با اونی که دوسش داره تانگو برقصه. مگه این که کسی رو تو زندگیش نداشته باشه.
پوست لبم و جویدم و گفتم:
– بد فکری هم نیست.
گفت:
– برو به مهمونات برس. رقص خوبی بود، ممنون.
– من از تو بیشتر ممنون نیمایی.
– برو زلزله، شوهرت و دق دادی.
خندیدم و رفتم پیش بنفشه و شبنم. بنفشه نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:
– لا گور بری. این بیچاره چشاش خشک شد از بس تو رو نگاه کرد و تو محل نذاشتی. چه قریم می دادی اون وسط برای من!
– چشش درآد!
– باز چی شده که تو دندون تیز کردی؟!
– هیچی، همین بی احساسیش لجم و در میاره.
– بیخیال بابا، این کجاش بی احساسه؟ از نگاهای این، من به جای نیما اشهدم و خوندم.
– فعلا نقطه ضعفش شده نیما. منم دارم می تازونم.
– از بس تو خبیثی.
خندیدم و رفتم توی آشپزخونه تا یه سینی شربت بریزم ببرم که نیما از پشت سرم گفت:
– ترسا دارن زنگ خونه تون رو می زنن.
– نیما جون قربون دستت در و باز کن. من فعلا دستم بنده.
نیما سری تکون داد و رفت. منم رفتم توی آشپزخونه و مشغول ریختن شربت ها شدم. همون موقع فشار شدید دستی رو توی پهلوم حس کردم و دادم بلند شد:
– آخ، آخ.
می خواستم بچرخم و جیغ بزنم که صدای آرتان از کنارم بلند شد:
– چیه؟! انگار خیلی بهت خوش می گذره؟ به نام من به کام نیما خان، آره؟!
– برو کنار آرتان. پهلوم و سوراخ کردی.
– برم کنار که بری کنار اون نیمای لعنتی؟
– به تو ربطی نداره که من چی کار می کنم؟!
– اشتباه به عرضتون رسوندن خانوم کوچولو. من سیب زمینی نیستم. من شوهرتــــم.
– هی شوهر شوهر نکن. تو فقط یه اسمی توی شناسنامه من.
– اون اسم توی شناسنامه هم حرمت داره. اگه بخوای بی حرمتش کنی لهت می کنم.
– اِ؟ نه بابا! چه غلطا! نه من سوسکم نه تو دمپایی. له کردن من به این آسونیا نیست آقا.
– ترسا اون روی سگ منو بالا نیار.
– تو که همیشه اون روی سگت بالا هست. یه بارم شده اون روی خوبت و نشون بدی؟
چقدر بی انصاف بودم. وجدانم سرم داد کشید:
– پس فطرت، این پسر این قدر به تو خوبی نکرده تا حالا؟
بلندتر سر وجدانم داد زدم:
– تو خف بمیر، وسط دعوا نرخ تعیین نکن. من جلوی این اگه کم بیارم کلاهم پس معرکه است.
آرتان منو چرخوند به طرف خودش و گفت:
– خوب گوش کن ببین چی می گم. خوش ندارم دیگه دور و بر نیما ببینمت! فهمیدی؟!
با سرتقی زل زدم توی چشماش و ابروهام و انداختم بالا و گفتم:
– واسه تو چه فرقی داره که من دور و بر کی باشم؟ تو هم برو با هر کی دوست داری برقص. اگه من گفتم چرا!
– آبرو برای من نذاشتی جلوی دوستام. مگه من مثل تو بی آبروئم؟
– اِ؟ نه بابا! قربون اون دوستای با آبروت برم. یعنی می خوای بگی ندیدی چقدر راحت با زنای همدیگه می رقصن؟ نترس، اونا از تو روشنفکرترن.
دست کشید توی موهاش. مشخص بود کم آورده. راه افتاد که بره از آشپزخونه بیرون و گفت:
– در هر صورت یه بار دیگه دور و بر نیما ببینمت مسئولیت اتفاقی که بعدش میفته پای خودته.
با این که رفته بود بیرون ولی داد زدم:
– وای، وای، ترسیدم.
نکبت! فکر کرده کیه؟! فقط بلده داد بزنه. میرم از شرت راحت می شم. آخ نه! می دونم دلم برای داد و هواراش هم تنگ می شه. خداییش ترسا اگه عین سیب زمینی باشه و تو با هر کی خواستی بچرخی اونم هیچی نگه خوشت میاد؟ معلومه که نه! پس چرا این قدر حرصش می دی؟ چون خوشم میاد. سرک کشیدم ببینم مهمون جدیدی که اومده تو کیه. با دیدن طرلان که مشغول خوش و بش با آرتان بود تازه فهمیدم مهمونمون کی بوده. حتی به من نگفته بود طرلان هم دعوته! سینی شربت و بردم بیرون دادم دست شبنم و ازش خواهش کردم پذیرایی کنه، خودمم رفتم به استقبال طرلان. از وقتی که بهتر شده بود خیلی گرم تحویلم می گرفت. یه کم خوش و بش کردیم و من رفتم سراغ بقیه مهمونا. داشتم با خانوم یکی از دوستای آرتان حرف می زدم که صدای نیما از پشت سرم بلند شد.
– ترسا؟
از خانومه عذر خواهی کردم و برگشتم سمت نیما:
– جانم؟
– ترسا این دختره که الان اومد تو کی بود؟
– کی؟
– من رفتم در و روش باز کردم، چشم و ابرو مشکیه؟
با خنده گفتم:
– همون خوشگله؟
– آره.
– نمی شناسیش؟
– باید بشناسم؟
– شب عروسی من و آرتان یادت رفته آرتان داشت با این خوش و بش می کرد؟
– اِ؟ این همون دختره است؟
– آره.
– نسبتش با آرتان چیه که تو اصلا روش حساس نیستی؟
– اِ؟ فکر کردی من حسودم؟!
– نه اصلا. همون وقتم که حسی به آرتان نداشتی می خواستی چشماش و در بیاری دیگه چه برسه به الان!
خندیدم و گفتم:
– دختر خالشه.
– نامزدی؟ چیزی؟
با خنده جیغ زدم:
– نیمــــــا؟
اونم خندید و گفت:
– کوفت. آبروم و بردی.
– هان چیه؟ چشمت گرفته؟
– نه بابا، فقط دیدم خیلی خانوم و با وقاره.
آهی کشیدم و گفتم:
– الان این جوریه، قبلا عین من بوده.
– یعنی چی؟
– قضیه اش مفصله.
– کاری به قضیه اش ندارم. می گم مگه تو چته که می گی قبلا عین من بوده؟
– هان! از اون لحاظ! ببین خب من جنگولک بازیم زیاده. طرلان خیلی خانوم و آرومه.
– وقار ربطی به شیطنت نداره. تو شیطونی ولی متانت هم داری.
خر کیف شدم و با نیش باز گفتم:
– مرسی نیمایـــــی.
دستی خورد سر شونه ام:
– ترسا، بیا با اشکان و خانومش آشنا شو.
منو کشید کنار و گفت:
– تذکر انگار تو گوشت فرو نمی ره. باید باهات با خشونت برخورد کنم.
– تو کاری جز فرو کردن انگشتات تو دست من نداری؟! له کردی دستم رو.
– ترسا، کاری نکن که مجبور شم بهت ثابت کنم شوهرتم!
زل زدم توی چشماش و با خشونت گفتم:
– از توی وحشی هیچی بعید نیست.
اومد جوابم و بده که گوشیش زنگ زد. چپ چپ نگاهی بهم کرد و جواب داد:
– الو؟
– دستت درد نکنه. میام الان دم در می گیرم. جبران می کنم.
– قربونت خداحافظ.
بعد از قطع کردن گوشی منو ول کرد و با چند تا از دوستاش اشاره کرد و همه با هم رفتن بیرون. معلوم بود قضیه اشکان و خانومش هم نقشه بوده که منو از نیما جدا کنه. با تعجب نگاشون کردم و شونه بالا انداختم. شبنم اومد دستم و کشید و گفت:
– بیا یه ذره هم با من . نمی شه که فقط با نیما.
نگاهی کردم به مهمونا که همه دست از رقصیدن برداشته بودن و به صف ایستاده بودن. تعجب کردم و رو به شبنم گفتم:
– اینا چشون شده؟!
شبنم هم شونه ای بالا نداخت که یهو همشون با هم شروع کردن به خوندن:
– تولدت مبارک. تولدت مبارک.
هنگ کردم به معنای واقعی و چشمم افتاد به در ورودی. آرتان با یک کیک بزرگ که روش دوتا فشفشه گنده روشن بود اومد تو. دوستاش هم این طرف اون طرفش داشتن دست می زدن. همه می خندیدن ولی من حتی خنده ام هم نمی یومد.
آرتان! آرتان! آرتان! من چی بگم به تو؟! آرتان کیک و داد دست یکی از دوستاش تا ببره بذاره روی میز. جلل الخالق! به حق کارای هرگز ندیده از آرتان! باید کاری می کردم وگرنه دیگه خیلی تابلو بازی می شد. آتوسا از پشت سر هلم داد و با غیض گفت:
– تعجب بسه. دستای شوهرت خشک شد.
اون ناکس هم وایساده بود سر جاش. به ناچار رفتم طرفش. در گوشم گفت:
– تولدت مبارک عزیزم.
دلم ضعف رفت. انتقام و همه چیز یادم رفت. با بغض گفتم:
– آرتان؟
و سرم و بالا گرفتم و زل زدم توی چشماش. از چشماش خوندم که فقط داره نقش بازی می کنه و هنوز از دستم شاکیه بدجور. برای همینم سریع خودم و جمع و جور کردم گفت:
– عزیزم، وقتشه که شمعات و فوت کنی.
باورم نمی شد که آرتان شب تولد منو یادش باشه! دوتایی با هم رفتیم پشت میزی که کیک و گذاشته بودن روش. کیکم شبیه عدد بیست به لاتین بود. یه دو و یه صفر. تو دلم به خودم غر زدم:
– چیه؟ انتظار داشتی الان شکل یه قلب باشه؟! زهی خیال باطل.
آرتان با خونسردی فشفشه ها رو برداشت و بیست تا شمع کوچیک توی کیک فرو کرد و همه رو روشن کرد. بعد کنارم ایستاد و گفت:
– فوت کن خانومم.
نگاش کردم. با این که حرفاش همش ریا بود، ولی به دلم می نشست. خواستم فوت کنم که بنفشه و شبنم با هم با هیجان در حالی که آخر جمعیت بالا و پایین می پریدن گفتن:
– آرزو کن. آرزو کن.
آرتان گفت:
– اینا خرافاته، فوت کن!
چشمام و بستم. دوست داشتم آرزو کنم. اگه خرافاتم بود دلم و شاد می کرد. خواستم آرزو کنم که راحت کارام درست بشه برم کانادا؛ پس آرتان چی؟! خواستم آرزو کنم آرتان عاشقم باشه و منو نگه داره؛ پس کانادا و تحصیلاتم چی؟! چشمام و باز کردم و فوت کردم:
– خدایا هر چی به صلاحمه همون بشه.
صدای تولدت مبارک دوباره اوج گرفت. دوستای آرتان شروع کردن با هم بگن:
– ما کیک می خوایم یالا. ما کیک می خوایم یالا!
آرتان با لبخند گفت:
– اول کادو. هر چیزی عوارض داره.
خانوما هم با دست و سوت موافقتشون رو اعلام کردن. همه می دونستن که اون شب تولد منه و با دست پر اومده بودن. حتی بنفشه و شبنم و آتوسا و مانی و نیما. کادوی همه به کنار، کادوی آرتان و نیما هم به کنار. مونده بودم نیما کی کادو گرفته! اون که اصلا دعوت نبود! وقتی همه کادوشون رو دادن صدای جیغ و هورای خانوما بلند شد که آرتان باید کادوش و بده. آرتان هم با لبخند خواست کادوش و بیاره که نیما گفت:
– کادوی من مونده.
صدای دندون قرچه کردن آرتان رو به خوبی حس کردم. با لبخند گفتم:
– نیمایی من اصلا توقعی نداشتم.
– این چه حرفیه؟ مگه می شه واسه تولد زلزله چیزی نگیرم؟
با خنده باکس خوشگل مشکی و سفید رو از دستش گرفتم و بازش کردم. نیما دقیقا ایستاده بود کنار دست من و آرتان. داخل باکس یه بلوز خیلی شیک سفید رنگ بود با دور دوزی و مرواریدای طلایی. به اضافه یه عطر که بوی شیرین فوق العاده ای داشت و از مارکش فهمیدم کلی پولشه. صدای دست و سوت همه بلند شد. با محبت به مانی نگاه کردم. مانی هم لبخندی زد و گفت:
– این بلوز و ست همین شلواری که پات کردی گرفتم، ولی خب خبر نداشتم می خوای امشب بپوشیش وگرنه زودتر به دستت می رسوندمش.
آرتان با حساسیت گفت:
– مگه شلوار و شما گرفتی نیما جان؟
نیما نگاهی به آرتان کرد و گفت:
– مگه ترسا نگفته بهت؟ سوغاتی ایتالیاشه. مال گذشته هاست.
آرتان سری تکون داد و گفت:
– آهان.
ولی رگ گردنش که زده بود بیرون خبر از حال داغونش داشت. نیما خم شد در گوش من گفت:
– من فرار! فکر کنم زیاده روی کردیم.
نیما رفت و من خندیدم. آرتان با حرص باکس و هدیه ها رو از من گرفت و گذاشت زیر میز. دوباره صدای همهمه اوج گرفت که می خواستن کادوی آرتان رو ببینن. آرتان مشخص بود هیچ دل و دماغی نداره و به زور داره مراسم رو ادامه می ده. یه جعبه مخملی گرفت طرفم و گفت:
– تولدت مبارک.
سردتر از خودش گفتم:
– ممنون.
جعبه رو از دستش گرفتم و باز کردم. همه داشتن سرک می کشیدن. خدای من! چه دستبند و پابند خوشگلی! طلای سفید و زمرد! چشمای همه خانوما چهارتا شده بود. نقش بازی کردن رو کنار گذاشتم. سردیم و فراموش کردم و با محبت گفتم:
– ممنونم آرتان.
ولی آرتان همون طور سرد گفت:
– قابل تو رو نداره.
دستبند و برداشت و بست دور مچ دستم. انگشتش که خورد به دستم تازه فهمیدم دستش سردِ سرده. با نگرانی نگاش کردم. فکر کنم یه کم زیاده روی کردم. بچه ام انگار حالش خیلی بد شده بود. پابند و برداشت که ببنده ولی سریع از دستش گرفتم و خودم بستمش دور مچ پام. دوست نداشتم جلوم زانو بزنه. آرتان و فقط تو اوج دوست داشتم. مشغول بستن قفل پابند شدم
رو کرد به سمت دوستاش و گفت:
– دیگه پررو نشین. وقت خوردن کیکه.
همه خندیدن و نشستن. نفس راحتی کشیدم که بیخیال شد. خداروشکر! کیک رو بریدیم و بین مهمونا پخش کردیم. بعد از خوردن کیک، نیما همین طور که از کنارم رد می شد و می رفت به سمت ضبط گفت:
– الان وقتشه.
منظورش و فهمیدم و بیخیال پام و انداختم روی پام. صدای موسیقی بلند شد و چراغا هم خاموش شد. دوباره صدای جیغ و سوت بلند شد و همه دوتایی رفتن وسط. چقدر این دوستای آرتان هیجان داشتن! حواسم به آرتان بود که به دیوار روبروی من تکیه داده و داشت به جمعیت رقصنده نگاه می کرد. از این بشر آبی داغ نمی شد. با تاسف سری تکون دادم و به سمت نیما نگاه کردم. نیما هم نگاهی به آرتان کرد و یه دفعه اومد طرف من. مونده بودم چه قصدی داره. جلوم خم شد و خیلی آهسته گفت:
– این شوهر تو رو فقط باید تحریک کرد تا یه تکونی به خودش بده.
– الان چی کار کنم؟
دستم و گرفت و کشید به سمت وسط سالن. یهو یه نفر از پشت با صدایی خشم آلود گفت:
– اجازه بدین رقص آخر رو با همسرش بکنه نیما جان.
نیما چشمکی یواشکی به من زد و رو به آرتان گفت:
– بله، خواهش می کنم.
با رفتن نیما هیچی نگفت. صدای عماد طالب زاده که بلند شد بیشتر توی سکوت غرق شدم. چقدر شعرش به دلم نشست: