رمان طلا

رمان طلا پارت 115

0
(0)

 

 

 

بالا سرش ایستاد زیبایی این دختر غیرقابل‌انکار بود.

 

مسخره بود اما زردی رنگ و رویش به زیبایی‌اش افزوده بود.

 

رگ‌های نمایان پشت پلک‌هایش برای هلاک شدن قلبش کافی بود.

 

خم شد پشت پلک‌هاش را بوسید.

 

+ قربون چشمات

 

در خواب هم انگار سر جنگ داشت.

 

ابروان خوش فرمش را به‌هم نزدیک و اخم کرده بود.

 

ناخودآگاه لبخند بی‌جانی روی لب داریوش نشست.

 

+ اخم کردنتم عالمی داره طلا خانم

 

…………………………………………..

 

طلا

 

+ دستتو بگیر بالا قربونت برم تا مانتوتو بپوشم

 

عصبی و دل‌چرکین به سمتش برگشتم.

 

– دستم زخم شده فلج نشدم خودم می‌تونم

 

مانتو را آرام کنارم رها کرد.

 

+ باشه عزیزم هر جور که تو راحتی

 

 

 

 

 

.

 

 

 

 

 

وقتی این‌قدر با صبر و حوصله جوابم را می‌داد بیشتر عصبی شدم.

 

در این دو روز سعی کردم حرصش را دربیاورم اما فایده‌ای نداشت هیچ حرص خودم بیشتر درمی‌آمد .

 

مانتو را برداشتم و خودم پوشیدم .

 

بعد از دو روز داشتم مرخص می‌شدم.

 

زخم مچ دستم درد می‌کرد و به‌خاطر خونی که ازدست‌داده بودم سرم گاه‌وبیگاه دچار دردهای شدیدی می‌شد.

 

بی‌توجه به او خودم به سمت در راه افتادم .

 

صدای قدم‌هایش پشت سرم آمد .

 

+آروم برو فشارت نیفته

 

گاه‌وبیگاه دچار افت فشار شدید هم میشدم جوری که انگار زیر پایم را می کشیدند.

 

تا این حرف را زد زیر پایم خالی شد.

 

دستی سریع کتفم را گرفت و نگذاشت به زمین بیفتم.

 

زیر گوشم غرید.

 

+از لج من چرا میخوای خودتو نابود کنی

 

دستم را کشیدم.

 

 

 

 

 

 

-ولم کن خودم میام

 

میان راهروی بیمارستان بی‌توجه به مردم در رفت‌وآمد مشغول جروبحث بودیم .

 

مدام بر سر احساسم فریاد می‌کشیدم تا دلش نلرزد برای نگاه عاصی شده ی مرد روبرویم .

 

برای چشمانم خط و نشان می‌کشیدم که خیره آن دو گوی مشکی نشوند.

 

اما چه فایده هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم افسار ‌دل یاغی ام را در دست بگیرم تا ضربانش تند نشود برای رگ بیرون‌زده اش.

 

لعنت بر دل زبان نفهمم.

 

عصبی و دلخور بودم اما ذره‌ای از عشقم به او کم نشده بود.

 

دستش شانه‌هایم را کامل در بر گرفت و به خود فشارم داد.

 

با زور مجبورم کرد حرکت کنم .تقلا کردم .

 

-خودم می‌تونم بیام

 

دو مرد با عجله داشتند به سمتمان می‌آمدند مرا باز به خود نزدیک‌تر کرد تا برخوردی با آن‌ها نداشته باشم.

 

+ بدقلقیتو بزار واسه خونه زندگی

 

برخورد نفس های جادوگرش به پرده‌ی گوشم طلسمم کرد و راه مخالفتم را بست .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با دیدن آشپزخانه تمام ضجه‌ها و غصه‌ها باز روی سرم آوار شد.

 

همه‌چیز در سر جای خود قرار داشت و انگارنه‌انگار که من چند روز پیش در این‌جا قیامتی به پا کرده باشم.

 

– خوش اومدی

 

به سمتش برگشتم این‌بار از نگاهش فرار نکردم در نی نی چشمانش خیره شدم.

 

از اعماق وجودم حسم را گفتم.

 

– کاش برنمی‌گشتم

 

ادامه‌اش در زبانم نچرخید.

 

کاش برنمی‌گشتم تا مجبور نباشم بین دو عزیز زندگیم یکی را انتخاب کنم.

 

کاش زنده نمی‌مانم تا مجبور نباشم تو را قربانی کنم.

 

کاش می‌مردم …

 

بمیرم برایت که قرار است من با دستان خودم نابودت کنم .

 

صورتم را قاب گرفت قلبم داشت می‌ترکید برای غمش.

 

اشک حلقه‌زده بود دور آن دو گوی سیاه و به آنی سپیدی چشمانش رنگ خون شد.

 

+ میمردم اگه بر می‌گشتی پیشم… میمردم

 

 

 

 

 

.

 

 

 

 

 

 

 

تکه تکه شدم…

 

چگونه خیانت می‌کردم به این مرد.

 

شرمم می‌شد از شیفتگیه نگاهش.

 

سر خم کردم تا نگاه بگیرم با ملایمت دست زیر چانه‌ام گذاشت .

 

-نکن اینکار رو بزار جون بگیرم از چشمات

 

قطره اشکی که روی گونه‌اش افتاد و در ریش هایش گم شد جانم را به آتش کشید.

 

دستم را روی رد اشکش کشیدم لب‌هایم به‌سختی از هم باز شدند.

 

– گریه نکن

 

من ارزشش را نداشتم.

 

به‌خاطر او این بلا ها سرم آمده بود درست اما من عاشقش بودم و او به من اعتماد داشت .

 

من می‌خواستم خنجر از پشت بزنم.

 

گیره مویم را آرام باز کرد موها پریشان اطراف صورتم ریختند.

 

با حوصله موهای اطراف صورتم را کنار زد .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا