رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 98

4.2
(64)

 

– می‌تونیم؟

لبخند دندان‌نمایَش چه دلی می‌برد از اویی که انگار دلی هم برایش نمانده بود…از دست این مردی که دلبری‌هایش امروز تمامی نداشت!

– تو بخوای آره.

چشمانش برق زدند. اصلا همین جمله‌ها بنای زندگی را محکم می‌کنند.

– می‌خوام.

شست دست چپ کیامهر به آرامی روی پلک چپش نشست و در حالی که مژه‌هایش را نرم، نوازش می‌کرد لب باز کرد:

– چشمات‌و ببندی و باز کنی رسیدیم.

بالاخره لب‌هایش به لبخندی باز شدند و دوباره گوش‌هایش صدای مرد را شنید:

– همیشه بخند…لااقل برای منی بخند که زندگیم وصله بهش!

***

– خوبی؟

سرش را تکان داد و نگاهی به ساعتش انداخت.

– می‌آی خونه؟

– نه…زنگ زدم شایان بیاد دنبالم برم خونه عزیز…یه امشب‌و خونه بمونم تا صبح دووم نمی‌آرم.

ترانه دستش را گرفت و اندکی فشرد.

– خودت‌و اذیت نکن! هر چی که گفته تو گذشته بوده.

با همان چشمان پر شده به سمتش چرخید:

– ولی یه سر این قضیه به بابام ربط داره…نمی‌تونم تو این مورد سکوت کنم و بگذرم.

صدای کیامهر اجازه‌ی صحبت به ترانه را نداد:

– هیلا؟

این مرتیکه دلتون رو نبرد واقعا؟ 🥹🥲

رأس جـنون🕊, [09/06/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۷۶

سر به سمتش چرخاند و حتی وقت نکرد خیسی زیر چشمش را بگیرد بلکه در دید مرد نباشد.
کیامهر با همان تیشرت سفیدی که حسابی به تنش خوش نشسته بود قدم‌هایش را تا نزدیکی‌اش برداشت و با دیدن صورت رنگ پریده‌اش اخمی کرد.

– خوبی؟

– آره.

– بیا بریم برسونمت!

– عموم الان می‌آد دنبالم نیازی نیست.

نگاه کیامهر نگران چرخی در صورتش زد و انگار راضی نبود او را با این حال ببیند و دم نزند.

– چی بهت گفت؟ خیلی اذیتت کرد؟

نفسش را بیرون داد و پلک آرامی زد.

– نگران من نباش عادت دارم.

ترانه متعجب به این مکالمه‌ی زیادی عادی‌شان گوش می‌داد و دست به سینه نگاه برنداشت.

– می‌مونم تا عموت بیاد.

ترانه با ابرویی بالا انداخته به سمتش چرخید اما او جوابی نداشت در این حال بدهد.
چیزی نگذشته بود که صدای شایان را شنید:

– هیلا؟

به سمتش چرخید و لب روی هم فشرد تا جلوی ترانه و کیامهر زیر گریه نزند. شایان با نگرانی قدم به سمتش برداشت و دستانش را روی بازوهای هیلا گذاشت.

– ببینم تو رو…خوبی؟

مکثی کرد و با بغض لب باز کرد:

– فقط بریم.

شایان سری برایش تکان داد و دسته‌ی چمدانش را گرفت و به سمت ترانه و کیامهر چرخید:

رأس جـنون🕊, [10/06/1403 05:45 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۷۷

– انگار دیدار ما هر سری توی زمانای بدی رخ می‌ده و من وقت درست و حسابی برای هم‌صحبتی‌ باهاتون پیدا نمی‌کنم از این بابت عذر من‌و بپذیرید.

کیامهر پلک آرامی زد.

– عیبی نداره پیش می‌آد…امیدوارم دیگه همچین اتفاقایی پیش نیاد.

شایان قدمی به سمتش برداشت و دستش را دراز کرد. کیامهر متقابلا سری برایش تکان داد و دست در دستش گذاشت.

– در هر صورت خوشبختم از آشنایی‌تون آقای…

– منم همینطور! معید هستم.

– بله…شاید ندونید ولی شایان شرافت هستم عموی کوچیک هیلا.

اجازه ری‌ اکشنی به کیامهر نداد و به سمت ترانه چرخید.

– برسونم تو رو؟

– نمی‌خواد فقط حواست به هیلا باشه.

به سمت هیلا چرخید و دید که گوشه‌ی لبش را گزیده بود و فقط کفش‌هایش را نگاه می‌کرد. سرسری خداحافظی کرد و به سمت هیلا رفت.

– بریم.

اما او توانایی نگاه کردن و خداحافظی را نداشت. فقط دست به دست شایان داد و پشت سرش روانه شد.
درون ماشین که نشست، مانتویش را چنگ زد و چشم بست.

– هیلا؟ چیزی شده قربونت برم؟

– شما چیزی رو از من که قایم نمی‌کنید؟

صدای لرزان دخترک زیادی خوب نبود…مخصوصا با این سؤالی که یکهو بی‌ هیچ زمینه‌ای به لب آورد.

رأس جـنون🕊, [11/06/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۷۸

شایان با تعجب پرسید:

– منظورت چیه؟

– فقط بریم…لطفا!

تمام راه دستش مشت شده بود و در تلاش بود که جلوی ریزش قطره‌های اشکش را بگیرد.
ماشین که متوقف شد بی‌وقفه از آن پیاده شد و قدم‌هایش را به سمت در ورودی خانه برداشت. چراغ‌های روشن نشان از بیداری اهالی خانه بود.

در را باز کرد و اهمیتی به قیافه‌ی متعجب تیام و ترمه نداد. به سمت عزیزی رفت که با دیدنش متعجب از حرکت ایستاده بود. با همان حال بهم ریخته لب باز کرد:

– عزیز تو چیزی رو از من قایم کردی؟

– هیلا…مادر این چه قیافه‌ایه؟ چیشده؟

سرش را به چپ و راست تکان داد و مجدد تکرار کرد:

– چیزی رو از من قایم کردین؟ چیزی که مربوط به گذشته مامان و باباست…یه چیزی که تو اون محسن ضیائی هم جا داره!

صدای محکم برخورد چیزی از پشت به گوشش رسید و او بی‌اهمیت فقط چشم به لبان عزیز دوخت. منتظر بود و عزیز با چشمانی وحشت زده نگاهش می‌کرد و او…نمی‌خواست باور کند! دوست نداشت چشمان ترسیده‌اش را باور کند اما…

– هیلا اینارو از کجا شنیدی؟

به سمت شایان چرخید و با چشمانی پر از اشک پاسخ داد:

– الان این مهم نیست…مهم اینه که بدونم چه اتفاقی تو گذشته افتاده!

ترمه سریع از روی مبل بلند شد و شایان قدمی به جلو برداشت:

– گفتم از کی اینارو شنیدی؟

رأس جـنون🕊, [13/06/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۷۹

صدایش بی‌توجه به ساعت و نصف شب بودنش بلند شد:

– الان تموم مسئله ما اینه که از کی این حرفا رو شنیدم؟ یعنی کل قضیه حل می‌شه؟ آروم می‌شی؟ باشه باشه، از فرزین شنیدم خیالت راحت شد؟

تیام با تعجب از روی مبل بلند شد و ترمه به سمتش قدم برداشت. سد اشک‌هایش شکسته شد و حالا صدای گریه کردنش به گوش همه می‌رسید.

– این چه گذشته‌ایه که داره الانِ زندگی‌ِ من‌و خراب می‌کنه؟ چرا کسی نیست جواب من‌و بده؟

عزیز جلو آمد و دست روی شانه‌هایش گذاشت.

– آروم باش دورت بگردم…چیزی نیست قربونت برم.

با بغضی که انگار قرار بر تمام شدن نداشت نالید:

– عزیز امروز دیدمش…من کجا اون کجا؟…اونم تو یه کشور غریب…نمی‌تونم باور کنم چیا شنیدم…من فقط اومدم ببینم چه خبره، فقط اومدم ببینم بابت چه گناهی من دارم تقاص پس می‌دم!

شایان جلو آمد و دستش را گرفت.

– ترمه اون چمدون‌و بذار پشت در، مادر شمام برو بخواب بسپرش به من…

پشت سرش روانه شد و بعد از اینکه در اتاق بسته شد، شایان به سمت پریز برق رفت و چراغ اتاق را روشن کرد و او دست به سینه وسط اتاق ایستاده بود.
شایان با دیدنش با نگرانی قدم جلو گذاشت و پرسید:

– چیشد؟

شایان برای شنیدن پاسخ می‌ترسید و این از صدای لرزانش مشخص بود اما صدای او لرزان‌تر و شکننده‌تر بود!

– اگه این دفعه دستش بهم می‌خورد خودم‌و می‌کشتم شایان…بخدا خودم‌و می‌کشتم.

رأس جـنون🕊, [16/06/1403 09:45 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۵۸۰

هق هقش بلند شد و شایان با درد پلک روی هم فشرد.

– من بمیرم که تنها بودی.

– مردم شایان…مردم وقتی خودم‌و تنها دیدم…باورت می‌شه هیچ آدمی رو نمی‌دیدم…باورت می‌شه؟ داشتم می‌مردم بخدا!

مرد بی‌معطلی او را به آغوش کشید و صدای گریه‌اش از حد معمول هم بلندتر شد.

– چرا راه انتقامش باید این باشه؟ چرا دست از سرم برنمی‌داره؟ بخدا خیلی طول کشید تا اون چند سال‌و فراموش کردم…من دیگه نمی‌کشم.

دست شایان روی سرش نشست و آرام آنجا را نوازش کرد. در اتاق باز شد و ترمه با چشمانی نگران قدم به سمت داخل برداشت.

– تو برو پیش عزیز یکم ناخوش احواله فکر کنم باز فشارش بالا رفت…من پیششم.

خود خواسته از آغوشش بیرون زد و نگاه به نگاه طوفانی مرد داد:

– برو پیشش…من‌و با این وضع ببینه حالش بدتر می‌شه.

بعد از رفتن شایان و بسته شدن در ترمه جلو آمد و دست روی بازویش گذاشت.

– اتفاقی افتاد؟

– شانس آوردم…این سری واقعا خدا نجاتم داد.

– درست می‌شه…اینم درست می‌شه و اون عوضی حالا اینجاست و جواب کاراش‌و می‌بینه من مطمئنم.

– ترمه تو چیزی می‌دونی؟

ترمه ابرویی بالا انداخت.

– راجب چی؟

دست بالا برد و اشک‌هایش را پاک کرد.

– راجب مامان و بابا…گذشته‌ای که حالا تبدیل به کینه شده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا