رمان شوگار پارت 120
شیرین:
وقتی از این نزدیک حضورش را حس میکنم.
چشمهای عاشقش را میبینم…
نگاه پر از شیفتگی و دلتنگش را…
چگونه لب باز کنم و خبر خوبی که گرفته است را با یک کلمه زهرش کنم…؟
کف دستم را میبوسد و یکی از دستانش ، به نرمی ، زیر لباسم میرود…
چشم میبندد…چشم میبندم…
گرمای کف دستش که به آرامی روی شکمم پیش می آید ، تمام حرف هایی که میخواستم بزنم ، فراموشم میشوند…
_الان فکر میکنم پادشاه زمینم…حسی که تو بهم دادی ، قدرتی که تو به من دادی رو هیچکس نمیتونست بهم بده…
پچ پچ آرامش تا کنار لاله ی گوشم پیش می آید و حرکت نوازش وار دستش ، پایین تر میرود.
یک نوازش پر از احتیاط…
نفسهایش تند و پر از سر خوشی هستند و این ، تمام نرمشی که انگشتانش به خرج میدادند را نقض میکرد.
_از دل خواب کشیدمت بیرون…کی فکرشو میکرد یه پَـری ، مادر بچه ی من بشه…؟
دستانم را دور گردنش قفل میکنم و با دلتنگی ، میبوسمش…
موهایش را…
ته ریش مردانه اش را…
و مشت شدن دستی که کنار سرم قرار گرفته است را به خوبی متوجه میشوم:
_داریوش…؟
فاصله میگیرد تا نگاهش کنم…
دستش را از روی شکمم برنمیدارد و با خشونت ، بینی اش را باز هم به تیغه ی بینی من میچسباند:
_دردِت وِ جون داریوش…ای زونِت سیچی ایقه قشنگه…؟
(دردت به جون داریوش…چرا حرف زدنت ، زبونت اینقدر قشنگه…؟)
با بغض میخندم و شهامت گفتن پیدا میکنم.
شهامت اینکه همینگونه ، چشم در چشمش بگویم:
_مَنو عاشق خودت کَردی…!
قلبم همراه با آن جمله از جایش کنده میشود و او لحظه ای همانگونه ثابت میماند.
من بغض قورت میدهم و به ناگهان ، مردمکهایش به شدت تکان میخورند…
قسم میخورم حتی قلبش از حرکت می ایستد:
_چی…؟
من لازم داشتم قبل از گفتن همه ی آن حقایق تلخ ، این را به او ثابت کنم.
همینکه چقدر وابسته اش شده ام…
اینکه نمیتوانم نبینمش…
که بعد از رفتنش چقدر دلتنگش شدم…
من میبایست قبل از گفتن همه ی آنها ، خودم را به او ثابت میکردم…
آنقدر که سر سوزنی به من شک نکند…
که طردم نکند چون…من دیوانه وار عاشقش شده بودم…!
_دیگه نمیخوام حتی یک روز اینجا یا هر جای دیگه ای تنها باشم…باش…همه جا باش…تو اتاق…تو کاخ…خونه ی بابام…تو بازار…تو شهر…تو خیلی منو عاشق کردی…!
دیوانگی و جنون را در نگاهش میبینم.
ناباوری…
ضعف حتی…
سخت شدن آرواره هایش…و حتی از حرکت ایستادن دستش روی شکمم.
عاشقانه ترین…دلتنگ ترین و مالکانه ترین نگاهم را به چشمانش میدهد و او…
دستش را به سرعت از زیر لباسم بیرون میکشد و چانه ام را چنگ میزند.
حالا میشود تندی نفس هایش را فهمید.
نبض زدن شقیقه اش که نشان از کوبش نامتعارف قلبش داشت:
_بگو…تکرارش کُن…!
دستور میدهد…!
چانه اش را میبوسم و او فکم را تا مرز خورد شدن میفشار تا فقط نگاهش کنم:
_منو ببین…الان به این احتیاج دارم که تو اون جمله ی لعنتیتو تکرار کنی…تکرارش کن و بعدش منو از این اتاق بنداز بیرون…!
تک تک اعضای چهره اش را نگاه میکنم.
لبهایش…
ریش های روشنش…
بینی مردانه و موهای خاصش…
حالا چشمهایش که دنیایی از حرف های مردانه و عاشقانه است…
او یک مرد واقعیست…
یک اَبَر مرد ، که توانست من را با میخ و زنجیر ، به خودش وصل کند.
دنیای من خلاصه میشود در همان دو چشم مردانه ی پر از اُبُهت :
_سِــقه چَشات بام…دِلِم سیت رَت و خدا…!
(قربون چشمات بشم…دلم برات رفت به خدا…)
نگاهش جنون وار حرف ها را از دهانم میقاپد.
مانند خودش لُری میگویم و جمله ام که تمام میشود ، بدون فوت وقت ، لبهایم اسیر دو لب دلتنگ و حریص میشوند….
یک غُرّش بلند…
خشونتی مَحــض ، که کنترل میشود و انگشتانی که تار به تار موهایم را لمس میکنند…
اگر قبل تر ها بود ، سنگینی تنش را روی اندامم می انداخت و به سرعت شروع به کندن لباس هایم میکرد…
اما حالا ، مانند زندانیای که به هوای آزاد دسترسی نداشت ، نفس نفس میزد و قحطی وار میبوسید…
همراهی کردن من همیشه بی تاب ترش میکرد…
مانند همین حالا…
همین حالا که به سرعت جدا میشود و مُشت کنار سرم میکوبد…
مانند آدم های خشمگین…
مانند مردهای عصبی که دلشان میخواهد فریاد بزنند:
_دَردی که تو وِم زییه ، ها میزنم دِ کوه…کمی عاقل با…کومی زن حامله دییه میرهشه ایقه لیوه بکه…؟
(دردی که تو انداختی به جونم ، باعث شده سر بذارم به کوه…یه کم عاقل باش…کدوم زن حامله ای رو دیدی که شوهرشو اینقدر وحشی کنه…؟)
_اگر دیوونه نبودی که عاشقت نمیشدم…!
این تمام جمله ایست که من در جوابش میگویم.
با همان ضربان نامنظم قلبم.
با همان حس شیرینی که در شکمم پیچیده بود و او باز هم مشت میکوبد کنار سرم…
محکم پلک میبندد و باز هم رسید روزهایی که نتواند آنگونه که میخواهد روی من اشراف داشته باشد.
_من مُردم واست…خُب…؟بگو طبیب چی گفته…؟من تا چه حد میتونم خودمو نگه دارم…؟
اول با شیطنت لب میفشارم و گردنش را نگاه میکنم…با همان ترس های همیشگی…
من ترس ها را تمام میکردم.
_گفته هیجان بالا برام خوب نیست…!
میبینم چگونه از بین دندانهایش ، دَم پر از حرصی میگیرد و پیشانی اش را به من فشار میدهد:
_من تا نوک دماغتو میبوسم داغ میشی…لباستو دربیارم حتما غش میکنی دیگه…!
لب پایینم را داخل دهانم فرو میبرم تا نخندم ، و او هم دهانش را همانجا پیش میکشد:
_این چه بلایی بود ؟ خیر سرم گفتم دوباره بابا میشم…!
-داریوش…؟
بینی ام را فشار میدهد…موهایم را هم:
_هیـــس…بیچاره م کردی…از این به بعد کدوم جهنمی بخوابم…؟
باز هم میخندم و این خنده درونم را میخورد:
_داریوش به خدا اگر بخوای جاتو از من جدا کنی باهات قهر میشم میرم خونه ی بابام…!
حرصش را از طریق دندانهایش ، به چانه ام منتقل میکند:
_کدوم گوری میتونم برم…؟دارم آتیش میگیرم شیرین…یه کاری برام بکن…!
دستم از کنار پوست داغ گردنش ، تا کمی پایینتر از آن…و به دکمه ی اول پیراهنش میرسد…
همانی که به نرمی باز میکنم و صدایی که از گلویش خارج میشود را میشنوم:
_چیکار میتونم براتون بکنم آقا…؟
سیب گلویش به شدت تکان میخورد:
_نکن…!
دکمه ی بعدی را باز میکنم و مگر خودش نگفت کاری برایم از پیش ببر…؟
_اذیتم نکن بچه…تو بخواب ، من برم ببینم این مدت چه خبر شده اینجا که همه منو کار دارن…!
میخواهد همه چیز را عادی جلوه دهد و نمیداند با همین حرفش ،چقدر من را مصمم تر میکند…
آنقدر که دکمه های بعدی اش را به سرعت باز کنم و سینه ی سنگی اش را مهمان بوسه های پر از دلتنگی ام کنم…
بوسه ای اول: طبیب گفته…
حرکت و لرزش شدید عضلاتش ، و بوسه ی دوم من: هیچی ممنوع نیست…!
نفس پر شتابی از بوسه های خیسم ، روی سینه اش میگیرد و به سرعت ، پر دامنم را چنگ میزند.
لب که به گوشم میچسباند ، دنیا از آن من میشود:
_امشب قصد جون کردی…خودت هوای جون خودتو داشته باش مال و زنییم…!
به چشم های بسته و خسته اش نگاه میکنم و به نرمی از تخت پیاده میشوم.
وقتم کم است…
خیلی کم…
لباس هایم را یکی یکی تن میزنم و به سرگیجه ی ضعیفی که از تب دیشب در جانم باقی مانده بود اهمیتی نمیدهم.
جلوی آینه ی قدی می ایستم تا لباسم را مرتب کنم ، که چشمم به سطح صاف شکمم میخورد…
با همان نگاه خیره و بَرّاق ، به نرمی یقه ام را مرتب میکنم و دستم را تا روی شکمم پیش میکشم…
یک موجود زنده داشت درون من رشد میکرد…؟
این واقعی بود…؟
مگر داروی ضد بارداری مصرف نکرده بودم…؟
آن گیاه هایی که اکرم داده بود…!
باید با دایه صحبت میکردم.
فقط او میتوانست به من کمک کند…فقط او میتوانست من و معجزه ام را نجات دهد…!
اما قبل از آن ، میبایست دهان همه ی آن عوضی ها را ، تا فردا ببندم.
یا حتی امشب…امشبی که میخواستم تمام ناگفته هایم را برای داریوش رو کنم…!
_من مواظبت هستم معجزه کوچولوی شیرین…!
همین…آن حس نرم و ضعیفی که در سینه ام جا گرفته بود ، با همین تک جمله ، قوی تر میشود…
لچکم را سر میکنم و با آخرین نگاهم به چشمان غرق در خواب داریوش ، از اتاق خارج میشوم.
پا که در راهرو میگذارم ، به اولین سربازی که سر راهم قرار گرفته اشاره میکنم نزدیک شود…
و او با سری پایین افتاده پیش می آید:
_به گوشم خانم…!
_میرم اتاق کار داریوش…بگو همه ی رؤسا جمع شن اونجا…!
***
روی صندلی اش مینشینم.
صندلی داریوش ، همان پایه بلندی که ابهتش را دوچندان میکند…
من انگار درونش گم شده بودم اما ، جدیتم را حفظ میکردم.
وقتی تک تکشان داخل میشوند ، وقتی با سری پایین افتاده مقابل من میایستند ، اولین کسی که مخاطب حرفم میشود منوچهر است:
_همتون میدونید که الکی اینجا جمع نشدین.حرفمو رک و راست میگم…حجتم رو همینجا تموم میکنم چون همتون خوب با من آشنایی دارین…!
مردانی که آنجا جمع شده اند همگی سکوت میکنند و من ، وقتی برای تلف شدن نداشتم…
ممکن بود هر لحظه داریوش بیدار شود و جای خالی ام را ببیند:
_تک تکتون خیلی خوب میدونید جواد ، داداش من برگشته…فرار کرده…!
منوچهر سربالا میکند و من اجازه ی گفتن هیچ حرفی به او نمیدهم:
_قرار نیست این از داریوش پنهون بمونه…اما هیچکدوم از شماها هم حق گفتن اینو نداره…!
_ولی خانم…
دستم را بالا میگیرم و قبل از رفتن ، آن حجت را تمام میکنم:
_گفتنش وظیفه ی منه…اگر هرکسی از شماها ، قبل از اینکه من به داریوش چیزی بگم ، حرفی از این موضوع بزنه ، یه کدومتون اینجا نمیمونید…!
چیزی از درونم سقوط میکند…
میترسم…نگرانم و اگر دستشان به جواد برسد…؟
من میتوانم به همین سادگی از جان برادرم بگذرم…؟
هرگز…هرگز نمیتوانم با به خطر انداختن همخون خودم ، یک زندگی آرام و پر از عشق داشته باشم…
همه چیز در کسری از ثانیه رخ میدهد…
وحشت مهمان شده در نگاه جواد…
تاپ تاپ قلب من و پایین آمدنم از تخت…
این بچه اگر به دنیا می آمد ، قطعا یک انسان قوی و محکم میشد…
_زود باش…
پنجره را باز میکنم و سوزن سرنگ از دستم کشیده میشود.
_چی میگی دختر…؟من اگر از اینجا فرار کنم چال تورم با خودم کندم…!
دلم میخواهد فریاد بزنم.
میشد چشم ببندم و وقتی باز میکنم ، همه چیز امن و امان باشد …؟
خون از رگم جاری میشود و او را از شانه اش ، به طرف پنجره هول میدهم.
آمد از من خواهش کند…
آمد به من رو بی اندازد و …
من چرا نمیتوانستم هیچ کاری برایش از پیش ببرم…؟
چرا قدرتم همینقدر کم بود…؟
_با نهایت احترام ، اگر این درو زودتر باز نکنید مجبور میشیم بشکنیمش شیرین خانم!
_زود باش…زود باش…
با حالتی عصبی و پر از تنش ، پشت سر هم لب میرنم و او هم درمانده و شوکه است…
پاهایش انگار به زمین چسبیده اند و حتی نمیخواهد یک سانتی متر از جایش تکان بخورد…
_کدوم گوری برم ؟اینا اگر تو رو ببینن که داری منو فراری میدی …
صدای بالا پایین شدن مداوم آن دستگیره ، صدای فریاد های آن آدم ها به حال بد من دامن میزنند…
برای اولین بار ، مشت محکمی روی شانه اش فرود می آورم تا به خودش بیاید…
کم مانده به گریه بی افتم وقتی این کلمه ها را به زبان می آورم:
_تو غلط کردی که اومدی اینجا…غلط کردی وقتی میدونستی منو تو چه شرایطی میذاری اومدییی…
هولش میدهم و او کنار پنجره دست روی سرش میگذارد:
_مگه چاره ی دیگه ای داشتم…؟چه گ*هی میخوردم ؟کجا پیدات میکردم؟
او گمان میکند من میتوانم برایش کاری انجام دهم.
گمان میکند با به جان خریدن چنین ریسک هایی ، میتواند از من کمکی بگیرد و راست میگفت…
هیچ راه دیگری باقی نمانده بود برایش…
تا کی میتوانست خودش را قایم کند…؟
هولش میدهم و او وقتی پشت به من ، خودش را از دیوار پنجره آویزان میکند ، نگاه خواهشمند و نادم آخرش را به چشمانم میدوزد…
_نوکرتم شیرین…!
با کوبیده شدن در و صدای مهیبی که به گوشمان میرسد ، من به سرعت برمیگردم و او هم همان لحظه ، پایین میپرد…
پایین پریدنش مصادف میشود با چنگ شدن انگشتان من ، به لچک بزرگ روی میخ …و سر رسیدن نگهبان ها…