رمان

رمان راز یک سناریو

3.3
(3)

رمان راز یک سناریو

رمان راز یک سناریو

نوشته مریم موسیوند
خلاصه داستان:
داستان حول و حوش سه شخصیت میچرخه، گلی که بدون اینکه ازدواج کنه و کاملا ناخواسته مادر میشه. بزرگمهر که عاشقه زنشه ولی حالا بچه ای در بطن زنی دیگه داره. وحید که برای اولین بار عاشق دختری میشه که بعدها متوجه میشه بچه ی مرد دیگه ای رو تو شکمش داره. این سه نفر در تردیدهاشون دست وپا میزنند. ماندن در این رابطه یا کنار کشیدن. وقتی شخصیت ها سردرگمند، رازی بر ملا میشه که زندگی آنها را تحت تاثیر می گذارد. رابطه این سه نفر با یکدیگر و تصمیماتی که برای آینده اشان می گیرند داستان را می سازند….
پایان خوش

چرا اینجوری شد؟ چرا آخر راهم شد اینجا؟ کیو باید مقصر بدونم؟ خدا؟ خودم؟ دیگران؟داداش که با دو کلمه حرف رفت پی زندگی خودش و تنهام گذاشت؟ اون که با گفتن یک کلمه، معجزه، منو به اینجا کشوند؟ شاید اگه یه کم انصاف داشته باشم این وسط، داداش از همه بی تقصیرتر بود.

اون گفت راهی که داری میری به هیچ جا نمیرسه… هیچ جا… حتی آخرش بن بست هم نیست، که اگه بن بست باشه میدونی حداقل به یه جایی رسیدی و دیگه باید وایسی یا درجا بزنی یا سرت بره تو شکمت و برگردی . داداش گفت راه من آخر نداره تا ته زندگیمو به گند می کشه و من تا آخر عمرم سرگردونم…

ولی من برای اولین بار تو روش وایسادم ، گفتم تصمیمو گرفتم و تا آخرش میرم. حالا من اینجام و دارم تو نا کجا آبادی که داداش هشدار داده بود با شونه هایی افتاده راه میرم بی هدف، بی انگیزه و راه بی برگشت. تو این یک سال از همه کشیدم… خانواده… دوست… همکار… غریبه و آشنا. زخم زبون، قضاوت نادرست، نگاه تحقیرآمیز، متلک ها تمام وجودمو به درد آورد.”
خسته از این همه پیاده روی بی مقصد روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست. هوا تاریک تاریک بود. باران همچنان می بارید. از تعداد ماشینها کاسته شده بود و کمتر آدمی در خیابان دیده میشد. می دانست الآن در خانه ولوله ای به پاست ولی او تا تصمیمی نمی گرفت، به خانه بازنمی گشت.

حالا که پشتش خالی بود، حالا که فهمید آخر راهش، جاده ی پر پیچ و خمی که انتهایش مه گرفته بود، اینجاست، حالا که معجزه اش را تحویل داده بود و تمام رازها برملا شده بود، حالا که حکمت معجزه را فهمیده بود، دلش می خواست عاقلانه تصمیم بگیرد. تصمیم بگیرد چه کسی را فدای چه کسی کند.

کاملا خیس شده بود، رد آب را روی پوست تنش احساس می کرد. کیفش را کنارش روی صندلی گذاشت. سردش شده بود. نتیجه ساعتها راه رفتن خستگی، آماس مغز و خیسی تنش بود که هیچ کدام راه حلی برای این زندگی هزارتوی او نبود.

 

پارت 1   https://goo.gl/3hRM1k

پارت 2   https://goo.gl/Jm5NBu

پارت 3   https://goo.gl/Ax9ini

پارت 4   https://goo.gl/p7db8V

پارت 5   https://goo.gl/o4UkyL

پارت 6   https://goo.gl/z8xnGK

پارت 7   https://goo.gl/KqrXfY

پارت 8   https://goo.gl/P1rQa2

پارت 9   https://goo.gl/yTFxgy

پارت 10   https://goo.gl/bE7cqL

پارت 11   https://goo.gl/bSN4AG

پارت 12   https://goo.gl/ybTKM1

پارت 13   https://goo.gl/iD9rHg

پارت 14   https://goo.gl/hYCVso

پارت 15   https://goo.gl/BxnnZe

پارت 16   https://goo.gl/rZ7orq

پارت 17   https://goo.gl/ztQ6BE

پارت 18   https://goo.gl/S1sJon

پارت آخر   https://goo.gl/4T59kD

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا