رمان طلایه دار پارت ۲۷
موهای بلندش دو طرف صورتش را قاب گرفته بودند.
چشمهایی که از فرط گریه سرخ شده بود، گونه های گل انداخته و رنگی کبود تصویری مزحک از او ساخته بود.
دلش دیگر توان مقاومت نداشت، تلفن همراهش را از کنار دستش برداشته و روی شمارهی رسام کلیک کرد.
بوق میخورد و جواب نمیداد!
انگار رسام کمر بسته بود تا صبرش را به سر برساند!
روی کاناپه جنین وار در خود جمع شد و سرش را روی زانوهایش تنظیم کرد.
خیره به ساعت دیواری مدام خود را سرزنش میکرد و ناسزا میگفت.
پلک های خستهاش را اهسته روی هم کوبید و فکر رسام تمام ذهنش را پر کرد.
چشمهای خوش رنگش…
پرستیژِ مردانه و دلبرانهاش…
ابهتی که از نگاهش پایین میریخت و از او دل میبرد!
مگر میشد یک مرد، این همه دوست داشتنی باشد؟
میشد؟ بله! اگر آن مرد رسام باشد میشد!
لبخندی بی جان روی لبش شکل گرفت و تصویر پیش چشمانش تار تر شد.
اشک دوباره کاسهی چشمهایش را پر کرده بود و دردی عمیق در شقیقههایش پیچیده شد.
نالهی کوتاهی که از میان لبهایش بیرون پرید همزمان با باز شدن در خانه و سپس کوبیده شدن در شد!
جانِ بلند شدن نداشت!
رسام برگشته بود و او حتی توان نداشت روی مبل نیم خیز شود.
توان نداشت نگاهش را به رسام بدوزد و در دل تصدقِ قد و بالای بلندش شود!
توان نداشت نگاهش را به تیپ مردانه و هیکل چهارشانهاش دهد و در دل حسرتِ پیچیده شد در میان بازوهایش را داشته باشد.
سرما انگار در سلول به سلول تنش رسوخ کرده بود و هر لحظه بیشتر پیشروی میکرد.
نالهی کوتاهی که از میان لبهایش بیرون پرید توجهی رسام را به سمتش جلب کرد.
پاهای خستهاش را به سمت کاناپه حرکت داد و همین که چشمش به جسم مسکوت شاداب افتاد اهسته صدایش زد:
– شاداب؟
صدایی از شاداب بلند نشد!
ابرو در هم کشیده و کاناپه را دور زد.
بالای سرش ایستاد و به موهای پریشانش خیره شد و دوباره صدایش زد:
– شاداب با توام!
تن کوچکش تکانی کوتاه خورد!
نگاه رسام آهسته به سمت لرزش بدنش کشیده شد و اینبار با نگرانی جلوی پایش زانو زده و به چشمهای بستهاش خیره شد:
– شاداب عزیزم!
لبهای کوچک و خوش فرم شاداب آرام از هم فاصله گرفت.
گوشش را به لب های شاداب نزدیک کرد و اهسته لب زد:
– جانم؟
نالهی پر از درد شاداب در گوشش پیچید:
– سردمه!
نگاه نگران رسام به لب های لرزانش افتاد و دستی روی شانهی شاداب کشید و تکانش داد:
– باز کن چشاتو ببینمت!
نه تنها پلکهای شاداب از هم فاصله نگرفت بلکه اینبار تنش تکانی محکم خورد.
ترسیده از شانههایش گرفته و روی مبل نیم خیزش کرد.
سر شاداب بی حال روی شانهاش افتاد.
ترسیده تنش را تکانی داد و اینبار بلند تر صدایش زد و سیلی کوتاهی درِ گوشش کوبید:
– وا کن چشاتو فلفل کوچولو!
ترسیده بود!
از دیدن شاداب در آن سر و وضع ترسیده بود.
از دیدن پلک های روی هم افتاده و دمای بدنش که هر لحظه رو به سردی میرفت ترسیده بود!
دست زیر زانو و تنش انداخته و بلندش کرد، همانطور که به سمت اتاق گام بر میداشت بلند ادامه داد:
– قربونت برم من فلفلم! چیشدی تو آخه؟ چرا اینقدر سردی؟
اندام کوچکش را روی تخت خواباند و دست سردش را در دست گرفت:
– تب کردی بچه! چیکارت کنم من الان!
پتو را تا روی سر شانههای کوچک شاداب بالا کشید و قبل از اینکه از تنش فاصله بگیرد، خم شده و روی پیشانی کوچکش را ارام بوسید و همانجا زمزمه کرد:
– ببخش منو کوچولو!