رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۲۶

4
(2)

آب بینی‌اش را بالا کشید و به نگاهِ خون آلودِ رسام خیره شد!

احمقانه با خود فکر کرد که رسام حتی در این شرایط هم زیادی جذاب است!

حالت نگاه و رگ شقیقه‌ای که وحشتناک می‌تپید و فکی چفت شده! چه تصویرِ زیبایی از او ساخته بود.

نگاهِ سرگردانش را میانِ مردمک‌های رسام چرخاند و اهسته لب زد:

– زنتم و کسی خبر نداره رسام جدیری؟

مکث کرد و اینبار همراه با فرود آمدن قطره‌ای درشت از اشک روی گونه‌اش آهسته ادامه داد:

– زنتم و قراره زن بگیری؟

ابرو در هم کشید و چانه‌ی ظریف شاداب را محکم تر میان انگشتش فشرد:

– این دری و وریا چیه داری سر هم میکنی شاداب؟ تو اصلا سنت قد میده واسه این حرفا فلفل خانم؟

از فلفل خانم گفتنش حتی در آن وضعیت، تلخ خندی روی لبش نشست.

دست ظریفش را به آرامی دورِ مچِ قوی و مردانه‌ی رسام حلقه کرد:

– وقتی حرف حق میزنم یعنی دارم دری و وری میگم شیخ؟
یعنی سن و سالم قد نمیده که گنده تر از دهنم بخوام حرف بزنم آره؟
من فقط صیغتم، یه زنِ صیغه‌ای که…

برای گفتن حرفش تردید داشت اما با این حال به ارامی و با شرم زمزمه کرد:

– زنی که حتی یه بار با شوهرش نخوابیده!

ابروهای رسام محکم در هم گره خورد!

هر دو دستش کنار ران پاهایش مشت شد و با دندان‌هایی که روی هم چفت شده بود لب زد:

– میفهمی داری چی میگی بچه!

غمگین و تلخ زیر لب زمزمه کرد:

– بچه…من بچم! من بچم!

نگاه پر از اشکش را بالا کشید و خیره در نگاه عصبی و چشم‌های به خون نشسته‌ی رسام آهسته زمزمه کرد:

– باطلش کن!

مکثی کرد و اینبار با صدایی که سعی می‌کرد لرزش آن مشخص نباشد ادامه داد:

– صیغه رو باطل کن!

****************

چند ساعتی بود که در بهت و ناباوری به سر می‌برد.

خیره به گل های ریز نقش قالی، به صدای عقربه های ساعت گوش سپرده بود و حرف‌های رسام در سرش بالا و پایین می‌شد:

[خیله خب اگه مشکلت اینه، باشه!
تمومش میکنیم!
هم تو رو راحت میکنم هم خودمو!]

رسام زمانی که با او نبود، راحت تر بود انگار!
مگر چیزی بیشتر از آسایش رسام برایش مهم بود؟

آن هم زمانی که تمام دنیاش در چشم‌های مشکی رنگ رسام خلاصه شده بود!

بعد از بحثی که میانشان شکل گرفته بود، رسام از خانه بیرون زده و تا همین الان برنگشته بود!

می‌دانست رسامِ عصبی خارج از کنترل است و نگران بود که مبادا خش روی صورتش افتاده باشد!

نگاهی به صفحه‌ی تاریک تلفن همراهش افتاد و دو دل زیر لب زمزمه کرد:

– زنگ بزنم؟

دوباره صدای رسام در سرش پیچیده شد:

[دیگه نسبتی بین من و تو نیست!
نه تو منو میشناسی نه من تو رو میشناسم!
از این به بعد اگه مردمم سراغمو نمیگیری]

هقی زد و هر دو دستش را سپر صورتش کرد و اشک‌هایش روی گونه‌اش سر خورد!

تند رفته بود انگار.
می‌ترسید که رسام دیوانه بازی در بیاورد!

اگر صیغه‌ی طلاق بینشان جاری می‌شد، دیگر امیدی به این زندگی سر تا پا سست نبود!

تمام پایه‌های این خانه شل می‌شد و سقف ارزوهایش روی سرش فرو می‌ریخت!

هر چند که دیر وقت بود که دیگر خبری از ارزو های رنگارنگ و دخترانه‌اش نبود!

آب بینی‌اش را بالا کشید و به ساعت روی دیوار نگاه کرد و دلواپسی‌اش بیشتر شد!

کلافه تکه‌ای از موهایش را در چنگ گرفت و زیر لب زمزمه کرد:

– کجایی رسام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا