رمان طلا

رمان طلا پارت 64

3.5
(2)

 

 

من احمق چگونه از رابطه های قبلی او سوال نپرسیده بودم؟

 

دیگر حتی کیف هم مهم نبود قلب تکه پاره ام را برداشتم و به سمت در رفتم .

 

سریع جلو آمد و راهم را سد کرد.دو طرف بازویم را گرفت.

 

-قربونت برم اینجوری نکن اون چیزایی که توی مغزته رو بنداز بیرون

 

درون مغزم چه فکری میکردم؟آها این که او زن داشت را می انداختم بیرون و همان خر قبلی میشدم.

 

سعی کردم کنارش بزنم ،نمی توانستم حرف بزنم دو طرف صورتم را گرفت و مجبورم کرد نگاهش کنم.

 

-اینجوری نفس نکش دورت بگردم اون تخم سگ بی پدر یه گهی خورد ،نریز تو خودت،خودتو اذیت نکن … منو بزن

 

باز هم سعی کردم تا از شرش خلاص شوم ،محکم تر مرا گرفت.

 

-خوتو خالی کن عزیزم ،آروم شو بعدا حرف میزنیم

 

تحملم تمام شده بود به سمتش حجوم بردم همزمان بغضم ترکید.

 

+کثافت ،کثافت تو زن داشتی …چقدر تو کثیفی …چجوری دلت اومد با من اینکارو بکنی ؟نامرد

 

اشکهایم سیل را انداخته بودند،تند تند به سر و صورتش می کوبیدم و مدام داد میزدم.

 

+تو چجور آدمی هستی؟من الان چه گوهی بخورم ؟ها؟

 

دستهایم را گرفت و روی آنها را هزاران بوسه زد .روی گردنش و کنار گونه اش جای چنگ های من مانده بود.تقلا های زیادم نفس را بریده بود.

 

دست هایم را از دستش بیرون کشیدم.

 

 

 

+نکن تو یه مرد زن داری

 

نا امید چشمانش را باز و بسته کرد.

 

-طلا

 

+منو چی فرض کردی ؟توهم فکر کردی من یه هرزه ام؟

 

آتشی که در جانش انداختم باعث انفجارش شد .

 

-چی داری میگی؟میگم اون دیوث اومد یه زری زد تو چرا جدیش گرفتی؟این حرفا چیه میگی ؟طلا صبر منو امتحان نکن من الان به اندازه ی کافی سگ هستم

 

با دیدن عصبانیتش انگار خودم آرام میشدم.

 

+چرا جوش اوردی؟مگه دروغه

 

گلدانی را که گوشه ی خانه بود را برداشت و به سمت شیشه های پنجره پرت کرد.

 

آمد روبرویم ایستاد ،مات آن غوطه وری دو گوی مشکی در دریای خون شدم.

 

پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند و دستانش را مانند ماری که ترس فرار طعمه اش را دارد به دورم پیچید .

 

-نکن اینجوری با من لامصب ،تو دین و ایمون نداری؟ الان سکته میکنم از دستت لا مروت

 

حرارتی که پیشانی اش داشت وجودم را گرم کرده بود و داشت با آن صدای اعتیاد آور لعننتی اش باز هم جادویم میکرد.

 

با نیمه جانی که در تنم بود او را به سمت عقب هل دادم ،ولی از جایش تکان نخورد.

 

لبش را کنار ابرویم چسباند و بوسید .

 

بیشتر تلاش کردم و خودم را از حصار دستانش آزاد کردم .دوست داشتم دوباره به او حمله ور شوم اما جانش را نداشتم.

 

با چشمان پر از اشک خیره اش شدم.

 

+منو بازی دادی

 

 

 

پلک چپش پرید.

 

-نزن این حرفارو

 

دستم را در هوا تکان تکان دادم ،چشمانم تار میدید.

 

+آره منو بازی دادی ،فهمیدی من یه احمق به تمام معنام ،زود باورم… بازیم دادی

با تمام توانم فریاد زدم.

+خدا لعنتت کنه من عاشقت شدم ،الان چکار کنم؟

 

حیرت زده نگاهم کرد،از این حالش استفاده کردم و سریع کیفم را که گوشه ای پرت کرت شده بود چنگ زدم و به بیرون دویدم.

 

اصغر و جواد در کوچه به ماشین تکیه داده بودند بدون توجه به آنها راه خودم را رفتم.

 

از صدای پایشان متوجه شدم که دنبالم راه افتادند،با عصبانیت به سمتشان برگشتم و انگشت اشاره ام را بالا آوردم.

 

+اگه یه قدم دیگه دنبالم راه بیفتین خودمو پرت میکنم جلو ماشین ،به حدی اعصابم خورده که اینکارو میکنم ،اصلا امتحانم نکنین

 

دستم را انداختم،چرخیدم و به راهم ادامه دادم.دیگر جرئت اینکه دنبالم راه بیفتند را نداشتند.

 

اشکهایم پشت هم از گونه ام سر می خوردند.

 

سوار تاکسی شدم ،باید به دیدن آوا و ساحل می رفتم ،تنها چیزی که شاید الان کمی به این حالم تسلی می بخشید دیدار آنها و درد دل کردن با آنها بود.

 

از همان اول هم نباید ، به او دل می باختم .اما…اما نشد،نتوانستم .در مقابلش مقاومتم در هم شسکت.

 

 

 

دیوانگی ام از این بود که او به طرز ماهرانه ای عشق ورزیدن را بلد بود ،عاشقی را بلد بود و من حسودی میکردم به آن زن .

 

اینکه تن و بدن آن زن را لمس کرده باشد ،نفسش را کنار گوش آن زن رها کرده باشد و یا با کلماتش قلب آن زن را به بازی گرفته باشد قلبم را میفشارد.

 

سرم را چند بار به شیشه ی ماشین کوبیدم.

 

مرد بیچاره سنی از او گذشته بود جوری چشمانش از این حرکات من گرد شده بود که چین و چروک های کنار پلکش باز شده بود.

 

-دخترم چیزی شده؟مشکلی پیش اومده؟کسی چیزیش شده؟

 

دستی به دماغم کشیدم.

 

+نه حاجی چیزی نشده ،اینم از بخت بد منه دیگه نمیشه کاریش کرد

 

بنده خدا نمی دانست چه کند .آینه را به سمتم تنظیم کرد و با نگاه مهربانش مرا مهمان کرد.

 

-توکلت به خدا باشه بابا جان،خدا خودش خیر و صلاح بنده هاشو بهتر میدونه

 

زیر لب چند بار کلمه توکل را تکرار کردم و همراهش پوزخند زدم.وقتی که می خواستم پیاده شوم با صدایش مکث کردم.

 

-نا امید نباش دخترم ،بدترین درده اینو از منی بشنو که این راهو رفتم میگن بالاتر از سیاهی چیزی نیست ولی هست اونم نا امیدیه

 

سوز صدایش در بیان کلمات بدتر قلبم را سوزاند،خدا میدانست در پس آن چین و چروک های انبار شده روی صورتش چه داستان ها و حکایت هایی پنهان شده.

 

دلم میخواست مکالمه را ادامه دهم.

 

+تموم راه هایی که توشون یه ذره امیدواری باشه یا بن بسته یا خیلی وقته که اون راه مصدود شده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا