رمان زهرچشم پارت ۱۰۸
حرفی که نمیزنم، از روی مبلی که نشسته بلند میشود و کنار من روی مبل دو نفره مینشیند
– ماهک!
همانطور که شمارهها را از روی گوشی خودم کپی میکنم، هوم غاچلیظی از ته هنجرهام بیرون میفرستم
– نگاه کن منو…
لب تر کرده و نگاهم را به چشمانش میکشم
– چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
– آره هست، ولی دونستنش چیزی رو عوض نمیکنه.
با انگشت شست و سبابه، چانهام را میگیرد و نوازش میکند و شاید هم نمیداند با این لمس کوچک، چه بلایی سر قلبم میآورد.
اگر میدانست اینگونه آتش به دلم نمیانداخت.
– اگه من بخوام بدونم چی؟
دستم که روی مچ دستش مینشیند، نگاهش را تعجب در بر میگیرد
– چرا اینقدر داغه دستات؟
بیتفاوت به سؤالش، دستش را پس زده و میایستم.
انگار همه جای تنم قلب شده و ضربان گرفته است.
– شربت… شربت میارم.
قبل از اینکه به او مهلت بدهم، لیوانها را برداشته و خودم را توی آشپزخانه پرت میکنم.
لیوانها را روی کابینت گذاشته و دستم را روی سینهام میگذارم.
کاش هیچ وقت راضی به خوانده شدن آن چند آیه نمیشدم.
دستانم را به کابینت تکیه داده و چند بار نفس عمیق میکشم تا ضربان قلبم را کمی به حالت نرمال برگردانم.
#
دو لیوان شربت دیگر میبرم و اینبار بدون اینکه نگاهم را سمتش بیاندازم، لیوانها را روی میز میگذارم و مینشینم.
– تو خجالت هم میکشیدی و خبر نداشتیم؟
پشت چشمی برایش نازک میکنم و یکی از لیوانهای بلند شربت را برمیدارم.
– کی گفت خجالت کشیدم حالا؟
کوتاه میخندد و نگاه مرا سمت خود میکشد.
– گونههات عین سیبِ قرمز، سرخ شده.
دستم که روی گونهام مینشیند، بلندتر میخندد و من طلبکار پایم را به به ساق پایش میکوبم
– اذیتم نکنم سید.
– تو میتونی چپ و راست بلبلزبونی کنی ولی من حق ندارم بگم چقدر از اون گونههای گل انداختهت خوشم اومده؟!
بزاق دهانم را سخت میبلعم و لبم را میگزم تا همینجا روی صندلی پی نیوفتم.
تا خوشی باعث سکته کردنم نشود و او با لبخندی که روی لبهایش قرار دارد خم میشود و لیوان شربتش را برمیدارد.
شربتش را که مینوشد، لیوان را روی میز برمیگرداند و با جدیت به منی که همچنان با محتوای لیوانم درگیرم، میگوید
– پاشو بریم خونه تنها اینجا نمون.
متعجب نگاهش میکنم و خیال میکرد من میتوانم بار دیگر توی چشمان حاج محمد نگاه کنم؟
بعد از آبروریزی عماد مگر رویی هم برای نگاه کر ن به آن مرد مؤمن داشتم؟!
– من واسه چی؟
اخم میکند…
انگار نه انگار این مرد همانیست که چند ساعت قبل معرکهی به راه افتاده را از چشم من میدید.
– یعنی چی؟
روی مبل جابهجا میشوم و نگاهم را بند چشمانش میکنم
– من، خب، به خاطر من حاج عموت حالش بد شد، من معذبم.
شربتش را سر میکشد و بعد از گذاشتن لیوان روی میز میگوید
– پاشو…
– علی!
خم میشود و با گرفتن دستم، مجبورم میکند بایستم و سپس، تنم را مقابل خودش نگهمیدارد و زل میزند توی چشمانم
– از هیچی فرار نکن ماهک… حتی اگه اون چیز گذشتهت باشه.
آن یک جمله قدرت ماورایی داشت که اجبارم کرده بود لباس تعویض کرده و به مقصد خانهی حاج محمد سوار ماشین علی بشوم.
توی مسیر، بدون اینکه سمتم برگردد و نگاهم کند، آرام میپرسد
– کی دوباره موهات رو رنگ کردی؟
لبم را توی دهانم میبرم و دستی به چتریهایم میکشم.
– عصر…
دیگر سؤالی نمیپرسد و اما من بیشتر اضافه میکنم
– رنگ موی فانتزی خوشگله ولی زود آدم رو دل زده میکنه.
سرش را تکان میدهد و من پشت به در کرده و کامل سمت او میچرخم
– تو از اینکه من زود به زود رنگ موهام رو عوض میکنم خوشت نمیاد؟
کوتاه سمتم میچرخد و گذرا نگاهی به چتریهای روی پیشانیام که اینبار به رنگ آبی درآمدهاند، میکند.
– رنگ موهای خودت خوشگلتره.
آفتاب گیر ماشین را پایین داده و نگاهی به خودم و چتریهایم میکنم
– رنگ آبی که بیشتر بهم میاد!
حرفی نمیزند و من شاکی سمتش میچرخم
– چطور میتونی بهم بگی با رنگ آبی زشت شدم؟
کوتاه میخندد و سر تکان میدهد
– من کِی همچین چیزی گفتم عزیزم؟ فقط گفتم از رنگ مشکی موهات بیشتر خوشم میاد.
به آنی عصبانیتم فروکش میکند و با جمع کردن لبهایم، خندهام را هم قورت میدهم.
– دیگه از چه چیزایی خوشت میاد؟ مثلا رمنگ رژ لبام؟!
سرش را با خنده به چپ و راست تکان میدهد و نگاه دیگری به سمتم میاندازد
– قرمز…
چشمانم تا انتها باز میشوند و خودم را سمتش میکشم
– چی قرمز؟
خندهاظ را قورت میدهد و پشت چراغ قرمز توقف میکند
– رنگ رژت.
دهانم پر از تعجب باز میشود و ناگهانی دستم را به شانهاش میکوبم
– آقا تو دیگه کی هستی؟ عجب شیطونی پشت ذکر و تکبیرت قایم شده بود که با دو تا کلمعی عربی اومد بیرون!
اینبار با صدا میخندد و من دست مشت شدهام را مقابل دهانم میگذارم
– عه! عه! عه! چه خوششم میاد آق سیدمون! این همه شیطنت رو کجا پنهون کرده بودی سید؟ من و بگو فکر میکردم خواجهای.
مرسی نور جونم.خوب و عالی بود.خوبه که منظم و سر وقت پارتارو میگزارید, ولی کم نبود?بود دیگه.😑کاش هر روز پارت داشتیم🙈👀