رمان عود|نوشته شیداشفق
نه
صدای “نه” ای که از گلویش خارج نشده خفه شده بود را هنوز هم میتوانست در آن سکوت
وحشتناک اتاق تاریکی که زندانی بود، بشنود. در تمام مدتی که به تخمین خودش سه روزی
میشد تمام زندگی اش را از آن زمانی که به خاطر داشت تا لحظه ای که دزدیده شده بود مرور
کرده و به جایی نرسیده بود!
او که با کسی دشمنی نداشت، او که هیچ کاره خطایی انجام نداده بود، حتی دوست پسر یا
معشوقۀ سابقی نداشت که با وی مشکل داشته باشد و بخواهد او را اختطاف کند.
چیزی که بیشتر گیچش میکرد این بود که نمیدانست دذدیده شده یا اختطاف اش کردند!؟
او یک مهاجر فارسی زبان بود که مدت پنج سال یک زندگی آرام و بسیار بی دردسری را دراروپا سپری کرده بود و بنابر استعدادی که در یاد گرفتن زبان های جدید داشت معلم زبان انگلیسی و اسپانیایی برای مهاجرین جدید شده بود. در آمد آنچنانی نداشت ولی در رفاه زندگی میکرد و دوستان نه زیاد و نه کمی نیز داشت ولی با هیچ کسی آنچنان صمیمی نبود که بخواهد از گذشته اش برایش بگوید، هرچند با آن چندین بار حلاجی که از گذشته ای نموده بود باز هم چیزی نیافته بود که باعث چنین اتفاقی شود.
او از طرف خانواده اش رانده شده بود و با یک پرواز مستقیم خودش را به اروپا رسانده و
پناهنده شده بود و پنچ سال بود هیچ خبری از خانواده اش نداشت و احساس می نمود که
همین حالت درمورد خانواده اش صدق میکند!
تمام مدت در اتاقک آهنی متحرکی بود که احتمال میداد واگن یک وسیله مسافر کشی باشد و
طول و عرض اتاقک را توانسته بود از نور کمی که بعضی وقت ها از سوراخ های آن وارد میشد
تشخیص دهد. دست و پاهایش بسته بود و فقط زمانی که برایش غذا میدادند که هیچ
نمیدانست حلالست یا حرام ولی از مجبوریت اینکه روزی یک وعده همان غذایش بود برای
زنده ماندن به آن احتیاج داشت؛ میخوردش، دست هایش برای مدتی تقریبا ده دقیقه باز
میشدند و دوباره بسته بودند.
زمانیکه بازم صدای صحبت و البته بیشتر به مشاجرۀ چندین مرد را از نزدیکی اش شنید آهی از ته دل کشید و به شانس بدش لعنت فرستاد، دیگر کاملا مطمئن بود که به دست عرب ها
افتاده است و حدس هایی میزد که با باز شدن ناگهانی پارچۀ دور چشمش مطمئن شد.
به زور میتوانست روی پاهایش به ایستد و هنوز کمی حالت خمیده گی داشت و چشمانش