رمان فصل نارنجی
فصل نارنجی
نویسنده: پریسا غفاری
خلاصه:
داستان دختری که بهش تهمت میزنن با آرمان رابطه داره ، توی پارتی شوهر خاله ی ( آرمان ) ترنج کشته میشه ، آرمان هم برادری داره به اسم آیین ، که برای مراسم برادرش به ایران میاد ، خونواده هم ترنج رو طردش میکنن بخاطر اینکه فکر میکردن به خاله اش خیانت کرده و با آرمان رابطه داشته و کسی باور نمیکرده ، آیین هم تصمیم میگیره … پایان خوش
انگشتهایش دور گردنم فشرده می شود…می خواهم نفسم را از زیر بندهای مردانۀ انگشتهای نامردش نجات دهم…میخواهم نفس بکشم اما هر چه بیشتر تقلا می کنم کمندش تنگتر میشود.
نگاهش میکنم؛ آخرین نگاه !…همان چشمهای قهوه ای و خوش حالت ؛ اما به خون نشسته و دریده!
نگاهش می کنم …دل کندن از نگاهی که بیمار گونه می خواستمش سخت است؛ مثل نفس کشیدنم ، مثل جان کندنم..
نگاهش می کنم…برای آخرین بار..خودش بود…محبوب قصه من!
پلکهایم سنگین میشود و من هنوز برای دیدنش و برای جرعه ای نفس تقلا می کنم، باورم نیست که این نگاهها آخرین برگ فصل نارنجی من باشد!
پارۀ اول
اشکهایی را که تا پشت پلکم می آمد و زیر سایۀ ترسناک واقعیت عقب نشینی می کرد ،پاک کردم و چشمم را به مسیری دوختم که به نظر می رسید دیر یا زود مرا در حقیقتش غرق می کند.
به دو، خودم را به اتوبوس رساندم و با پرشی خودم را میان پله هایش انداختم …این وقت صبح سریع ترین راه برای رسیدن به هر مقصدی، BRT بود و خطِ ویژه اش!
در بسته شد و نفسی رها کردم. صدای نچ و نوچ دختری را که تنه ام را به کیفش کوبانده بودم ، شنیدم و بی توجه به او که منتظر عذرخواهی ام بود، با انگشتهایی که از دیشب رعشه خفیفی داشت ، شماره سولماز را گرفتم.مطابق انتظارم جواب نداد. غم و ترس میان سلول به سلول وجودم خانه کرده بود ولی انگار کفۀ ترازوی ترس و هراس، سنگین تر بود.قلبم میان حلقم تپیدن گرفته بود و پیش پیش فاتحه خودم را خواندم و گوشی را میان جیبم انداختم . سعی کردم میان گوشتهای چسبیده به اتاقک اتوبوس و میان بدنهای عرق کرده و عطرهای تند و همهمۀ دیوانه کننده زنان شهرم ، راهی برای نفس کشیدن باز کنم.اما این نفس، بند این اتاقک نبود بند دلشوره ای بود که تمام سیستم گوارشی ام را می پیچاند. نفسم بند خبری بود که حسم می گفت با تمام خوش بینی های سولماز و تمام دلگرمی هایش دیر یا زود تار و پود زندگی ام را تارتار می کند.
صدای اس ام اس که بلند شد دلم هری ریخت.
آرنجم را میان پهلوی زن فربه کناری ام فرو کردم و به زحمت گوشی ام را بیرون کشیدم.
ببخشید کوتاهی گفتم و با دلهره تهوع آوری صفحه را باز کردم. سولماز بود، با همان عکس خنده دار و با همان شکلک منحصر به فردش؛ خنده دار بود؟ نه! نبود. قطعا خنده دار نبود؛ وقتی قرار بود بدترین خبر عمرت را از زبان او بشنوی، خنده دار نبود.
با انگشتی که می لرزید پیامش را باز کردم.
-متاسفم..
قلبم ایستاد…دلم کنده شد…گودالی به اندازۀ بخت سیاهم میان دلم خالی شد. انگشتهایم را میان مانتوی همان زن فربه کناری فرو کردم تا سقوط نکنم…اما