رمان زهرچشم پارت ۱۲۶
بطری را از دستش میگیرم و دربش را با سر انگشتانی که میلرزد، باز میکنم.
جرعهای آب می نوشم و زیر لب نجوا میکنم
– بریم علی…
دوباره حرکت میکند و طولی نمیکشد که درخشش گنبد طلایی، مقابل نگاهم ظاهر میشود.
از کودکی عاشق خیابان طبرسی بودم.
تنها خیابانی بود که دلم میخواست ساعتها در آن قدم بزنم و نزدیکتر شدن به گنبد طلایی رنگ را حس کنم.
دلم میلرزد…
به خودم قول داده بودم هیچ وقت دلم برای این شهر تنگ نشود اما…
اما حالا، با دیدن این درخشش، میفهمم که دلم داشت پر میزد برای این شهر و من نادیدهاش میگرفتم.
علی زیر لب، سلام میفرستد…
من اما دلم چنگ شدن پنجهام به پنجرهی فولادی را میخواهد که دیده بودم خواهرم وقتی میبوسدش، پلکش را میبندد و زیر لب صدا میکند:
– یا علی بن موسیالرضا…
انگار من هم بلند صدایش کرده بودم که نگاه علی سمتم چرخیده بود.
لبخند تلخی روی لب مینشانم و آرام، بدون گرفتن نگاهم از گنبد میگویم
– بچه که بودم، هر روز که مدرسهم تموم میشد، پای پیاده میومدم این خیابون و یک ساعت تموم اینجا قدم میزدم، درست کنار جدولها قدم میزدم تا اون گنبد طلایی رو ببینم. بارها به خاطر دیر کردنم تنبیه شده بودم.
تا جملهام به پایان برسد وارد زیرگذر حرم شده بودیم و دیگر آن گنبد، در تیررس نگاه مشتاق و دلتنگم نبود.
– چقدر دلم برای این شهر تنگ شده بود!
بر خلاف قبلها، اینبار که پا توی صحن انقلاب میگذارم، گریهام میگیرد.
چادر گلداری که علی برایم خریده را محکمتر زیر چانه میگیرم و اشکهایم یکی پس از دیگری فرود میآیند.
من سالها با این شهر قهر بودم، خواسته بودم فراموشش کنم بدون اینکه بدانم این گنبد طلایی را نمیشود به فراموشی سپرد.
نگاهم را دور تا دور صحن میچرخانم.
گنبد طلا، پنجره فولاد، سقاخانه، صدای نقاره، کبوترهایی که دور گنبد میچرخند و ساعتی که هرازچندگاهی دنگ دنگ صدا می دهد؛ مگر میشود فراموشش کرد؟!
نگاهم سمت ساعتی میچرخد که بالای ایوان غربی صحن جای گرفته و هر یک ربع، صدایش میان هیاهوی مردم، به گوش میرسد.
– ماهک؟!
سمتش میچرخم، پلاستیک سفید رنگی سمتم میگیرد و میگوید
– کفشهات رو بذار…
نگاهش میان چشمان اشکی ام میچرخد و نگاه او هم برق میزند.
دل او هم مانند قلب کوبان من، برای اینجا و بوییدن عطر حرم، بیتابی میکند؟!
لبم را تر کرده و با صدایی ضعیف میگویم.
– من همینجا میشینم، تو برو زیارت کن بیا… دلم میخواد تا صبح اینجا باشیم.
با لبخند سرش را تکان میدهد و من کفشهایم را از پا کنده و پاهایم را روی فرشها یک دست و قرمز رنگ پهن شده در صحن میگذارم.
نزدیک اذان است و خادمان در حال پهن فرشها برای قامت نماز جماعت هستند.
علی که میرود، نزدیک به سقاخانه، کفشهایم را هم کنارم گذاشته و روی زانو مینشینم.
– چند سال شده داداش رضا؟!
پر بغض میخندم
– آره، منم. همون کله خرِ خیره سر که خلاف نصیحتهای همه، تو رو داداش خودش میدونست.
نفس عمیق میکشم تا هق نزنم، تا همان لبخند پر بغض روی لبهایم بماند
– میبینی! بزرگ شدم، عروس شدم، دیگه اون دختر بچهی هشت ساله نیستم ولی بازم دلم میخواد داداش صدات کنم.
از روی زمین بلند میشوم تا خودم را به آن شلوغیِ مقابل پنجره فولاد برسانم.
دستم که به ضریح میرسد، دلم پر میزند…
دستم را چند بار روی ضریح میکشم و با گونههایی خیس، خودم را از بین شلوغی بیرون میکشم.
کفشهایم را به کفشداری میسپارم و وارد فضای عطرآگین حرم میشوم.
صدای صلوات و گریه، به گوش میرسد.
صدای یا ضامن آهو گفتن زنی که در پس شلوغی کنار ضریح دستانش را به ضریح چسبانده و از ته دل، امام رضا(ع) را صدا میکند.
با مردم، تا کنار ضریح قدم برمیدارم و به دیوار روبرویی ضریح تکیه داده و خیره به ضریح میشوم.
زنی مسن، کتابچهای سمتم میگیرد و با صدایی بلند میگوید
– زیارت نامه میخونی؟!
#
****
– التماس دعا، از طرف منم زیارت کن.
نگاهم سمت علی که مشغول خواندن نماز است، کشیده میشود و در جواب رها میگویم
– باشه… چه خبر؟!
– هنوز دوازده ساعت نگذشته از رفتنتون، چی میخواستی عوض شه؟
چیزی که نمیگویم میپرسد
– شلوغه حرم؟
علی تشهد و سلامش را میدهد و تسبیح را از کنار مهر برمیدارد
– آره، ولی خیلی راحت زیارت کردم.
– قبول باشه، مامان هم سلام میرسونه، داداشم تموم نکرد نمازش رو؟!
تشکر کوتاهی زیر لب کرده و دستم را به شانهی علی میزنم، به محض برگشتنش سمتم، به گوشی اشاره میکنم و او تسبیحش را با ذکر الحمدالله، نشانم میدهد.
– یکم صبر کن داره ذکر میگه.
– از عصر حرمین؟!
دوباره نگاهم را سمت گنبد میکشانم، دل رفتن نداشتم.
– آره، تا اذان صبح میمونیم.
رها بلند پشت خط میخندد
– بپا یه وقت سنگ نشی عروس...
صدای سرزنشگرانهی حاج خانم را میشنوم، اما خودم با اخم جوابش را میدهم
– من هر کاریم بکنم آشکاره، کسایی سنگ میشن که زیرآبی میرن….
خوب بود نور جونم.مرسی و بسیار متشکر و ممنون بابت پارت گزاری منظمت.😘