رمان طلا

رمان طلا پارت 77

4.5
(2)

 

 

 

ساحل:پس اونهمه من از این ادم متنفرم و حالم بهم میخوره و عقی و عوقی چیبود پس؟

 

شانه ام را بالا انداختم .

 

-گه خوری اضافه بود از دور شاید بد به نظر بیان اما از نزدیک که ببینی و باهاشون معاشرت کنی میبینی که تو قلبشون خیلی ادمای خوبی ان

 

آوا:اون چی اونم تورو دوست داره؟

 

-داریوش از من بیشتر عاشقه هزار برابر بیشتر

 

چهره هایشان زیاد هیجان زده نبود.

 

در آن حدی که انتظار داشتم ذوق زده نشده بودند شاید بلکم ناراحت هم شده بودند.

 

ساحل:طلا نکن اینکارو با خودت

 

با تعجب نگاهی به ساحل انداختم

 

-چیکار نکنم ؟

 

-دل نبند به همچین ادمایی اینا رحم ندارن خودت که بهتر از من میدونی اصن خودت برامون تعریف کردی از وقتی که با این ادمی دفعه ای یه تیکه از جونت اسیب میبینه ادم خطرناکیه چه بسا تورم واسه دو روز بخواد یا از کجا معلوم اون زنه زنش نبوده واقعا، تو از کی پرسیدی اصن کی بهت گفت که زنش نیست خودش یا هاتف از قدیم گفتن به روباه میگن شاهدت کیه ؟ میگه دمم.

 

هاج و واج نگاهش میکردم.

 

میدانستم حقایق را میگوید اما نمیتوانستم و نمیخواستم که بپذیرم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آوا:یه ذره فک کن عقل خودتو به کار بنداز شاید اینا همش نقشه های پلیدی باشه که تو سرشه واسه اینکه ازت سو استفاده کنه

 

امکان نداشت احتمالش صفر بود داریوش این کار را انجام که نه حتی به آن فکر هم نمیکرد.

 

آنها که نمیدانستند او تجسم معرفت و وفاداری در این محل بود روی اسمش قسم میخوردند.

 

یکباره فشارم افتاده بود .

 

هیچ چیزی از آن اشتیاق اولیه که برای توضیح کلمات در مغزم بود را نداشتم بادم خالی شده بود.

 

آنها هم متوجه شدند که خیلی تند رفتند سعی کردند بحث را عوض کنند .

 

اوا:غذا چی درست کردی حالا

 

سینی را برداشتم و بلند شدم .

 

-پاشین بیاین میزو بچینیم

 

قابلمه های روی گاز را که دیدند با شور و شوق به سمت آنها رفتند .

 

ساحل:اصن راضی به اینهمه زحمت نبودیم

 

آوا:شرمنده مون کردی طلا خانوم

 

-من درست نکردم یکی دیگه درست کرده از اون باید تشکر کنید

 

ساحل: کی ؟داریوش درست کرده؟

 

-نه انگار یکی دیگه رو فرستاده هم خونه رو تمیز کرده هم غذا درست کرده

 

آوا:اوو گفتم تو از این کارا نمیکنی

 

 

 

-دقیقا میخواستم فلافل سفارش بدم براتون

 

ساحل:از بس که عوضی ای دست هر کی که اینو درست کرده درد نکنه که مارو از نفخ نخود فلافل نجات داد.

 

میز را چیدیم و شام را خوردیم .

 

چند ساعت بعد که حسابی از حال و هوای هم خبر دار شدیم قصد رفتن کردند .

 

زنگ زدم تا بچه ها به سراغشان بیایند و طلا و آوا را به خانه ببرند.

 

-زنگ زدم الان میان دنبالتون

 

آوا:طلا خدایی احساس شاخ بودن میکنم با راننده میرم و میام

 

غذاهایی که مانده بود را بسته بندی کردم برایشان تا ببرند.

 

وقتی که میخواستند خداحافظی کنند ساحل در گوشم جمله ای را گفت

 

-نزار از بی کسیت سوءاستفاده کنه و فکر کنه چون هیچ کسو نداری میتونه هرغلطی دلش میخواد بکنه

 

تقریبا یک ساعت از رفتنشان میگذشت و درحیاط روی پله نشسته بودم و داشتم به حرف ساحل فکر میکردم.

 

درست میگفت، من و او بی کس بودیم یعنی عملا هیچ کس را دراین دنیا نداشتیم.

 

هیچ پشتوانه ای نداشتیم و جای خالی چنین چیزی همیشه در زندگیمان حس میشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

من داشتم به داریوش تکیه میکردم.

 

کسی را پیدا کرده بودم که پشتم باشد اگر اتفاقی افتاد یا بلایی سرم آمد کسی باشد که ازمن حمایت کند، اما به این فکر نکرده بودم که اگر خود او به من آسیب برساند چه میشود.

 

اگر دیگر مرا نخواهد و هزاران اگر دیگر که در سرم ردیف شدند.

 

آن زمان دیگر نمیتوانستم کمرم را راست کنم.

 

سرم را دردست گرفتم و چشمانم را لحظه ای بستم.

 

صدای انداختن کلید به قفل در آمد و بعد در بازشد.

 

سرم را بالا گرفتم و قامت بلند و رشید داریوش را دیدم.

 

شلوار مشکی و آن پیراهن مشکی اش قامتش را بلند تر نشان میداد.

 

به نظرم خوشتیپ و خوش سلیقه بود در لباس پوشیدن .

 

میدانست چه کند که دل من را ببرد .

 

آن ساعت دسته طلایی بین آن همه سیاهی لباسهایش و آن رگهای لعنتی دستش میدرخشید .

 

کتی را که روی ساعد دست راستش انداخته بود مرا کشت.

 

دلم برای آستینهای تا مچ تاشده اش رفت.

 

در راکه بست تازه مرا دید. با لبخندی به سمتم آمد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا