رمان زهرچشم پارت ۳۴
– علی مادر؟! اتفاقی برای خواهرت افتاده؟! من هر چی باهاش حرف میزنم چیزی نمیگه، نگرانشم مادر…
پایش را روی دمپایی میگذارد و مسح میکشد.
– چیزی نیست حاجخانم، یه مشکلی برای دوستش پیش اومده بخاطر همین ناراحته. شما نگران نباش دورت بگردم.
حاجخانم روسری گلدارش را مرتب میکند و علی بعد از شستن دستانش، صاف میایستد و حوله را با تشکر آرامی از دست مادرش میگیرد.
– چطور نگران نباشم آخه؟! وقتی چشماش کاسهی خونه دلم انگار تیکه تیکه میشه. مشکل دوستش خیلی حاده؟!
علی بعد از خشک کردن صورتش، دوباره نگاه بند نگاه نگران مادرش میکند و لبخندی میزند.
– درست میشه مامان. خدا بزرگه.
حاج خانم زیر لب دعا میکند و علی خم میشود، پیشانیاش را کوتاه میبوسد و لب میزند.
– حاجعمو از مسجد برنگشته؟!
حاج خانم فاصله میگیرد و طبق عادتش،دوباره با روسریاش ور میرود.
– نه مادر… برنگشته هنوز.
صدای زنگخور گوشیاش توجهش را جلب میکند و حاج خانم بعد از گرفتن حوله، او را توی حیاط تنها میگذارد و داخل ساختمان میشود.
تماس سینا را وصل میکند و نگاهش بیاراده سمت پنجرهی اتاق رها کشیده میشود.
– بله؟!
– سلام آقای کاشف… عصرتون بخیر.
دستی به موهای نمدارش میکشد و جواب میدهد
– سلام، خوب هستین؟!
سینا بیطاقت و کوتاه جواب میدهد و سپس آرام میگوید.
– گفته بودین خبری شد بهتون اطلاع بدم…
ضربان قلب علی بالا میرود و بعد از سه روز بیخبری و همپای عماد گشتن و به جایی نرسیدن، بالاخره یک خبری شده بود که به آن دخترک بیپروا ربط داشت.
– پیداش کردین؟!
سینا بلافاصله پاسخ میدهد
– پلیسها یه ردی گرفتن… من قبل از اونها میخوام برم. نباید ریسک کنم.
– تنها دارید میرید؟!
سینا بدون اینکه جوابی به سؤال علی بدهد، پر از دلهره و نگرانی لب میزند
– معلوم نیست چی میشه، ولی به خواهرتون قول دادم ماهک رو سالم برگردونم و برشمیگردونم. اما قبل از رفتن باید یه چیزی بهتون بگم.
اخمی بین ابروهای علی مینشیند و توی ذهنش افکاری عذاب آور جان میگیرد.
– من خاطر رها رو میخوام.
شقیقههای علی نبض میزند و جوشیدن خون و گردشش را توی رگهایش حس میکند.
دوباره نگاه سمت پنجره میکشاند و دست چپش مشت میشود.
– میدونم وقتش نیست، ولی نمیخواستم توی دلم بمونه.
علی پلک روی هم میفشارد و با صدایی خشدار لب میزند
– کجا داری میری؟ رد ماهک رو کجا گرفتن؟!
صدای نفس عمیق سینا را میشنود.
– یه روستا به اسم***…
تماس را قطع میکند و کنار پلهها، حین پایین دادن آرنجهای پیراهنش مادرش را صدا میکند.
حاج خانم خیلی سریع در را باز میکند
– بله پسرم!
علی گوشیاش را توی جیب شلوارش فرو میکند و نگاه به نگاه مادرش میدوزد
– حاج خانم من باید برم یه کاری پیش اومده منتظرم نباشید.
حاجخانم متعجب میپرسد
– نماز نخونده میری پسرم؟!
کتشرا از روی نردههای پله برمیدارد و حین پوشیدنش جواب مادرش را میدهد.
– عجله دارم مامان، میخونم.
حاجخانم با همان اندازه تعجب نگاهش میکند و علی به داخل اشاره میکند.
– نگران این دختره آتیش پارهت هم نباش.
– خدا به همراهت پسرم، مراقب خودت باش.
لبخند میزند و با قدم هایی تند از حیاط خارج میشود.
سوار ماشین میشود و در جی پی اس گوشیاش اسم روستایی که سینا نام برده بود را جستجو میکند و بعد از دیدن موقعیت جغرافیاش، حرکت میکند.
بدون فکر، بدون اینکه به ذهنش اجازهی تجزیه و تحلیل بدهد حرکت میکند و بین راه بارها به جملهی سینا فکر میکند.
بارها حرفهای ماهک را مرور میکند و اضطراب و استرسهای محسوس رها را به یاد میآورد.