رمان غرقاب پارت 25
ـ حتما خیلی قشنگن.
موهایم، زیبا بودند. مامان همیشه می گفت حجم موهایت، رنگشان و البته حالتی که داشتند را از خاله ی مرحومم به ارث برده ام. با این حال به جای جواب فقط سر پایین انداختم. دستش زیر چانه ام نشست. سرم را دوباره بلند کرد و با بی تابی عزیزی لب زد.
ـ دلم غوغاست از نداشتنت غوغا.
میان مردمک هایش، خودم را باختم. مگر می شد کسی این طور آدم را زیبا نگاه کند. انگار تصویرم در چشمان او، فرق داشت با تصویرم در تمام آیینه های شهر. همین مردی که قبل آمدنم اخم داشت و همین که بالای سرش رسیدم اخمش را داد دست هوایی که در کافه جریان داشت و جایش لبخند نشاند، همین مردی که از لحاظ جثه یک سروگردن از من بلند تر بود، همین مرد جذاب و خوش چهره….من را طوری نگاه می کرد که بیست و هفت سال بود، کسی شبیهش نگاهم نکرده بود.
ـ نداری من و؟
ـ دارمت؟
آب دهانم را قورت دادم. سرم را کج کردم و لب هایم لرزید.
ـ اگه نداشتی من این جا نبودم، انقدر نزدیک بهت…
ـ نزدیک تر از این می خوامت.
لب هایم خندیدند، درست میان مرکز مردمک های پر از بی تابی و شیطنت او.
ـ علی؟
جواب اعتراضم را با بوسیدن دستم داد، عقب کشید و نفس عمیقی بیرون فرستاد.
ـ جون دلش؟ بهرحال این رابطه باید اسم و رسمی پیدا بکنه یا نه؟
ـ زمان بده.
ـ فعلا شکلاتت و بخور تا یخ نکرده.
حواسم برگشت در کافه، از میان نت های باشکوه و دلبرانه ی صدای او، پشت میزی که نشسته بودم و به ماگ مقابلم. ماگ را بلند کردم و بعد از خوردن کمی از محتویاتش، با یادآوری بلیط…زیپ کیفم را باز کردم. قهوه اش را بدون شیرین کردن داشت می نوشید. بلیط را درآوردم و روی میز به طرفش هول دادم. ابرویی بالا انداخت و با برداشتنش، من را نگاه کرد.
ـ یه سفر کاری.
تاریخ و مقصد را چک کرد و این بار جدی شده، فنجان قهوه را روی میز قرار داد. نگاهش هنوز روی بلیط بود.
ـ با کی می ری؟
ـ تنها!
ابرویش باز بالا پرید. طور خاصی نگاهم کرد و پشتش را به صندلی چسباند. قیر نگاهش، انگار به دست و پایم چسبید و توان حرکتشان را سلب کرد. بلیط را روی میز خیلی آرام پرت کرد و همان طور خیره به من فنجان قهوه را دوباره برداشت.
ـ که این طور.
ـ از اون جنس مردهایی هستی که دوست ندارن دوست دخترشون تنهایی سفر کنن؟
اخم درهم کشید و فنجان قهوه را با صدا روی میز قرار داد.
ـ از اسم دوست دختر بدم میاد.
ـ پس چی بگم؟
قاطع و جدی، زل زد میان چشمانم و تأکیدی ادا کرد.
ـ بگو عزیزدلشون!
و من نفهمیدم چرا با همین یک کلمه، او عزیزدلم شد!
ـ خب؟
خب انصافش را باید قاضی می کرد که بعد آن کلمه ی کوبنده، من چه چیزی برای گفتن داشتم جز یک نگاه نرم که حس می کردم درونش ناز غوطه می خورد؟
ـ تو زندگی من، بسته به شغلم، سفرهای زیادی برام پیش میاد.
ـ چقدر خوب!
مسخره ام می کرد؟ لحنش، به آدم های راضی شباهتی نداشت. حالت چهره اش، جدی بودنش و آن دقتی که در برابر حرف هایم از خود نشان می داد، هیچ کدام به شوخی شباهتی نداشتند. سرم را کج کردم، حس کردم چشمانش ازاین حرکتم جمع شدند و لبخندی بینشان نشست.
ـو خیلی از این سفرها رو، تنهایی می رم.
ـمی خوای به چی برسی خانم غوغا؟
خانم غوغا؟ چقدر این لحنش را دوست داشتم، آن قدر که به لبخند آرامم عمق بدهم و دستانم را روی میز درهم گره بزنم. شبیه تمام دخترکانی که توسط معشوق ستایش می شوند. نازشان را می کشند و قلبشان پشت واژه ها سر می خورد.
ـ به این که هربار خبر سفرم و شنیدی، اخم نکن آقای علی!
اخمش از هم باز شد، لبخندش حالا علاوه بر چشمان، روی صورتش هم تأثیر عمیقی گذاشته بود. با محبت سرش را جلو کشید و زمزمه کرد.
ـ آخ غوغا، شبیه عسل شیرینی برام، هم این نوع حرف زدنت و هم این گردن کج شده ی از سر نازت. فقط بترس از روزی که من شبیه یه خرس به این کندوی عسل حمله کنم.
مردمک هایم دیگر بیش از این تاب گشاد شدن نداشتند، این بی تابی رخنه کرده در حرفش انگار نامرئی وار، از داخل وجود او به وجود من هم انتقال پیدا کرد. با یک خنده ی کوتاه سرم را عقب بردم، با دست شالم را مرتب کردم و از شیرینی عسلی که گفت، کامم را شیرین کردم.
ـ یکم خجالت بکش لطفا.
ـ تو شیرینی من خجالت بکشم؟
در جواب پس دادن، آن قدری ماهر بود که نتوانم به مقابله اش بنشینم. تنها با همان لبخند سر تکان دادم و او نفس عمیقی کشید.
ـ پرسیدی از اونام که خوشم نمیاد بری سفر؟ جوابش واضحه خانم زیبا، بله…من خوشم نمیاد تنهایی بری سفر.
خواستم حرفی بزنم که کف دستش را مقابلم گرفت به معنای اجازه بده، لب هایم روی هم چفت شدند و او هردو دستش را روی میز گذاشت. حالت جدی ای به خودش گرفت و لب زد.
ـ نه از سر تعصب و محدود کردن، اون قدر عاقلی غوغا…اون قدر محکم و استوار به نظر میای که کم ترین ترسم تنها فرستادنت باشه اما….
ـ اما؟
چندثانیه مکث کرد، وقتی با هردو چشمش، جزء به جزء صورتم را می کاوید، قلبم را شبیه باران برخورد کرده به شیشه به سرخوردن و سقوط، محکوم کرد.
ـدلم برات تنگ می شه!
ریه هایم از اکسیژن آن قدری پر شدند که دیگر انگار نمی توانستند حجم اکسیژن هارا تاب بیاورند. نفسم با شدت از سینه ام بیرون ریخت و او، با همان آرامی ادامه داد.
ـ دلم می خواد همش جلوی چشمم باشی، هروقت بخوام ببینمت…خودت و، چشمات و، این موهای فرق وسط باز شده ی بیرون زده از شالت و، بیش تر از چندتا کوچه و خیابون دلم نمی خواد ازم دور باشی. می خوام اراده که کردم ببینمت، وسط چشمات زل بزنم و بگم….
لطافت این حرف ها، با این لحن مردانه ی محکم جور در نمی آمد اما، نمی شد اعتراف نکرد که من بعد شنیدنشان از زمین و زمان غافل شده بودم. انگار فقط خودم را می دیدم روی یک تکه ابر و اویی که مقابلم ایستاده بود.
ـ بگی؟
ـ بگم دوست دارم!
دیگر نه صدای باران بود، نه صدای دیگر مشتریان کافه…اصلا دیگر صدایی نبود. هیچ چیزی نبود. هیچ چیزی جز او…انگار تنها بودنی که به فعلیت رسیده و کنارم وجود داشت خود این مرد با چشم هایی تیره، ته ریشی محو، موهایی پرپشت و حالت دار و ابروهایی گره خورده بودند. مردی که بعد زمزمه ی این جمله، دستم را گرفته، فشرده و میان مشتش پنهان کرده بود. من حس می کردم چیزی که بین مشت او پنهان است، دستان کوچک من نبود…بلکه قلبم بود. قلبی که هوشمندانه آن را تحت تصرف خودش درآورده بود.
ـ این خیلی ناجوانمردانست.
ـ چی عزیز دلم؟
ـ تو می دونی زنا از راه گوش عاشق می شن. می دونی و زیبا حرف می زنی علی. اون قدر که سخت می شه به احساست تکیه نکرد.
ـ من می دونم زنا از راه گوش عاشق می شن اما….
دیگر نپرسیدم اما چه، چون خودش حجت را تمام کرد.
ـ اما من می خوام تورو از راه خودم عاشق کنم!
ظاهرا راه او، راه سبزی بود.
**********************************************************
از کافه که بیرون زدیم، باران همچنان می بارید. از شدتش کم شده بود اما همچنان می شد حسش کرد. تمام غم هایم قبل ورود به کافه، توسط تک به تک جملاتش آب شده بودند. شبیه ی بستنی در معرض گرما.خواست تا کنار ماشین همراهی ام کند که با یک تصمیم ناگهانی، به طرفش چرخیدم. باید بعد از این، روزهایی که قرار بود هم را ببینیم بدون ماشین در شهر تردد می کردم. دلم می خواست تا آخرین لحظه همراه خودش باشم.
ـ با ماشین تو بریم.
ـ ماشینت چی پس عزیزم؟
ـ مهم نیست. بعدا می گم کسی بیاد سراغش…
از پیشنهادم ناراضی هم نبود، در ماشینش را باز کرد و بعد از این که سوار شدم خودش هم دور زد و نشست. قبل از حرکت، کتش را از تن خارج و روی صندلی عقب انداخت و با دست کشیدن بین موهای مرطوب از قطرات بارانش، استارت زد.
ـ می ری خونه عزیزم؟
هربار عزیزم که می گفت، میل به لبخند زدن درونم به وجود می آمد، هزاران بار عزیزم را از زبان شاهین شنیده بودم، هزاران بار و در هزاران جای متفاوت…باز هم اما بکر بودن تلفظ کلماتش، برای قلب من یک تصاعد غیر منتظره به وجود می آورد. سرم را به تأیید تکان دادم و با روشن کردن پخش اتوموبیلش از شیشه ی بخار گرفته به بیرون خیره شدم.
ـ مردم حتی توی بارونم، راحت توی خیابون قدم می زنن و خرید می کنن.
ـ تا حالا تجربش نکردی؟
چرخیدم و به نیم رخش زل زدم.
ـ نه، از خیس شدن بدم میاد.
لبخندی زد، نگاهم نکرد و حواسش پرت راننده ای بود که می خواست به زور هم شده سبقت بگیرد، راه را برایش باز کرد و برایم جالب بود که به هیچ عنوان نه عصبانی شد و نه دشنامی سمت راننده سرازیر کرد.
ـ با خودم تجربش می کنی.
ـ وای نه!
ـ وقتی توی سرما و بارون می ری خرید، مغازه به مغازه می چرخی تا چیزی که می خوای پیدا کنی و بعدش، با دستای کرخت شده و پاهایی که بوت و جورابم از یخ کردنش جلوگیری نکردن برمی گردی خونه، می چسبی به سیستم گرمایشی و یه چایی داغ می خوری، با ذوق به خریدات زل می زنی و شامتم، یه غذای حاضری سبکه که از بیرون خریدی و آوردی یکی از لذت بخش ترین لحظات زندگی رو تجربه می کنی.
چیزی که می گفت، برایم عجیب بود. تجربه اش را نداشتم. همچین لذت های کوچکی برای من و زندگی ام بیش تر شبیه رویا بود. شبیه رویایی دور از سرزمینی مخفی!
ـ عجیبه!
ـ کجاش؟
شانه هایم را بالا انداختم. بلاتکلیف به نظر می رسیدم و تا حد زیادی میان موج اطرافم شناور.
ـ این که آدما از خیس شدن و سرما هم لذت ببرن.
ـ یادت می دم از چیزای عجیب لذت ببری.
با اطمینان خاطر به نیم رخ جدی اش زل زدم، سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و میان صدای برف پاک کن، موسیقی کم صدا و بوق راننده هایی که به گوش می رسید یک دل سیر تماشایش کردم. تماشا کردن آدمی که میان دستانش معجزه داشت، میان نگاهش شگفتی، میان لبخندش…عشق. تا خود خانه نگاهش کردم، به رانندگی آرامش، خونسردی اش، لبخندهایی که میان صورت جدی اش گاهی برای من نقش می زد و دست آخر…به دستی که هرزگاهی روی دستان یخ کرده ی من می نشست و توانمند، نوازشی بکر به
پوستم هدیه می داد. ماشین را که نگه داشت از آن حالت پر از آرامش بیرون آمدم. از ماشین که پیاده می شدم و او که می رفت، باز من می ماندم و غم ها و مشکلات! صاف روی صندلی ام نشستم و بعد نیم نگاهی به در بسته ی بزرگ خانه باغ، زمزمه کردم.
ـ مرسی.
دستم روی دستگیره نشست برای پیاده شدن و صدایش مانعم شد.
ـ غوغا؟
آرام چرخیدم، چرخیدنم اما همزمان شد با کشیده شدنم به طرف او و بعد، پیدایش یک اتفاق پیش بینی نشده، انگار…درست وسط لب هایم، یک مشت احساس بی پدر و مادر تاختند. بی رحمانه، ناجوانمردانه…به همان اندازه اما…عاشقانه!
جهان ایستاده بود، جایی میان لب های من، جایی میان حرارت بوسه ی او، جایی میان دستی که پشت گردنم چسبیده و با انگشتانش، عصب هایم را نوازش می کرد و شاید جایی بین چشمان ناباور و بسته شده ی من!
عقب که کشید، نه نفس منی که همراهی اش هم نکرده بودم و منگ و گیج، فقط مبهوتش بودم بالا می آمد و نه اویی که چشمانش برق داشتند. دستش را از پشت گردنم جدا نکرد و به جایش با دست دیگر، گوشه ی لبم را، آرام لمس کرد.
ـ اگه انجامش نمی دادم، حسرتش به دلم می موند.
نمی فهمیدمش، هنوز میان آن حسی که نزدیک به محل نوازش دستانش روییده بود دچار بودم. اولین بار نبود اما….حاضر بودم قسم بخورم از اولین بار و بارهای بعدی که قبل ترها تجربه کرده بودم، بکر تر و لطیف تر بود.
ـبعضی کارها هستند، اگه اون لحظه که دلت می خواد انجامشون ندی، بعدها هزاربارم بهشون برسی باز حسرت اون لحظه توی جونت می شینه.
سرش جلوتر آمد، میان چشمانش دنبال خودم می گشتم. چرا قلبم شبیه نوجوان های تازه به بلوغ رسیده تند و محکم می زد؟ چرا اسیر یک وحشت و لذت توامان شده بودم؟ اصلا چرا دستش را از پشت گردنم برنمی داشت و چشمانش بی هیچ پشیمانی ای، انقدر برق می زد.
ـحسرت بوسیدت داشت دیوونم می کرد.
ـ تند رفتی!
با صدای خش دارم نجوا کردم و او، تک خند مردانه ای زد.
ـ تند و که تو داشتی می رفتی با اون مرسی و پیاده شدن سریعت. خداحافظی با یه آدم که دلش پیشته یکم باید فرق داشته باشه یا نه؟
حتی ذره ای بابت این اتفاق پشیمان نبود، خنده ام گرفت و بروزش ندادم. دلم می خواست پیاده شوم، در خانه باغ را باز کنم و بعد وارد شدن و بسته شدنش پشت سرم، تا خود خانه دست روی لب گذاشته و به احساس آن لحظه ام فکر کنم. احساسی که فکر می کردم مرده و حالا، حی و زنده…مقابلم قد علم کرده بود. چشمانش را رصد کردم و لب زدم.
ـ این خداحافظی…
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم و خودش ادامه اش داد. طوری که دلش می خواست.
ـ این خداحافظی تمام چیزی بود که توی مسیر بهش فکر می کردم.
حرفم را قورت دادم، نگاهش کردم و تب نگاهش، به جانم سرایت کرد. سرم را کج کردم، تکیه دادم به دستی که صورتم را دربرگرفته بود و با چشمانی بسته زمزمه کردم.
ـبعضیا یه طوری خداحافظی می کنن که به آدم اطمینان می دن دیدار دوباره ای هست.
ـ مثل من!
چشم باز کرده، نگاهش کردم. میان تمام حس هایم شنا کردم تا برسم به جزیره ای که او با یک پرچم درونش انتظارم را می کشید. من رویا می خواستم. خسته و کلافه از تمام این واقعیت های تلخ این روزهایم، دلم زندگی در میان رویا می خواست. رنگی، شاد، شیرین…
ـ مثل تو!
با محبت عمیق ادغام شده با اخم نوک انگشتش را روی ابرویم کشید.
ـ این بغض چیه توی گلوت چسبیده و خط می کشه روی تموم من؟
من شش سال بود با بغض حرف می زدم، با ترس، با درماندگی و بالاخره…یکی از ناکجا آباد پیدایش شده و بغضم را فهمیده بود. من چه شاد بودم و چه غمگین، عادت داشتم به بغضی که نه پایین می رفت و نه بالا می آمد.
ـ تو هم فهمیدیش؟
ـ غوغا؟
ـ آخه هیچ کس نمی فهمیدش.
مظلومانه گفتم، اخمش غلظت گرفت، کف دستم را بالا آورد، روی خطوط عمرم را با لب هایش پیوند زد و زمزمه کرد.
ـحاج خانم می گه، دوست داشتن نشونه داره. هروقت دیدی خط نگاه یه نفر و خوندی، صداش و شنیدی و تونستی تک به تک درداش و بفهمی، هروقت تونستی یه طوری نگاهش کنی که نگاه هیچ کس دیگه به چشمش نیاد یا هروقت تونستی بخندونیش یعنی واقعا عاشقی.
میان همان بغض لبخند زدم، حاج خانمش را دوست داشتم.
ـ مامانت و بابات عاشق بودن؟
لبش را این بار چسباند روی رگم، دست من داشت میان سنگینی حس های زیبایش، فلج می شد. باید دستم را تمام امشب بو می کردم.
ـ حاج خانوم می گه آقاجونم همیشه می تونست بخندونتش. حتی وقتی دلش از غصه گرفته بود.
لبخندم عمق و چشمانم رطوبت گرفت.
ـ بلدی من و بخندونی؟
او هم لبخند زد، دستم را فشرد و سرش را که جلو آورد فوت کرد روی صورتم. چشمانم بسته شد، با لبخند هم بسته شد و همین بسته شدن به او مجوز داد به شکل سیاست مدارانه ای پیشانی ام را ببوسد و عقب بکشد.
ـ من بلدم چشمات و ببندم، ببوسمت و زیر گوشت بگم چقدر برام مهمی دختره ی خنگ! اون وقت می تونی لبخند بزنی؟
ـ اگه خنگش و نگی…شاید.
محبت، سرریز کرد از کاسه ی چشمش.
ـ نمی شه نگم، آخه اگه خنگ نبودی که می فهمیدی چقدر دلم می خواد الان بپیچمت لای نون و گازت بزنم!
خنده ام شدت گرفت و او راضی، نگاهم کرده و عقب کشید. با همان لبخند سرم را به طرف خانه چرخاندم و لب زدم.
ـ واقعا دیگه خداحافظ!
در را باز کردم، دوباره صدایم کرد و من کوتاه چرخیدم، دستش از آرنج روی فرمان بود و نگاهش پیوند خورده به جان من!
ـ نگاهت و می خواستم، برو به سلامت!
لبخندم باز آمد و شبیه یک سنجاقک سربه هوا روی لب هایم نشست. آرام پیاده شدم. ایستاد تا داخل شوم و بعد از بسته شدن در، صدای حرکت ماشینش را شنیدم. تکیه زدم به در، دست روی لب هایم گذاشتم و سرم را به سمت آسمان بلند کردم. باور نداشتم هنوز من را یادش باشد. فرستادن این مرد در زندگی ام اما، نشان می داد آن قدرها هم فراموشم نکرده. نمی دانم چقدر آن جا ایستادم اما بی حسی صورتم از سرما، نشان می داد ثانیه ها و دقیقه های زیادی به حس آن لحظه فکر کرده بودم. با قدم هایی آرام خودم را به
هر چند روز پارت میزارید
عااااااااااااالیه.. ولی یه حسی بهم میگه ارامش قبل طوفانه…
پارت بعدی رو بذارین لطفاااا . شوق داریم ادامشو بخونیم .مرسی
رمان بسیار زیبا و قشنگی هستش
مرسییییی از این رمان قشنگتون . و امیدوارم زود به زود پارت ها گذاشته بشه ممنون