رمان عاشقتم دیونه جلد دوم قسمت 2
عصبانی فاطیما رو پس زدم و گفتم :
-ولم کن اینو ادبش کنم میمون، مرده شور خودتو عشقتو ببرن نکبت.
موهاشو انداخت پشت گوششو گفت :
-مرده شور خاندانتونو مخصوصا مادر…
هنوز حرفشو کامل نگفته بود، فاطیما ولم کرد و گفت :
-حلالت بزن نرمش کن.
منم که خدا بخواد از این غیرتی های وحشی دیگه نگاه نکردم کجام، رفتم سمتشو موهاشو دور دستم گرفتم و محکم کشیدم، اونم مات و مبهوت از این برخورد فیزیکی من فقط با چشمای درشت شده نگاهم کرد،همه چی رفت رو حرکت آهسته ؛ هرسه متعجب به تعداد انبوه موهایی که توی دستم جمع شده بود خیره شدیم.
_خدایا بازم معجزه، چه ضربه دستی !
فاطیما با تعجب آب دهنشو قورت داد و گفت :
_همه موهاش کنده شد!
دختره بهت زده دستشو برد زیر شال کوتاهشو گفت :
-اکستیشنم، هنوز یک ساعت نشده بود…
هعی، میگن عصبانیت یه لحظه است پشیمونیش یک عمر دروغ نگفتن ای کاش به عقب برمیگشتم و عوض کشیدن موهاش با لگد میزدم تو طحالش؛
دختره با گریه گفت :
-ببین چیکار کردی؟ میکشمت.
دیگه دعوا داشت جدی میشد البته جدی بود ولی داشت بدتر میشد مخصوصا وقتی که موهای من واقعی بودو دردشم واقعی تر، فاطیما اومد وسطمون و به دختره گفت :
-بسه دیگه،… هووش ول کن خواهرمو.
با این حرفش احساساتی شدم بهش نگاه کردم و لبخند زنان گفتم :
_مرسی.
خندید و گفت :
-خواهش میکنم.
تو حال و هوا بودیم که دختره همچین زد تو گوش فاطیما صداش تا دومتر اونطرف تر رفت ، بعدش به سمت ماشینش دوید و گفت :
-حیف قرار دارم وگرنه مادرتونو به عزاتون میشوندم .
فاطیما دستشو گذاشت رو لوپش و هیچی نگفت . با اخم داد زدم :
-وایستا روانی ؛ میزنی در میری؟
تا ماشین ایستاد ترسیده گفتم :
-نه داداش حله برو برو.
ماشین از پارکینگ خارج شد
فاطیما با دست زد پس سرم وگفت :
-ترسو، من بخاطر تو کتک خوردم بعد تو به این سادگی میزاری بره؟
دستمو گذاشتم پشت گردنم و گفتم :
-میموند کار به جاهای باریک کشیده میشد.
فاطیما جایی که دختره سیلی زده بودو با دستش لمس کردوگفت :
-مثله آدم راه برو تو ام میبینی مردم اعصاب ندارن سریع فوش میدن.
-تو منو هول ندی حله، ماهم به چه کسایی برخورد میکنیم،همه اعصاب ندار.
سوار ماشین شدیم، فاطیما تو آینه نگاه کرد و گفت :
_قرمز شده؟
با ترحم گفتم:
_آره ، بیا بوسش کنم خوب شه.
نگاه عصبانی بهم انداخت که فهمیدم ساکت باشم بهتره، اصلاً شاعر میگه سکوت میکنم که این سکوت منطقی تره!
با فاطیما خداحافظی کردم و وارد خونه شدم بی حوصله کیفمو روی زمین کشیدم و با رسیدن به اولین مبل شوتش کردم یه گوشه و نشستم، مامان و بابا هم که طبق معمول رفته بودن دکتر
#پارت21
-یه بار نشد بیاییم خونه و اینا باشن.
رفتم توی آشپزخونه و برای خودم چایی ریختم و مشغول خوردن شدم، باید برای فردا خودمو آماده میکردم، با یاد آوری اون دختره که باهاش دعوام شد عصبانی دستمو روی اپن کوبیدم، کاش اونجایی که بهم میگفت عشقم تیکه تیکه اتون میکنه میگفتم کدوم بدبختی عشق تو شده کچل ایکبیری، یا همون موقع که ماشینش ایستاد میرفتم جلو و میگفتم هااا چیه؟ خیلی شاخ میشد!یا جای اینکه جوابشو بدم وارد برخورد فیزیکی میشدم، ای خدا چرا جوابشو اینجوری ندادم، فقط دوست دارم یه بار دیگه ببینمش، اونموقع همه اینا رو بهش میگم،
توی فکر و خیال بودم که صدای در اومد بابا در خونه رو باز کرد و وارد شد.
رفتم پیششون و سریع گفتم :
-سلام کجا بودید؟
بابا جواب سلاممو داد و مامانم پشت سرش اومد تو.
بابا :رفته بودیم دکتر،سر راه رفتیم میدون تره بار یکم خریدم کردیم .
مامان :دیانا یه چایی بزار تا من لباسامو عوض کنم.
چایی رو درست کردم و ریختم تو استکان و بردم، بابا متفکر به قالی خیره شده بود و چیزی نمیگفت، یهو خودمو انداختم کنارش روی مبل و گفتم :
-چیه؟ تو فکری رسولی جون .
بابا خندید و چیزی نگفت، از روی عسلی کارت دعوت عروسی فاطیما رو برداشتم و گفتم :
-فردا شب عروسی فاطیماست، خانوادگی باید بریم.
بابا کارت عروسی رو ازم گرفت و گفت:
-مبارکشون باشه، تو و مادرت برید من نمیتونم شب اینجا رو ول کنم بیام.
تا خواستم حرف بزنم مامان گفت:
-آره پدرت راست میگه از طرف ما تشکر کن و تبریک بگو، منم نمیتونم با این وضعیتم بیام.
دیگه آدم به خودش که نه باس دروغ بگه از نیومدن مامان بابا خوشحال نشدم ولی خوب ناراحتم نشدم، چون نیست عروسی مختلط بود، بابا هم که قربونش برم تعصبی منم که کانون دید دیگه کلاهم پس معرکه بود، البته بابا به روم نمی اورد فقط میفهمیدم از این کارا خوشش نمیاد؛خودمو بی تفاوت گرفتم و گفتم :
-آها، باشه.
*************************
دامن لباسمو گرفتم و رفتم بیرون تالار با الهام جلوی در ایستادیم و شروع به کل کشیدن کردیم، انقدر شلوغ شده بود که نگو، ولی من هنوز به این اعتقاد داشتم که خیلی خزه
لباس ساقدوشا مثله هم باشه!
اشکان از ماشین پیاده شد و در ماشینو برای فاطیما باز کرد، دست فاطیما رو گرفت منو الهام رفتیم پشت سرشون و الهام شروع به گل ریختن رو سر عروسو داماد کرد، منم یه سبد نقل و شکلات دستم بود و از همون بغل مغلا محکم پرت میکردم تو صورت دخترای فامیل، خیلی حال میداد اصلاً حس می کردم پشت تیر بار نشستم.دوتا ساقدوشای اشکانم کنار ما پشت سر اشکان ایستاده بودن و دست میزدن، به روبه رو خیره شدم و مشغول نقل پاشیدن شدم، اشکان و فاطیما رو تا رسیدن به جایگاه عروسو داماد اسکورت کردیم و بعدش منو الهام اون بغل وایستادیم، ساقدوشای اشکانم همون کنار ایستادن، هیچ تلاشی برای نگاه کردنشون نکردم، چون فیلم عروسی فاطیما خراب میشد، تازه توی فیلمم میفتاد آبروم میرفت، همونطور که تو فکر بودم متوجه بال بال زدن الهام کنارم شدم، با آرنج زدم تو پهلوش و گفتم :
-آدم باش الهام تو شوهر داری.
الهام با خنده گفت :
-دارم برای شوهرم دست تکون میدم دیگه دیوونه .
به روبه رو نگاه کردم و چشمم به حامی شوهر الهام افتاد، با خنده گفتم :
-عه، شوهر الهام.
سرمو تکون دادم و گفتم :
-احوال شما.
هنوز حامی داشت حال و احوال میکرد یهو چشمم به ساق دوش کناریش افتاد، رادین بود! با دیدن رادین به اولین چیزی که فکر کردم این بود :
رادین اینجا رادین اونجا رادین همه جا، یه کت و شلوار مشکی با یک پاپیون مشکی دور یقه اش پوشیده بود تا به حال درست وحسابی با کت و شلوار ندیده بودمش، چقدر بهش….
با کوبیده شدن دست الهام به شونه ام از فکر در اومدم، با اخم نگاهش کردم و گفتم :
-دستم کنده شدا.
با خنده چشمکی زدو و گفت :
-خوردی پسر مردمو.
با فهمیدن اینکه چقدر ضایع نگاه میکردم، خون توی صورتم دوید و ترسیده گفتم :
-خیلی تابلو نگاه کردم؟ اصلاً حواسم نبود.
با خنده مشغول دست زدن شد و گفت :
-تموم شد خوردیش دیگه
بیچاره شدم رفت، خداکنه توی فیلم نیفتاده باشه، چه غلطی کردم، چقدر هوا گرمه.
الهام با خنده بیشتری گفت :
-اِ؟ نه بابا، اونم که داره تورو میخوره، خدایا شکرت مثله اینکه میخوای این دیانای خل مارو هم سرو سامون بدی.
از حرفش دلم یه جوری شد،یه ندایی ته دلم گفت آخ جون اونم داره منو نگاه میکنه، اما با چهره جدی برگشتم سمت الهام و گفتم :
-کم چرت بگو، هنوز داره نگاه میکنه؟
با خنده گفت :
-نه دیگه اون مثله تو ضایع نیست، نامحسوس دید میزنه.
کلافه گفتم :
-ولش کن، مهم نیست.
الهام با لبخند چیزی گفت که صداشو نشنیدم، فاطیماو اشکان بلند شدن تا برقصن دی جی از پشت میکروفون گفت :
-تشویق کنید این دوتا پرنده عاشقو.
فاطیما با حالت قشنگی به چهره اشکان نگاه کرد و دو نفری مشغول رقص شدن، سنگینی نگاه خیلی ها رو احساس می کردم،خیلی استرس
#پارت22
داشتم اما برخلاف درونم چهره مو ریلکس گرفتم وبه فاطیما و اشکان زل زدم، حین تماشا کردن اونا چشمم ناخودآگاه دوباره به رادین خورد، داشت بهم نگاه میکرد، پوزخند کنترل شده ای زدم و نگاهمو ازش گرفتم و به رقصیدن هنرمندانه فاطیما دادم، برای دیدن عکس العملش بلافاصله نگاه گذرایی بهش انداختم و دیدم هنوز داره به صورتم نگاه میکنه ، چون متوجه نگاهم شد توقع داشتم پوزخندمو تلافی کنه، اما اون با چهره بیخیال و نگاه بیخیال تر نفس آسوده ای کشید و ابرویی بالا انداخت، نگاهشو ازم گرفت و رفت اونطرف .
گیج شده به اطراف نگاه کردم،
رقص فاطیما تموم شده بود و من تو عالم هپروت بودم، دی جی یه چیزایی گفت و من بی توجه به حرفاش به حامی و رادین که دو طرف اشکان ایستاده بودن نگاه کردم، الهام دستمو گرفت و گفت :
-دیانا بیا دیگه.
منو الهامم رفتیم دو طرف فاطیما، یهو به خودم اومدم دیدم دی جی داره میگه:
_رقص ساق دوشای عروسو دامادو میبینیم.
متعجب به الهام نگاه کردم، تا خواستم بفهمم چیشده، الهام رفت وسطو جلوی حامی ایستاد، منم ناچار به فاطیما که انگار کل التماسای دنیا رو تو چشماش ریخته بود نگاه کردم و با صورت صد درصد قرمز شده جلو رفتم و مقابل رادین ایستادم، الهام آروم گفت :
-یهویی شد، هرکاری من میکنم تو هم انجام بده.
هیچی نگفتم حتی اعتراضم نکردم فکر کنم لال شده بودم،فشارم افتاده بود و سردم شده بود ، رقصیدن با رادین؟ نه محاله.
آهنگ شروع شد و صدای دست و جیغ همه رفت بالا، اصلاً نمیتونستم سرمو بالا بگیرم فقط زیر چشمی حرکات الهامو دید میزدم و مثله اون میرقصیدم، حامی و رادین هماهنگ و خیلی سنگین مقابل ما فقط دست و بشکن میزدن الهام که نه ولی فکر کنم فقط من داشتم اون وسط پر پر میزدم، حامی و رادین جاشونو با ما عوض کردن و با آهنگ همراه شدن ولی من اصلا نگاه نمی کردمو فقط سرمو انداخته بودم پایین ، آخرای آهنگ درست وقتی همه چی داشت خوب پیش میرفت و استرس منم کم تر شده بود الهام رفت عقب و دستشو برد جلوی حامی منم مثله اون همینکارو کردم،
حامی دست الهامو گرفت و کشید رادین با دیدن حرکت اونا مکث کوتاهی کرد خاک برسرم تا خواستم دستمو بیارم پایین و خودمو بزنم اون راه یهو دست منم کشیده شد الهام به طرز جالبی چرخید و رفت عقب ولی من تعادلمو وحشتناک از دست دادم رادین تا متوجه این حالتم شد دستمو محکم گرفت و ول نکرد همون لحظه صورتم نزدیک صورتش قرار گرفت و باهم چشم تو چشم شدیم، نفسای تند تند من و نگاه آروم اون ضربان قلبمو به هزار رسونده بود، نگاهشو توی تمام اجزای صورتم چرخوند، از شدت استرس، حرص، عصبانیت نمیدونم هرچی ،سریع نگاهمو ازش گرفتم و خودمو کشیدم عقب، الهام و حامی با دیدن ما سریع کنار هم رفتن و دست همو گرفتن. ومثل ما روبه جمعیت ایستادن ، چهار نفری به سمت جمعیت چرخیدیم و دست زدیم و از هم جدا شدیم، پر استرس از پله ها پایین رفتم و خودمو به اولین صندلی رسوندم و نشستم، الهام اومد کنارمو با ذوق گفت:
-عالی بود، فقط آخرش یکم داشت خراب میشد که ماست مالی کردیم،اونم جالب شد.
بی توجه به حرفای الهام به دستم نگاه کردم نکنه اینا همش خواب باشه؟ به خوابمم نمیدیدم که با رادین نای نای کنم ،الهام دستشو گذاشت زیر چونه ام و سرمو گرفت بالا :
-ببینمت، چرا انقدر رنگت پریده؟
خیلی فشار روم بود اصلا شرایط موجود برام قابل فهم نبود،تو دلم گفتم :اصلاً به جهنم همه چیو به الهام میگم اون منطقی تره، با صدای گرفته گفتم :
_الهام میخوام یه چیزی بهت بگم فقط مسخره ام نکنی بگی فاز برداشتم و از این حرفا من اینو به فاطیما هم نگفتم، الهام من خیلی درد دارم، اینو فقط به تو میگم، دیگه کم اوردم .
الهام نگران گفت :
-یعنی چی؟
انگشتمو گذاشتم رو قلبم و با حالت متاثری گفتم :
– من چند وقته اینجام درد میکنه،دقیقاً اینجا.
الهام با صدای گرفته گفت :
-چه موقع بیشتر درد میگیره.
سرمو انداختم پایین تا به حال اینجور چیزا رو به کسی نگفتم کلا خوشم نمیومد از این چندش بازیا، ولی الان خودم گرفتارش شده بودم.
دستمو گذاشتم رو قلبمو گفتم :
_وقتایی که باهاش چشم تو چشم میشم، الهام من از این درد متنفرم، نمیخوامش من این بچه رو نمیخوام! اهم نه یعنی من این دردو نمیخوام.
-نمیفهمم.
چونه مو گذاشتم روی پشتی صندلی و گفتم :
– هیچکس نمیفهمه، من حالم خوش نیست یکی تو قلبمه.
سرمو اوردم بالا و دیدم الهام با حالت متعجبی نگاهم میکنه:
الهام : چرا اینو تا حالا نگفتی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-چون میترسیدم بخندی بهم
الهام ناراحت گفت :
-این نشونه ناراحتی قلبیه، خیلی بی فکری دیانا، من کی تا به حال به یه آدم مریض خندیدم که دفعه دومم باشه.
با تعجب یه ابرومو انداختم بالا و گفتم:
-ها؟
یهو اومد جلو و محکم بغلم کرد وگفت :
-عزیزم چیزی نیست، آروم باش خوب میشی من خودم از یه دکتر خوب برات وقت میگیرم، این موضوع هم بین خودمون میمونه لازم نیست به کسی بگی
#پارت23
مردمو که میشناسی سریع عیب میذارن رو بقیه.
یادم رفته بود آی کیوی الهام در حد جلبکه! از همه این مسائل که بگذریم من چرا انقدر بدبختم؟
الهام :الهی بمیرم چقدر چند دقیقه پیش فشار اومده رو قلبت.
خودمو ازش جدا کردم و با حالتی که هم مرز با بغض بود گفتم:
-نه الهام توروخدا درک کن منظور من این نیست.
دستشو بالا اورد و گفت :
-هیس، بین خودمون میمونه دیگه، به کسی نمیگم، اصلاً رقص دونفره مونم بیخیال شو هیجان برات بده.
بهش خیره شدم و تو دلم گفتم : باید قبل از بیان صورت مسئله قدرت گیرایی الهامو میسنجیدم! چطوری میشه که این همه کمبود آی کیو توی یک نفر جمع بشه!؟
حامی الهامو صدا زد و اونم رفت با لبخند مسخره ای به سمت سرویس بهداشتی ها رفتم جلوی آینه ایستادم و به صورتم نگاه کردم، هنوز تو فکر چند دقیقه پیش بودم، دستامو مشت کردم و گذاشتم روی آینه و بیشتر به خودم زل زدم، ای کاش میتونستم با مشتم بزنم آینه رو بشکنم و بعدش بگم حاضرم همه پولامو بدم فقط یه لحظه آرامش داشته باشم، اما حیف پول ندارم، حالا بیخیال اداشو که میتونم در بیارم همونطور که دستم روی آینه بود سرمو انداختم پایین و گفتم :
-حاضرم کل ثروتمو بدم یه لحظه، فقط یه لحظه آرامش داشته باشم.
بعدش سرمو بالا اوردم و به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم و گفتم :
_اما نمیشه، با وجود اون لعنتی نمیشه، همه جا هست شرکت، دانشگاه حتی عروسی بهترین دوستم…ای کاش نباشی، ای کاش دیگه نبینمت رادین.
با گفتن اسمش سریع دستمو گذاشتم روی دهنم فکر کنم
خیلی بیشتر از حد معمول فاز برداشتم
– اگه کسی اینجا باشه و بشنوه آبروم میره.
با حالت دپرسی به سمت راه روی خروجی حرکت کردم یهو دیدم یکی پشت به من دستش روی دستگیره در خشک شده، با چشمای متعجب بهش نگاه کردم خدایا رادین نباشه، رادین نباشه.
دستپاچه گفتم :
-یه لحظه، لطفا، میخوام رد شم.
درهمون حالت به دیوار کنارش نگاه کرد جوری که نیم رخشو میدیدم ،دعاهام بی
ثمر بود خودش بود، حالا در حالت عادی دعاهای من نمیگیره دیگه دستشویی که جای خود داره، سرشو به معنی تفهیم تکون داد و با حرص گفت :
-بازم سرویسو اشتباه اومدی.
دستگیره درو کشید و بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید جوری که از شدت کوبیده شدن در دوباره باز شد و من همونطور مات و مبهوت از عکس العملش به درخیره شدم،و این سوال برام پیش اومد که چرا اینکارو کرد؟
نمیدونم، شاید یک درصد احتمال داره حرفامو شنیده باشه!
با ناراحتی دستمو گذاشتم روی پیشونیم و خندیدم شاید باورش سخت باشه ولی بازم این خنده هیستریکی بود ؛ درو باز کردم و رفتم بیرون سرویس خانما اونطرف بود دوباره اشتباه کرده بودم، اما مهم نبود، مهم چرت و پرتایی بود که رادین شنیده بود، یهو ایستادم و نفس عمیقی کشیدم :
#پارت24
دیانا آروم باش، تو باید از اون عصبانی باشی، اون یک آدم بی وجدان و متجاوزه، به قیافه آرومش نگاه نکن اون خیلی پلیده، دیگه بهش فکر نکن اوکی؟حله
چشمامو بستم و با یادآوری چهره بدجنسش توی عکس سرمو مطمئن تکون دادم و افکار بیخودو از خودم دور کردم، به سمت الهام که کنار فاطیما ایستاده بود رفتم، رادین و حامی داشتن باهم حرف میزدن مطمئن بودم بهم نگاه میکنه بخاطر همین قیافه مغروری به خودم گرفتم و با لبخند سنگین و کنترل شده ای پیش الهام رفتم و کنارشون ایستادم
بقیه مشغول رقصیدن بودن و هرکی تو حال خودش بود، کنار الهام نشستم و مشغول تماشای فاطیما و اشکان شدم بعد چند دقیقه ای فرشاد برادر فاطیما رفت و به دونفری شون تبریک گفت و پیشونی فاطیما رو بوسید، قبل اونم مامان و بابای فاطیما و اشکان رفتن بالا و یه چند دقیقه ای فیلم هندی داشتیم
بعد یک ساعتی نشستن به الهام نگاه کردم و گفتم :
-برقصیم؟
الهام ابرویی بالا انداخت و گفت :
-جدی؟ مشکلی نداری؟
دست به سینه به رادین که داشت با حامی حرف میزد خیره شدم، چرا نباید منم مثله اون بیخیال باشم؟ مطمئن گفتم :
– نه خوبم بگو آهنگو بزاره.
الهام دستمو گرفت و باهم رفتیم وسط تقریباً همه سر جاشون نشستن آهنگ شروع شد و هماهنگ باهم رقصیدیم، حمل بر خودستایی و تشویش اذهان عمومی نباشه ولی انقدر همه محو رقصیدنمون شده بودن که حتی خودمم این اواخر خواستم وایستم کنار خودمو تماشا کنم ماشالام باشه ببین آقایون مجرد مجلس چه فیضی میبرن از رقصیدن ما! البته ریا نباشه همه بیشتر به من نگاه میکردن، فکر کنم همش ریا شد! خیلی چرت و پرت گفتم ولی در کل رقصمون عالی بود، لبخند زنان به سمت فاطیما که خوشحال نگاهم میکرد رفتم، الهام کنارم ایستاد و خطاب به فاطیما گفت :
_کار وارده ها، خودشو خاکی میگیره .
فاطیما با ذوق به منو الهام نگاه کرد و دست منو گرفت و گفت :
-ایول دیانا ایشالا عروس شی عروسیت جبران کنم.
یه ابرومو بالا انداختم و با لحن خود شیفته ای گفتم :
-نفرین میکنی؟ ازدواج فقط دوران نامزدیش خوبه وگرنه من عمرا حاضر شم چهار وعده برای پسر مردم غذا بپزم آخر سرم مادرش زل بزنه تو چشام بگه بچه ام چقدر لاغر شده.
فاطیما زد زیر خنده و گفت :
-زاویه نگاهت عمودی تو حلقم دیانا.
الهام دستشو انداخت دور گردنم و گفت:
-آره، راست میگه مجردی و عشق و حال،شوهر چیه؟
فاطیما که با لباس عروس و اون آرایش، عجیب به چشمم معصوم میومد سرشو انداخت پایین و گفت :
-منکه پشیمون نیستم.
با چندش صورتمو جمع کردم و گفتم :
-اوق، تو رو خدا با این حرفا اشتهای منو کور نکنید دیگه، من سه روزه درحال ته بندی برای شام امشبم.
الهام دست فاطیما رو گرفت و گفت :
-من درکت میکنم عزیزم ، این دیانا هنوز جادوی عشقو نمیفهمه.
با همون حالت گفتم :
-منظورت همون تشت و گلبرگ و شیر گرمه!؟
فاطیما و الهام هماهنگ باهم خندیدن و گفتن :
-نه دیوونه.
دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم :
-ولمون کنید بابا.
تا سرمو چرخوندم متوجه شدم رادین همونطور که مشغول حرف زدن با اشکان و حامیه نگاهم نمیکنه!
تا نگاه نکردنشو دیدم یادم رفت چی میخواستم بگم!
این الان باید منو نگاه کنه! چرا نگاه نمیکنه پس؟! شاید یه جوری نگاهم میکنه که نفهمم.
پنچر شدم و زیر لب گفتم :
-رشته کلام از دستم در رفت.
دوباره صاف ایستادم و گفتم :
-کی شام میدن؟
فیلم بردار فاطیما رو صدا کرد، همونطور که داشت میرفت با خنده گفت :
-دو ساعت دیگه گشنه جان .
به الهام نگاه کردم و گفتم :
-گشنمه.
بی حرکت نگاهم کرد، دوباره گفتم :
-تو گشنه ات نیست؟
بازم نگاهم کرد، پشت کلمو خاروندم و گفتم :
-آها، پس من برم یه شیرینی آب پرتقالی چیزی بخورم معده ام سوراخ شد.
الهام دستمو کشید و گفت :
-من میرم پیش حامی، ببین مهیار از همون اول جشن پیش نهاله، میشه بری نگهش داری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
-باشه، ننه بی فکر تر از تو توی زندگیم ندیدم.
اخمی کرد و گفت :
-مگه چمه؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
-ایش.
با خنده گفت :
_برو شیطون، برو.
همون موقع صدای آهنگ بلند شد این بار رقص تک فاطیما با آهنگ گیتا بود اسکول وسط رقص عاشقونه وقتی برگشت چشمش بهم خورد و چشمکی بهم زد، همه چشما به سمتم چرخید، با خنده سری تکون دادم و به سمت میزی که نهال نشسته بود حرکت کردم، نهال آشنای خانوادگی اشکان بود و هم دانشگاهی منو فاطیما، با الهامم خیلی دوست بود ولی با من در حد همون سلام علیک بود، سر میز نشستم و گفتم:
-سلام، سلام، سلام.
نهال متبسم مشغول تماشای رقصیدن فاطیما بود، با شنیدن صدای من سرشو چرخوند و بهم نگاه کرد و گفت :
-سلام دیانا خانم خوبی؟
خم شدم و ظرف میوه و شیرینی که روی میز بودو نزدیک خودم کشیدم و گفتم ؛
-مرسی عزیزم به خوبیت، مهیار کجاست؟ حتماً کلی خسته ات کرد.
سری تکون داد و گفت :
-نه بابا، اتفاقا بچه ساکتیه، همین الان داداش فاطیما ازم گرفت برد.
با خنده پامو روی پای دیگه ام
#پارت25
انداختم ودرحال خوردن شیرینی گفتم :
-مگه پفکه گرفت برد؟ الهام خیلی رو مهیار حساسه ها.
نهال شونه ای بالا انداخت و گفت :
-منم حساسم، ولی خوب اگه بچه رو نمیدادم بغلش یه بلایی سر یکی می اورد، منکه خجالت میکشم ولی اگه میتونی برو بچه رو بگیر، بردش بیرون سالن هوا یه خورده سرده.
یکم دلم شور افتاد بخاطر همین بلند شدم و غرغر کنان گفتم :
-حالا بچه قحطه مهیارو باید میبرد؟
از سالن خارج شدم و به اطراف نگاه کردم، با دیدن درختا به این فکر کردم که دوباره یه برنامه ای پیش نیاد برام، رفتم جلو و صدا زدم :
-آقا فرشاد، فرشاد، فرش، هوی.
یه صدای از پشتم گفت :
-بله؟
برگشتم و دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم :
-کجایید؟ بچه دست شماست؟
با چشم به مهیار که توی بغلش خوابیده بود اشاره کرد و گفت :
-په نه په.
مسخره، پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
-بدید ببرمش.
بچه رو بوسید و گفت :
-نه اون جا سر وصداست اذیت میشه، گریه میکرد طفلی، من همینجا هستم.
-وای نه زشته شما برادر عروسید بچه رو بدید من نمیرم داخل همینجا هستم.
همینو که گفتم تلپی بچه رو انداخت بغلمو گفت :
-حالا که اصرار میکنید.
به مهیار نگاه کردم و گفتم :
-بسیار خوب!
قشنگ که دقت کردم هوا همچنین سردم نبود این نهال جو میداد الکی!
فرشاد دستای کوچولوی بچه رو بوسید و گفت :
-میبینمش یاد بچگی های خودم میفتم.
آخه مهیار سفید و بور چه شباهتی به توعه گندمی و مو مشکی داره!
فرشاد باحالت با مزه ای گفت :
-عکسای بچگی منم دیدی؟
ای مادر، دوباره بلند فکر کردم! برای ماست مالی سریع گفتم :
-گفتن که صداتون کنم برید!
سری تکون داد و به سمت سالن حرکت کرد تا داخل رفت،رادین اومد بیرون و با اخم اینطرف و اونطرفو نگاه کرد،همون لحظه مهیار بیدار شد و زد زیر گریه، رادین سرشو چرخوند و چشمش به من افتاد، اخماش باز شد و سریع سرشو انداخت پایین و با گوشیش ور رفت و بعدش رفت داخل، با ذوق لبخند زدم و مهیارو بغلم گرفتم و راه رفتم ،
_اومد ببینه من کجام، شاید همون فکری رو کرد که من کردم، حالا قضایای سارا به کنار، رادینم حامی خوبیه ها
دوباره ذوق کردم و گفتم :
-به چشم حامی خوبه، یعنی حامی شوهر الهام رو نمیگم، حامی رو میگم، آره حامی خوبیه، هیین آخه من با تو چیکار کنم؟ چرا انقدر دو رویی؟
تو حس و حال بودم که مهیار به شدت زد زیر گریه و همزمان با فشاری که روی خودش اورد یه لحظه حس کردم خودشو کثیف کرده!
نفس حرصی کشیدم و گفتم :
-خاله توهم وقت گیر اوردی ها مامانت که اینجوری نبود به بابات رفتی زرت و زرت خودتو کثیف میکنی؟
با احتیاط به سمت سالن حرکت کردم از میون جمعیت الهامو پیدا کردم و بچه رو بهش دادم، و خودم کنار فاطیما ایستادم، اینبار هرچی. زیر چشمی به رادین بیشعور نگاه کردم بهم نگاه نکرد، به جهنم مونده نگاه کردنش نیستم خواستم سرمو بندازم پایین یهو از اون نگاهای ریلکسش بهم انداخت، قلبم اومد تو حلقم دستپاچه به اطراف نگاه کردم، نمیدونم چرا انقدر خلوت شده بود، فاطیما بلند شد و گفت :
_دیانا
بهش نگاه کردم و گفتم :
_بله؟
-شام حاضر شده سالن بغلی، قشنگ از خودت پذیرایی کن دیگه.
با حواس پرتی گفتم :
-آها، باشه فعلاً.
به سمت سالن پذیرایی حرکت کردم و با خوشحالی به غذاهای چیده شده روی میز نگاه کردم، انواع سالاد و ترشی ها و کباب و جوجه و گوشت و پلو روی میزا چیده شده بود، انصافاً سنگ تموم گذاشته بودن، خواستم برای خودم ظرفی بردارم، یهو یه دست از پشت روی شونه ام نشست،با حواس پرتی شونه مو کشیدم عقب و زیر لب گفتم :
-ول کن… ول کن کار دارم.
یه صدای ظریف گفت :
-دیانا جون منم پرنیان.
-پرنیان کدوم شتریه؟
یهو با شنیدن اسم پرنیان دستم روی بشقابا خشک شد، ای پرپر شی پرنیان، چشمامو بستم روی پاشنه کفشم چرخیدم و با خنده الکی گفتم :
-وای سلام عسیسم.
دستای لاغر و ظریفشو دور گردنم انداخت و بغلم کرد وگفت :
-خیلی دلم برات تنگ شده بود، دلم پرپر میزد بیام
پیشت اما تو حواست نبود.
آهسته جوری که دستش کنده نشه خودمو ازش جدا کردم و دستای ظریفشو گرفتم و گفتم :
-آخی عزیزم منم همینطور.
خندید و با ناز گفت :
_فکر میکردم ایران نباشی، تعجب کردم دیدمت.
خواستم بزنم رو شونه اشو بگم :نه باو من و چه به خارج شیش ساله پامو از تهران اونطرف تر نذاشتم،اما با یاد آوری دروغایی که دوران اول دبیرستان بهش گفتم، ریلکس خندیدم و گفتم :
-اوه، نه مامی و ددی اونورن ولی منو که میشناسی عاشق ایرانم، از این خاک دور باشم از هم میپوکم، اهم یعنی افسرده میشم.
ظرفی از روی میز برداشت و گفت :
-درکت میکنم گلم منم همینطوری ام، شرکت و همه رو ول کردم اومدم ایران.
منم بشقاب برداشتم و گفتم :
-این باقالی پلو عالیه بکش برای خودت.
اخم کرد و گفت :
-چی؟ نگو قولمون یادت رفته ببین من سر قرارم موندما.
به خودش اشاره کرد و گفت :
-معلوم نیست؟
سریع گفتم :
-وَو، یس، یس مگه میشه یادم بره؟
زیر لب گفتم: سیخ بودی سیخ تر شدی
#پارت26
دیگه یادم نمیره
با لبخند گفت :
-میدونستم، منو تو وژترین واقعی هستیم. تنکیو هانی.
_فدات تنکیویی از خودته.
انقدر با لهجه الکی حرف زدم که گفت :
_دیانا میخوای انگلیش بحرفیم؟اگه فارسیت نمیشه.
با حالت خاصی گفتم :
_لا اسپیکینگ فارسی، نه چیزه لا تکلمو عربی، چی دارم میگم، همون فارسی خوبه.
-باشه هرجور دوست داری، این سالاد کلم چقدر خوشمزه است.
به آرامی مشغول خوردن شد جوری از علف خوردن لذت میبرد که انگاری داشت خوراک بره میخورد.
عصبی خندیدم و گفتم :
-باقالی پلوباماهیچه گیاهی نیست مگه؟
لپمو کشید و گفت :
-بامزه کی بودی تو آخه جیگر؟
دوباره برای خودش سالاد ریخت و گفت :
-تو مسیر زندگی منو تغییر دادی دیانا هیچوقت توی این چند وقته که ندیدمت فراموشت نکردم، تو با اون شجاعتت،اخلاق لارج و عالیت، من هنوز تو شوک اون موقعی ام که پونزده روز از مدرسه و خونه قهر کردی و رفتی پاریس خونه عموت، جرعتت منو تحت تاثیر خودش قرار داده، همیشه و همه وقت.
عصبانی و با حرص چنگالو کوبیدم توی ظرف کاهو و برای خودم ریختم، شیطونه میگه بهش بگم سرخک گرفتم پونزده روز نیومدم مدرسه. مریضیه خیلی گندی بود این سرخک هنوز رداش هست.
-دیانا تو همیشه برای من سمبل شادی و شیطنت و انرژی بودی وهستی.
با اِفه و کلاس خاصی شروع به خوردن کردم، میگن دروغ عاقبت نداره همینه آخه لامصب بعد این همه وقت چطور منو شناختی؟ چه خوب میشه رو شو اونطرف کنه تا من یکم جوجه و کباب با یه زره باقالی پلو با ماهیچه بزارم زیر این کاهو ها نبینه.
مهمونا بیشتر و بیشتر شدن هرچی بودو نبودو خوردن و پرنیانم هم چنان حرف میزد و ازم تعریف میکرد منم بدون توجه بهش با حسرت به آخرین سیخ کباب جلوم خیره شدم، لبامو خیس کردم یکم رفتم جلو و خواستم دلو بزنم به دریا و برش دارم که یه خانومه از توی ظرف برش داشت و برد، همه از خودشون پذیرایی کردن و خوردن و رفتن فقط من موندم و پرنیان و بشقاب دستم که دوتا پر کاهو توش بود.
پرنیان: آره دیانا، اینجوری شد که دست سرنوشت منو به تو رسوند.
وسط حرف خدمه گفت :
_میل نمیکنید؟ بگم جمع کنن؟
به چندتا غذای روی میز نگاه کردم و
سری تکون دادم و درحالی که چشمام از فرت گشنگی داشت درمیومد به سختی گفتم :
_ببریدش.
#پارت27
صدای حرفی که زدم انگاری توی سالن اکو شد، پرنیان با خنده گفت :
-یه سورپرایز.
بشقابو روی میز کوبیدم و با خنده حرصی گفتم :
_بازم سوپرایز؟ خدای من ایندفعه دیگه غش میکنم.
دستشو کرد تو کیفش و دوتا شکلات در اورد و گفت :
-سوپراااایز! شکلات رژیمی مورد علاقه ات.
تا چشمم به شکلاتای بد مزه توی دستش افتاد دستمو گذاشتم جلوی دهنم و گفتم :
-منو این همه خوشبختی محاله، این شکلاتای خوشمزه، اوق…
خندید و گفت :
-نوستالژی جالبی بود نه؟ تو بهم کمک کردی وزنمو از پنجاه و یک کیلو برسونم به چهل و دو کیلو، با همینا.
ای خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
پرنیان با حالت غمگینی گفت :
_من دیگه باید برم عزیزم، نمیتونم تا عروس کشون بمونم.
_پس فقط اومدی منو از نون خوردن بندازی؟
بغلم کرد و گفت :
-دلم برات تنگ میشه، حتما یه قرار بزاریم بازم ببینمت، همون رستوران همیشگی.
بدون کوچک ترین لبخندی توی صورتم گفتم :
-اگه ایران بودم، حتماً.
گونه مو بوسید و گفت :
-فدات شم، پس به امید دیدار.
واقعا شکم آدم ارزش نادیده گرفتن این همه مهربونی رو نداشت، دستشو گرفتم و گفتم :
_به امید دیدار.
چشماشو یکبار بست و از همدیگه خداحافظی کردیم.
شالمو کشیدم روی سرم و مهیارو که توی بغلم بود تکون دادم، شال دوباره سر خورد و افتاد دور گردنم ، بیخیال سر کردنش شدم و به جر و بحث حامی و الهام گوش دادم.
حامی: آخه عزیز من ساعت نزدیک یک شبه، بچه گناه داره بیا بریم فردا جبران میکنیم.
الهام با اخم گفت :
-حامی میفهمی چی میگی؟ من عروس کشون بهترین
دوستم نرم؟ بابا تموم شد نیم ساعت صبر کن دیگه.
حامی گفت :
-تو بگو یک دقیقه، بیا بریم عزیزم بابا حس مادریت کجا رفته؟ از صبح بچه دست نهاله.
الهام لجبازانه گفت :
-حامی.
صدامو صاف کردم و گفتم :
-ببخشید دخالت میکنم ولی بچه دوباره خودشو کثیف کرده.
الهام عصبانی گفت :
-حامی تو مهیارو ببر خونه من عروس کشون تموم شد میام.
حامی با اخم گفت :
-مثلاً با کی میخوای بری؟غیرتم کجا رفته ولت کنم خودم برم؟
زیر لب با خنده گفتم :
-غیرتتو ببر لب کوزه آبشو بخور.
الهام که کنارم بود با اخم بهم نگاه کرد و منم ساکت شدم، یه جورایی حامی هم اخلاقش مثله بابا بود ولی الهام کار خودشو میکرد.
الهام به اطراف نگاه کرد و گفت :
-با فرشاد اینا میریم.
همون موقع فرشاد قهقه زنان از کنارم رد شد و گفت :
-سلام عشقم، اون آب و بده تشنم.
بعدش برگشت و به مهیار نگاه کرد و گفت :
-این بزرگ بشه چی میشه احتمالا ًاز اون بچه ک*ن*ها بشه،بچه *و*ی کی بودی تو؟
لبموگاز گرفتم و توی گوش الهام آروم گفتم :
-داووشمون آب شنگولی زده.
حامی به الهام نگاه کرد و گفت :
-امان از دست تو الهام بزار خودم بسپارم یکی برسونتون.
بعد رو به من کرد و گفت :
-دیانا خانم بدید بچه رو ببرم هلاک شد طفلی.
الهام پستونکو چپوند تو دهن بچه و گفت :
-برو پیش بابا حامی من زودی میام.
با نیش باز بچه رو ازم گرفت و انداخت بغل حامی بیچاره، حامی مهیارو گرفت و به اطراف نگاه کرد و گفت :
-بزار برم پیش آقا رادین.
الهام با آرنج زد بهم و گفت :
-جون عروس کشون، اونم با رادین.
و با ذوق بهم خندید.
لبخند ملیحی زدم و گفتم :
-خیر گل من، قدم از قدم بردارم دیانا نیستم.
الهامم مثله خودم لبخند ملیحی تحویل داد و گفت :
-تو میای من میگم.
چشمامو بستم و سرمو به طرفین تکون دادم :
-نوچ، نوچ،اگه مجبور باشم با فرشاد برم میرم ولی عمرا با رادین بیام.
حامی از دور صدا زد :
-الهام جان.
الهام برگشت و نگاهش کرد حامی گفت:
-حله با آقا رادین برید، فقط ناموساً نهایت تا یک ساعت دیگه تموم کنید، یه تک بنداز میام دنبالتون.
رادین همونطور که سویچ دستش بود به سمت حامی رفت، منم خودمو زدم به اون راه و به آسمون نگاه کردم، گیر افتادیما، همه چی دست به دست هم داده منو با اون چشم تو چشم کنه.
رادین کنار حامی ایستاد و گفت :
_حالت خوب نیست برو خونه راحت استراحت کن خودم میرسونمشون.
حامی سری تکون داد و گفت :
– خودم میام داداش، خیلی باعث زحمت شدیم.
مهیار زد زیر گریه و حامی سعی کرد آرومش کنه،
رادین ریموت ماشینو زد، یهو چشمش به من افتاد، گوشیمو روشن کردم و الکی مشغول شدم ،آروم گفت :
_نه چه زحمتی ، برو راحت باش.
الهام با خوشحالی گفت :
-حامی عزیزم، چشات قرمز شده برو من زودی میام.
حامی بیچاره چیزی نگفت و بعد خداحافظی از رادین و ما سوارماشینش شد و حرکت کرد.
کم کم صدای بوق ماشینا و جیغ جیغ دخترای فامیل بلند شد فاطیما سوار ماشین عروس شد، رادین در راننده رو باز کرد و گفت :
_بفرمایید.
الهام با هزارتا تعارف و تشکر سوار ماشین شد و رادین هم پشت فرمون نشست جلوی در ایستادم و مردد به اطراف نگاه کردم به امید اینکه راهی پیدا بشه من سوار نشم، الهام منتظر نگاهم کرد و آروم گفت :
_سوار شو دیگه.
فهمیدم اینکارم بیشتر تو چشمه بهتر این بود که بی حاشیه سوار میشدم، تا پامو بردم بالا
#پارت28
تا سوار شم یه دفعه ماشین حرکت کرد پای منم توی هوا موند! کلا ضایع تر از این وجود نداشت؛ همونطور که پام رو هوا بودو داشتم با چشمای متعجب رفتن ماشینو نگاه میکردم یهو ماشین ایستاد و دنده عقب اومدو رادین با چهره جدی که خنده هم توش موج میزد گفت:
-سوار نشده بودید؟ فکر کردم سوار شدید.
الهام از شدت خنده دستشو گذاشته بود رو دهنش و قرمز شده بود، لبامو باحرص جمع کردم و بازم سوار نشدم ، دوباره ماشین تکون خورد و یکم رفت جلو، نزدیک بود بیفتم بخاطر همین جیغ زدم :
-نمیبینی، هنوز سوار نشدم.
دوباره برگشت و بهم نگاه کرد و یه ابروشو انداخت بالا و بیخیال گفت :
-عه،هنوز سوار نشدید؟
الهام خنده اش دوبرابر شد، خودمو انداختم رو صندلی و با حرص گفتم :
_مثله اینکه خیلی عجله دارید.
وبعدش با تاسف رو به الهام کردم وگفتم:
-الهام جان مراقب باش خفه نشی.
الهام خنده شو خورد و گفت :
-تموم شد.
عصبانی جلوی گوش الهام آروم گفتم :
_چه چیز خنده داری دیدی دقیقا؟
بازم خندید و گفت :
_وای آخه قیافه تو ندیدی تو اون لحظه.
چیزی نگفتم و مشغول کندن لاک روی ناخونام شدم، هنوز خواستم الهامو سرزنش کنم و بگم دیدی انقدر بهت گفتم نیایم حرفمو گوش نکردی آخه روت میشه توی ماشین این جیغ جیغ کنی؟ لبخند پلیدی زدم و تا خواستم بگم رادین هرچهارتا شیشه ماشینو داد پایین، ولوم ضبطو زیاد کرد و پاشو گذاشت رو گاز و سرعت ماشینو برد بالا انگاری رو هوا داشتیم پرواز میکردیم
الهام بهم نگاه کرد و جیغ زد:
-ایول.
رسیدیم کنار ماشین عروس، الهام باخنده سرشو ازشیشه در اورد و شروع به سوت زدن کرد،فاطیما از توی ماشین برامون دست تکون داد و کلی ذوق کرد منو تو ماشین رادین دید نمیدونم چرا!
اشکان سرشو از شیشه ماشین در اوردو به رادین گفت :
-ایشالا عروسی خودت.
رادین با خنده گفت :
-خدانکنه.
پشت چشمی برای همشون نازک کردم و زیر لب با غیض گفتم :
-بشین بینیم بابا.
بعدش تو دلم گفتم کدوم دیوونه ای میخواد زن رادین بشه؟
یهو یاد اون حرفایی که به رادین گفتم افتادم!
_خدایا چی میشه اون قسمت از زندگیمو با قیچی کات کنی؟
سرمو انداختم پایین، یعنی رادین یادشه؟ والا منکه اصلاً حرفای اونو یادم نیست، خاک تو سرت دیانا جلوی این یه جو آبرو نداری اَییی خدا، البته اونم جلوی تو همچین با آبرو هم نیست.
#پارت29
الهام انگار اصلا تو یه حال دیگه ای بود، انقدر سوت و جیغ زد که خسته شدو کنار من نشست ، اصلاً به رادین نگاه نمیکردم، ولی عجیب به چشمم خوشحال میومد، یعنی از عروسی اشکان انقدر خوشحاله؟
همونطور که چشمم به آینه بغل ماشین بود و تو فکر بودم الهام زد رو شونه مو گفت :
_میرم پایین برای تبریک خداحافظی ؛نمیای؟
از فکر در اومدم و چشمم به جای خالی رادین افتاد گفتم :
-آره ، میام بریم.
رفتیم پیش فاطیما و اشکان به فاطیما لبخندی زدم و دستمو بردم جلو بهش دست بدم که یکی خودشو انداخت و شروع کرد به ماچ کردن فاطی ،عالیه دفعه پیش پام ایندفعه دستم روی هوا موند، با اخم به زنه نگاه کردم و منتظر موندم همه تبریکاشونو بگن تا قشنگ با فاطیما خداحافظی کنم، بعد اینکه خلوت شد جلو رفتم و بغلش کردم :
_بهت تبریک میگم، امیدوارم خوشبخت شی دوست جونیم.
محکمتر بغلم کرد وبا صدایی که از بغض میلرزید گفت :
-ممنون خواهری.
اخم کرده خودمو ازش جدا کردم و گفتم :
_اِه، لوس، گریه نکن دیگه .
با چشمای اشکی نگاهم کرد و گفت :
_باشه.
بادیدن چشماش مکث کوتاهی کردم و یهو زرتی زدم زیر گریه هرکاری کردم جلوی گریه مو بگیرم نشد اونم همینطور گریه می کرد، الهامم اومد پیشمون و هردومونو بغل کرد و اتفاقا اونم شروع کرد به گریه کردن، دلم برای دوران مجردی مون تنگ میشد، دلم برای شبایی که تا صبح به بهونه درس خوندن میرفتیم خونه همدیگه تنگ میشد،حتی دلم برای قهرامونم تنگ میشد، برای اون موقع ها که الکی روی کاغذ شماره مینوشتیم پرت میکردیم جلو پسرا، برای وقتی که مزاحم تلفنی میشدیم، وقتی که قرار میذاشتیم پسرا رو اسکول میکردیم بعدش خودمون نمیرفتیم.
فاطیما :باشه دیانا جان بسه دیگه.
وقتی که برای اولین بار باهم سیگار کشیدیم تا سه روز صدامون در نمیومد.
فاطیما: دیانا، قربونت بشم کافیه منم همینطور.
اشکامو پاک کردم و گیج گفتم :
-هان؟
با دیدن چشمای متعجب اطرافیان با تردید گفتم :
-چیشده؟ نکنه بازم بلند بلند فکر کردم؟
اشکان نگاهی به آسمون کرد و با خنده گفت :
-ای کاش فاطیما هم این خصلت بلند بلند فکر کردنو داشت.
رادین لبخندی زد وگفت :
-خوشبخت شی پسر.
همدیگه رو بغل کردن و خواستن جدا شن یهو داداش فاطیما از اون طرف پرید و دوتا دستشو باز کرد و هردوشونو بغل کرد و گفت :
-دلم برای اون زمانایی که میرفتیم مکان تنگ میشه، دلم برای وقتی که قرار میذاشتیم و به بهانه نشون دادن طوطی سخنگو دخترا رو میبردیم خونه هم تنگ میشه؛ البته خودشونم میخواستن سری که نخاره رو دستمال نمیبندن ؛ دلم برای اون زمانا که سیگاری میکشیدیم تا سه روز از سر گیجه عر میزدیمم تنگ میشه، حتی دلم برای اون شبایی که …
فاطیما داد زد :
-فرشاد، عزیز دل خواهری بیا اینجا اشتباه گرفتی.
دستشو از روی گردن اشکان و رادین برداشت و به سمت فاطیما رفت، رادین و اشکان از همدیگه جدا شدن اشکان به زور جلوی خنده شو گرفته بود رادینم سرشو انداخته بود پایین تا نخنده، یهو الهام پقی زد زیر خنده با خنده الهام؛ اشکان و رادینم از خنده ترکیدن و به فرشاد نگاه کردن.
-این الان ادای منو در اورد؟
الهام همونطور که میخندید با سر تایید کرد. رادین خداحافظی آخرو کرد و منو الهامم بعد تبریک و خداحافظی به سمت ماشین حرکت کردیم، همونطور که میرفتیم الهام برگشت و به فاطیما نگاه کرد و گفت :
-طفلکی بابای فاطیما چه گریه ای میکنه.
به جلو خیره شدم و گفتم :
_شب عروسی دختر تنها کسی که خیلی ناراحته و گریه میکنه پدره، چون فقط اون میفهمه امشب میخوان چه بلایی سر دخترش بیارن
الهام ایستاد و متفکر گفت :
_عه، جدیا، دقت نکرده بودم.
چهره عالمانه ای به خودم گرفتم و گفتم:
_از این به بعد بیشتر دقت کن.
با خنده گفت :
_یعنی خواهر مادر تجربه ای ها.
گوشی شو در اورد و گفت :
-زنگ بزنم حامی بیاد آقا رادین تو رو دربایستی نمونه.
تا خواستم بگم آره زنگ بزن رادین بهمون رسید و گفت :
-چرا ایستادید؟
الهام _دیگه زنگ بزنم حامی رفع زحمت
کنیم.
رادین خیلی جدی اومد سمت ما و درو باز کرد و گفت :
-زحمتی نیست، بفرمایید.
الهام _آخه،
رادین نذاشت جمله شو کامل بگه و گفت:
_بفرمایید
الهام با دیدن قاطعیت رادین حرفی برای گفتن نداشت و سوار ماشین شد، منم بدون گفتن کلمه ای حرف توی ماشین نشستم.
یعنی منم میخواست برسونه؟ من با رادین تنهایی؟ عمراً، بغل گوش الهام آروم گفتم :
-تو پیاده شدی منم در خونتون پیاده میشم از اونجا خودم یه آژانس میگیرم میرم .
الهام چشماشو درشت کردو بلند گفت :
-ساعت نزدیک دو شب آژانس گیر میاد آخه؟
رادین بیشتر گاز داد و منم عصبانی زیر لب گفتم :
-لعنت به آی کیوت الهام، لعنت.
الهام بهم نگاه کرد و گفت :
-دیانا میگم دو شب آژانس نیست که.
عصبی گفتم :
_هیچی بابا ، هیچی بیخیال.
ماشین جلوی خونه الهام نگه داشت و الهام پیاده شد تا خواستم پیاده شم رادین گفت :
_ پیاده میشید؟ میرسونمتون.
به الهام نگاه کردم و خطاب
#پارت30
به رادین گفتم :
_بله ممنون.
تا خواستم پیاده شم الهام هولم داد و ناخواسته مجبور به نشستن شدم، لب پایینمو گاز گرفتم و با چشمای درشت شده به رادین اشاره کردم و گفتم :
_چته؟
الهام با خنده به رادین گفت :
_بفرمایید منزل یه چایی چیزی.
رادین که انگار نفهمیده بود چی شده ماشینو زد تو دنده و گفت:
_تشکر.
الهام با همون حالت خنده گفت:
_دیانا با آقا رادین میری یا حامی رو صدا کنم برسونتت ؟
برای اینکه از اینی که هست ضایع تر نشه گفتم :
_آهان، نه لازم نیست آژانس میگیرم.
رادین بی توجه به حرف من رو به الهام گفت :
_مسیرم همون اطرافه مشکلی نیست ، شب بخیر.
الهام سری تکون داد و تا خواستم عکس العملی نشون بدم ماشین راه افتاد.
با عصبانیت و دست به سینه گوشیمو در اوردم و الکی خودمو مشغول کردم،رسماً حرف منو پشمم حساب نکرد، ای روزی فرا برسه من حال تو رو بگیرم، وای خدا تازه یه چیز مهم ترهم هست این اشتباهی عوض خونه منو ببره مکانی جایی چه کنم؟ اهم نه یعنی منظورم اینکه این آدم ضعیف نفس میتونه از همچین مَنی به راحتی بگذره؟ نمیتونه دیگه… اصلاً یه درصد فکر کن این جلو سارا با اون قیافه سر تا پا عملی نتونه مقاومت کنه جلوی من بتونه!
یعنی میتونه؟
اوه مای گاد یعنی چی؟ این فکرا چیه من دارم میکنم؟ خاک تو سرم خدایا ببخشید غلط کردم، خدایا ببخشید ، خدایا ببخشید ، خدایا ببخشید . خوبه سه تا گفتم بخشیده شدم.
سرعت ماشین به شکل عجیبی هی تندتر میشد خودمو ریلکس گرفتم و برای نشون دادن نهایت پرروییم گفتم :
_ببخشید آقای آریایی اگه میشه یکم سرعت ماشینو بیشتر کنید من دیرم شده.
هه که چی؟این پسرا فکر میکنن ما دخترا از سرعت بالا میترسیم، من خودم به شخصه عاشق سرعت زیاد و هیجانم (ارواح عمم)؛ با لبخند از شیشه بیرونو نگاه کردم که یهو سرعت ماشین همچین زیاد شد که برای نگه داشتن تعادلم دستمو به دستگیره در ماشین گرفتم و دست دیگه مو هم گذاشتم رو قلبم با ترس چشمامو بستم و سریع داد زدم :
_سرعت ماشینو یکم…
برگشت و با چهره به ظاهر جدی به من که از شدت ترس به در چسبیده بودم نگاه کرد و یه ابروشو بالا انداخت و گفت :
_شما چیزی گفتی ؟
لبامو جمع کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_هیچی خواستم بگم اگه میشه همینطوری تند تر برید من به موقع برسم.
یه لحظه همونطور روی صورتم ثابت موند و بعدش آروم آروم لبخند محوی روی صورتش نقش بست، با این عکس العملش اخم کوچیک من که ناشی از ترس چند دقیقه پیش بود باز شد،اما نمیدونم چیشد که نگاهشو سریع ازم گرفت و برگشت و روبه روشو نگاه کرد.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و چیزی نگفتم اونم سرعت ماشینو کم کرد. یعنی واقعاً به پررویی من ایمان اورد یا بیشتر نشون بدم؟
ماشین جلوی خونه نگه داشت تشکری کردم و خواستم پیاده بشم که با صدای خشک و سردی گفت :
_ آقای فدایی از این به بعد مدیر عامل شرکت هستند…
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_مدیر عامل؟ پس آقای آریایی چی؟
همونطور که با حالت بی حوصله ای به نطق من گوش میداد، نگاهی به خودش انداخت و بعدش متفکر دستی به گوشه لبش کشید، یعنی واقعاً باید توضیح میدادم منظورم از آقای آریایی باباشه؟
منتظر نگاهش کردم که سری تکون داد و گفت :
_به آقای تاجیک سپردم جزئیات بیشترو برای همه کارمندا توضیح بده، فقط خواستم یاد آوری کنم این امر هیچ تغییری توی روند قرارداد ایجاد نمیکنه.
سرمو تکون دادم و با اخم پیاده شدم.
این حرفش یعنی چی؟ مگه میشه همه چیزو ول کنن و برن؟ پس اون همه دفتر دستک و تشکیلات بزرگ خانواده آریایی همش تموم شد؟
با صدای تک بوقی که موقع رفتن زد به خودم اومدم و به دور شدن ماشین نگاه کردم، حتی یادم رفت تشکر کنم.
**********
مامان دستشو به کمرش زد و همزمان که سیبی رو گاز میزد گفت :
_رسول من با این اوضاع و احوالم نمیتونم افروز و اون پسر ایکبیری شو تحمل کنم بفهم، اصلاً تو دختر جوون داری
میخوای بزاری بیان خونه ما که چی بشه؟ اومدیم و تا سه قرن دیگه خونه گیرشون نیومد.
بابا روی صندلی نشست و گفت:
_ببین مریم دیگه داری زیاده روی میکنی، بابا دو،سه هفته بیشتر اینجا نمیمونن خونه که پیدا شد میرن.
همونطور که توی فکر غرق بودم و به نقطه نامعلومی نگاه میکردم گفتم :
_این موضوع به من ارتباطی نداره ولی فکر نکنم آقای تاجیک خوشش بیاد یه خونواده دیگه هم بیاد تو خونه اش!
مامان سریع گفت :
_دقیقا حرف منم همینه
بابا نگاه معناداری بهم کرد و خطاب به مامان گفت :
_چرا شلوغش میکنید، یک خونواده نیستن که… داداشمه و زنش و بچش، تازه با آقای تاجیکم حرف میزنم اون مشکلی نداره،گناه دارن از زمانی که باهم بحث کردید رفتن مسافر خونه.
مامان کلافه گفت :
_گفتی فقط سه هفته؟
بابا خندید و گفت :
_اره، فقط سه هفته.
مامان نفس عمیقی کشید و گفت :
_خدا کنه، باشه من حرفی ندارم،فقط این بحث مسخره رو جمعش کن.
بابا کتشو برداشت و با گفتن باشه ای به بیرون از خونه رفت.
#پارت31
به ساعتم که نه و نیم صبحو نشون میداد نگاه کردم،شماره آرشو گرفتم و رفتم توی حیاط، بعد چهار تا بوق صداش توی گوشی پیچید :
آرش: سلام، دیانا خانم؛ از این طرفا.
خندیدم و گفتم :
_سلام، خوبی؟بد موقع که زنگ نزدم؟
آرش: نه اتفاقا از اول صبح شیفتم؛چیزی شده؟
_نه فقط زنگ زدم بگم نقشه ها رو حاضر کردم یه روزو تعیین کن بیام شرکت.
_آها، چه عالی فردا ساعت ده چطوره؟
_خوبه،امم… راستی شنیدم مدیریت شرکت تغییر کرده درسته؟
چند ثانیه پشت خط سکوت برقرار شد و بعدش آرش با صدای جدی گفت :
_ درسته،ولی مشکلی توی روند کار ما ایجاد نمیکنه.
سرمو تکون دادم و گفتم :
_نه برای اون نگفتم کلا سوال شده بود برام که چرا یهو اینجوری شد؟
صدای نفس عمیقی که آرش کشید از پشت تلفن شنیده شد و بعدش گفت:
_یکی از دلایلش میتونه بیماریه آقای آریایی باشه.
دستمو گذاشتم رو قلبمو سریع گفتم :
_کدوم آریایی؟
_امیر مسعودآریایی.
نفس آسوده ای کشیدم و گفتم:
_خداروشکر.
آرش باخنده گفت :
_چی؟
سریع گفتم :
_هیچی…خوب کاری با من نداری؟
_نه، فقط فردا ساعت سه و نیم آقای آریایی پرواز دارن تمام عوامل شرکت میرن بدرقه اگه دوست داشتی میتونی بری.
با این حرفش انگار دلم هُری ریخت، آب دهنمو قورت دادم و آروم گفتم :
_برای همیشه؟
_همیشه ی همیشه هم نه؛ یه مدت طولانی چون شنیدم پسرشم باهاش میره ولی دورا دور روی شرکت نظارت دارن.
لبمو به دندون گرفتم و چشمامو بستم و سریع گفتم :
_آهان،نه نمیام،پس فردا میبینمت خداحافظ.
_بای.
شب شده بود و تاخود صبح با خودم کلنجار رفتم که برم یا نرم؟ و به این نتیجه رسیدم اگه فاطیما بهم زنگ بزنه و ازم بخواد باهاشون برم من میرم چون صد در صد اشکان بدرقه رادین میره اگرهم زنگ نزنه که نمیرم و خلاص.
روی مبل نشستم وبرای چندمین بار به ساعتم نگاه کردم و با استرس پوست لبمو جویدم، ساعت سه شده بود،صفحه گوشیمو جلوی چشمم گرفتم و با حرص گفتم :
_یه وقت یه زنگ نزنی بهم،خوب؟خوب؟
توی دستم فشارش دادم و دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم :
_البته برای من مهم نیست چون اشتیاقی به رفتن ندارم. اَههه زنگ بزن دیگه دَیو…
یهو مامان از توی آشپزخونه در اومد و با صدایی که تعجب توش موجب میزد به منی که مشغول مشت زدن به مبل و گوشی بودم گفت :
_دیانا خوبی؟
فوشمو نصفه نیمه خوردم و با خنده محکم سر جام نشستم و موهامو از جلوی صورتم زدم کنار و گفتم :
_من خوبم.
#پارت32
لبخند دلسوزانه ای زد و کنارم نشست و دستمو گرفت.
_الهی تصدقت، میدونم تو هم مثله من همش میریزی تو خودت بروز نمیدی.
سرمو تکون دادم و گفتم :
_آره منم مثله شما تو خودم میریزم.
مامان دستشو گذاشت روی سرم ومتأثر گفت :
_توهم مثله منی تو هم کم درد نداری؛ درد اصلیت اینه که تو همدرد نداری.
یهو بلند شدم و بهش نگاه کردم و با خنده گفتم :
_فقط فررریااد همینجا داد میزنم من میخونم و سکوتمو دار میزنم من میمونمو سعودمو جار میزنم و بال میزنم به اوج قصه ها میپرم، از این به بعد حرف دلم رو فررریااد میزنم….
(فریاس_یاس)
مامان پرید وسط حرفمو داد زد:
_ای زهر مار، بیار پایین صداتو ببینم سرم رفت،چی میگی برای خودت؟
چشمامو درشت کردمو گفتم :
_بابا آهنگ یاسِ دیگه ، خودت الان داشتی میخوندی ادامه شو گفتم، فقط فریاااد…
دستشو گذاشت رو دهنمو با حرص گفت :
_خدایا شکرت به همه بچه دادی به منم بچه دادی.
و بلند شد و رفت!
به رفتنش نگاه کردم و گفتم :
_بابا خودت اول شروع کردی…پوووف.
دوباره به ساعتم که حالا سه و پونزده دقیقه رو نشون میداد نگاه کردم و مشتی به مبل زدم، همون موقع گوشیم زنگ خورد، سراسیمه گوشیرو برداشتم و تماسو وصل کردم و گفتم :
_بله؟
صدای خنده فاطیما از پشت خط اومد که گفت :
_ای کلک روی گوشی خوابیده بودی؟
با خوش رویی گفتم :
_وای
سلام عزیزم، چطوری؟
دوباره خندید و گفت :
_داری از فضولی میمیری نه؟ خودتو خسته نکن من دهنم قرصه قرصه الهام خودشو کشت هیچی بهش نگفتم.
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم :
_نه بابا، دیشبو بیخیال دیگه چه خبر؟
با صدای مرموزی گفت :
_اها تو به مراتب از الهام زرنگ تری میخوای اول صبحی رو برات تعریف کنم بعد یواش یواش بریم تو کار دیشب؟؟؟
چه خوب میشد فاطیما میفهمید من مثله الهام اصلاً کنجکاو نیستم بدونم دیشب بین اونو اشکان چی گذشته و چه غلطی کردن ، دوباره به ساعتم نگاه کردم و داد زدم :
_چیز دیگه ای نمیخوای بگی؟
_نه چی مثلا؟
عصبانی گفتم :
_آها، پس من قطع کنم باید برم مامان کارم داره،فقط مطمئنی زنگ زدی همینو بگی دیگه ؟
با صدای جدی گفت :
_میزون نیستیا، نه کاری ندارم.
مایوس شدم و تا خواستم خداحافظی کنم سریع گفت ؛
_آها، یه چیز دیگه هم هست حواس میمونه مگه.
تند تند گفتم :
_چی؟ چی؟
_درباره رادین آریاییه.
با حالت پیروز مندانه ای مشتمو بالا بردم و تو دلم گفتم: اینه.
من: خوب؟ بقیه اش.
_آقای آریایی و رادین ساعت چهار و نیم پرواز دارن من و اشکان میخوایم بریم تو نمیای؟
_وا، سه و نیم بود که!
با صدای متعجبی گفت :
_آره پرواز تاخیر داشت شد چهار و نیم، ولی تو از کجا میدونی؟
هنگ کرده بودم نمیدونستم چی بگم بخاطر همین گفتم :
_چی؟صدا قطع و وصل میشه، الو… الو.
بی حوصله گفت :
_قدیمی شده این شگردت.
با حالت گریه سرمو چندبار به ستون کوبیدم و گفتم :
_لعنت به من که هرکاری بلدم به تو میگم… ناسلامتی رییس شرکتمونه ها، آرش چند دقیقه پیش زنگ زد بهم خیلی اصرار کرد برم بدرقه ولی من قبول نکردم .
با صدایی که التماس توش موج میزد گفت :
_وای میدونستم نمیای… بیا دیگه، تورو خدا، من تنهام، میدونم میگی نه ولی بخاطر من.
در حالی که با هیجان به سمت اتاقم میدویدم تا حاضر شم و از خوشی روی پاهام بند نبودم صدامو مثله آدمای بی حوصله کردم و گفتم :
_حالا که خیلی اصرار میکنی باشه، روتو زمین نمیندازم، فقط بخاطر تو.
با لحن عجیبی گفت :
_یعنی قبول کردی؟
با عجله گفتم :
_میخوای نیام؟
_نه نه.
سریع گفتم :
_اوکی، پس فرودگاه میبینمت.
_میایم دنبالت دیوونه.
با ذوق گفتم :
_اها پس فعلاً.
_تا بعد.
با عجله رفتم سر کمد لباسام و یه مانتوی زرشکی در اوردم و پوشیدم ،بعد از چند دقیقه کوتاه که گذشت حاضر وآماده جلوی آینه ایستادم و با عجله دستی به شالم کشیدم و رژمو یکم کمرنگ کردم بعدشم سریع از اتاق پریدم بیرون و شاد و شنگول به سمت بیرون رفتم.
_دیانا مامان کجا میری؟
و اینجا بود که یادم اومد به مامان نگفتم میخوام برم بیرون!
برگشتم و با خنده گفتم :
_میرم بدرقه رئیس شرکت.
بابا از اتاق بغلی در اومد و گفت:
_رئیس شرکت؟
با عجله گفتم :
_آقای آریایی، من برم دیگه.
یه دفعه بابا گفت :
_عه، جدی؟ خانم شناختی کیو میگه؟
مامان با حالت متفکری گفت :
_نه، کیو میگه؟
بابا به مبلا اشاره کرد و گفت :
_وقتی دیانا توی آسانسور گیر کرده بود اومدن خونه عیادت،همون موقع که ننه توی کفش آقای تاجیک ذغال انداخت .
مامان به نشانه تفهیم انگشت اشاره شو بالا اورد و گفت :
_آهاااان فهمیدم… میخواد کجا بره حالا؟
این پا و اون پا کردم و گفتم :
_میشه بعدا توضیح بدم؟
مامان اخم کرد و گفت :
-نه.
تند، تند گفتم :
_آقای آریایی بزرگ بیماری لاعلاج گرفته با آریایی کوچیکه میرن آمریکا درمان کنن شاید بمونن شاید برگردن.
بابا گیج گفت :
_بزرگ؟ کوچیک؟ سایز بندی داره مگه؟
کف دستمو کوبیدم رو پیشونیم که
#پارت33
مامان داد زد :
_وای رسول، وای.
به مامان نگاه کردم و گفتم :
_مامان بچه لگد زد؟
مامان با ناراحتی گفت :
_بیماری لاعلاج داره بنده خدا؟
بابا سریع کتشو برداشت و گفت :
_ خدا ایشالا شفاش بده،منم میام باهم بریم.
متعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:
_بابا شما چرا میخواید بیاید آخه؟
بابا _بیام بنده خدارو ببینم ، تورو هم میرسونم .
در حالی که سعی می کردم از عصبانیت نترکم گفتم :
_قراره فاطیما بیاد دنبالم.
همونطور که کتشو تنش میکرد به سمت در رفت و گفت :
_عیب نداره دخترم اونم بیاد باهم میریم.
عصبانی گوشه لبمو خاروندم و گفتم :
_باشه فقط زود.
به سمت حیاط رفتیم و من زودتر از بابا رفتم بیرون تا ماشینو از پارکینگ بیاره تو خیابون، عینک آفتابی مو زدم به چشمم و با خود شیفتگیه خاصی به اطراف نگاه کردم، مچمو گرفتم بالا و نگاه مجددی به ساعتم انداختم و داد زدم :
_بابا بیا دیگه.
بعدش برگشتم و به اطراف نگاه کردم که متوجه یه ماشین دویست و شش آلبالویی شدم؛ منم که عشق آلبالویی بیشتر برگشتم و با دقت بر اندازش کردم که چشمم به پسره جوونی خورد که کنار ماشین ایستاده بود و بهم نگاه میکرد، اخمی کردم و نگاهمو خیلی ریلکس از ماشین گرفتم ولی یهو یادم اومد ماشینشو جلوی در پارکینک
پارک کرده و این برابر بود با یکی دو دقیقه ای اتلاف وقت، دوباره برگشتم و بهش نگاه کردم که دیدم بازم زل زده به من اخمم پررنگ تر شد.
_مرتیکه بد چشم، درویش کن اون لامصبارو.
اولش از رفتن منصرف شدم ولی بعد که فکر کردم دیر رفتن من مساویه با دیر بیرون اومدن ماشین و در نتیجه نرسیدن به خداحافظی با رادینه اهم یعنی آقای آریایی، تصمیممو گرفتم و به طرف پسره رفتم هرچی نزدیک میشدم پررو چشم بر نمیداشت ازم، معذب شدم و سرمو انداختم پایین و به یک قدمیش رسیدم درحالی که سرم پایین بود گفتم :
_ببخشید لطفا ماشینتونو اونطرف تر پارک کنید اینجا در پارکینگه.
منتظر موندم که جواب بده ولی اون جوابی نداد سرمو بالا اوردم و دهنمو باز کردم حرف بزنم متوجه شدم به نقطه نامعلومی خیره شده!
و بدبختانه یعنی منو نگاه نمیکرده و توی فکر فرورفته، یعنی مردم انقدر عمیق توی فکر میرن؟
بلند گفتم :
_آقا.
یهو بهم نگاه کرد و با اخم گفت:
_با منید؟
_بله لطفا ماشینتونو اونطرف پارک کنید اینجا جلوی پارکینگه.
به ماشین اشاره کرد و گفت :
_نمیشه،این ماشین من نیست ماله دوستمه.
نگاه جدی بهش کردم وگفتم :
_مال دوستتونه دیگه میدونه، لطفا یه دقیقه پشت فرمون بشینید برش دارید.
نگاهی به ماشین انداخت و گفت :
_نمیشه خانم بلد نیستم باهاش کار کنم.
چشمامو درشت کردمو گفتم :
_وَوو، حتماً با دنده غیر اتوماتیک نمیتونید کار کنید نه؟
با اخم بهم نگاه کرد و هیچی نگفت، این بابا هم انگار توی دستشویی گیر کرده بود نمیومد بیرون،دستمو زدم رو کاپوت ماشین و گفتم :
_برش دار سریع آدم باید از یه جایی شروع کنه، آخه ماشین سواری بلد نیستی این اداها چیه درمیاری؟
توی صورتم براق شد و گفت :
_گفتم ماشین مال من نیست با این مدل ماشینم نمیتونم رانندگی کنم، شد؟
دستی توی هوا براش تکون دادم و زیر لب برو بابایی گفتم وکلافه به سمت آیفون خونه رفیقش رفتم و بدون مقدمه گفتم :
_بیاید ماشینتونو ببرید عقب تر.
و منتظر جواب نموندم و به طرف در پارکینگ رفتم.
همزمان با تمسخر گفتم :
_حتما با پورشه رانندگی میکنی؟
طلبکارانه گفت :
_همونی که تو میگی یه کی دومدل بالا و پایین مشکلیه؟ اصلا تو که انقدر اِفه و کلاس میای خودت چی سوار میشی؟
و اینجا بود که یه سوال برام پیش اومد ،چرا من الان دارم با پسر مردم دعوا میکنم؟ ولی خدایی اگه یه چیزی دستم بود لت و پارش میکردم در اصل عصبانیتم از دست بابا و آشفتگی خودمو سر اون خالی میکردم.
با اعتماد به نفس بسیار کاذبی گفتم :
_پورشه یکی دومدل پایین تر یا بالاتر.
همون پراید خودمون! دیگه دعا میکردم دوستش نیاد ماشینو برداره وگرنه آبروم به باد فنا میرفت،حالا اگه
میفهمید رانندگی بلد نیستم که بدتر، هرچند میدونستم اونم مثله من یه بلوفی زده ، درهمون حین که خصمانه به هم نگاه می کردیم دوستش اومد و متعجب نگاهی به هردومون کرد و بعدش ماشینشو برد عقب تر.
بابا هم بعد قرن ها در پارکینگو زد و قصد بیرون اوردن ماشینو کرد، پشتمو به پسره کردم و با چشمای بسته دعا کردم از اینجا رفته باشن یا در صورت امکان برای یکبارم که شده بابا ماشین آقای تاجیکو قرض گرفته باشه، اما اتفاقی افتاد که خدا برای هیچ بنده ای نیاره…
#پارت34
بابا سوار بر وانت سفید از پارکینگ خارج شد و با لبخند گلگشادی جلوی پام تیک آف کشید و گفت :
_بپر بالا دخترم که دیر شد.
با چشمای گشادشده از فرت تعجب به تیپ خودم و ماشین نگاه کردم ،همزمان صدای منفجر شدن پسره پشت سرم
از خنده رو شنیدم که میگفت :
_ورژن جدید پورشه دو مدل بالا و پایین.
همراه شدن دوستش و خنده دوتاییشون باعث شد دستامو مشت کنم و سریع سوار ماشین بشم، قربون خدا بشم که تاوان گناهانمو تو جیک ثانیه میده، همینطوری جواب دعاهامو هم میدادی چی میشد؟
کمربندمو بستم و منتظر به بابا نگاه کردم، زنگ زدم فاطیما و گفتم نیاد دنبالم،بابا استارت ماشینو زد و راه افتادیم حین حرکت یه آهنگ مسخره توی ماشین پلی شد و بابا همراه با یه حس و حال خاصی با آهنگ همخوانی میکرد :
_پیرهن صورتی دل منو بردی… کشتی تو منو غممو نخوردی… نشون به اون نشون یادته گل سرخی روی موهات نشوندی ،گفتی من میرم زودی بر میگردم بعد میام…
دستمو گذاشتم روی کلید و قطعش کردم.
بابا آینه ماشینو تنظیم کرد و گفت :
_چرا آهنگو قطع کردی؟
خیلی سعی کردم خودمو کنترل کنم و داد نزنم:
_بابا این وانت چیه؟
_این وانت عموته ماشینمونو قرض گرفت این رخشو گذاشت، به به!عجب خوش دستم هست.
دستمو گذاشتم رو پیشونیم و با حالت گریه گفتم :
_جلوی فرودگاه با رخش… چه صحنه ای بشه.
بعد چند دقیقه سکوت و آروم شدن من تقریباً همه چی داشت خوب پیش میرفت که یهو ماشین وسط خیابون ایستاد هرچی بابا استارت زد ماشین روشن نشد، روشن نشدن ماشین بابا همراه شد با وارد شدن یه شوک ناگهانی به من، داشتم چیکار میکردم؟
میرفتم
بدرقه رئیس شرکت؟ یا به بهونه اون دیدن رادین؟
رادین؟
کسی که منو از مرگ نجات داد؟
یا کسی که به سارا تجاوز کرد؟
من چرا داشتم میرفتم دیدنش؟
مگه اون نگفت ازم دوری کن؟ مگه اون روز توی ماشین نگفت ازم دور باش؟
راستی، قرار نبود ازش متنفرم باشم؟پس چرا همه چی یادم میره؟ من دارم چیکار میکنم؟ خودمو سپردم دست دلمو دارم تا ناکجا آباد میرم، نباید برم.
این اتفاق نشانه ایه که میخواد بهم نشون بده نباید از این جلو تر برم.
بابا : چی شد؟! فکر کنم خراب شده.
به بابا نگاه کردم و گفتم :
_اها پس نمیشه بریم دیگه، عیب نداره.
بابا سریع گفت :
_نه زشته دوستت اونجا منتظرته.
پیاده شدم و گفتم :
_بهش زنگ میزنم میگم مشکل پیش اومده نمیتونم بیام.
_نه الان تاکسی دربست میگیرم ببرتت.
نمیشد؛ بابا پیله کرده بود وقتی هم که پیله میکرد دیگه ول کن ماجرا نبود، مقاومت در برابر بابا بی ثمر بود امکان نداشت روی حرف بابا حرف زد و من سوار اولین تاکسی شدم که به مقصد فرودگاه حرکت میکرد ، چندباری اومدم به راننده بگم تغییر مسیر بده که نشد، نمیشد روی حرف بابا حرف زد نمیشد، نمیشد، نمیشد… ، ماشین جلوی فرودگاه نگه داشت، پیاده شدم و به افکار چند دقیقه پیشم فکر کردم، من مصداق بارز یک آدم ضعیف النفس بودم، گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد و فقط یک ربع وقت بود، جلوی ورودی فرودگاه این طرف و اونطرف میرفتم ،بلاتکلیف گوشه ای ایستادم، کلافه از تماسای فاطیما گوشیمو خاموش کردم و ثانیه شمار های ساعتمو یکی یکی شمردم، پنج دقیقه دیگه بیشتر وقت نبود.
باید میرفتم یا نمیرفتم؟
رادین برای همیشه قرار بود بره، یعنی دیگه نه دانشگاه میبینمش نه شرکت، دیگه یهو پشت سرمم سبز نمیشه تازه شاید کس دیگه ای هم نباشه وقتی سر جلسه امتحان گیر کردم بهم تقلب برسونه! یا توی کویر به خدمه بگه برام پتو بیاره حتی اگه به بهونه های دیگه باشه. به ساعتم نگاه کردم چهار دقیقه دیگه مونده بود، یه صدایی توی ذهنم
گفت :
“برای همیشه میره… “
یه دفعه بدو بدو به سمت داخل فرودگاه رفتم و در حالی که گوشیمو روشن میکردم سردرگم به این طرف و اون طرف میدویدم و دنبالشون میگشتم، تا گوشیم روشن شد شماره فاطیما رو گرفتم و با بغض گفتم:
_فاطیما کجایید؟
فاطیما شاکی گفت :
_نمیخواد زحمت بکشی بیای دیگه…
داد زدم:
_میگم کجایید؟
شوکه شده گفت :
_چیشده؟
چیزی نگفتم و آدرسو ازش گرفتم و بعد یه عالمه نذر و نیاز پیداشون کردم،فاطیما دستشو برام تکون داد نفس زنان دویدم و سعی میکردم خودمو بهشون برسونم ؛داشتن میرفتن، رادین چمدون به دست و منتظر به اطراف نگاه میکرد، با دیدن من لبخندی کوتاه زد که از چشمم پنهون نموند،
#پارت35
دستمو گذاشتم رو قفسه سینه مو رو به روی پدر وپسر ایستادم و بریده بریده گفتم :
_ببخشید..دیر رسیدم…
امیر مسعود آریایی لبخند کمرنگی زد و گفت :
_خواهش میکنم، متشکر از لطفتون.
همونطور که زیر چشمی به رادین نگاه میکردم و نفس کشیدنم کمی مرتب شده بود گفتم :
_امیدوارم سفر خوبی داشته باشید.
لبخندی زد و گفت :
_زنده باشی ممنون .
به سمت پله برقی ها حرکت کرد و دستی برای بقیه تکون داد و به رادین گفت:
_بریم پسرم.
رادین همونطورکه ایستاده بود گفت :
_چشم پدر جان.
نتونستم خودمو نگه دارم بهش نگاه کردم، اما انگار اون قبل تر از من این تصمیمو گرفته بود چون با بالا بردن سرم باهاش چشم تو چشم شدم… تو چشمام نگاه کرد و برای اولین بار مستقیم به روم لبخند زد ،ولی این از اون خنده هایی بود که از صدتا اخم برام بدتر بود، صورتش میخندید اما چشماش نه ؛من به اینجور چیزا اعتقاد نداشتم و ندارم اما تو اون لحظه میتونستم با جرعت بگم اینطور بود.
خنده از روی صورتش رفته رفته محو شد و بعد سکوت چند ثانیه ای گفت :
_خداحافظ.
چشماشو بست و درهمون حالت با اخم برگشت و به سمت پدرش رفت
#پارت36
با لبای لرزون ایستادم و رفتنشونو تماشا کردم،رادینم نامردی نکرد و اصلا برنگشت پشت سرشو نگاه کنه، چند دقیقه ای در همون موقعیت ایستادم و وقتی قشنگ دور شدن برگشتم به سمت بقیه، همه اومده بودن از منشی شرکت گرفته تا فاطیما و اشکان و آرش، لبخند الکی زدم وخطاب به همشون گفتم :
_سلام به همگی ببخشید حواسم نبود.
جواب سلاممو دادن و هرکی رفت پی کارش، فاطیما واشکان به سمتم اومدن اشکان با لبخند گفت :
_سلام خانم مهندس چطوری؟
فاطیما که کنار اشکان ایستاده بود با نگاه مشکوکی بر اندازم کرد و چیزی نگفت، به زور لبخندی به روی اشکان زدم و گفتم :
_خوبم.
اشکان زیر چشمی نگاهی به فاطیما که مثله چی به من زل زده بود انداخت و دستشو روی شونه فاطیما گذاشت و به خنده ای بسنده کرد، نگاه گذرایی به گوشیم انداختم و برای فرار از اون فضای خفه کننده گفتم :
_ بابا الان میاد دنبالم، باید زود برم .
فاطیما به حرف اومد و گفت :
_خوب میگفتی با مایی.
سریع گفتم :
_دیگه گفتم مزاحم نشم.
اشکان جدی گفت :
_نه،چه حرفیه.
با این حرف اشکان ناخودآگاه یاد رادین افتادم، اونم همیشه جدی میگفت :نه چه حرفیه؟ نکنه اشکان این لحنو از رادین یاد گرفته؟ هه، چی دارم میگم!
از فکر در اومدم و خواستم حرفی بزنم که متوجه آرش شدم اونطرف تر ایستاده بود و با کسی مشغول حرف زدن بود.
نمیخواستم منو ببینه بخاطر همین سری برای فاطیما و اشکان تکون دادم و گفتم :
_ببخشید من عجله دارم.
اشکان نگاه عجیبی به فاطیما و من انداخت و گفت :
_راحت باش.
تا خواستم قدم اولو بردارم و راحت شم از این همه تظاهر به خوب بودن ؛صدایی از پشت سرم شنیدم که گفت:
_دیانا.
دستمو مشت کردم و با ناراحتی شدیدی روی پیشونیم گذاشتم و بعد از مکث کوتاهی لبخند کذایی روی لبم نشوندم و برگشتم و به سمت آرش، اومد سمتم و باهم سلام و احوال پرسی کردیم.
آرش _گفته بودی نمیای.
گوشه شالمو صاف کردم و با صدای لرزون گفتم :
_کاش نیومده بودم.
ابروهاشو انداخت بالا که متوجه شدم چی بلغور کردم، سریع گفتم :
_نه، یعنی کاش دست خالی نمیومدم، گلی، شیرینی.
فکر کنم بدتر گفتم!
دوباره گفتم :
_نه گل چیه… منظورم اینکه … آهان راستی ببخشید دیر سلام کردم !
وقتی ذهنم مشغوله نمیتونم روی حرف زدنم تمرکز کنم،کلاً یه وضعی درست میشه که طرف مقابلم به صورت خود جوش میفهمه هیچی بارم نیست.
آرش باخنده گفت :
_خواهش میکنم، منظوری نداشتم میخواستم بگم…
نذاشتم حرفشو بزنه و گفتم :
_بیخیال، ولش کن.
_آره میخواستم…
_آره بابا من حواسم نبود یه چیزی گفتم.
لبخند کمرنگی زد و گفت :
_اوهوم ، من بیخیال شدم، میخواستم درباره…
_خوب کاری میکنی، اصلاً بهش فکر نکن.
یهو گفت :
_دیانا میزاری حرفمو بزنم؟
چشمامو بستم و با ته مونده توانم برای خوب نشون دادن خودم گفتم :
_باشه بگو..
بهم نگاه کرد و سریع گفت :
_مگه میذاری؟ میخواستم بگم….
منتظر بودم حرفشو بزنه که ساکت شد و بهم زل زد ،نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
_من که دیگه چیزی نمیگم بگو.
با صدای آرومی گفت :
_از حرفم ناراحت شدی؟
سرمو به طرفین تکون دادم ودوباره الکی خندیدم و برای خاتمه دادن بحث گفتم :
_نه آرش سر و پا گوشم.
لبخندی زد و گفت :
_خواستم بگم اگه نقشه ها همراهته الان بریم دفتر یه سری چیزا تغییر کرده باید هرچه سریعتر واست توضیح بدم.
با انگشت اشاره و شصتم پیشونیمو ماساژ دادم و گفتم :
_نمیشه بزاریم همون عصر؟
_مشکلی پیش اومده؟
سریع از جا پریدم و گفتم :
-نه، همینطوری گفتم ، خوب باید چیکار کنیم؟
آرش _کار خاصی نیست باید بریم شرکت، نقشه ها همراهته الان؟
_الان که همراهم نیست ولی خوب اشکالی نداره میگم بابا برام بیاره شرکت.
سرشو کمی خم شد و مشکوک به من که سر افکنده به زمین خیره شده بودم نگاه کرد و گفت :
_میخوای من برسونمت خونه نقشه هارو برداری از اونجا بریم شرکت؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم :
_نه مشکلی نیست، فقط میشه من با تو بیام شرکت؟
سریع گفت :
_البته.
بی حوصله گفتم :
_پس من یه لحظه برم از بچه ها خداحافظی کنم میام .
_باشه من پیش ماشین منتظرتم .
به سمت خروجی رفت و منم به سمت فاطیما و حرکت کردم، چقدر خوب میشد زود این ساعتا میگذشت و میتونستم برم خونه.
فاطیما سریع اومد سمتم و دستمو گرفت و گفت:
_چرا برگشتی؟ حالت خوبه؟
رنگم پرید، با تته پته دستی به صورتم کشیدم، یعنی انقدر تابلو بودم که همه میفهمیدن ؟
_آره، مگه باید بد باشم؟
اخم کرد و گفت :
_نه حس کردم ناراحتی.
سریع گفتم :
_نه بابا منو ناراحتی؟!
فاطیما به صورتم نگاه کرد و گفت :
_میگم بابا…. دیانا و ناراحتی؟
هه آره دیانا و ناراحتی؟ آخه میدونی چیه من آدم نیستم نمیتونم ناراحت شم.
فاطیما با حالت شوخی اخم کرد و مشتی به شونه ام زد و گفت:
_قبل رفتن بگو اون پسره کیه؟
به سمت آرش که پشتش به ما بود و داشت میرفت برگشتم و نگاهش کردم،
یعنی واقعاً رادین و پدرش
#پارت37
شرکت رو با سهام دارها تنها گذاشتن و رفتن؟
آخه چرا اینطور شد؟ میشه برگردن و بگن همه چی حل شده؟ فکر نکنم اون شرکت بدون مدیریت آریایی دیگه ابهت همیشگی رو داشته باشه.
با ضربه ای که به دستم خورد به خودم اومدم و گفتم :
_بله؟
فاطیما با جیغ گفت :
_زهر مار کره الاغ، داری میپیچونی ها، کیه طرف؟
از این عمل فاطیما خیلی عصبانی شدم، ای کاش میفهمید حوصله ندارم انقدر گیر نمیداد، ولی بر خلاف حس درونیم خیلی آروم خواستم سوالشو جواب بدم که ایندفعه اشکان از اونطرف به سمت ما اومد.
_عه نرفتی تو؟
سرمو به معنی نه تکون دادم با حالت خاصی به آرش نگاه کرد و گفت :
_ چقدر چهره اش برام آشناست.
به آرش اشاره کردم و گفتم :
_یادت نیست؟ این آرشه، دکتر فاطمیا تو بیمارستان؛ پسر برادر اقای تاجیک.
فاطیما بشکنی زدو گفت :
_ آره، رسماً حافظه مون پوسیدها،البته منکه حالم ناخوش بود نمیتونستم
نداشتید، درسته؟
روی صندلی جابه جا شدم و گفتم :
_بله من بخاطر…
با کلافه گی گفت:
_جواب یک کلمه است خانم، بی عذر و بهانه، درسته شما کم کاری کردید. و من برای تثبیت فعالیت شما توی شرکت و نظارت مستقیم روی کار کنانم برای شما یه اتاق مجزا توی شرکت تهیه دیدم که مثله بقیه کارکنان راس ساعت کاری تشریف میارید و راس ساعت هم مرخصید.
متفکر و با اخم به چهره اش نگاه کردم،خوبه دیگه تابستونه و از بیکاری درمیام! لبخندی زدم و گفتم:
_باشه من مشکلی ندارم فقط من دو سه ماه دیگه دانشگاه دارم…
آرش میون حرفم اومد و با آرامش گفت:
_تایمارو هماهنگ میکنیم نگران نباش.
یهو فدایی حیرت زده گفت:
_چی؟
با تعجب گفتم :
_بله؟
عصبی خودکارشو روی میز کوبید و رو به آرش گفت :
_آقای تاجیک، میشه لطفا توضیح بدید؟
آرش جوری که انگار اونم جا خورده بود به آقای فدایی گفت:
_چی رو توضیح بدم ؟
قلبم داشت از تو سینه ام میزد بیرون منتظر بهش نگاه کردم و گفتم :
_مشکل چیه؟
بلند شد و گفت :
_شما هنوز فارغالتحصیل نشدی و مهر نظام مهندسی نداری، اونوقت چطوری استخدام شدی و اومدی توی شرکت و با چه فکری شمارو تایید کردن من در عجبم.
برگشتم و نگاهی به آرش کردم، راست میگفت حرفی
#پارت39
برای گفتن نبود، من یک دانشجوی معماری بودم همین.
آرش اخمی کرد و گفت :
_آروم باشید آقای فدایی، این تصمیمیه که با سهام دارها گرفته شده و شخص آقای آریایی و شرکاشون یعنی پدر و عموی بنده، مطمئن باشید فکری پشتش بوده، خانم شهامت نقشه ساختمان رو با توجه به قوانین ساخت و ساز طراحی کردن.
آقای فدایی عصبی تلفنو برداشت و گفت :
_من خودم راجع بهش با آقای آریایی حرف میزنم.
و به من اشاره کرد و گفت :
_شما فعلاً بفرمایید.
هرچی میگذشت بیشتر بغضو توی گلوم حس می کردم، کیفمو برداشم و به سمت در رفتم آرش پشت سرم اومد و همراهیم کرد به سمت بیرون، جلوی در ایستاد و با لحن طنز و صدای آرومی گفت :
_گریه نکن این جور برخوردا تو محل کار عادیه،تازه هنو اولشه باید خودمو تیکه تیکه کنم تا این توجیه بشه کارای شرکت چی به چیه.
لبخند بی حوصله ای زدم و گفتم :
_میشه برم خونه؟
باهمون حالت ابروهاشو به معنی نه انداخت بالا و گفت :
_چه بی ذوق شدی، هنوز اتاقتو ندیدی.
با لحن خسته ای گفتم :
_فردا میام میبینم، خواهش میکنم.
توی چهره اش دیگه نشونه ای از خنده نبود، آروم گفت :
_ دیانا و خواهش؟
هیچی نگفتم و منتظر به نوک کفشام خیره شدم،
_ باشه مشکلی نیست، من فردا نیستم میگم منشی اتاقتو نشون بده ، اگه میتونی صبر کن خودم برسونمت.
_نه ممنون بابا میاد دنبالم ، خداحافظ.
آرش خداحافظی کرد و به اتاق ریاست برگشت.
چشمامو بستم و بعد از مکث کوتاهی از شرکت خارج شدم.
***
بابا خندید و دستشو انداخت دور گردن عمو و گفت:
-فرامرزو یادته؟
عمو زد زیر خنده و گفت :
_نگو داداش چقدر اذیت میکردیم پسر مردمو.
بابا بلند خندید و گفت :
_یادش بخیر چه زمانایی بود.
عمو آهی کشید و گفت
_دیگه گذشت اون موقع ها الان عصر؛ عصر ارتباطاته.
بابا حرف عمو رو تایید کرد و گفت:
_هرچی هست زیر سر همین وامونده هاست، یک کلید میزنی میری این ور دنیا، یه کلید میزنی از اینجا تا پاریس میتونی تصویری حرف بزنی داداش.
ارژنگ نگاه زیر چشمی به من کردو با لحن غلیظی گفت:
_ ویدیو چت عمو.
بهش توجهی نکردم و به گل قالی خیره شدم و مشغول تحلیل کردن اتفاقات امروز شدم، زن عمو با خنده گفت :
_ الهی فدای پسر مهندسم بشم، آره آقا رسول اسمش ویدیو چته.