فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۶۶

4
(84)

این بار برای پنهان کردن خنده‌اش اقدامی نمی‌کند…
تماشایش می‌کنم و اما او ناگهانی دست روی شانه‌ام گذاشته و روی تخت هلم می‌دهد…

با چشمانی گشاد شده تا وقتی که رویم خیمه می‌زند تماشایش می‌کنم

– چیکار می‌کنی؟!

– داره خیلی سخت می‌گذره!

لبم را تر کرده و دستم را برای حفظ فاصله‌ی بینمان به سینه‌اش می‌چسبانم

– چی؟!

نگاه میان چشمانم می‌چرخد…
نگاهی که برق می‌زند

– دور بودن ازت سخته…

ضربان قلبم ناگه بالا می‌رود…

– منم مَردم و این اداهای تو پدرم رو درمیاره ولی…

فشار دستم را روی سینه‌اش بیشتر می‌کنم

– همین رو می‌خواستم بشنوم…

شوکه نگاهم می‌کند و من از فرصت استفاده کرده و روی تخت هلش می‌دهم که طاق باز می‌افتد

– پس تو همون خماری بمون سید جان…

می‌خواهم بلند شوم که دستم را گرفته و مرا سمت خودش می‌کشد

– کجا؟! بیا ببینمت بچه!

کنارش می‌افتم، تقریبا روی بالاتنه‌اش…
صدای اذان از مسجد انتهای کوچه می‌آید و او اما توی صورتم پچ می‌زند

– الآن تو چیکار کردی؟!

#زهــرچشـــم
#پارت640

اجازه نمی‌دهد فاصله بگیرم و من خنده‌ام می‌گیرد…

– علی ولم کن…

دستش دور کمرم می‌پیچد و سخت‌تر مرا به خودش می‌چسباند

– چی گفتی؟! تو خماری بمونم؟!

انگشتانش روی پهلویم تکان می‌خورند چشمانم را گشاد کرده و تنم را محکم تکان می‌دهم

– علی نکن قلقلکم میاد!

حرکت دستش را که بیشتر می‌کند بلند می‌خندم و سعی می‌کنم از میان دستانش بگریزم و نمی‌شود.

– می‌گم نکن… علی… وای…

او هم هم صدا با من می‌خندد و من نفس ندارم…

– تو خجالت نمی‌کشی از شوهرت حرف می‌کشی تا اذیتش کنی؟

نفس نفس زنان، میان خنده می‌گویم

– باشه ول کن دارم می‌میرم.

دستانش را که عقب می کشد، با نفس‌هایی بریده بریده خودم را لبه‌ی تخت می‌کشم

– داشتم می‌مردم… ای خدا!

خودش را روی تخت بالا کشیده و دستانش را از پشت تکیه‌گاه بالاتنه‌اش می‌کند.
نگاهم می‌کند تا وقتی که نفس‌هایم به حالت نرمال برگردند و سپس آرام می‌پرسد

– خوبی؟!

خوب بودم…
بعد از آن کابوس لعنتی خودم هم نمی‌توانستم باور کنم حالم اینگونه تغییر کند.
سرم را تکان داده و از گردنش آویزان می‌شوم که می‌خندد

– داشتی می‌کشتیم حالمم می‌پرسی؟!

#زهــرچشـــم
#پارت641
ساعد دستانم را می‌گیرد تا قفلشان را باز کند

– تقصیر خودته که داری با دم شیر بازی می‌کنی!

دم گوشش پوزخند صداداری می‌زنم

– شیر؟! کدوم شیر؟

سرش را برای دیدنم می‌چرخاند

– ماهک؟!

اینبار بلند می‌خندم و سنگینی وزنم را از پشت روی کمرش می‌اندازم که خم می‌شود

– حالا کجاش رو دیدی؟! قراره با ماهک واقعی روبروت کنم سید جان!

دستش را ناگهانی بند پشت گردنم می‌کند و سرم را جلو می‌کشد

– پس این شیطونی که از گردنم آویزونه ماهک واقعی نیست؟!

ناگهانی گوشش را گاز می‌گیرم که با خنده سرش را عقب می‌کشد

– وحشی!

– ماهک واقعی بدجنسه!

مجبورم می‌کند از پشت سرش کنار بیایم و روبرویش بنشینم

– اوه! نترسون ما رو خانم!

چهره‌ام جمع می‌شود و حس اینکه با تمسخر جمله‌اش را گفته بود، باعث مصمم‌تر شدنم می‌شود.

– الآن داری مسخره می‌کنی من و؟!

از روی مبل بلند می‌شود و با ابروی بالا پریده جوابم را می‌دهد…

– نه! فقط دلم می‌خواد هر چه زودتر با ماهک خانم بدجنس آشنا بشم.

#زهــرچشـــم
#پارت642

سرم را که روی شانه کج می‌کنم و لب‌هایم را جمع…

– کجا می‌ری؟!

حین قدم برداشتن سمت در اتاق، جوابم را می‌دهد

– هوا کم کم داره روشن می‌شه، نمازم رو بخونم.

ملحفه را کنار زده و از روی تخت پایین می‌روم

– آره برو نمازت رو بخون، از هر چی واجب‌تر نمازته!

تخت را مرتب می‌کنم و او از توی سرویس بهداشتی می‌گوید

– غز نزن ماهک!

از اتاق خارج شده و مقابل درب سرویس بهداشتی می ایستم

– آره دیگه، وقتی گله هم کنم می‌شه غر زدن… اگه قد این ذکر و تکبیر گفتنت به من لهمیت داده بودی که الآن تو این نقطه از زندگیمون نبودیم…. گل و بلبل می‌شد.

مسح پای چپش را هم می‌کشد و مقابل روشوی می‌ایستد

– تو مشکلی با نماز خوندن من داری؟!

– اگه قراره به خاطرش به من بی‌توجه باشی آره… یه مشکل بزرگ باهاش دارم.

دست‌هایش را شسته و بعد از برداشتن حپله از حمام خارج می‌شود

– من کی به تو بی‌توجه بودم آخه؟!

وارد اتاق که می‌شود، به دنبالش روانه می‌شوم

– عین این می‌مونه که بدون طهارت و وضو نماز روزه بگیری.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا