رمان زهرچشم پارت ۸۱
اخمهایش توی هم میرود…
آنقدر که بین ابروهایش خط اخم میافتد و نگاه من اما از آن چشمان سبز رنگ کنده نمیشود.
حرفی نمیزند…
بشقابش را کنار میزند و تکیه به صندلی نگاهش را از چشمانم میگیرد.
انگار اصلا به مسئلهای که برای من یک موضوع عذاب آور است، برای او آنقدر مهم است که تا این حد اوقاتش را تلخ کند.
– ببین! تو هنوز نتونستی گذشتهی من و هضم کنی، بعد به خاطر مادرت بهم پیشنهاد ازدواج میدی!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و دست مشت شدهاش را روی میز، کنار بشقابش میگذارد.
– هضم گذشتهای که هنوز نگذشته باشه یکم سخته. امیدوارم درک کنی اینو.
خودم را جلوتر میکشم، دلم میخواهد میز غذای مزاحم و مخلفاتش را از بینمان بردارم تا فاصلهای نماند.
– از کجا میدونی نگذشته؟ فکر میکنی من واقعا به عماد حسی داشتم؟
دستش را با کلافگی مشهودی پشت سرش میبرد.
همچنان نگاهم نمیکند.
حرفی هم نمیزند و همین برای منی که منتظر به او و چشمانش زل زدهام تا هر گونه حرکتش را ببلعم، عذاب آور است.
– من حسی به عماد نداشتم سید… همه چی فقط به خاطر انتقامم بود.
دستش را اینبار روی چانه و لبهایش میکشد…
کلافه و کمی هم عصبی…
– منظور من عماده، نه تو…
گیج و پرت به دنبال فهمیدن جملهاش، نگاه بین چشمانش میچرخانم و اما جملهی بعدیاش حکم همان تیر سمی را دارد که مستقیم راه قلبم را نشانه میگیرد.
– برام مهمه گذشتهای که با دوستم گذشته.
لبهایم را روی هم میفشارم تا حس عجیب و قدرتمندم را که میل عجیبی برای خرد کردن میز روی سر مرد مقابلم دارد را پس بزنم.
– یعنی اگه من قبلا جز عماد با هر ننه قمری لاس میزدم برات مهم نبود الان مهمه چون عماد رفیق شفیقته؟!
***
باور اینکه از پشت آن میز شام با جوابی منفی و توپی پر برخواسته و مرد رویهرویم را به شماتت گرفته بودم، برای خودم هم سخت بود و ناممکن.
اما من واقعا به آن مردی که نمیدانم کی در من نفوذ کرده و بخش عظیمی از من و قلبم را اشغال کرده بود، جواب منفی داده بودم.
او را یک مرد بیغیرت خطاب کرده و دست بر میز روبهرویم کوبیده بودم.
شاید کمی خودخواه بودم اما دلم میخواست قبول نکردن ارتباط من با عماد، به خاطر من و غیرتش باشد، نه عماد و رفاقت احمقانهاش.
کولهام را روی شانه میاندازم و با نفسی عمیق به ساختمان سه طبقهی سینا نگاه میدوزم. چرا نمیتوانستم کمی، فقط چند دقیقهای را خوشحال باشم؟
علی برای فرار از دخترک بهار نام به من پیشنهاد ازدواج داده بود و به خاطر عماد میخواست از آن پیشنهاد صرف نظر کند؟
من اسباببازی بودم؟!
من برای فرار و گریزها و رفاقتهای او بازیچه بودم؟
دست به صورتم میکشم…
تمام طول مسیر حضورش را حس کرده و اما برنگشته بودم…
تمام مسیر با فکر کردن به او و سکوتهای لعنتیاش، بیشتر عصبی شده و به هم ریخته بودم.
در آهنی ساختمان را باز میکنم و اما قبل از اینکه در را ببندم صدایم میکند…
– ماهک؟!
نگاهش میکنم…
خودش را به من میرساند و اما تک کت مردانهاش را به تن ندارد.
پیراهن نازک دودی رنگی پوشیده و سرما نمیخورد؟!
به در که میرسد با طلبکاری سرم را به چپ و راست تکان میدهم
– بگو سید… وقت ندارم.
– چرا ناراحت شدی؟ من….
میان کلامش میپرم
دلم میخواهد بگویم یک احمق بیبخار است که فکر میکند چون بیکس و کارم، حق این را دارد که از من و احساساتم به نفع خودش استفاده کند.
اما در را بیشتر باز میکنم و بدون اینکه طبق خواستهام عمل کنم، سرم را تکان میدهم
– تو یه بیغیرتی که ادعا داری بندهی عابد و ذاهد خدا هستی…
گرهی اخمهایش کورتر میشود
– من نمیفهمم چیه علت عصبانیتت… ولی میتونیم با هم حرف بزنیم و درستش کنیم.
خودم را با طلبکاری جلو میکشم و توی صورتش میتوپم
– اونقدر نفهمی که حتی نفهمی چی میگم؟
اخم کرده دستش را روی در میگذارد
– میشه به جای این همه پرخاش و عصبانیت بگی دردت چیه تا بفهمم؟ من که غیب گو نیستم از فرم چهرهت بفهمم دردت رو…
– تو نمیخواد درد من و بفهمی سیدِ خداپرست… من ابلیس از بهشت رونده شده، شما فرشتهی مورد عنایت قرار گرفتهی خدا… اینا همه اوکیه، حالا بفرما بیرون…
کلافه و با کمی عصبانیت دستش را روی در میکوبد و من اما بدون ترس توی چشمان لجنی رنگش خیره میمانم
– ماهک؟!
– بهم گفتی رل بزنیم قبول نکردم… زوره مگه؟ نمیخوامت… ما رو به خیر و شما رو به سلامت سیدعلی…
میگویم و در را به هم میکوبم…
علت بغض نفس گیر توی گلویم را نمیدانم ولی قلبم انگار جرحه جرحه میشود…
بغض هر لحظه بیشتر امان گلویم را میبرد و دلم میخواهد زار زار گریه کنم.