رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۵۸

4
(3)

بی‌بی ریز خندید و به شوخی برای اینکه کمی حال و هوای شاداب را عوض کند نیشگون آرامی از بازوی سفید شاداب گرفت.

– نکنه حامله‌ای مادر به من نمیگی…

آب در دهان شاداب پرید و تند تند به سرفه افتاد. رنگ از رخش پرید حتی فکر کردن به حاملگی‌اش هم ترسناک بود.

مضطرب خندید.

– نه بی‌بی…

فاطمه و عمه راضی هم به جمعشان پیوستن، آن جمع زنانه برایش خفه بود. او روبه‌روی
هوویش نشسته بود.

شاداب همسر اول بود یا فاطمه؟ مغزش چرندیات می‌بافت. فاطمه متوجه نگاه خیره‌ی
شاداب شد و لبخند حرصی زد.

– چی شده عزیزم؟

شاداب شوکه به خودش آمد و سرش را تکان داد.

– هیچی! یه لحظه رفتم توی فکر…

فاطمه مشکوک خندید و به شکم شاداب اشاره کرد.

– یا نامه‌اش میاد یا خودش…

شاداب گیج نگاهش کرد. فاطمه نچی کرد.

– همونی که حامله‌ کرده تورو دیگه…

شاداب لب گزید، بی‌بی به شوخی مسخره‌ی فاطمه روی خوشی نشان داد و فاطمه
خجالت زده معذرت خواهی کرد.

تحت تاثیر حرف های فاطمه بود یا چیز دیگری آرام دستش را روی شکمش گذاشت. زیر لب زمزمه کرد.

– اگه صدام می‌شنوی نیا، جا برای من نیست تورو چی‌کار کنم…

کم مانده بود اشک هایش سرازیر شوند. مطمئن بود به خاطر استرس این حال دارد، حاملگی دور از تصورش بود.

– شاداب…دخترم…کجایی تو…

ترسیده شانه هایش بالا پریدند دست روی شکمش مشت شد. پریشان به بی‌بی نگاه کرد.

– جانم!

بی‌بی لبخندی زد و چتر نگاهش را به شاداب دوخت.

– جانت بی‌بلا مادر کیف فاطمه رو بده یه زنگ بزنه به رسام!

سر و ته اهالی این خانه را می‌زدند فقط به یک نام و یک شخص می‌رسیدند آن هم رسام
جدیری بود.

بلند شد و کیف فاطمه را برداشت.

– بفرمایید…

فاطمه رو گرفت و سریع تلفنش را بیرون کشید.

– جواب من حتما می‌ده!

قلب و گوش حتی چشمان شاداب منتظر بود، منتظر یک پاسخ از رسام! کاش جواب
فاطمه را می‌داد اما اگر جواب فاطمه را می‌داد به قلب شکست خورده‌اش چه می‌گفت؟

فاطمه روی نام ” عشقم ” ضربه‌ای زد. گوشی را روی بلندگو گذاشت. بوق ها در فضای
خانه می‌پیچید.

نفس در سینه همه حبس بود، فاطمه هر چندثانیه لبخند مسخره‌ای می‌زد.

– حتما کار داره!

بی‌بی پشت چشمی نازک کرد!

– چند روزه همش کار داره جواب نمی‌ده؟ تو که گفتی باهاش حرف زدی…

فاطمه دستپاچه به تته پته افتاد. حدس می‌زد هرچه گفته است دروغ و هیچ و پوچ بود.

قهقه می‌خواست بزند. رسام برای خودش بود به احدی نمی‌باخت. لبخند دلنشینی زد و
سیبی برداشت و محکم گازی زد.

بی‌بی نگران بود، خودش هم دست کمی نداشت اما وقتی جواب فاطمه را نداد خیالش کمی راحت شد.

– عمه عقد می‌خوام کنار دریا بگیرم…

تکه سیب سنگ شد، سخت قورتش داد.

عمه خوشحال در جایش تکان خورد، بی‌بی هم متعجب به فاطمه چشم دوخت.

– کنار دریا عقد می‌گیرن؟ مهمونارو می‌بری اونجا دختر دیوونه شدی؟

کمی از توپ و تشر بی‌بی خوشحال شد اما اگر می‌گفت خودش هم چنین ارزویی داشت
دروغ نگفته بود.

سفره عقد سفید که با صدف های کوچک مزین شده‌اند.

– نه بی‌بی کنار ساحل بابا یه ویلا داره می‌ریم اونجا…

بی‌بی کمی خیالش از جانب مهمان ها راحت شد. فاطمه با ذوق تلفنش را روشن کرد.

– شاداب بیا توئم کمک کن سفره‌ی عقدم انتخاب کنم…

– نمی‌خوای منتظر رسام باشی؟

فاطمه یکه خورده به عمه راضی نگاه کرد.

– آخه عمه رسام از اینا سر در نمیاره که!

بعد با ذوق و شوق از عقد با شکوه و رویایی که کنار دریا برگذار می‌کرد تعریف کرد.

شاداب زیر لب زمزمه کرد.

– انشالله خودت و سفره‌ی عقدت سونامی بترکونه…

خودش هم خنده‌اش گرفته بود. تصور فاطمه که همراه با موج دریا دور و دورتر می‌شد
لذت بخش بود.

خمیازه‌ای کشید و پله ها را یکی درمیان پایین آمد. یخچال را باز کرد و تلفن همراهش را روشن کرد.

رژیم غذاییش را آغاز کرده بود و تا یک ساعت دیگر هم به باشگاه می‌رفت.

زیر لب با آهنگ زمزمه می‌کرد که فاطمه در استانه‌ی در ایستاد، نالان خودش را روی صندلی انداخت.

– تیپ زدی شاداب جون! خبریه؟

شاداب بی‌توجه به او مشغول بود. صدای پوزخند فاطمه در آمد. زمزمه‌ی آرامش به گوش شاداب هم رسید.

– لابد رسام داره میاد!

قلبش یک ثانیه ایستاد. سریع به خودش آمد و وسایل مورد نیازش را داخل کیف گذاشت.

– من می‌رم باشگاه به بی‌بی بگید ناراحت نشه، آقا رسام شوهر شماست فاطمه جون من از رفت و آمد ایشون خبری ندارم بهتره برید یه سر به خونه‌ی مجردیشون بزنید شاید مشغولن.

باروت زیر فاطمه گذاشته بودند، قرمز شده نگاهی به شاداب که کج نگاهش می‌کرد کرد.

شاداب لبخندی زد و خداحافظی زمزمه کرد. دسته‌ی کیف را بیشتر در دست فشار داد و جیغ خفیفی کشید.

– حقشه!

در را باز کرد، از خانه تا باشگاه پیاده می‌رفت تا کمی بدنش گرم شود. حرکت آهسته‌ی ماشینی را کنارش حس کرد…

ترسیده قدم هایش را تند کرد.

تقریبا خودش را نفس زنان به در باشگاه رساند و ماشین با سرعت از کنارش رد شد.

خیره به ماشین عقب عقب رفت تا به در اصلی رسید. آشنا بود

– سلام شاداب عزیز.

شاداب لبخندی زد.

– سلام.

همه خبر داشتند که او عزیز دردانه‌ی رسام است و قابل احترام.

– چه خبر از عروسی پدر خوندت دختر! زنش کیه؟

قلبش در سینه فشرده شد می‌خواست بگوید زن اول یا دوم؟ در ذهنش مرور کرد.

زن اولش که منم… بابامم یحیی!

عقلش نهیب زد تا حرف دلش را نزند، لبخند مصنوعی زد.

– دختر شیخ!

سریع وارد رختکن شد و جلوی آینه ایستاد و انگشت اشاره‌اش را روبه اینه گرفت.

– گریه نمی‌کنی شاداب! رسام تموم شد برات…خاکش کن.

تمام فکر و ذکرش را مشغول ورزش کرد، لحظه‌ی آخر سر بالا گرفت و به ساعت خیره شد.

وقت رفتن بود حوله‌ کوچک را روی ترقوه هایش کشید و عرق را پاک کرد.

آرام از در باشگاه بیرون زد و به دنبال ماشین آشنا گشت. نبود، با احتیاط قدم هایش را برمی‌داشت و هرچند
ثانیه زیر چشمی پشت سرش را نگاه می‌کرد.

تا به خانه برسد، قلبش مدام کوبید. چانه‌اش به لرزش افتاده بود، تنها در این شهر آن هم بدون رسام
سخت بود.

– سلام…

شانه هایش از ترس بالا پرید!

#

با چشمانی گرد شده برگشت و به نیما خیره شد. آب گلویش را محکم قورت داد و به در خانه چسبید.

– شما اینجا چیکار می‌کنید؟

نیما با چهره‌ی خنثی قدم به قدم با کفش های واکس شده‌ی درخشانش نزدیک شد.

– خونه‌ی شماست؟

شاداب عصبی چشمانش را بست.

– خونه‌‌ی پدر خوندم!

– عاشق رسامی!

بوم تیر خلاص سریع و بدون هیچ فکری جوابش را داد.

– نه!

نیما تفریحانه نگاهش کرد و سرش را تکان داد و انگشتش را روی لب هایش کشید.

– درست می‌گی…

پوزخندی زد و خم شد. درست جلوی پای شاداب خم شده و کلید را برداشت و جلوی صورت شاداب تکان داد.

– شما…من‌رو تعقیب می‌کنید؟

نیما دست کنار سر شاداب روی در اهنی خانه گذاشت و پلک بست.

– فکر کن آره…

– من ترسیدم!

حسش را سریع بیان کرد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا