رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت 69

4.3
(8)

حاج محمد بدون اینکه دنبال مقدمه چینی باشد دست روی شانه‌اش می‌گذارد.
همان دستی که تسبیح تربتش میان انگشتانش قرار دارد.

– از مادرت دلگیر نشو پسر، این روزها حس می‌کنه توی خودتی. برای همینه اصرارش.

علی کوتاه نگاهش کرده و لبخند می‌زند

– می‌دونم حاج عمو…

شانه‌اش بین انگشتان حاج محمد فشرده می‌شود و نفس عمیقی می‌کشد.
دست مردانه و لرزان روی شانه‌اش پر بود از حمایت و مهربانی.

– مشکلی تو کارگاه هست؟ اگه کمکی از دست من پیرمرد برمیاد بگو. باشه؟

لبخند روی لب‌هایش عمیق‌تر می‌شود و نگاهش پر می‌شود از قدردانی…
مرد مقابلش واقعاً یک مرد واقعی بود.

مردی که به خاطر ناموس یک بیوه‌ی کم سن و سال، جنگیده بود.

حاج محمد فشار دیگری به شانه‌اش می‌دهد و با یک جمله‌ی دیگر، به صحبت کوتاهش خاتمه می‌دهد.

– اگه مشکل مادی داری تو کارگاه من زمین توی شهرستان رو می‌فروشم علی… به درد ما که نمی‌خوره زمین، لاقل به درد کسی بخوره.

دست راستش را روی دست حاج عمویش می‌گذارد و لب می‌زند…

– مشکلی نیست حاج عمو. فقط یکم ذهنم درگیره… همین.

حاج محمد نفس عمیقی بیرون می‌فرستد و دستش را عقب می‌کشد، حین بالا و پایین کردن دانه‌های تسبیع می‌گوید

– امیدوارم درگیری ذهنت به خاطر گذشته نباشه پسرم.

گذشته، گذشته بود…
اخمی بین ابروهای پُر و مردانه‌اش می‌نشیند و با همان اخم می‌پرسد

– فکر می‌کنید من اونقدر نامردم که ذهنم رو گذشته‌ی دختری مشغول کنه که ازدواج کرده؟

حاج محمد با حفظ همان لبخند پر مهر، بدون اینکه نگاهش را از دانه‌های تسبیح بگیرد، پچ می‌زند

– من گفتم گذشته پسرم… منظورم بهار نبود. منظورم احساسات خودت بود.

با نفس عمیقی نگاه بالا می‌کشد و به علی می‌دوزد.

– ما آدم‌ها سخت می‌تونیم احساسات شکست خورده‌مون رو فراموش کنیم پسرم. هر بار از بروز احساس فرار می‌کنیم چون فکر می‌کنیم باز هم قراره شکست بخوریم.

علی روی تخت جابه‌جا می‌شود و نگاه از حاج عمویش می‌گیرد
حاج محمد اما بدون گرفتن نگاهش از نیمرخ علی، اضافه می‌کند

– از اینکه دل ببندیم می‌ترسیم چون یه بار دلمون شکسته.

دانه‌های تسبیح را بالا و پایین کرده و ادامه می‌دهد

– منظورم از گذشته بهار نیست، دل شکسته‌ی خودته پسرم.

علی لبش را تر می‌کند.
احساساتش به آن دخترک چادری را سال‌ها بود خاک کرده بود‌.

دلش نمی‌خواهد نبش کند احساساتش را…
برمی‌گردد تا چیزی بگوید، حرفی بزند اما حاج محمد دست روی ران پایش می‌کوبد و با لبخند پچ می‌زند

– پاشو برو پسرم… دیرت می‌شه.

بلند می‌شود…
با همان حس گنگ و گیجی سر تکان می‌دهد و حاج محمد یکی دیگر از لبخند‌های پر حمایتش را بند نگاه امانتی برادرش می‌کند.

– به خاطر یه شکست، نباید فرصت‌های بعدی رو از خودمون بگیریم علی.

او هم می‌ایستد و بعد از مرتب کردن عبا روی شانه‌هایش، دست روی شانه‌ی علی می‌کوبد

– برو خدا به همراهت پسرم.

از حیاط که خارج می‌شود، دست توی جیب‌های شلوار کتان مشکی‌اش فرو می‌کند و نگاهش را به در روبرویی می‌دوزد.

به دری که چند سالی می‌شود خالی است…

دلش نمی‌خواهد به یاد بیاورد اما یاد خاطرات کودکی‌اش توی همین کوچه می‌افتد.

یاد دخترکی نه ساله، با روسری بزرگ و عروسکی بافتنی که میان آغوشش تکانش می‌دهد.

یاد جمله‌ی اولی که هنوز هم توی ذهنش بود

” دخترا من و بازی نمی‌دن، می‌شه تو بیای با هم خاله بازی کنیم علی؟! ”

سوار ماشینش می‌شود.
لرزش گوشی میان جیبش اما او را از روشن کردن موتور ماشین باز می‌دارد.

گوشی را به سختی از جیبش بیرون کشیده و نگاهی به اسم ذخیره شده می‌اندازد.

بعد از چند روز، درست در این لحظه باید زنگ می‌زد؟!
گویا دخترک به ذهن مشغولش پی برده و زنگ زده بود تا بیشتر به همش بریزد.

نفس عمیقی کشیده و حین وصل کردن تماس، ماشین را روشن می‌کند.
صدای پرشیطنت دخترک توی فضای فلزی ماشین پخش می‌شود و او سرش را با تاسف تکان می‌دهد.

– های لاو… چه خبرا سید؟ نمی‌گی زنگ بزنم یه خبری از این دختر بگیرم ببینم زنده‌س یا مرده، آخه یه آدم چقدر می‌تونه سنگ باشه؟

حرفی که نمی‌زند، مکث دخترک طولانی می‌شود و سپس، با صدای پر هیجان‌تری پچ می‌زند.

– علی؟!

صدای نفس عمیق و کلافه‌اش که به گوش ماهک می‌رسد، با خیالی آسوده ادامه می‌دهد

– فکر کردم مامانته سید… گفتم اینبار دیگه سرم رو بیخ تا بیخ به خاطر از راه به در کردن پسرش می‌بره.

علی سرعت ماشین را به محض خروج از کوچه بالا می‌برد

– چیزی شده ماهک؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا