رمان شوگار

رمان شوگار پارت 46

2.5
(2)

 

 

 

سیگار بزرگش را منوچهر برایش آتش میزند….

 

آن را لای لبهایش قرار میدهد و پک عمیقی که ریه اش را میسوزاند…

این توتون خود خود ضرر بود…

اما باید آرام میگرفت…

جاهد را هم تنگ دل جواد می انداخت…؟

اگر شیرین میفهمید حتی یک ثانیه ی دیگر ، کنار او بودن را نمیخواست…

چه رسد به اینکه عاشقش شود….

 

اصلا مگر مهم است او خاطر خواه داریوش شود….؟

او مجبور بود داریوش را بخواهد….

مجبور بود با بد و خوب مرد ، خودش را وفق دهد…

 

یک پُک دیگر و …هنگام بیرون دادن دودش ، صدایش خش برمیدارد:

 

_تا کی میرسه….؟

 

منوچهر گیلاس داریوش را پر میکند…

این خدمتگزار ، بهتر از هرکسی میدانست داریوش در چه حالی به سر میبرد…

 

_گمونم تا یک ساعت دیگه سر و کله شون پیدا میشه…!

 

گیلاس را به داریوش میدهد و او با سبابه و شست ، پایه اش را میگیرد:

 

_چار چشمی مراقب خونه ی آصیدممد باشین…ممکنه بچه های کبلایی بخوان مشکلی درست کنن…چوبی توی آتیش بندازن…

 

_خیالتون راحت آقا….آدم گذاشتم اونجا…

 

میان کلامشان مرد جرعه ای مینوشد و طعمش را روی زبانش حس میکند…

همان لحظه چند ضربه ی کوتاه روی در نواخته میشود و داریوش تیز نگاهش را بالا میکشد…

 

به همین زودی آمد….؟

 

در باز میشود و یک صندلی چرخدار ، جلوی چشم های داریوش نقش میبندد…

یک تپش قلب ناگهانی…

له شدن فیلتر سیگار روی میز…

 

دخترک با لباس سنگدوزی شده ، بدون بالا آوردن نگاهش لب میزند:

 

_تو میتونی بری….!

 

مانند ملکه ها برخورد میکند و همین باعث میشود داریوش فورا منوچهر را بیرون کند…

 

در را به سرعت میبندند و چند قدم باقی مانده را خودش با چرخ طی میکند….

 

_اینجا چکار میکنی…؟

 

شیرین لحظه ای با حیرت نگاهش میکند…

اخموست…

به شدت جدی…

اتاق تماما بوی سیگار میدهد:

 

_جلسه ت تموم نشده بود….؟

 

حالت خمار چشمانش ذهن مرد را از هم میپاشد….

چرا مدام سنگ جلوی پایش می افتد…؟

چرا نمیتواند درست و حسابی او را داشته باشد….؟

 

_کی گفت هر روز بدون خبر پاشی بیای اتاق کار من…؟

 

 

 

شیرین لحظه ای سکوت میکند…

نگاهش جا خورده است…

 

داریوش از این نگاه خوشش نمی آید.

از این ترس های مزخرف…

 

خب او فرماندار شهر بود…

باید برای آرام کردن شهرش وظایفش را انجام میداد…درایتی خرج میکرد…!

 

با چند قدم خودش را به صندلی چرخدار میرساند و بالای سر شیرین می ایستد.

صورت دخترک به سرعت در هم میرود و داریوش باز هم از خودش…و وظایفش متنفر میشود:

 

_اینجا پر مرده…پر از مردایی که اون بیرون جز در و همسایه های بابات حساب میشن…نمیخوام تا علنی شدن رابطه مون کسی برات حرفی دربیاره…!

 

حالا نگاه دخترک کمی از آن حالت عصبانی بودنش عوض میشود…

ممکن بود هر لحظه جاهد را بیاورند…

ممکن بود ببیند و…چطور میتوانست این موضوع را جمع کند..؟

 

_من حوصله م سر رفته…هیچ جا نمیتونم برم…منو تو اتاقم زندونی کردی…

 

داریوش چشمانش را میبیند و یاد دیشب ، تنش را گرم میکند…

داشت رامش میکرد…

داشت قلقش را در دست میگرفت و دقیقا همین روزها میبایست آن جاهد بی همه چیز دست به چنین کاری میزد….؟

همه ی بدبختی هایش از گور این دو برادر بلند میشوند….

انگشتش بی اراده جلو میرود و تا زیر بناگوشش را لمس میکند….

لچکش زیبایی اش را دوچندان کرده بود:

 

_برگرد…و تو اتاقت بمون….

 

 

شیرین با حیرت نفسش را بیرون میفرستد و داریوش به این فکر میکند که…دیگر دست های بی طاقت او را پس نمیزد…

نوازش هایش را با سیلی جواب نمیداد…

درواقع او به داریوش اجازه ی لمس داده بود…

 

_یعنی علنا داری بهم میگی که تو اتاقم حبس باشم….؟من میخوام این گچ کوفتی زودتر باز بشه….

 

 

داریوش با فکی فشرده روی صورتش خم میشود…مال خودش بود…درست از وقتی که پا به خواب هایش گذاشت:

 

_بیشتر از تو ، این منم که باز شدن اون گچ بی صاحاب رو میخوام…اما یه چیزی میگم بهت گوش کن…امروز…فردا…پسفردا…میمونی تو اتاقت شیرین…بیرون سرک نمیکشی…آشوب به پا نمیکنی…کاخ رو به هم نمیریزی ، منو نگاه کن…وقتی باهات حرف میزنم اون چشمای لامصبت رو فقط بده به من…

 

شیرین نگاهش نمیکند و برای نگاه نکردنش سرش را به سمت راست چرخانده است…

مرد وقتی لجبازی اش را میبیند ، چانه اش را چنگ میزند و صورتش را به طرف خودش میکشاند…

چشم در چشمش میدوزد…

او که از داریوش متنفر نیست….

هست….؟

 

 

_از اتاقت بیرون نیا…خُب…؟

 

چانه ی دخترک مانند طفلی جلو می آید و لب پایینش جمع میشود…

 

حالتی که مرد را دیوانه میکند…که چانه اش را در حد خورد شدن فشار دهد و نگاه به آن لب بی صاحب بدوزد:

 

_الان وقتش نیست…الان وقت ناز خریدن من نیست کبوتر…الان وقت دیوونه کردن من نیست….!

 

قلب دخترک از یک سراشیبی محکم ، به پایین سقوط میکند…

 

حالت خمار و عصبی چشمهای داریوش به شدت جذاب هستند…

بوی سیگار میدهد و…شیرین تا کنون این بو را از او حس نکرده است:

 

_بمونم تو اتاقم جایزه هم میدی….؟

 

داشت ازعمد داریوش را بی تاب میکرد…

داشت با خودداری اش بازی میکرد و…اگر جاهد را می آوردند و او میدیدش چه….؟

 

انگشت شستش با فشار زیاد ، آن لب جمع شده را پایین میکشد…

نبض شقیقه اش تند میزند و برای بوسیدنش فرمان میدهد:

 

_با من بازی میکنی….؟میخوای داریوش رو به جون خودت بندازی…؟

 

شیرین از این همه نزدیکی نفسش بند می آید…چقدر این روزها مطیع به نظر میرسید…

بازی بود….؟

 

داریوش با حرکتی ریز ، بیشتر روی صورتش خم میشود و تا میخواهد بعد از روزها ، دوباره إن طعم لعنتی را بچشد ، کسی چند ضربه روی در میزند….

 

 

 

 

خشمگین پلک روی هم میفشارد و بازدم سنگینش را پر فشار ، رها میکند….

 

قامت راست میکند….

چه کسی پشت در بود….؟

اگر جاهد را آورده باشند…..؟

باید فکر کند چه بگوید….

او را کجا بفرستد…؟

چگونه از شر این مخمصه رها شود…؟

نمیخواهد شیرین را با زور نگه دارد…

فقط میخواهد رام داریوش باشد….خودش او را بخواهد و این دیوانه کننده بود….نه زندانی کردنش….

 

 

سیب گلویش تکانی میخورد و تیری در تاریکی می اندازد….

اصلا و ابدا نمیخواهد ریسک کند و اکنون انگار همه چیز در لبه ی تیز تیغ قرار گرفته بود…

مقابل چشمهای جا خورده ی دخترک ، بلند لَب میزند:

 

_ببرینش کتابخونه….!

 

کسی پشت در جواب میدهد:

 

-چـــشم آقام….!

 

 

شیرین چرخش را عقب میکشد تا بیرون برود ، اما داریوش آن را به سرعت نگه میدارد….

چرخ در جایش تکان محکمی میخورد و دخترک را متعجب و ترسیده به جای میگذارد…

حساب ضربان قلبش از دستش در رفته است…

این همه اضطراب ، برای یک فرماندار بزرگ ، مزحک نبود….؟

 

بود…

به خدا که مسخره به نظر میرسید…

مگر تصمیم نگرفته بود نسبت به این دختر بی اعتنا باشد….؟

مگر با خودش عهد نبست دیگر با او رفتاری نکند که اُبُهَت خان بودنش زیر سوال برود….؟

 

خُب داشت برای داشتن این دختر هرجور دیوانگی را به جان میخرید….

و انگار همه ی بدبختی های دنیا در هم گره خورده بود تا شیرین از داریوش متنفر شود…

 

_جنی شدی…؟ترسوندیم…

 

شیرین به خاطر شنیده های دیشبش عاصیست…

به خاطر اشاره ی داریوش به دختر آصید بودن…

درواقع این جمله را در ذهنش حک کرده تا فریب حسهای موج زده در نگاه این مرد را نخورد…

 

_صبر کن برن…یه ایل رعیت پشت این دره…

 

شیرین پشت چشمی نازک میکند و مردمکهای داریوش ، تک تک حرکات پر از نازش را شکار میکنند…

این دختر به جنگ با داریوش برخاسته است…

 

-دیگه سرخود اینجا نمیای…فهمیدی…؟

 

دخترک سکوت میکند و دست به سینه میشود…

چگونه میشد یک افسانه را از دل خواب بیرون کشید…؟

او برایش درست مانند یک افسانه بود و مگر به همین راحتی از او میگذشت…؟

 

_فهمیدی شیرین….؟بیای میگم در اتاقت رو قفل کنن…نذار این کارو باهات بکنم…!

 

شیرین با خشم،چانه بالا می اندازد:

 

_به چه جرمی….؟من به جز آزادی چی خواستم مگه….؟

 

داریوش حرص روی حرص تلنبار میکند و اصلا…

حتی نمیخواهد سر سوزنی طعم آزادی را به این دختر بچشاند….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا