رمان زهرچشم پارت ۹۳
در را باز میکند و با خیال اینکه قرار است باز هم شیطنت کنم، بدون اینکه مهلتی به من برای حرف زدن بدهد، خود اضافه میکند.
– بالاخره که قراره بفهمن.
نگاهم توی کوچه میچرخد، همسایهی روبرویی هم بیرون میآید…
پیرمردی که کتش را روی شانه انداخته و با اخم نگاه کوتاهی سمت ما میاندازد.
– برای فهمیدنشون الآن وقت مناسبیه؟
نگاهم را دوباره بند نگاه علی میکنم و زبانم را روی لبهایم میکشم.
– ساعت شیش صبح، با یه دختر داری برمیگردی خونه سید… این یکم…
میان کلامم، با ابرو به داخل اشاره میکند
– برو تو ماهک…
زیر میخندم
– باشه شوهر آینده… تو هم میرم.
وارد حیاط که میشویم صدای سرفههای حاج محمد نگاه هر دومان را سمت حوض میکشاند و با دیدنش کنار حوض ناخودآگاه از علی فاصله میگیرم.
مانند کسانی که پا توی حریم کسی گذاشته باشند…
لبهی حوض نشسته و عمامهی سیاه رنگش را کنار خودش، لبهی حوض گذاشته است.
– سلام حاج عمو…
حاج محمد نگاهش را بین من و پسرش جابهجا میکند و با تکیه با زانوی راستش میایستد.
– سلام پسرم، خوش اومدی.
نگاهش روی من ثابت میماند و با همان لبخند ادامه میدهد
– تو هم همینطور دخترم.
لبخند دست و پا شکستهای میزنم…
مقابل این مرد ناخودآگاه دست و دلم میلرزد…
من به این مرد و خدای بخشنده و مهربانش حسادت میکنم…
– سلام حاجی، ببخشید من این وقت صبح مزاحمتون شدم. حالم یکم رو به راه نیست و سید…
میان کلامم علی جلوتر میرود
– چیزی شده حاجعمو؟ رنگ و روتون پریده چرا؟
لبهایم را روی هم میفشارم و حاج محمد خم میشود تا عمامهاش را بردارد که علی زودتر از او دست میجنباند…
– چیزی نیست پسرم… تو مسجد یه خرما گذاشتم دهنم انگار فشارم رفته بالا.
علی عمامه را به دستش میدهد و با نگرانی میگوید
– بفرمایید توی خونه فشارتون رو بگیرم اگه خیلی بالا بود بریم دکتر…
حاج محمد سرش را به چپ و راست تکان میدهد و من ناخودآگاه قدمی به عقب برمیدارم.
– نه پسرم، لزومی نداره خوبم.
حضور من، در این موقعیت، آن هم کلهی سحر کنار پسرش اصلاً جنبهی خوبی ندارد.
سمتم میچرخد و با لبخند میگوید
– بیا تو دخترم…
سپس صدایش را بلند میکند تا به اهالی خانه برساند و من لبی تر میکنم.
– حاج خانم مهمون داری…
علی دقیقاً با خودش چه فکری کرده بود که مرا این وقت صبح، توی این خانه کشانده بود؟
به اینکه قرار است چه به این مردی که فشارش بالاست بگوید، فکر کرده است؟!
– بیا…
سمتش میچرخم و او وقتی تعللم را میبیند، نگاه کوتاهی سمت حاجعمویش میاندازد و میگوید
– چیزی شده؟ بیا دیگه…
قدمی سمتش برمیدارم و با صدای آرامی میگویم
– من برم یه وقت دیگه بیام الآن حال حاج محمد خوش نیست.
اخم میکند
– چیزی نیست بیا تو بچه نشو.
به تبعیت از ابروهای گره خوردهی او، من هم اخم میکنم.
– واسه اینجا بودن من چه توضیحی قراره بدی؟ فشار حاجی بالاتر نره؟
نفس عمیقی میکشد…
– حاجعموم خبر داره از همه چی، بیا تو…
چشم گرد میکنم و اما قبل از اینکه حجم تعجب و ناباوریام را با گفتن جملهای نشان بدهم او میرود.
آب دهانم را قورت میدهم و آرام، زیر لب پچ میزنم
– عجب کلهخرابیه این سیدعلی!
آرام سمت خانه میروم و صدای حرف زدنشان میآید…
صدای نگران حاج خانم که اصرار دارد قرص زیر زبانیاش را بعد از صبحانه بخورد و حاج محمد اما آرام از او میخواهد که به پیشواز مهمانش بیاید.
روبرو شدن با حاج خانم برایم سخت است. بعد از آن غروب که توی مسجد خواسته بودم میانهی او و پسرش را به هم بزنم، دیگر با او ملاقاتی نداشتم.
آب دهانم را قورت میدهم و بعد از نفس عمیقی که میکشم، پلهها را بالا میروم.
با پررویی به در تقهای میزنم و قبل از اینکه چیزی بگویند وارد میشوم. حاج محمد بالاخره موفق میشود همسرش را به پیشوازم بفرستد و من کف دستانم را روی مانتویم میکشم.
– سلام.
لبخند میزند و او هم همانند من، پچ پچ میکند
– سلام دخترم، خوش اومدی.
روی پاهایم جابهجا میشوم و معذب نگاه میگیرم که اضافه میکند
– بفرما داخل عزیزم.
چه دل بزرگی داشتند اعضای این خانه…
من اگر جایش بودم، از موهای کسی که به پسرم تهمت بیجا زده بود، تا آن سر دنیا میکشیدم.
داخل میشوم و بوی هل و چای به مشامم میرسد.
این خانه شبیه خانههای مادربزرگهای قصهها بود.
علی که همراه فسارسنج از اتاق خارج میشود، از مادرش میپرسد
– رها کو؟
حاج خانم در را پشت سرم میبندد و من نگاهم سمت علی و حاج محمد کشیده میشود…
– خوابه مادر، دیشب یکم سردرد داشت منم بیدارش نکردم که یکم بخوابه.
علی کنار عمویش مینشیند و حاج خانم هم با نگرانی سمتشان میرود.
– مگه شما نمیدونی فشارتون بالاست حاجی؟ چرا مراعات نمیکنی؟
علی حین پیچاندن کاف فشارسنج دور بازوی حاج محمد، رو به مادرش میگوید
– مامان یه سیر و له کن بنداز تو ماست…
حاجخانم خیلی سریع سمت آشپزخانه میرود و علی رو به منی که بلاتکلیف گوشهی دیوار ایستادهام، ادامه میدهد
– شما هم بشین معذب نباش.
حاج محمد در جواب جملهی پسرش، با اخمی تصنعی رو به من میگوید
– چرا مهذب باشه؟ این جا هم خونهی خودشه. دخترم رها رو بیدار کن بیا صبحانه بخوریم که من دارم از گشنگی میمیرم نه فشارخون.
زیر لب، معذب و با صدایی آرام خدا نکنهی کوتاهی زمزمه میکنم و بی میل سمت اتاق رها قدم برمیدارم.
هنوز بیست و چهار ساعت هم از بحثمان نمیگذرد و اصلا دلم نمیخواهد بعد از یکهو رفتنش از خانهام، کسی که پا جلو میگذارد، من باشم؛ اما حاج محمد و خواستهاش برایم مهم است.
تقهای به در اتاقش میزنم و داخل میشوم، روی تختش دراز کشیده و پتویش را روی سرش کشیده است.
در را میبندم و سمت تخت قدم برمیدارد
– هی رها…
پوزخندی میزنم و با شیطنتی کودکانه میگویم
– پاشو زن داشِت اومده…