رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۲۷

4.8
(6)

موهای بلندش دو طرف صورتش را قاب گرفته بودند.

چشم‌هایی که از فرط گریه سرخ شده بود، گونه های گل انداخته و رنگی کبود تصویری مزحک از او ساخته بود.

دلش دیگر توان مقاومت نداشت، تلفن همراهش را از کنار دستش برداشته و روی شماره‌ی رسام کلیک کرد.

بوق می‌خورد و جواب نمیداد!
انگار رسام کمر بسته بود تا صبرش را به سر برساند!

روی کاناپه جنین وار در خود جمع شد و سرش را روی زانوهایش تنظیم کرد.

خیره به ساعت دیواری مدام خود را سرزنش میکرد و ناسزا می‌گفت.

پلک های خسته‌اش را اهسته روی هم کوبید و فکر رسام تمام ذهنش را پر کرد.

چشم‌های خوش رنگش…
پرستیژِ مردانه و دلبرانه‌اش…
ابهتی که از نگاهش پایین می‌ریخت و از او دل می‌برد!

مگر میشد یک مرد، این همه دوست داشتنی باشد؟
میشد؟ بله! اگر آن مرد رسام باشد می‌شد!

لبخندی بی جان روی لبش شکل گرفت و تصویر پیش چشمانش تار تر شد.

اشک دوباره کاسه‌ی چشم‌هایش را پر کرده بود و دردی عمیق در شقیقه‌هایش پیچیده شد.

ناله‌ی کوتاهی که از میان لب‌هایش بیرون پرید همزمان با باز شدن در خانه و سپس کوبیده شدن در شد!

جانِ بلند شدن نداشت!
رسام برگشته بود و او حتی توان نداشت روی مبل نیم خیز شود.

توان نداشت نگاهش را به رسام بدوزد و در دل تصدقِ قد و بالای بلندش شود!

توان نداشت نگاهش را به تیپ مردانه و هیکل چهارشانه‌اش دهد و در دل حسرتِ پیچیده شد در میان بازوهایش را داشته باشد.

سرما انگار در سلول به سلول تنش رسوخ کرده بود و هر لحظه بیشتر پیشروی می‌کرد.

ناله‌ی کوتاهی که از میان لب‌هایش بیرون پرید توجه‌ی رسام را به سمتش جلب کرد.

پاهای خسته‌اش را به سمت کاناپه حرکت داد و همین که چشمش به جسم مسکوت شاداب افتاد اهسته صدایش زد:

– شاداب؟

صدایی از شاداب بلند نشد!
ابرو در هم کشیده و کاناپه را دور زد.

بالای سرش ایستاد و به موهای پریشانش خیره شد و دوباره صدایش زد:

– شاداب با توام!

تن کوچکش تکانی کوتاه خورد!
نگاه رسام آهسته به سمت لرزش بدنش کشیده شد و اینبار با نگرانی جلوی پایش زانو زده و به چشم‌های بسته‌اش خیره شد:

– شاداب عزیزم!

لب‌های کوچک و خوش فرم شاداب آرام از هم فاصله گرفت.

گوشش را به لب های شاداب نزدیک کرد و اهسته لب زد:

– جانم؟

ناله‌ی پر از درد شاداب در گوشش پیچید:

– سردمه!

نگاه نگران رسام به لب های لرزانش افتاد و دستی روی شانه‌ی شاداب کشید و تکانش داد:

– باز کن چشاتو ببینمت!

نه تنها پلک‌های شاداب از هم فاصله نگرفت بلکه اینبار تنش تکانی محکم خورد.

ترسیده از شانه‌هایش گرفته و روی مبل نیم خیزش کرد.
سر شاداب بی حال روی شانه‌اش افتاد.

ترسیده تنش را تکانی داد و اینبار بلند تر صدایش زد و سیلی کوتاهی درِ گوشش کوبید:

– وا کن چشاتو فلفل کوچولو!

ترسیده بود!
از دیدن شاداب در آن سر و وضع ترسیده بود.

از دیدن پلک های روی هم افتاده و دمای بدنش که هر لحظه رو به سردی میرفت ترسیده بود!

دست زیر زانو و تنش انداخته و بلندش کرد، همانطور که به سمت اتاق گام بر میداشت بلند ادامه داد:

– قربونت برم من فلفلم! چیشدی تو آخه؟ چرا اینقدر سردی؟

اندام کوچکش را روی تخت خواباند و دست سردش را در دست گرفت:

– تب کردی بچه! چیکارت کنم من الان!

پتو را تا روی سر شانه‌های کوچک شاداب بالا کشید و قبل از اینکه از تنش فاصله بگیرد، خم شده و روی پیشانی کوچکش را ارام بوسید و همانجا زمزمه کرد:

– ببخش منو کوچولو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا