رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۱۳۳

4.6
(9)

سپس رو به من می‌پرسد

– شاید دارم مامان بزرگ می‌شم….

چشمانش حین گفتن جمله‌اش که برق می‌زند، چشم گرد می‌کنم و تپق زنان می‌گویم

– نه… نه… من…

رها جیغ کوتاهی از سر ذوق می‌کشد و بیشتر نزدیکم می‌شود

– واقعاً ؟! واقعا می‌شه یعنی؟!

حاج خانم، با خنده خودش را جلو می‌کشد و می‌گوید

– چرا نشه مادر؟!

رها با ذوق و شوقی که من هیچ از آن نمی‌فهمم، دستانش را به هم کوفته و می‌گوید

– می‌گن زیر سفیدی چشم زن حامله، یه رگ قرمز وی مانند هست… مامان ببین هستش؟!

حاج خانم می‌خندد و من رو به رها می‌توپم

– مسخره بازی درنیار رها…

او اما هیچ اهمیتی به جمله‌ی عصبی من نمی‌دهد، با همان هیجان کودکانه، کف دستش را به سینه کوفته و می‌گوید

– آخ من قربونش برم… مامان برم داداش رو بفرستم بیبی چک بخره از داروخونه مطمئن بشیم؟!

با حیرت و عصبانیت بازویش را گرفته و معترض اسمش را زیر لب می‌غرم که حاج خانم با خنده سمت در عقب گرد می‌کند.

– خجالت می‌کشه رها… یکم آروم‌تر…

– حاج خانم همچین چیزی نیست… این رها خله، شما باور نکنید.

بدون اینکه به جمله‌ی جدی‌ام اهمیتی بدهد، از اتاق خارج می‌شود و رها از گردنم آویزان می‌شود

– وای ماهی خیلی خوشحالم….

با عصبانیت پسش می‌زنم

– تو دیوونه شدی رها؟!

متعجب که نگاهم می‌کند، صدایم را پایین آورده و می‌گویم

– من و داداشت با هم رابطه‌ای نداریم که حامله باشم.

خشکش می‌زند و من، به محض اتمام جمله‌ام، پشیمان می‌شوم از گفتنش…
دستم را با عصبانیت دستم را به صورتم می‌کشم و چتری‌های تازه کوتاه شده‌ام را بالا می‌دهم.

– چرا؟!

– یه چیزی پروندم، جو ننداز…

می‌خواهم از کنارش عبور کنم که خیلی زود دستش را بند بازویم می‌کند و خودش را مقابلم می‌اندازد

– داری الکی می‌گی…

– آره، الکی گفتم… بی‌خیال.

اجازه نمی‌دهد او را از خودم جدا کنم و سرتقانه، توی چشمانم زل می‌زند

– ماهک راستش رو بگو…

اشتباه کرده بودم، در جریان اشتباهم بودم و نباید به اشتباهم ادامه می‌دادم.

– راستش رو دارم می‌گم رها… عصبی شدم یه چی از دهنم پرید. بزرگش نکن.

رهایم می‌کند، قانع شده است یا نه را نمی‌دانم اما خودم را مانند انسان‌های خطاکار از اتاق بیرون می‌اندازم و وارد آشپزخانه می‌شوم.

– چیکار کنم حاج خانم؟!

کاسه‌ها و بشقاب‌ها را از روی کابینت برمی‌دارد و سمتم می‌گیرد…
تمام خانه بوی زیبای دیزی و لیموعمانی می‌دهد.

– این‌ها رو ببر مادر..‌.

با باشه‌ی آرامی کاسه‌ها را از دستش می‌گیرم و از آشپزخانه خارج می‌شوم.

علی و حاج محمد، در مورد شلوغی حرم امام رضا حرف می‌زنند و من کاسه‌ها را کنار سفره، روی زمین می‌گذارم و می‌نشینم تا سبد سبزی‌های پاک شده را روی سفره بچینم…

– دیگه کجا‌ها رفتین؟!

قبل از اینکه علی چیزی بگوید، من جواب حاج محمد را می‌دهم

– تموم سواحل و جنگل‌های گلستان رو گشتیم حاجی…

حاج محمد حین بالا و پایین کردن دانه‌های تسبیحش می‌خندد و رو به علی می‌گوبد

– معلومه بهتون خیلی خوش گذشته بوه‌ها… همیشه خوش باشید.

علی تشکر آرامی می‌کند و وقتی رها با ترشی‌های زیتون، کنار من می‌نشیند، عقب می‌کشم.

– شام امشب دستپخت گل دختر خونه‌س‌… خواهش می‌شود اگه طعم خوبی هم نداشت، به روی آشپز بی‌تجربه نیاورید.

حاج محمد بلند به شیرین زبانی دخترش می‌خندد و من زیر چشمی نگاهی به علی می‌اندازم و نگاه خیره‌اش به من، غافلگیرم می‌کند.

اگر می‌فهمید من رها چیزی گفته‌ام چه کار می‌کرد؟!
شامم را با افکاری عذاب‌آور نمی‌دانم چطور می‌خورم…
دلم می‌خواهد رها را به اتاق کشانده و قانعش کنم اما می‌دانم اگر بیشتر همش بزنم، بیشتر لو می‌رویم.

صدای پیامک گوشی‌ام را می‌شنوم، اما تا جمع کردن سفره و شستن ظرف‌ها به کمک رها، نگاهی به گوشی نمی‌اندازم.

رها حین شستن ظرف‌ها سرکی به سالن می‌کشد و پچ پچ می‌کند

– چرا داداشم بهت دست نمی‌زنه؟!

من هم با ترس اینکه علی سر برشد، نگاهی به درگاه کرده و کاسه را آب می‌کشم

– شر و ور نگو رها…

– من دوستتم احمق… یادت که نرفته؟!

کاسه را توی آبچکان می‌گذارم و سؤالات رها غرور و شخصیتم را زخمی می‌کند…

– بقیه‌ی ظرف‌ها به عهده‌ی تو…

چشمانش را گرد می‌کند و من بی توجه به نگاه شاکی و بهت زده‌اش، از آشپزخانه خارج شده و رو به علی می‌گویم

– بریم علی؟!

هر سه متعجب سمتم می‌چرخند و علی نگاه کوتاهی به ساعت مچی‌اش انداخته و می ‌گوید

– بریم…

بدون اینکه مخالفت کند، یا بگوید هنوز برای برگشتن به خانه زود است، موافقتش را اعلام می‌کند و اما حاج خانم اصرار به ماندن بیشترمان می‌کند…

علی با لبخند و مهارت علی بودنش مادرش را قانع می‌کند و هر دو از خانه‌ی باصفای حاج محمد خارج می‌شویم.

به محض نشستن روی صندلی ماشین می‌پرسد

– با رها بحث کردی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. دستت در د نکنه نور جونم.خیلی خوبه که منظم پارت گزاری میکنی.😍ولی تا میایی بخونیش تموم میشه به خدا😔مخصوصا من که خودت میدونی چقدر عَمَلم بالاست😅

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا