رمان طلا پارت 58
+یه پیرمرد و یه بچه تو حیاطن
هاتف: آقا بریم تو ؟
+نشنیدی میگه بچه توعه بریم تو زهره ترک میشه شماره اون دیوثو بگیر گوشی رو بده بهم
شماره را گرفت و گوشی را به سمت داریوش دراز کرد چند بوق خورد ، شادمهر جواب داد.
– به به میبینم زنگ زدین و افتادین غلط کردن ، این درسو به خودتو و اون آقات دادم که دیگه شاخ بازی درنیارین واسه من
+شاخ بازی که راسته کار خودِ بی همه چیز ته الان که بیست نفر ریختم تو خونت و اونجا رو با خاک یکسان کردم میفهمی که نباید پا بزاری رو دمم
صدای خنده مزخرفش از پشت گوشی بلند شد.
– مشتی برو تو خونه هرچی اونجا بود جایزت
+من در عجبم با این آیکیوت چه جوری اون خراب شده رو میگردونی از دیشب تا حالا هیچ خبری از اون دوتا سگت نگرفتی فکر کردی کارشونو کردن ولی باید بهت بگم که ریدی دیگه از این به بعدم هرچی شد واسه خاطر دیوث بازیه خودته
در آن سمت تلفن شادمهر بی جان بر روی صندلی نشست، فکرش را نمی کرد خانواده اش را پیدا کند. البته که تقصیر احمق بازی های خودش بود .
آن همه باد به غبغب انداختن تبدیل به هیچ شده بود.
+نیم ساعت بهت فرصت میدم جلوی در همین خونه باغ باشی وگرنه چشمامو روی اینکه زن و بچه هست توی خونه می بندم و میریزم هرچی که هستو نابود می کنم.
تلفن را قطع کرد .
شادمهر چند دقیقه ای به روبرو خیره شده بود .درست در زمانی که فکر میکرد همه چیز درست پیش رفته و برنده است باخته بود .
این از بازیهای بزرگ زندگی است ،یک قدم قبل از خط پایان احتمال شکست بیشتر است.
سوییچ ماشینش را برداشت و از اتاق بیرون رفت
-فک نکنم بیاد آقا تخمشو نداره
+پای خانوادش در میونه نمی تونه نیاد
یک ربع بعد کسی که از شادمهر چک داشت و پاس شدنش را به آنها سپرده بود به هاتف زنگ زد.
-این دیگه چی میخواد تو این هیری ویری …الو؟
…
-سلام از ماست بفرما
…
-تشکر برا چی؟
…
-کی ریخت حساب؟
…
-آها
….
-آره دیگه امشب دُنگ مارم بیار بی زحمت
…
-مخلصم
تلفن را قطع کرد و با لبخند رو به داریوش گفت.
-طرف از ترس کونش بدو بدو رفته چکو پاس کرده
لبخند دندان نمایی زد.
+خودش فهمیده چه غلطی کرده اما دیره
چند دقیقه بعد ماشین شادمهر جلوی پای داریوش ایستاد،اما پیاده نشد .همانطور در ماشین نشسته بود.
هاتف دو ضربه به شیشه ی ماشین زد.
-بیا پایین بیا پایین خودتو نزن به موش مردگی
تمام مرد هایی که در ماشین بودند هم پیاده شدند با دیدن آنها شادمهر کامل خود را باخت .یکی از آنها آمد و شادمهر را از ماشین بیرون کشید و یقه اش را چسبید و ول کن هم نبود .
شادمهر آنقدر ترسیده بود که زبانش بند آمده بود با دلهره و ترس ،خیره به داریوش نگاه می کرد .
داریوش جلو آمد و دستش را به سقف ماشین تکیه داد با دست دیگرش وسط پای شادمهر را گرفت و فشار داد .
+از مرد بودن فقط اینو داری ؟
از درد می خواست خم شود اما پسری که گلویش را گرفته بود این اجازه را به او نمیداد.
از میان دندان های چفت شده اش نالهای بیرون زد .
– گه خوردم
فشار دستش را بیشتر کرد.
+ولی این که داری واسه مرد بودن بس نیس تو مرد نیستی که با وجود یه دختر تو خونم دو تا نره خرو فرستادی تو اون خونه
رگ های پیشانی اش از عصبانیت بیرون زده بود باز فشار دستش را بیشتر کرد اشک از گوشه چشمان شادمهر بیرون زد.
+ تو مرد نیستی که نمیدونی هرکی که مرده به خاک سیاه میشونه هر خری رو که به ناموسش بی حرمتی کنه
کم کم داشت جان از بدن شادمهر می رفت …
-گوه خوردم
دستش را کنار کشید و جلوی صورتش خم شد.
+ خودت بگو چه جوری بکشمت که هم تو راضی باشی هم من، می خوام با دیدن مردنت عشق کنم که یکم از حرصم کم شه
با صدای بلند زیر گریه زد داریوش صورتش را جمع کرد.
+میدونی چی از همه برام جالب تره تخم پای حرفت موندنو نداری تا ۲ ساعت پیش داشتی برام کری میخوندی الان ولت کنم کفشمم لیس میزنی
به یک بار در حیاط باز شد و دخترک همراه با پیرمرد بیرون آمدند دختر نگاهی به این طرف و آن طرف کرد همین که چشمش به شادمهر خورد با ذوق صدایش کرد.
– بابا ؟
به سمتش دوید و خودش را به پای او چسباند همه شوکه شده بودند داریوش خودش را کنار کشید و به پسرک هم اشاره زد کنار بایستد .