رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 36

5
(1)

 

چشم غره ام، آن قدری جان نداشت که او از رو برود. هردو نفس عمیقی کشیدیم. به راه رفتنمان ادامه دادیم و این بار، من بودم که سکوت ایجاد شده را شکستم.

ـ می شه قبل از این که اقدام کنی، یکم بهم فرصت بدی.

ـ غوغا؟

نگران صدایم کرد و من کوتاه ایستادم. حالا که کتونی های سفید را با جین رنگ مخالفش پوشیده بودم و به جای شومیز، از یک تیشرت آسیتن بلند اسپرت استفاده کرده بودم حس دخترکان دبیرستانی را داشتم. قطعا همان قدر کم سن به نظر می آمدم.

ـباید قبلش با یکی حرف بزنم.

چشم هایش تنگ شدند و انگار به قصد خواندنم، خیره ام شدند. لبخندم را عمق دادم و سرم را کج کردم.

ـ تا دیر نشده برگردیم هتل، خریدامون و بذاریم و بریم سمت جنگل های بامبو؟ حیفه قبل رفتن نبینیمش.

قبل از راه افتادنم بازویم را گرفت، کلاه تیشرت پاییزه ام را روی سرم قرار دادم و گنگ پرسید.

ـ چی تو ذهنته سرکار خانم؟

در ذهنم، بلوایی به پا بود که خودم هم از آن هراس داشتم. یک جنگ به تمام معنا، یک طرف منطق بود و طرف دیگر احساس زمین خورده ام. در ذهنم، من بودم و آدم هایی که برای اشتباهاتم سرزنشم می کردند و دیگر به تصمیماتم اطمینان نداشتند. در ذهنم، خودم بودم که با ترس هایم می جنگیدم. در ذهن من….

ـ هیچی، فقط یکم بهت فرصت بده، بعدش می گم کی بری پیش پدرم. ترجیحم اینه قبل از این که تو باهاش حرف بزنی، خودم یه پیش زمینه از اتفاقی که قراره بیفته بهش بدم. فکر می کنم اگر اول از خودم بشنوه، بهتر باشه.

دستش، موهای ریخته روی صورتم را لمس کرد. قانع شده به نظر نمی رسید. می دانستم سکوتش فقط از سر احترام به من و تصمیماتم بوده. همین ها عزیزش می کرد. همین که با این میزان قدرت در نگاهش، به احترام من عقب می کشید و از قوت مردانه اش برای پیش برد اهدافش بهره نمی برد.

ـ علی؟

ـ داشتم فکر می کردم!

ـ به چی؟

نفس عمیقی کشید. ذهنش درگیر شده بود اما، درگیری فکری او زیادی شیرین به نظر می رسید.

ـ این که یه روز اگر پدر بشم، دخترم بیاد بهم بگه به مردی علاقه داره…چه حسی پیدا می کنم! غوغا می شه اگر دختردار شدیم، هیچ وقت اجازه ندیم ازدواج کنه؟

چشمانم گرد شدند، خنده ام دوباره با بلندترین صدا آزاد شد و او، باز هم نگاهش از محبت سر رفت.

ـ این صدا…خود زندگیه!

نمی شد بیش تر از این در برابر وسوسه ی بغل کردنش مقاومت کرد. احساس می کردم به آغوشش شرطی شده ام. گام به عقبم را با لبخند تماشا کرد و سرش را پایین آورد تا هم قد من شود.

ـ عقب عقب؟

ـ می ترسم بپرم بغلت!

این بار او بود که خندید، بلند…گوش نواز و بسیار تماشایی! تازه فهمیده بودم وقتی لب هایش می خندد و با ترکیب برق چشمانش ادغام می شود، می شود ساعت ها تماشایش کرد. دستانش را که باز کرد، من باز هم دست روی لب گذاشتم تا خنده ام رسوایم نکند.

ـ باور کن استقبال می کنم.

با همان لبخند پشت به او کرده و با قدم هایی تند، به سمت خروجی بازارچه پاتند کردم و صدایش از پشت سرم، با تن خنده ای دلنشین بلند شد.

ـ خیلی خب عزیزم، حالا چرا انقدر تند می ری.

آخ از آن خنده ی سرخوش صدایش…آخ!
**************************************************************************
چمدان را که در صندوق عقب قرار داد، باخستگی صندوق را بست و به طرفم چرخید. ماشین او دست عماد بود و با احتساب زمانی که تماس گرفته و خبر رسیدنش را داده بود، باید تا پانزده دقیقه ی دیگر می رسید.

ـ من می تونستم برسونمت. کاش تماس نمی گرفتی.

لبخندش، مثل نگاهش خسته بود. تاریخ برگشتم را کسی نمی دانست، دلم می خواست خیلی کودکانه، غافلگیرشان کنم و شاید به این وسیله، می توانستم با کامیابی که این مدت در قهر به سر می برد هم آشتی کنم. او اما، به قول خودش حاج خانمی داشت که هرثانیه نگران دردانه اش بود و به محض رسیدن، اول اورا از دلنگرانی خارج کرده بود.رابطه اش را با مادرش دوست داشتم، در عین مردانگی احترام بی شماری برایش قائل بود و به شدت هم مقید به نگران نکردن مادرش!

ـ شما خودتم خسته ای عزیزم، به من بود نمی ذاشتم با ماشین بری برات آژانس می گرفتم. حالا بیام راهتم طولانی کنم.

ناراضی نگاهش کرده و در ماشین را باز کردم. دلم به نشستن راضی نبود. چطور باید بعد از این چندروز بی نظیر، از او جدا می شدم.

ـ سفر خیلی خوبی بود.

بدون هیچ لبخندی سری تکان داد. احتمالا اوهم، به فکر من دچار بود. دوری…عجیب سخت شده بود.

ـ مواظب خودت باش عزیزم.

ـ توهم!

اشاره کرد سوار شوم و من هم سری تکان دادم. از آیینه ی ماشین خیرگی اش را تماشا کردم و با یک قلب سنگین، بوقی زده و حرکت کردم. خستگی سفر، تا زمانی که در فرودگاه امام فرود نیامده بودیم، حس نمی شد اما همین که پایمان به تهران پردود رسید، انگار همه چیز تغییر کرد. هم خستگی ها رخ نشان دادند و هم شور و اشتیاق من کمرنگ شد. هوای بی نظیر ژاپن، شاید بدعاتمان کرده بود. مثلا بدعادت به این که هرشب شام را باهم باشیم، شهر را بگردیم، کنار هم چای محلی بنوشیم و روی نیمکت پارک های فوق العاده اش، در سکوت به یک نقطه خیره شویم و در آخر، او کوتاه روی موهایم بوسه بزند و تهش، زمزمه کند کاش محرمش بودم!

فکر به جمله ی تکراری هرشبش، باعث شد لبخند بزنم و با همان لبخند، کمی بیش تر پایم را روی گاز فشار بدم. یک ساعت بعد، من مقابل در خانه باغ بودم و دلم، برای تک تک اهالی طوری پر می زد که تا باز شدن درهای اتومات و وارد شدن به مسیر اتوموبیل رو، هزار بار لب هایم را گزیدم. امیدوار بودم به بودن کامیاب در خانه و رفع دلخوری هایی که می دانستم به خاطر این مدت نبودن و ندیدنم، کمرنگ تر شده بودند. درها کامل باز نشده بودند که به صدا درآمدن موبایلم، حواسم را از باغی که پیش چشمم نمایان می شد جدا کرد. دیدن شماره اش، آن هم وقتی تازه از هم خداحافظی کرده بودیم، کمی عجیب بود.

ـ جانم علی؟

صدایش خش داشت.

ـ کجایی غوغا؟

ـ جلوی خونه.

ـ نرو داخل، باشه غوغا؟ همین الان دور بزن و یه جا توقف کن تا من برسم بهت.

گیج از نفهمیدن جمله اش، سرم را آرام تکان دادم. حقیقتا متوجه منظورش نشده بودم.

ـ چی شده علی؟ چرا؟

صدایش بلند شد، هیچ وقت سرم داد نزده بود و حالا، با صدای بسیار بلند و آشفته ای داشت فریاد می کشید.

ـ چرا نداره، دور بزن یه جا توقف کن تا برسم بهت.

قلبم تند زد، ترسیده بود! دستم را روی قلبم گذاشتم و قبل از این که حرفی بزنم، در خانه باغ باز شد، پرستار آذربانو با لباس هایی یک دست سیاه در چهارچوبش قرار گرفت و همین که خواست خارج شود و در را ببندد، ماشین من را دید، علی می گفت برگرد و من خیره ی پوشش تیره ی او، آرام و کم رمق زمزمه کردم.

ـ پرستار آذر بانو این جاست، من بعدا بهت زنگ می زنم.

لحظه ی آخر، قبل از قطع کردن تماس فقط شنیدم که داشت فریاد می کشید.

ـ لعنتی….غوغا؟ تند برو عماد!

یک پایم را از ماشین پایین گذاشتم و نگاه ترسیده ی دختر، روی صورت من چسبیده بود. در ماشین را آرام بستم و سعی کردم با خودم تکرار کنم نیازی به وحشت نیست. نگاهم از بالا تا پایین اسکنش کرد. سیاه… همه چیزش سیاه بود! آب دهانم را قورت دادم و به سمتش گام برداشتم. از در نیمه باز عبور کردم و با دیدن حیاط خالی از ماشین و سکوتی که انگار، یک مشت کلاغ در دلش صدا می کردند، یک چیزی در دلم فرو ریخت.

ـ بقیه کجان؟

در نیمه باز را بست، راه رفته را برگشت و به روی خودش هم نیاورد که داشت از خانه بیرون می رفت.

ـ سفرتون به خیر خانم، آقا کامیاب گفتن فردا میاین. نمی دونستیم…

چرخیدم، در چشم هایش خیره شدم و میان لحن متزلزش، باز هم پرسیدم.

ـ بقیه کجان؟

حرفش نصفه ماند، سرش پایین افتاد و دستانش را محکم درهم گره زد.

ـ عفو کنین خانم، نمی خوام قاصد بدخبر باشم.

حس کردم پایم لرزید، قاصد کدام خبر؟ بازویش را گرفته، محکم فشرده و صدایم را بالا بردم.

– بهت می گم بقیه کجان؟ چی شده؟

صورتش از درد درهم رفت و دستش را روی دستم گذاشت، من اما رهایش نکردم. ترسیده بودم و چیزی در معده ام می جوشید، قل قل می کرد و تا پشت دهانم بالا می آمد.

ـ خانم…

ـ حرف بزن!

با عجز گفتم و او، با بغض و کمی ترسیده از واکنش من، زمزمه کرد.

ـ دیشب، خبر دادن خواهرتون فوت شده، بهتون تسلیت می گم خانم. به محض شنیدن خبر، فشار آذرجون بالا رفت، ایشون و بردن بیمارستان و بقیه هم دنبال کارای دیگه افتادن. حال مادرتونم خیلی خوب نبود، عمتون گفتن ایشونم می برن بیمارستان، مردها فکر کنم رفتن دنبال کارای مراسم. خانم به خدا دوست نداشتم کلاغ شوم باشم براتون، آقا کامیاب گفتن خودتون برمی گردین می فهمین، نذاشت کسی خبر بده… خانم… خانم… خدا مرگم بده… خانم…

خواهرتون! باید یکی محکم در سرم می کوبیدم، آن قدر محکم که کنار آن نسبت صوری، دفن می شدم. دستم که از بازویش سر خورد، همان طور حرف زدنش را در پی گرفت و من بدون شنیدن درست و حسابی حرف هایش، به حرکت لب هایش زل زدم. زیر پایم اما، انگار گودالی کندند که خالی شد، دختر جوان ترسیده جلویم زانو زد و من بدون شنیدن صدایش، به سنگ های زیر پایم خیره شدم. سنگ ها صورتک پیدا کردند، ریشخندم کردند و چندتاییشان، اشک ریختند. خودم را توی هرسنگ دیدم و بی اهمیت به آشفتگی پرستار جوان، زل زدم به باغ. صدای جیغ دختری کوچک می آمد، دختر می دوید… می خندید و برادر و عمویش، دنبالش می کردند. بلند بلند می خواند “دویدم و دویدم… سر کوهی رسیدم”

چشمانم پر شد، زیر بزرگ ترین درخت باغ، باز هم دیدمشان. موهای دوگوشی دختر و پیراهن توری اش، باعث شده بود او را در بازی دزد و پلیسشان راه ندهند، دختر هم بی خیال دور درخت می چرخید، بالا و پایین می پرید و شعر می خواند “حمومک مورچه داره، دور و برش کوچه داره، جون تو خنده داره، بشین و پاشو خنده داره”

کف دستم به زمین چسبید، خیالم آن بچه ها را دنبال کرد، میان چرخ چرخشان صدای زنی بلند شد، از داخل خانه ی مقابلم” میعاد، میثاق…کامیاب، غوغا، زیر گنبد کبود شروع شدا” بازی متوقف شد، بچه ها دویدند و دخترک با صدای بلند و خنده، حین رفتن به سمت خانه خواند “یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، روبروی بچه ها، قصه گو نشسته بود، قصه گو قصه می گفت، از کتاب قصه ها، قصه های پرنشاط، قصه های آشنا، قصه ی باغ بزرگ، قصه ی گل قشنگ، قصه ی شیر و پلنگ، قصه ی موش زرنگ، آقای حکایتی اسم قصه گوی ماست، زیر گنبد کبود شهر خوب قصه هاست، زیر گنبد کبود شهر خوب قصه هاست”

صورتم سوخت، با ناباوری به مقابلم زل زدم. دختر جوان با گریه و ترس نگاهم می کرد، سیلی اش انگار من را به خودم آورده بود، از میان تمام روزهای کودکی که تنها غصه ام، زمین خوردن و بازی ندادن پسرها بود. با دست هایی لرزان ببخشید زمزمه کرد و با لمس گونه ام، گریه اش شدت گرفت.

ـ توروخدا یه چیزی بگین خانم، الان آقا کامیاب می رسه، زنگ زدم بهشون. قرصتون توی کیفتونه؟

قرصم؟ گیج تر از قبل، روز زمین نشسته و نگاهش کردم.

ـ هیچ وقت بازی نکرد.

اشک چشمانش لحظه ای بند آمد و شوکه نگاهم کرد. سرم را چرخاندم، صدای بازی هایمان میان درخت های این باغ پر بود، بچه ی شش ساله ی من اما، بازی نکرده بود. انگار چیزی داشت به جمجعه ی سرم فشار می آورد، دست چپم و قفسه ی سینه ام سنگین شده بودند و صدا آقای حکایتی، شبیه یک نوار خراب شده در گوشم پخش می شد.

ـ خانم؟

با گریه صدایم کرد، هنوز خیال کودکی هایم دور درخت باغ می چرخید. خواهرم مرده بود یعنی غنچه مرده بود؟ فرزندم؟ همانی که قبل از سفر، به مهدیار سپردمش و حتی برای اولین بار، با دست شکسته جایش را تمیز کردم؟ مگر من چندوقت نبودم؟ چندوقت نبودم که بچه ام مادرش را نداشته باشد و بمیرد؟

ـ غوغا خانم… توروخدا یه حرفی بزنین.

ـ”این بچه برای حماقت تو به این روز افتاد. اصلا شرمندگی می دونی چیه شاهین؟ بچمون…دخترمون…معلوله…می دونی چرا؟ چون پدرش هوس باز بود. چون به حقش قانع نبود. ازت متنفرم شاهین. متنفرم.”

این بار به جای صدای آقای حکایتی، صدای خودم بود. صدای خودم با یک شکم برآمده و اشک هایی که روی گونه ام سوار بودند. دکتر گفته بود فلج مغزی، معلولیت شدید و من، ترسیده بودم. صدای ضربه های محکم به در، باعث شد دختر جوان سریع بلند شود و من، حتی سر هم نچرخاندم. گردنم درد می کرد، درست شبیه سمت چپ بدنم و مغزی که انگار در جمجمعه ام، داشت حجیم می شد.

ـ کجاست؟ وای… غوغا…

او که با من قهر بود، او که می گفت نمی خواهد دیگر صدایم کند، حالا داشت صدایم می کرد و این یعنی، پرستار بیراه هم نگفته، غنچه مان خشک شده بود. دستش زیرچانه ام نشست و سرم را بلند کرد، آشفتگی در نی نی چشمانش سوسو می زد. کجا بود که انقدر سریع خودش را رسانده بود؟ لباس سیاهش… چشمانم را مات خود کرد و او، باز هم پر درد اسمم را روی لب راند.

ـ غوغا؟

ـ”همه تقصیرا رو ننداز گردن من غوغا، بچمون اگر مریضه به خاطر بی احتیاطی های توهم هست، حساسیت های مزخرفت، رعایت نکردن و لج کردنت با من سر غذا نخوردن و استرس قورت دادن، شد نتیجش یه دختر معلول… فقط من و مقصر این زندگی نکبت بار ندون. من تنهایی به این زندگی گند نزدم.” صدایش توی گوشم بود، به جای تمام غوغا گفتن های ترسیده ی کامیاب، صدایش زنگ می زد. جلویم ایستاده بود و با وقاحت می گفت نباید نسبت به کارهایش حساس می شدم. شاهین آن روز، شناختنی نبود.

ـ عزیزم؟ یه حرفی بزن.

“بدنش عفونت کرده شدید و غیرقابل کنترل، نمی دونم چقدر قراره دووم بیاره” مهدیار این جمله را گفته بود و من، گفته بودم مدت هاست دیگر منتظر معجزه نیستم. اما بودم! من منتظر معجزه بودم تا یک بار هم شده، دخترکم صدایم کند. هرچقدر هم می گفتم نبودم، خودش که می دانست بودم.

ـ غوغا!

ـ دست چپم تکون نمی خوره.

ترسیده و با صورتی بی رنگ نگاهم کرد و من، تازه داشتم هوشیار می شدم. علی گفته بود نرو، حتما از عماد شنیده بود چه شده و نمی خواست حالم بد شود، پرستار می گفت نمی خواهد قاصد بدخبر شوم و کامیاب، لباس سیاه تنش بود. حمومک مورچه داره… آقای هدایتی و هرچه رویای خوب در دهه ی شصت در ذهنم بغل کرده بودم، ریخته بود روی سنگ ریزه های زمین. کامیاب وحشت کرده بود.

ـ یا خدا!

علائم را می فهمیدم، کاملا بهشان آگاه بودم. چشمانم را نرم بستم و با دست راست، قفسه ی سینه ام را فشردم. دستان کامیاب سریع دورم حلقه زدند و من، حس کردم دلم می خواد بخوابم، ساعت ها و سال ها! آن قدر که وقتی بلند شدم، نه غنچه یادم بیاید و نه خودم را. صدای فریاد کامیاب داشت کمرنگ می شد و من، از آن همه فشار در سینه ام رها تر می شدم. لحظه ی آخر فقط توانستم صدایی را از بیرون از خانه بشنوم، صدای یک ترمز محکم و شدید.
رسیده بود!

من اما دیگر، تمام شده بودم.

“حمومک مورچه داره
دور و ورش کوچه داره
جون تو خنده داره
بشین و پاشو خنده داره
حالا اون دختره سر زنده که بازنده شده
یه چشش اشک و یه چشم دیگرش خنده شده
حالا مثل گل پرپر می مونه
حالا دیگه با غم دل می خونه”

*******************************************************************

 

– غوغا صدام رو می شنوی؟

می شنیدم اما، نای پلک زدن و جواب دادنی نداشتم، اگر می توانستم حرف بزنم اولین اقدامم، برداشتن آن جسم روی صورتم بود. جسمی که حس می کردم ماسک اکسیژن باشد و نمی دانستم چقدر تصورم درست است.

ـ چرا چشماش و باز نمی کنه؟ مگه نگفتی بهوش اومده؟

ـ به هوش اومده که منتقلش کردیم بخش، وگرنه باید فعلا توی بخش مراقبت های ویژه می موند، یکم گیجه، تأثیر داروهاش. اینم در نظر بگیر چهار روز تموم بیهوش بوده. نمی تونه الان پاشه برات ملق بزنه.

ـ حوصله ی شوخی ندارم سینا!

صدایشان گنگ شد، نا مفهوم و بدون معنا! تلاش کردم برای پلک زدن. نه از زمان چیزی درک می کردم و نه از آن چهارروزی که صدای غریبه بازگو کرده بود. تلاشم ختم شد به یک باریکه ی نور که در مردمک چشمانم مستقیم فرو رفتند و یک سوزش عجیب.

ـ غوغا، یه بار دیگه تلاش کن.

گرمایی را روی دستم حس کردم، کسی داشت دستم را فشار می داد. باز هم تلاش کردم و بازهم هجوم نور و عقب نشینی ام.

ـ برو پرده هارو بکش کامیاب.

گرمای دست از بین رفت، لحظه ای بعد باز هم تلاش کردم و این بار، توانستم در حد کمی بین پلک هایم فاصله ایجاد کنم، آن قدر کم که همه چیز را مات می دیدم و همین که پلک هایم فاصله گرفتند، اشک از گوشه شان راه گرفت. چهره ی مات کامیاب، اشک هایم را پاک کرد و یک شخص دیگر، سرش را جلو آورد.

ـ خوبی خانم غوغا؟

خوب؟ دهانم تکان نمی خورد، آن ماسک داشت اذیتم می کرد و اطراف دهانم را می سوزاند، بدنم بی حس بود و چشمانم هم، از گوشه اشان مرتب اشک می ریخت. با این حال آرام پلک زدم و او، با لبخندی سر تکان داد.

ـ تا چندساعت دیگه بهتر می شی، اثر داروهات یکم کمرنگ بشه می تونی بیش تر از دستات کار بکشی.
باز هم فقط یک پلک زدن کوتاه و بعد، بستن دوباره ی چشم هایم.

ـ چی رو نگاه می کنی کامیاب؟ برو خبر بده به خانوادت تا دق نکردن، به اون مجنون توی حیاطم بگو اگر خواست بیاد ببینتش.

ـ باز خوابید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫8 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا