فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان طلا

رمان طلا پارت 81

5
(3)

 

 

 

داریوش وسایلش را جمع کرد

 

-شیرینی آزادیته دیگه اون تو نبینمت

 

-خاک پاتم بمولا

 

-حقت بود اون پول برو مشکلتو حل کن

 

باز جلو تر آمد

 

-مرگ غلام بزار دستتو ماچ کنم

 

باز عقب تر رفت .

 

-برو گفتم

 

دست روی سینه اش گذاشت به نشانه احترام. اوهم گونه هایش کبود و بینی اش باد کرده بود.

 

-نوکرتم …عزت زیاد

 

هاتف هم لبخند به لب کناری ایستاده بود.

 

-باید میدیدین چقدر خوشحال شد انگار دنیا رو بهش دادن

 

ساک را پرتاب کرد در آغوش هاتف.

 

-به بچه های خودمون چیزی نگو در موردش نمیخوام غرورش نابود شه

 

-رو چشمم آقا

 

در ماشین در راه برگشت به انبار بودند.

 

-انباری مش علی رو خالی کردید؟

 

– بله آقا آماده ی آمادس

 

-امشب ساعت ۳ و ۴ میرسه حواستون جمع باشه چهار یا پنج نفر هم بیشتر نباشید واسه خالی کردن که جلب توجه نشه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-حواسم هست

 

-یه ساعت قبلشم اونجا جمع باشید زیر نظر بگیرید اونجا رو اگه چیز مشکوکی دیدین به طرف بگید نیاد چهار چشمی مواظب باشید اون فرخ حرومزاده موذی تر از این حرفاس

 

-شما نگران نباشید آقا

 

نفسی گرفت و دستی در موهایش کشید.

-نگرانم هاتف …نگرانم بد بیاری پشت بدبیاری

 

گوشی تلفن در دستش لرزید طلا بود بلافاصله پاسخ داد .

 

-جانم

 

برایش مهم نبود که هاتف کنارش نشسته بود مهم طلا بود.

 

طلا در آنطرف خط پا روی پا انداخته و گوشی را به گوشش چسبانده بود با جواب دادن داریوش سریع گلایه هایش آغاز شد .

 

-فک کنم از خونه که بیرون میری کلا منو فراموش میکنی نه زنگی نه پیامی نه خبری

 

احتیاج داشت الان کنارش باشد .

 

-حق با توعه ببخشید

 

هاتف را ول میکردند فرمان و جاده را ول میکرد و به داریوش نگاه میکرد ابروهایش بالا پرید و چشم هایش بیرون زد.

 

اولین بار بود که میدید داریوش از یکی معذرت خواهی میکند

 

 

 

 

آن هم آنقدر آرام و ملایم.

 

طلا باز هم زبان ریخت .

 

داریوش سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را روی هم گذاشت تا بتواند با تمام جان و دلش به صدای آرامش بخش وجودش گوش کند .

 

-نچ نمیشه به همین راحتی ها هم که نیست

 

-چیکار کنم برات

 

خودکاری که روی میز بود را برداشت و گوشه ی لبش گذاشت.

 

– اومم بزار فکر کنم

 

تبسمی روی لبش نقش بست و لب زد

 

-فکر کن خوب فکر کن

 

چند ثانیه بعد باز هم صدای خوش آوازش در گوشش پیچید

 

-شاید اگه مثل یه جنتلمن به شام دعوتم کنی ببخشمت

 

صدای خنده ی بلندش در اتاقک ماشین پیچید.

 

هاتف هم لبخندی روی لبانش نشست خوشحال بود از خوشحالی آقایش این شادی حقش بود.

 

بعد از آنهمه سال سختی حق این شادی را داشت .

 

-پس من شما را به صرف شام در یکی از رستوران های تهران دعوت میکنم این افتخار رو به بنده حقیر میدین و منو همراهی میکنید؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صدای خنده ریزش در پشت تلفن باعث شد تا در دل قربان صدقه اش برود.

 

-بله جناب این افتخار رو بهتون میدم.

 

-بسیار خوشحال شدم پس شب میبینمتون.

 

-خدانگهدار

 

گوشی را از کنار گوشش پایین آورد و آیکون قرمز را زد این دختر او را جادو میکرد .

 

-هاتف

 

-امر بفرمایید آقا

 

-به یکی از بچه ها بگو برن تو یه رستوران خوب و باکلاس یه میز دو نفره رزرو کنن بگو لباسای ادمی بپوشن تا حداقل راهشون بدن تو

 

– حله

 

-قبل از انبار اول یه طلافروشی پیدا کن

 

هاتف جلوی بازار طلا فروشی ایستاد و داریوش از ماشین پیاده شد و منتظر هاتف ماند.

 

وقتی دید هاتف از ماشین پیاده نمیشود سرش را از پنجره به داخل برد

 

-پس چرا نمیای دیگه

 

با تعجب به داریوش نگاه کرد .

 

-منم بیام؟

 

-آره بیا من که سرم از این چیزا نمیشه

 

-منم وارد نیستم

 

 

 

 

-حالا بیا پایین ببینم چی میکنیم

 

هاتف ماشین را پارک کرد و پیاده شد.

 

پشت ویترین اولین طلافروشی ایستادند و نگاه کردند هیچ پیش زمینه ای از اینکه قرار است چه چیزی انتخاب کنند نداشتند .

 

داریوش دستش را به شیشه چسباند و تک پوشی پهن و زرد رنگی را نشان هاتف داد.

 

-اون چطوره ؟ سنگین هم هست

 

هاتف سرش را کج کرد و کمی نگاه کرد .

 

-نه آقا من ننم از این داشت فک کنم پیرزنونه باشه

 

با تعجب به هاتف نگاه کرد.

 

-ینی طلا هم پیری و جوونی داره؟

 

هاتف سرش را خاراند

 

-فک کنم داشته باش.

 

داریوش نگاه دیگری به ویترین انداخت.

 

– گمونم اینجا همه پیرزنونه ایه بیا بریم اینور

 

سمت طلا فروشی دیگری راه افتادند آنجا هم‌چیزی پیدا نکردند سه چهار طلافروشی گشتند و نتوانستند چیزی انتخاب کنند.

 

به یک مغازه ای که رسیدند چیزی گوشه ویترین توجهش را جلب کرد .

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا