رمان طلا

رمان طلا پارت 123

5
(1)

 

 

 

+ آیییی

 

سریع زخمش را تمیز کردم .

 

نیازی به بخیه زدن نبود.باند روی زخم گذاشتم.

 

چشمانش کم‌کم داشت باز میشد.

 

نگران بودم به‌خاطر ضربه‌های زیادی که به سرش خورده بود دچار مشکل شده باشد.

 

چراغ‌قوه را برداشتم و داخل چشمانش انداختم .

 

-آقای بزرگ‌مهر نور رو می‌بینید

 

گیج و منگ بود.

 

+ چی ؟

 

-نور رو می‌بینید؟

 

سرش را بالا و پایین کرد.

 

– لطفاً نور و با چشم دنبال کنید

 

خدا رو شکر مشکلی نبود .

 

-می‌تونید بلند شید ؟

 

+ارزشتو این‌قدر آوردی پایین ؟

 

شوکه شده نگاهش کردم .

 

چرا متوجه نمی‌شد که باید دهانش را ببندد و او را بیشتر از این عصبانی نکند .

 

 

 

 

استرسم هزار برابر شد .

 

نگران داریوش بودم صدای نفس‌های بلندش از پشت سر می‌آمد و مو به تنم سیخ می‌کرد.

 

سعی کردم سؤالش را نادیده بگیرم.

 

– لطفاً بلند شید روی تخت دراز بکشید

 

سرفه‌ای کرد. سرش را به دیوار تکیه داد.

 

صورتش به معنی واقعی کلمه ترکیده بود.

 

قرمزی دور چشمش می‌گفت یک کبودی درست‌وحسابی در انتظارش است.

 

پارگی گوشه لب و زخم گونه‌اش چشم را می‌زد.

 

پیشانی‌اش هم سرخ‌شده بود.

 

+حال و روز منو می‌بینی؟بهت گفتم این لات چاله میدون به درد تو نمی‌خوره

 

اصغر صدایش را بالا برد.

 

-هوش حیوون دهنتو آب بکش

 

هر آن منتظر عکس‌العملش بودم.

 

نقطه جوشش نزدیک بود و من از جوشش خونش تا سرحد مرگ می‌ترسیدم .

 

 

 

-شاید لازم باشه از سرتون عکس بگیرین

 

لرزش صدایم کاملاً محسوس بود و هر خری می‌فهمید از ترس مانده خودم را خراب کنم.

 

+ اگه یه روزی از تو عصبانی بشه چی؟ این آدم تعادل روانی نداره …ندیدی صداتو نمی‌شنید؟ واسه این آدما تو عصبانیت فرقی نداره کی جلوشونه تو هم همین‌جوری می‌زنه

 

به کی قسمش می‌دادم تا بس کند.

 

ذره‌ای دیگر دلم برای این مرتیکه نمی‌سوخت.

 

نگاهش را در چشمانم دوخت.

 

ول کن این بی سر و پا رو بره یکی مثه خودش پیدا کنه تو با این دووم نمیاری تو ظریفی حساسی من جنس تورو خوب می‌شناسم

 

زمان و مکان ایستاد.

 

صدای تیک‌تاک ساعت روی اتاق در مغزم مثل صدای ناقوس بود.

 

همان قدر بلند و ترسناک.

 

حرارت نفس‌هایش را می‌توانستم حس کنم .

 

 

 

 

این مرد از جانش سیر شده بود که این حرف را میزد.

 

مطمئنم که از جانش سیر شده وگرنه امکان نداشت این حرف‌ها را بزند.

 

لحظه‌ای بعد دوباره همه‌چیز به حرکت افتاد.

 

صدای عربده داریوش که برخاست.

 

سریع بلند شدم و دست روی سینه‌اش گذاشتم .

 

سعی کردم نگذارم جلوتر برود.

 

+ چه زری زدی حرومی ؟چه زری زدی؟

 

مدام سعی می‌کرد مرا کنار بزند و به او برسد.

 

اما من به او چسبیده بودم.

 

تنش آتش بود .

 

تابه‌حال او را تا این حد عصبانی ندیده بودم.

 

دست‌پاچه در تلاش بودم مهارش کنم.

 

+ مردی بیا اینور از بیخ‌ اون دیوار… پشت یه زن قایم شدی دیوث

 

دوطرفه یقه‌اش را گرفتم.

 

– داریوش بیا بریم ول‌کن اینو بیا بریم

 

 

 

 

+ حرص چیو میخوری حتماً خبری هست که سپر بلام شده وگرنه میزاشت منو بزنی

 

ناباور لحظه‌ای به سمتش برگشتم و صورتش را نگاه کردم.

 

نشسته بود گوشه ی دیوار ،پشت من سنگر گرفته بود حرف مفت هم می‌زد.

 

وجودش لبریز از نجاست و کثیفی بود.

 

شانه بالا انداخت. داریوش از زیر دستم جهید و لگدی به پهلویش زد .

 

صدای دادش بلند شد .

 

+چیه مگه دروغ می‌گم ازش بپرس… اگه دوسم نداره چرا کادومو قبول کرده نگاه کن هنوز تو دستشه .

 

دهانم بازمانده بود.

 

داریو تا آن لحظه در چشمانم نگاهم نکرده بود خیره در چشمانم زل زده بود.

 

درمانده نگاهش کردم‌.

 

قطره اشکی از چشمانم سرریز شد .

 

بی توان لب زدم .

 

-به خدا دروغ می‌گه

 

نگاهش را از من گرفت و باز لگدی به او زد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. نویسنده عزیز لطف کن یکم بیشتر پارت هارو بنویس
    چوم الان تماااام نویسنده ها اینجوری شدن
    فقط این رمان که من دنبالش میکردم مقدار خوب بود که اینم داره مقدار پارت هاش کم میشه
    نویسنده عزیزم این کار فقط به ضرر شماست چون خواننده به مرور زمان بیزار میشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا