رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۴۸

4.6
(8)

رسام نفس عمیقی کشید و برای لحظاتی به درِ بسته‌ی اتاق خیره شد، دلش پر می‌کشید برای در آغوش کشیدن شادابِ زیبا و معصومش.

پوف کلافه‌ای کشید و بدون اینکه به چیزی فکر کند دستگیره را در دست گرفت و سپس وارد اتاق شد.

شاداب که از باز و بسته شدن سریع در از جایش پریده بود با دیدن رسام چشم‌های خیسش گرد شد.

رسام همانطور که به سمتش قدم برمی‌داشت شروع به حرف زدن کرد و صدایِ آرامش کم‌کم واضح‌تر در گوشِ شاداب می‌پیچید:

– بهم گفتی برم؟

قدمی نزدیک‌تر شد و با لحنی که دلخور بودن ازش می‌بارید ادامه داد:

– کجا برم من؟ می‌تونم اصلا برم؟

شاداب که زبانش بند آمده بود بدون اینکه چیزی به لب بیارد تماشایش می‌کرد، رسامی را که حرف‌هایش از همیشه مهربانانه‌تر بود.

– از وقتی اینجایی فکرم هزار جا می‌ره که داری چیکار می‌کنی، که حالت چطوره، که اگه کسی اذیتت کرد وقتی من نباشم چی؟

یک قدمی‌اش ایستاد و بدون اینکه نگاه میخ شده‌اش را از چشم‌های براقِ شاداب بگیرد نیشخندی زد:

– معلومه که نمی‌دونی و اهمیت نمی‌دی.

چیزی انگار درون قلب شاداب فرو ریخت و خرابه‌هایش روی سر غدد اشکی‌اش آوار شد، رسامی که تمام فکر و ذکرش شده بود اینطور داشت از بی‌اعتنایی او می‌گفت؟

لب تر کرد و خواست چیزی بگوید که رسام انگشت اشاره‌اش را روی لب‌های کوچک و خیسش گذاشت و آرام زمزمه کرد:

– هیس!

نگاهش مابین چشمان همیشه سرخ فلفل کوچکش به گردش در آمد. چه کرده بود با این دو گوی معصوم عسلی؟!..

انگشتش را علی‌رغم میلش از روی لب‌های خوش‌فرم شاداب برداشت. حینی که عجیب به او می‌نگریست آرام پچ زد:

-حاضر شو.

چشمان شاداب گرد می‌شوند. حس و جوی که بینشان حاضر بود، با حرف رسام فروکش کرد. آمار دقیقی از ساعت نداشت اما قطع به یقین شیخ و خانواده‌اش، تا نزدیکی نیمه‌شب در اینجا حضور داشتند و سپس رفتند.

-چ..چرا؟

رسام چشمانش را روی هم نهاد. سعی کرد به گرفتگیِ صدای عمرش که حاصل از گریه بود، توجه نکند..اگر توجه می‌کرد که جان می‌سپرد!

-محض رضای خدا یک‌بار بهم گوش بده و کنجکاو نشو فلفل‌ خانوم.

آخ که رسام نمی‌دانست وقتی لفظ «فلفل خانوم» را می‌گوید، چه می‌کند با قلب در به درش.

به مانتو شلوار ساده‌اش چنگ زد و آن‌ها را برداشت. اما نمی‌توانست در حضور رسام عوضشان کند.

آرام لب زد:

-می..می‌شه بری بیرون؟می‌خوام لباسام رو عوض کنم.

رسام کج‌خندی روی لبش پدید آمد. خجالت‌های فلفلش، به عشوه‌های صد من یه غاز دختر شیخ می‌ارزید!

نمی‌خواست دوباره با او کلکل کند‌. پس سری تکان داد و حینی که از اتاق بیرون می‌رفت گفت:

-منتظرتم.

با خروجش، شاداب فورا لباس‌هایش را عوض کرد و شالی بر سرش انداخت و سپس، از اتاق خارج شد.

رسام منتظرش ایستاده بود. با دیدنش دستش را محکم مابین دستان بزرگش گرفت و از پله‌ها پائین رفتند.

نگران بود..مردد خواست دستش را از میان انگشتانش بیرون بکشد که رسام سفت تر چسبید.

لب گزید و گفت:

-ولم کن. یکی..یکی می‌بینه.

رسام شانه‌ای بالا انداخت. بینش بقیه نسبت به این گره‌ی محکم بینشان، اخرین چیزی بود که دارای اهمیت بود.

حرصی نگاهش کرد و پوزخندی زد:

-نمی‌خوای بفهمی نامزد داری؟

نگاه رسام تیز سمتش کشیده شد و مهر سکوت را بر لبانش فرود آورد. شاید بهتر بود فعلا ساکت باشد.. اما‌ نمی‌شد.

-کجا می‌خوایم بریم؟

-گفتم که، می‌فهمی. هیچی نپرس و فقط بیا.

-این وقت شب؟اگه کسی بفه..

همان لحظه عمه راضی از مقابل آنها که از پله‌ها پائین آمده بودند، گذر کرد و نگاهی بهشان انداخت. چشمش روی دستان قفل شده‌شان سر خورد و نگاه عجیب و تیزی حواله رسام و سپس دخترکی کرد که دل خوشی ازش نداشت.

شاداب هُل زده قصد کرد دستش را از او جدا کند که رسام دو مرتبه اجازه این حرکت را نداد! امشب حتی اگر خودِ خدا هم بر زمین می‌آمد، نمی‌توانست مانع لمس این دستان کوچک شود!

البته که لعنتی به خودش فرستاد بابت این رفت و آمدهای متعدد عمه‌اش.
عمه‌ راضی موذی رو به رسام گفت:

-خیر باشه، این وقت شب کجا شال و کلاه کردین پسرم؟

-چیزی نیست. شاداب یکم حالش خوب نیست. می‌برمش یه هوایی بخوره و دیروقت میارمش خونه. شما بخوابین. کلیدم رو بهش می‌دم.

راضیه دوباره زبانش را به کار انداخت و با لحن بدی گفت:

-وا پسرم؟ به فاطمه‌ی بیچاره گفتی نمیری امشب پیشش کار داری و خسته‌ای بعد الان می‌خوای شاداب رو ببری بیرون؟! فکر نمی‌کنی نامزدت بیشتر بهت احتیاج داره و باید تو این دوره‌های شیرین زندگیتون لحظات بهتری رو باهم بسازین؟

آخ که این زن جان به جانش کنند هم زبانش مثل افعی نیش می‌زد..مرکز نیش‌هایش هم همیشه قلب کوچک و رنجیده شاداب بود.

با هر حرفش مصیبت‌های این طایفه پر دردسرساز را برای او یادآوری می‌کرد و کاش می‌فهمید تنها چیزی که خالقش از آن نمی‌گذشت، رنجیدگی فرزندی یتیم بود!

رسام چشمانش را بست. کاش بتواند خودش را در مقابل این زن نگه‌دارد و بی‌احترامی نکند.
سرد، جوری که به او بفهماند دخالتی نکند گفت:

-شبتون بخیر عمه!

راضیه ناراضی از این حرکت، اما نمی‌توانست در مقابل این برادر زاده یک دنده‌اش مقاومتی نشان دهد.

در نهایت خواست حرفی بزند که رسام مهلت نداد و شاداب با سری پائین، پشت بند رسام کشیده شد و از مقابل راضیه گذر کردند.

نفهمید کِی سوار ماشین شدند و رسام حرکت کرد..بی‌حرف به چراغ‌های روشن درون خیابان خلوت خیره شده بود.

سکوتی بینشان حکم‌فرما بود که هیچ کدام قصد شکستنش را نداشتند. شاداب کمی دقت کرد..مسیر برایش آشنا بود.

تکیه‌اش را از پنجره برداشت و به رسام نگاهی کرد. مگر می‌شد این مسیر را از ذهنش پاک کند؟

مگر می‌شد مکانی را که زیباترین حس عالم را درونش تجربه کرده بود را به باد بسپرد؟ با توقف رسام مقابل درِ خانه پرسید:

-چرا اومدیم اینجا؟

-پیاده شو فلفل.

لرزان نگاهش کرد و پیاده شد. هرچقدرم حس عاشقی را در این خانه تجربه کرده باشد،اما رنجش‌های زیادی را هم در خاطرش ثبت کرده بود.

این خانه پس از قدم‌های فاطمه، دیگر رنگ آسایش را به خود ندیده بود. سیاه شده بود، لکه‌دار شده بود!

همانند طالع شاداب..دخترکی که از نشاط و طراوت، تنها شاداب نامی را به یدک می‌کشید..به دور از سرنوشت غمگینی که گذرانده بود و همچنان هم ادامه داشت.

رسام با نگاه محزونش تاب نیاورد. می‌دانست عزیزش به چه فکر می‌کند. دستش را پشت کمرش نهاده و او را به داخل هل داد.

نمی‌خواست ببیند..نمی‌خواست آخرین لحظاتی که در این خانه به سر برده بود جلوی چشمانش جان بگیرد.

باید دفن می‌کرد..کجای دنیا رسم بود مدفون شده را نبش قبر کنند؟!.. رسام از جانش چه می‌خواست؟

عقب کشید که دست رسام مانع از خروجش شد. دستانش را دور کمر ظریف دخترک حلقه کرد و کنار گوشش لب زد:

-هیس، برو تو. نترس قربونت برم. نزار بی‌تاب تر از اینی شم که هستم!

نباید قلبش می‌لرزید.. نباید دلش از الفاظ او قنج می‌رفت.. اما قلب عاشق چه می‌فهمد از منطق آدمی؟!

شاداب خاموش شد..آرام شد..رسام جدیری خیلی خوب قلق دخترک را داشت. همانند موم در مشتش!

دستش به سمت کلید برق رفت و آن را روشن کرد. نور چشمان شاداب را اذیت کرد. اخم محوی کرد و ثانیه‌ای بعد کم کم چشمانش به نور عادت کرد.

شال روشنش از روی موهای خرمایی رنگش سر خورده و بر روی شانه‌هایش افتاده بود. رسام دستش را کشید و او را به سمت کاناپه هدایت کرد.

رویش نشست و شاداب را نیز بر روی پایش نشاند. از این نزدیکی حس عذاب وجدان داشت. این مرد دیگر متعلق به خودش نبود.

از این حقیقت تلخ واهمه داشت، اما واقعیت‌ها هرگز تغییری نمی‌کنند. رسام جدیری تا چند وقت دیگر اسمش در شناسنامه فاطمه می‌رفت.

با فکرش بغضی کرد و رسام فورا متوجه چشمان نم‌ناکش شد. قلبش از این صحنه به درد آمده بود.

حسش ترحم نبود..فقط خدایش شاهد بود که از همان روز‌های اول حسش به این دخترک ریزه میزه هرگز ترحم نبوده است.

این عشق بود که پدرش را در آورده بود. اویی که مردی متعصب بود و زبان‌زد طایفه جدیری‌ها، به دردانه‌اش اجازه درس خواندن را داده بود.

گذاشته بود رنگ سرخ و قرمز، بر روی لبان و انگشتانش بنشیند..گذاشته بود دخترک رها باشد! آن هم فردی نسبتا تعصبی مانند او.

این دختر چه کرده بود؟..از کِی انقدر جایش را محکم کرده بود؟..نمی‌دانست اما هرطوری که بود، هزاران هزار امثال فاطمه هم نمی‌توانست جای اورا بگیرد..هرگز!

امشب نقاب سرسختانه‌اش را کنار زده بود..گویی دیگر نمی‌توانست آن اختیار سابق را در مقابل معشوقش داشته باشد.

طره‌ای از موهایش را مابین انگشتانش تاب داد. رسام فریبنده جلو می‌رفت و خبر نداشت چه آشوبی در قلب دخترک بی‌تجربه ایجاد کرده است.

-تو چی‌ای شاداب؟..

متعجب به رسام خیره شد. نگاهش امشب با همیشه فرق داشت..

دوباره حینی که به صورتش خیره بود با خود زمزمه کرد:

-تو کی هستی که حواسِ پرتِ منو انقدر به خودش جمع کرده؟

-ح..حالت خوبه؟

لبخندی زد. فلفلش مثل همیشه کمی در این زمینه‌ها کند متوجه می‌شد.

-معلومه که کی‌ای..تو زن منی..من! رسام جدیری. ارشد و بزرگ زاده‌ی طایفه جدیری.

شاداب کم‌کم داشت از رفتارهایش نگران می‌شد اما حرفی نمی‌زد. دروغ چرا؟ از نوازش موهایش آرامش گرفته بود..رام شده بود.

رسام سرش را کج کرد و با همان لحن ادامه داد:

-یادمه گفتی زن کسی هستی که حتی یه بارم باهاش نخوابیدی، حسش نکردی.

به سرعت از خجالت سرخ می‌شود. امان از بی‌پرده سخن گفتن‌های او!

سرش را پائین انداخت و روی پایش جابجا شد. دستش را زیر چانه شاداب قرار داد و سرش را بالا گرفت. سپس گفت:

-من به فدای این خجالت کشیدنت.

بیشتر سرخ می‌شود و گویی از گونه‌هایش آتش زبانه می‌کشد. اما طولی نمی‌کشد که با حرف بعدی رسام، شعله‌های آتش یخ می‌زنند!

-می‌خوام امشب تمومش کنم فلفل.

تندی نگاهش می‌کند.

-چی..چیو؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا