رمان طلا پارت 35
تامن خواستم پیاده شوم سریع پیاده شد و در پشت را باز کرد.چه کاری بود؟
+ممنون
-مخلصیم
از سوپر مارکت چند کیک و آبمیوه خریدم و یکی از آنها را هم به جواد دادم .
وارد درمانگاه شدیم،طبق معمول غلغله بود،گاهی اوقات دلم میخواست باز هم شیفت شب باشم.
به جواد گفتم در ماشین بماند اما قبول نکرد و همانطور سرپا کنار در ایستاد.
باز هم طاقت نیاوردم.
+میخوای همینجوری اینجا وایسی؟برو تو ماشین بشین
-نه آبجی همینجا خوبه ،فقط اگه مشکلی پیش اومد یه داد بزن تا من سریع بپرم تو
این آدم به هیچ وجه قصد کوتاه آمدن نداشت.
رفتم داخل و روپوشم را پوشیدم.
تقریبا ساعت هشت و نیم بود که شیفت را عوض کردم،داشتم از شدت خستگی بیهوش میشدم.از اتاق بیرون امدم جواد روی یکی از صندلی ها نشسته بود.
+آقا جواد بریم
خستگی از سر و رویش می بارید،بلند شد.
-تموم شد؟
+آره …تو رو خدا ببخشید خسته شدی
-این چه حرفیه آبجی؟م کارم اینه ما که مثه شما درس نخوندیم ،من از کفِ جوبا بودم داشتم جون میدادم آقا داریوش مثه فرشته ی نجات اومد ما رو از اون گه و کثافت کشید بیرون.تاعمر دارم مدیونشم بگه جونتو میخوام سه سوته خودمو براش هلاک میکنم.شما از منم خسته تری بریم که سریعتر برسیم خونه
موبایلم زنگ خورد داریوش بود.
+سلام
-سلام نیومدین؟
+همین الان کارم تموم شد
-امروز همه چی خوب بود ؟مشکلی پیش نیومد؟
+نه خوب بود همه چیز
-باشه مواظب باشید
+فعلا
ترافیک سنگینی بود ساعت نه و نیم به خانه رسیدیم،از جواد تشکر کردم و داخل رفتم،صدای زیادی از پذیرایی می آمد.
پالتو و کفشم را در آوردم و دمپایی پوشیدم،برگشتم تا به پذیرایی بروم که داریوش را دیدم که روبرویم ایستاده.
+دیوونه ترسیدم
-خسته نباشد
+ممنون…دارین شام میخورین؟
-آره برو دستاتو بشور بیا
+پایین دست شویی هست؟
-آره
جای دست شویی را نشانم داد ،دستانم را شستم و با داریوش وارد سالن پذیرایی شدیم.
به همه سلام کردم و کنار جانا نشستم.
جانا:خسته نباشید
+ممنونم عزیزم
-ببخشید میشه یه سوال بپرسم
+چرا که نه؟بپرس
-شغلت چیه؟
+کارورز پزشکیه عمومیم
خواهرش بهار که کنارش بود نشسته بود خودش را جلوکشید.
بهار:واقعا؟خوش به حالت منم خیلی دوس دارم دکتر شم
این برق چشم ها را میشناختم،منم همین اندازه پزشکی را دوست داشتم.
+کاری نداره که عزیزم فقط یکم تلاش لازمه
جانا قیافه اش را آویزان کرد
.
-یکم نه خیلی تلاش لازمه
عماد که روبروی ما نشسته بودم وارد بحث شد.
-والا من اگه خودمو میکشتمم عمرا میتونستم.من سیمای مغزم سوخته
-حالا پزشکی اوردن همچین کاره شاخی ام نیست
آیدا زنِ نیما بود که این حرف را زد.لحنش کاملا پر از طعنه بود.مسئله های خاله زنکی داشت شروع میشد.
عماد:زندایی باید وارد این درسا بشی تا ببینی چقدر پیچیده اس بازم دَمِ طلا گرم که این همه پشتکار داشته
لبخندی به نشانه ی قدر دانی به او زدم.
آیدا:آره خب ،اما آدم وقتی تو یه جایی زندگی کنه که بدونه بعد از 18 سالگی میندازنش بیرون ،همه ی تلاششو بکار میگیره تا یه رشته ی خوب قبول شه وگرنه که می اندازنش تو خیابونا یا ولگرد میشه یا خیلی کارای بدتری انجام میده.
زبانش خیلی تند و تیز بود،اصلا خوشم نیامد.
+خیلی ها هم خانواده های خیلی خوبی دارن اما یا ولگردن یا کارای خیلی بدتر میکنن ،اینا بستگی به ذات آدم داره .میشه بدونم مدرک تحصیلی شما چیه؟
عماد که انگار لذت میبرد از حرص خوردن آیدا گفت:
-زندایی آیدا تا کلاس دوم دبیرستان درس خونده
من نخواستم بحث کش پیدا کند فقط یک لبخند ریز زدم.صد البته که مدرک تحصیلی اهمیت چندانی ندارد و شعور و شخصیتِ انسان را معلوم نمیکند ،اما وقتی کسی که این همه زحمت کشیده و راه سختی را رفته تحقیر کنی به دلیل راحت بودنِ این راه،آن زمان مدرک تحصیلی ارزش پیدا میکند.
آیدا چند صندلی کنارتر از عماد نشسته بود،بقیه هم هیچ کدام وارد بحث نشدند.با خشم زیادی نگاهم کرد ،اصلا دلیل این همه نفرت و خشم در نگاهش را نمیفهمیدم.
او هم دیگر چیزی نگفت ،سرش را پایین انداخت و شامش را خورد.
———————————————————————-
راوی…
داریوش در ایوان نشسته بود و نظاره گر آسمان ابری بود.
باد پوست صورتش را نوازش میکرد و درختان را تکان میداد،ماه هم در آسمان پشت ابرها پنهان شده بود.
-امروز با فرخ حرف زدم
صدای پدرش بود،به نشانه ی احترام سر پا ایستاد و بعد از اینکه پدرش نشست او هم به حالت قبلی بازگشت.
سلام عالی بود عزیزم…