رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۷۵

4.5
(2)

بعد از گذشت مدت کمی، به منزل شیخ رسید و ماشین را جلوی درب خانه پارک کرد..
با برداشتن پوشه ها از ماشین خارج شد و با ریموت قفلش کرد.

قدم های بلندی به سمت در برمی‌داشت، باید هرچه سریع تر شیخ را می‌دید.

با دیدن درب باز، لبخند مرموزی زد و وارد خانه شد.

در عمارت قدم می‌گذاشت و با چشم دنبال شیخ می‌گشت.
با دیدن یکی از مستخدمان، به طرفش رفت و بازویش را گرفت.

مستخدم ترسیده به طرف رسام چرخید.

-شیخ کجاست؟

دخترک بریده بریده لب زد:
-توی..اتاقشونن..

بازوی اورا رها کرد و به سمت اتاق شیخ رفت.
بدون در زد دستگیره را پایین کشید و وارد اتاق شد!

شیخ که ساعدش روی پیشانی اش بود، با شنیدن صدای در از جا بلند شد.

با دیدن رسام در چهارچوب، خشک شده به او خیره شده بود..
بالاخره رسام، برگشته بود!

رسام کامل وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.
پوزخندی به روی شیخ زد.

-کیف حالک یا شیخ؟

شیخ از روی تخت کامل بلند و به طرف رسام آمد.

-بالاخره جرعت کردی خودت رو نشون بدی پس!

-کجاش و دیدی شیخ؟

پشت جمله اش، مشتش بر صورت شیخ فرود آمد.

-این بخاطر اینکه خانوادم و خیلی اذیت کردی.

و دوباره مشت بعدی را به صورت شیخ کوبید.

-اینم واسه حرومزادگیت!

شیخ روی زمین افتاد و خون از بینی اش جاری شد.
دستش را روی بینی اش کشید و با دیدن خون، عصبی از جایش بلند شد.

-چطور جرعت کردی توی خونه من بعد از اون کاری که کردی روی من دست بلند کنی؟ الان میگم بیان با گونی بردارن ببرتت..

رسام پوزخندی زد و مچ دستش را مالید.

-زحمت نکش شیخ! تا چند لحظه دیگه باید بیان جنازه تورو توی کفن ببرن..

شیخ متعجب بود!
فکر میکرد رسام بعد از برگشتش به دست و پای شیخ می افتد تا اورا ببخشد..
اما اینگونه نبود.

رسام به طور کل دیوانه شد بود.
دوری این چند وقت از شاداب او را به مرز جنون رسانده بود !

_چیکار میکنی پسر جوئل لق؟
اومدی دامن دختر من! دختر شیخ رو لکه دار کردی اسم روش گذاشتی…روز عروسی هم که فرار کردی و تا همین به امروز معشوقه ات هم ازت بی خبر بود
حالا که پیدات شده یه جیزی هم طلبکاریم..
این نیست رسمش شیخ رسام جیدری!

رسام به تمام حرفای های شیخ گوش داد با هر کلمه نفرتش به او بیشتر میشد.

منتظر حرفی بود که ماه ها برایش سختی کشیده بود..

-از این پس ما باهم هیچ توافقی نداریم!

دستی به تیغه صورتش کشید و لب گشود..

-دخترت رو‌ خوب گفتی شیخ ،مطمئنی دختر خودته؟
اصلا بزار از خودش بپرسیم.
خبر داره شیخ بزرگ پدرش نیست؟

مات شده به رسام نگاه میکرد.
دست پر امده بود و اورا کیش و مات کرد…
انتظار همیچین حرفایی از اورا نداشت

این یک راز بزرگ بین خودش و مادر فاطمه بود..

از موضع خودش پایین نیامد و دستی به سبیل خونیش کشید.

-اینا نمیتونه من رو از تصمیمی که گرفتم برگردونه جدیری خان، راه رو اشتباه رفتی.

هیچ خبر از مدارک در دستش نداشت.
میتوانست برای همیشه او را به اتش بکشد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا