رمان طلا پارت 44
حس خوبی نداشت از اینکه کارهایش را دیگری انجام دهد،عادت به این رفتار ها نداشت.
اما مجبور بود تحمل کند تا اوضاعِ جسمانی اش کمی بهتر شود.
لقمه را بادست سالمش گرفت.
+ممنون
داریوش این کار را نه از روی اجبار و عذاب وجدان بلکه از روی عشق و علاقه انجام میداد.
موبایل داریوش زنگ خورد ،هاتف بود.
-بگو
هاتف بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده بود،با صدای گرفته جواب داد:
-سلام آقا پاتوق صمدو پیدا کردیم تو یه قهوه خونه اس دستور چیه؟
-وایسین تا بیام
-بریم بگیریم ببریمش انبار؟
-نه هاتف صبر کنین تا خودمم بیام
-چشم آقا آدرسو میفرستم الان
تلفن را قطع کرد ،طلا با کنجکاوی به او خیره ماند از عصبانیت صورتش قرمز شده بود.
سریع لقمه های ریز ریز برای طلا گرفت و در گوشه ی سینی گذاشت .
-همه ی اینارو بخور خب؟دیشبم زیاد چیزی نخوردی ضعف میکنی ،دو سه روز دیگه بخیه ی گوشه ی لبت که بگیره راحت میتونی همه چی بخوری
طلا که دید اگر اقدامی نکند تمام آن نان ها را لقمه میگیرد دست روی دستش گذاشت.
+بسه من نمی تونم بیشتر از این بخورم
از روی تخت بلند شد.
-من یه کار خیلی خیلی مهم برام پیش اومده باید برم ،خیلی مهمه وگرنه تنهات نمیزاشتم
متوجه اضطراب و عصبانیتی که سعی میکرد کنترلش کند شده بود.
+ عیب نداره برو به کارت برس
دلش برای این همه صبوری و آن چشمانِ مظلومش رفت،خم شد پیشانی طلا را بوسید.
-زود بر میگردم.
بیرون رفت.
شوکه شده از این بوسه به بیرون خیره شده بود ، آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که فکر میکرد یک توهم بوده.
هر چقدر هم که انکار میکرد با بوسه ی او حس خوبی به جانش تزریق شده بود،چندشش نشد ،بدش نیامد و تمام این ها خودش را هم متعجب میکرد.
تمام مهربانی های دیشب داریوش را به یاد داشت ،نوازش ها و بوسه ها… اما ترجیح میداد فراموش کند ،از عاقبت کار می ترسید.
داریوش سریع پله ها را پایین رفت سرش از بی خوابی رو به انفجار بود.
همه در سالن جمع و مشغول صبحانه خوردن بودند.حوصله ی سلام و احوالپرسی نداشت
از در سالن که رد شد صدای پدرش را از پشت سر شنید.
-خیر باشه؟
سمت او برگشت.
-میرم بیرون کار دارم
پدرش تسبیح را دور دستش چرخاند.
-امروز کارتو تعطیل کن میخوام ببرمت جایی
-امروز نمیتونم بابا خیلی کارم ضروریه الان باید برم اما فردا با هم میریم اینجایی که تو میگی خدافظ
کفش هایش را پوشید و منتظر عکس العمل پدرش نماند و از خانه بیرون زد.
مثل زمانهایی که قرار دعوا میگذاشتند شلوار شش جیب و تیشرت پوشیده بود.
ماشین را جلوی قهوه خانه ای که هاتف آدرس داده بود پارک کرد.
محله ی خطرناکی بود از آنهایی که اگر کسی از هم محله ای های خودش هم بدش می آمد بحث دعوا که میشد بالا خواهِ هم در می آمدند.
از ماشین پیاده شد،هاتف تا او را دید بدو بدو سمتش آمد و کنارش ایستاد.با سر به قهوه خانه اشاره کرد.
+اینجاس؟
-آره آقا داره قلیون میکشه و قمار میکنه
+بچه ها کوشن پس؟
-فرستادمشون تو چن نفر چن نفر که شک نکنن اگه تنها بریم تو قیمه قیمه میشیم
+خوب کردی
در قهوه خانه چشم چشم را نمی دید فضا پر از دود سیگار ،تریاک و قلیون بود.
عده ای مشغول قمار ،عده ای سرگرم مچ اندازی و گروهی هم با هم جر و بحث میکردند.
هاتف به گوشه ای که یک مرد لاغر اندام پشت به آنها نشسته بود اشاره کرد.
-اونجاس داره پاستور بازی میکنه
به او که رسیدند از پشت دست زد روی شانه اش ،صمد تا برگشت و داریوش را دید،رنگ از رویش پرید.
+صمد تویی مفنگی؟
لاغر و دراز و سیاه بود،روی پیشونی تا پایین چانه اش یک جای یک زخم عمیق بود که بالای آن یک ماه خالکوبی کرده بود.
با فکر به اینکه طلا با دیدن این صورت تا چه حد ترسیده دیوانه اش میکرد.
به جز صمد سه نفر دیگر هم روی میز بودند یکی از آنها گفت:
-مفنگی یا غیر مفنگی تو رو سننه ؟کارت چیه؟
داریوش لیوان روی میز را برداشت و روی سر کسی که حرف زد شکست.
+کسی نگفت تو می تونی واق واق کنی
در ثانیه همه ی افراد قهوه خانه سر پا ایستادند و هر کس یک چاقو از جیب خود در می آورد.