رمان طلا

رمان طلا پارت 22

5
(1)

 

 

 

+بله؟

 

نگاهش را می دزدید.

 

-باید چند وقت بیای خونه ی من زندگی کنی

 

مثل یک جوکِ بی مزه بود.

 

+هار هار هار شوخیه خوب و جالبی بود ،مریض دارم برو بیرون

 

نگاهش را به میز دوخت،دستانش را بهم چفت کرد،تیپش هم طبق معمول کاملا سیاه بود.

 

نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد.

 

-شوخی نیست ،جدی میگم

 

وقتی دیدم کاملا جدی است و هیچ ردی از شوخی نیست،آمپرم رفت روی هزار درجه، از جایم بلند شدم رفتم روبرویش قرار گرفتم .

 

+حتی جدیشم شبیه شوخیه به نظرِ من،الانم گمشو از این اتاق بیرون

 

-یه دیقه گوش کن به من ببین چی میگم

دیگر بس بود هر چقدر گوش داده بودم،هر چقدر ساکت مانده بودم.

 

صدایم را بالا بردم.

 

+گوش نمیکنم آقای محترم،بیام خونت؟شما مثه اینکه شغلِ منو اشتباه متوجه شدی

 

بلند شد ،آمد نزدیکم و سعی کرد آرامم کند.

 

-نه منظورم اونی نیست که تو فک میکنی ،آروم باش تا برات توضیح بدم

 

یورش بردم سمت در و در را باز کردم،مریض ها همه با تعجب خیره خیره نگاهم میکردند.داد زدم.

 

+نگهبان،بیا اینجا یه مزاحم هست

 

برگشتم در اتاق و منتظر شدم تا نگهبان بیاید،بر خلاف انتظارم که گفتم الان داد و بیداد راه می اندازد،هیچ نگفت و فقط نگاهم کرد.

 

نگهبان بدو بدو وارد اتاق شد.

 

-چی شده خانوم دکتر؟

 

با دست به او اشاره کردم.

 

+این آقا رو راهنمایی کنید بیرون

 

نگهبان به سمت او رفت،وضعیت خنده داری بود چون نگهبان پسری لاغر با قدی متوسط و آنطرف داریوش هیکلی و بلند قد.

 

نگهبان بازوی داریوش را در دست گرفت .

 

-راه بیفت

 

بازویش را از دست نگهبان کشید و نگاه بدی به او کرد.

 

-خودم می آم

 

برگشت نگاهی پر از حرف به من انداخت و بیرون رفت…

 

 

 

 

 

راوی…

 

-آقا شاید یه چیزی پرونده برا خودش

 

+هاتف چرا چرت و پرت میگی به نظرت فرخ آدمیه که رو هوا حرف بزنه ؟اون واسه تک تک حرفاش برنامه داره،به بچه ها گفتی همه باید حواسشون جمع باشه؟

 

-گفتم آقا ،هزار بارم تاکید کردم

 

+گفتی چهار چشمی حواسشون به طلا باشه؟

 

-بله آقا

 

+گفتی چقدر مهمه ؟فک نکنن الکیه؟

 

-گفتم آقا

 

+گفتی اگه بلایی سرش بیاد زندشون نمیزارم؟

 

-بله آقا

 

+ خوبه…یکم بیشتر گاز بده برسیم دیگه

 

-چشم

 

هاتف پاهایش را روی پدال گاز فشار داد و ماشین با آخرین سرعت حرکت کرد.

 

داریوش دلش آشوب بود.

 

قبل تر ها دیده بود که فرخ میتواند تا چه حدی بی رحم باشد،اصلا آدمی نبود که داریوش بخواهد حرفش را ندید بگیرد.

 

مرتیکه پشت تک به تک کلمه هایی که به کار می برد ،برنامه ها ریخته بود.

 

منظورش را بد به طلا فهمانده بود ،آن قدر مغزش بهم ریخته بود که نفهمید چگونه خواسته اش را بیان میکند.

 

قصد داشت طلا را چند وقتی به خانه ای دعوت کند که بتواند در آن خانه راحتتر از طلا محافظت کند،تا تکلیف فرخ روشن شود.

 

 

 

 

پیش بینی میکرد که طلا دست رد به سینه اش بزند،اما طرز بیانِ خودش افتضاح بود ،به همین دلیل سکوت کرد و همراه نگهبان بیرون آمد چون می دانست اصرار بیشتر در آن شرایط فقط باعث بد تر شدن اوضاع میشد.

 

دلش شورِ طلا را میزد،دخترک معصومی که هیچ گناهی نداشت.

 

اما دست سرنوشت او را با آدم های ظالم همبازی کرده بود.

 

خودش را لعنت میکرد،که چرا این دختر را واردِ این بازی کثیف کرده است…

 

او که می دانست فرخ دنبالِ نقطه ضعف انسان ها میگردد و بعد از همان نقطه آدم را می زند .چرا حواسش را جمع نکرده بود؟

 

هاتف سرِ کوچه ای توقف کرد.

 

-فک کنم خونش تو این کوچه اس

 

+چراستخاره میکنی؟بپیچ برو تو کوچه دیگه…خونشو بلدی؟

 

-بچه ها گفتن هست ته کوچه

 

+بن بسته؟

 

-نمی دونم…فک کنم

 

هاتف ماشین را به داخل کوچه هدایت کرد.

 

+تفنگتو اوردی؟

 

-بله آقا

 

+حواست باشه حرفی زد زود جوش نیاری،برینی به همه چیز

 

-نه …خیالتون راحت

 

+خیالم راحت نی هاتف چون میدونم کافیه یه چیزی بگه ،تا تو بپری بهش

 

-نه آقا حواسم هست

 

داریوش می دانست هاتف وقتی عصبانی شود ،هیچ کس و هیچ چیز را نمی شناسد به همین خاطر نگران بود.

 

 

 

 

+اصن تو همین جا بمون خودم میرم

 

-نه آقا گفتم که خیالتون راحت

 

+باشه پس کنترلتم بردار و بیا که حداقل بتونی دکمه ی استپ خودتو بزنی

 

این حرف ها را به هاتف میزد که به خودش هم بفهماند نباید احساسی عمل کند.

 

دو طرفِ در ورودی که خیلی بزرگ بود و مشکی و با حیواناتی مثل شیر ،پلنگ و گرگِ آهنی تزیین شده بود دوربین کار گذاشته بودند.

 

همین که به نزدیک، در حیاط رسیدند در باز شد.

 

-عه آقا چرا درا باز شدن؟

 

داریوش برگشت نگاهِ تاسف باری به هاتف کرد.

 

+اگه سرتو بالا بگیری میفهمی چرا

 

سرش را بالا گرفت و دوربین ها را دید.

 

-جالبه

 

داریوش با حرص جوابش را داد.

 

+آره خیلی جالبه ،اصن بیا یه کاری کنیم همینجا وایسیم و دوربینارو نگاه کنیم ،چطوره؟

 

هاتف سریع سرش را پایین انداخت.

 

-ببخشید آقا بریم تو

 

داریوش جلوتر وهاتف عقب تر از داریوش وارد حیاط شدند.

 

حیاطِ خیلی بزرگی داشت اما مانند بیابانِ بی آب و علف بود.

 

هیچ نشانی از هیچ گیاهی در حیاط دیده نمیشد.

 

فقط تهِ حیاط چند سگ شکاری بزرگ که به زنجیر بسته بودند و با دیدن آنها انگار قصد دریدن زنجیر ها را داشتند دیده میشد.

 

در حیاط به جز سگ ها شش نفر آدمِ مسلح هم در حالِ گشت زنی بودند.

 

خانه در انتهای حیاط قرار داشت وسه پله از سطح حیاط بالاتر بود،نمای ساختمان آجری بود.

 

حسی که از حیاط و خانه به آن دو القا میشد ،اصلا حس خوبی نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا