رمان رأسجنون پارت 90
مردک هنوز نمیدانست چقدر از منتظر ماندن متنفر است؟ فایده نداشت…اصلا همین صدای ثانیه شمار ساعت اتاق کفرش را درآورده بود و حتما بعد از حل کردن این مسئله باید فکری به حال این ساعت اعصاب خوردکن بکند.
نوک کفشش را محکم به میز کوبید و…
اصلا راجب چه صحبت میکردند؟ سام چرا باید انقدر واضح نگاهش روی سر و صورت هیلا چرخ بخورد و بخورد و بخورد و…
دخترک شیرین زبان دراز هم با آن تیپی که امروز زده بود اصلا زمین را به آسمان رسانده بود.
صدای تقهای که به در اتاق خورد انگار دنیا را برایش آوردند که سریع چرخی زد و صدایش بلند شد:
– بیا داخل.
پویا با چشمانی که شیطنت شدیدا در آن وول میخورد وارد شد.
– اجازه هست آقا؟
کیامهر برای آرام کردن خودش پلک محکمی زد و نفسش را بیرون داد و لب زد:
– بشین.
پویا با آرامشی اعصاب خوردکن روی مبل نشست و پا روی پا انداخت.
– آقا دستورتون اطاعت شد.
کیامهر بیمعطلی روی مبل روبهروییاش نشست و بالا تنهاش را کمی خم کرد.
– درست حرف بزن!
– دستور داده بودین از هم جداشون کنم که خداروشکر با موفقیت جداشون کردم.
– پس چرا انقدر لفتش دادی؟
– یکم فالگوش وایسادم…یه چیزایی دستگیرم شد که…
رأس جـنون🕊, [12/04/1403 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۲۷
سکوت پویا خراشی روی مغز کنجکاوش انداخت و باعث شد تا دستانش مجدد مشت شوند.
– خب؟ چی فهمیدی؟ چی داشتن بهم میگفتن؟
– مثل اینکه قرار ملاقات دارن حضوری!
بیحواس صدایش بلند شد:
– غلط کردن!
پویا لب روی هم فشرد تا از صدای بلند کیامهر و صورت سرخ شده از حرص و عصبانیتش بلند زیر خنده نزند. اصلا عاشق شدن این مرد هم عجیب بود!
– درست توضیح بده پویا.
پویا شانهای بالا انداخت.
– والا فقط شنیدم که برای شام به یه رستوران دعوتش کرد امشب…بیشتر از این نشنیدم یعنی میتونستم بشنوم اما چون میدونستم از این دیرتر کنم خودت پا میشی میآی مجبور شدم پریدم وسط.
– هیلا قبول کرد؟
– آره.
اصلا انگار آتش درونش روشن کرده باشند که یک دم آرام و قرار نداشت و با احساس خفگی زیاد، بلند شده و خودش را به لب پنجره کشاند. دستش روی دیوار نشست و سرش را کمی بیرون برد تا بتواند از هوای تازه اندکی نفس بگیرد.
اصلا این دختر امروزش را گذاشته بود تا جفت پا روی اعصابش راه برود! چه معنی داشت که دعوت شام آن مردک را قبول کند؟ چرا نمیتوانست مثل یک مرد بافرهنگِ با شعور رفتار کند؟ اصلا گل بگیرند این عاشق شدنش را!
– بنظرم هر چه زودتر دست بجنبونی بهتره…بخوای دست دست کنی دختره از دست میره!
خبر آوردن کیا از شدت حسادت کوشته شد🥲😂💔
رأس جـنون🕊, [13/04/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۲۸
گرهای که میان ابروهایش افتاده بود قرار بر جدا شدن نداشت و با همان اخمها به سمت مرد چرخید:
– آدرسو متوجه نشدی؟
– نه سام بهش گفت که آدرسو براش پیامک میکنه.
دست مشت شدهاش اینبار بیقرار روی میز فرود آمد و صدای مهیبی را در اتاق به وجود آورد. عمرا اگر اجازه میداد دخترک بغلیاش از دستش برود…عمرا!
***
دستی به موهای صاف و لختش کشید و از آینه نیم نگاهی به ترانه انداخت.
– بنظرت همینجور بذارمشون یا ببندمشون؟
– محض رضای خدا ببندشون امشب قراره ترمه بیاد خونه امکان داره اون دراکولا برسونش خودشم اینجا مهمون کنه خداشاهده حوصله بحث و تیکههاشو ندارم!
با خندهای که حاصل یادآوری تیکههای شایان بود سری برایش تکان داد.
– ولی خدایی خوشحالم که سفر آخر هفته رو باهمیم…راستی چطور تو این مدت نبودی؟
– کجا؟
– جت شخصی کیامهر رو میگم دیگه!
– آهان…خب من تنبیه بودم فعلا حق کار کردن نداشتم.
چشمانش گرد شد و چرخی به سمتش زد.
– چی؟ چرا؟
– از همون زمان که مدارک دزدیده شدن بخاطر اینکه شیفتمو با تو جابجا کردم تنیبه شدم…فکر کردی فقط خودت تعلیق کار خوردی؟ نه خیر آقاتون همه رو به خاک و خون کشید نه فقط تو رو!
از خندهای که میرفت روی لبانش کش بیاید جلوگیری کرد و از این بابت صدای ترانه بلند شد:
رأس جـنون🕊, [14/04/1403 09:50 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۲۹
– زهرمار! باز من گفتم آقاتون تو جوگیر شدی نیشت کش اومد واسه من؟
دندان به لبش کشید و مشغول دم اسبی بستن موهایش شد. بعد از اتمام کار دو تار از جلوی مویش روی صورتش رها کرد و بابت زیباییاش لبخندی روی لب نشاند.
فارغ از تمام بدبختیها و سختیهایی که کشیده، این زیباییاش تنها چیزی بود که از آن راضی بود و بابتش هزار بار خداراشکر میکرد.
– حالا این رژ آلبالوییه رو بزن یه پا داف شی واسه خودت!
رژ را از دست ترانه گرفت و با دقت آن را روی لبانش کشید. لبانش را روی هم مالید و به سمت ترانه چرخید:
– چطور شدم؟
– بخورم تو رو! ای کاش میشد خودم بگیرمت.
با خنده نگاه از برق چشمان ترانه گرفت و به سمت کمد رفت. شال سیاه رنگ سادهاش را برداشت و جلوی آینه آن را روی سرش نشاند. یک مانتو کتی آبی به همراه شلوار بگ سیاه رنگی تن زده بود و به قول ترانه حسابی به سر و تپیش رسیده بود.
دست خودش نبود اما همیشه تیپش برایش الویت داشت. با یادآوری حرص زدنهای امروز کیامهر بابت تیپ ناجور امروزش کج خندی زد و کسی نمیدانست امروز از عمد اینکار را کرده بود.
قدمی عقب گذاشت تا سر تا پایش را راحتتر در آینه ببیند. با یادآوری عطر، سریع خودش را جلو کشید و چند پافی به لباس و مچ دستانش زد.
صفحهی گوشیاش خاموش روشن شد و انگار سام آدرس رستوران را فرستاد.
رأس جـنون🕊, [16/04/1403 09:45 ق.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۳۰
کیف سفید رنگش را برداشت و روی شانهاش گذاشته به همراه گوشی از در اتاق بیرون زد و رو به ترانهای که در آشپزخانه مخصوص رسیدگی و درست کردن شام بود لب باز کرد:
– خب دیگه من رفتم ترمه اومد بهم پیام بده.
ترانه قاشق در دستش را پایین گذاشت و به سمت صدا چرخید.
– تو گلوش بپری خدایی!
خندهای کرد و نگاهش را به آدرس درون گوشی داد.
– مواظب خودت باش هیلا…مشکلی پیش اومد بهم زنگ بزن.
بوسی در هوا برایش فرستاد و پس از پوشیدن کفشهایش از در خانه بیرون زد. با دیدن ماشین قشنگش برقی در چشمانش به وجود آمد. اصلا مگر میشد کاری به شهاب سپرد و انجام نشود؟
سوار شد و بعد از کنار گذاشتن کیف، ماشین را روشن کرد و با سرعت معقولی به سمت رستوران رانندگی کرد. فکرش حالا حول محور حرفهای سام میچرخید. سامی که گفته بود دوست دارد او را برای آخرین بار تنها ببیند.
اصلا معنی آخرین بار را متوجه نمیشد، مخصوصا اصرارش برای آن دیدار و تنها بودنش!
هر چه فکر میکرد بیشتر به بنبست میخورد و عاقبت دستش را به سمت ضبط دراز کرده آهنگی را پلی کرد.
*واسه خودمم عجیبه…..چی شد عاشق شدم
رفتی توی قلبم همه شوکه شدن
واسه خودمم عجیبه…..چرا عاشق شدم
چی شد اینجوری شد…..رفتی تو دلم*
لبخندی از شنیدن آهنگ روی لبش نشست و با خودش زمزمه کرد:
– اصلا چیشد که اینجور شد؟
رأس جـنون🕊, [17/04/1403 02:45 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۵۳۱
*آخه همه میدونن یه دندم
ولی واسه تو که من میخندم
کسی به چشم نمیاد شرمندم
عاشقونه بیا بگیر دوتا دستامو*
بلند زیر خنده زد و انگار دیوانه شده بود. اصلا حرص خوردن امروز کیامهر معید حساب کیفورش کرده بود.
*تو بی بهونه بیا بخون از چشمام حرفامو
خوش رنگه چشات…..میمیرم برات
دلبری نکن آخ من به فدات*
اصلا مردک سر و تهش را با دلبری بریده بودند! مخصوصا آن صدایش پشت گوشی وقتی زیر و رو میشد و لحنش هم تغییر میکرد…لعنتی!
ترجیح داد آهنگ را رد کند قبل از اینکه خودش با این حال و احوال جدید و نایابش رد بدهد.
با رسیدن به مقصد خوشحال از اینکه قرار نیست دیوانه بازی دربیاورد از ماشین پیاده شد و شمارهی سام را گرفت.
– الو هیلا جان؟
– سلام خوبی؟
– ممنون عزیزم، تو خوبی؟
– منم خوبم…الان رسیدم ورودی رستورانم.
– بمون همونجا میآم دنبالت.
تا لب باز کرد که مخالفت کند گوشی از سمت سام قطع شد. با شانهای بالا انداخته گوشی را پایین آورد و طولی نکشید تا قامت سام پوشیده در کت و شلوار طوسی رنگ در دیدش نمایان شود.
– سلام دوباره.
سام با احترام سری برایش خم کرد.
– خیلی خوش اومدی هیلا خانم…بفرمایید از این سمت.
هیلا با سرخوشی داره آهنگ میخونه خبر نداره کیامهر یه دور سکته رو رد کرده🫡😂💔