رمان رأسجنون پارت 128
– آره خداروشکر یکی پیدا شده که خر شده میخواد ببرش از شرش راحت شیم.
حرصی کوسن مبل را به سمتش پرت کرد و نمیدانست چرا باید تیام فالگوش حرفهای او و ترمه بایستد!
قاه قاه برای خودش میخندید و با کاسهی پر شده از پاپ کرن روی مبل نشسته دو پایش را روی گل میز گذاشت.
– هیلا از قدیمت نشونه گیری خوبی نداشتی!
به پشتی مبل تکیه داد و با حرص لب باز کرد:
– دو دقیقه حرف نزن!
تیام با خنده و بیخیالی تمام دانهای در دهان گذاشت.
– حالا این پسره چه ریختیه؟ نکنه ردش کنن؟
ترمه حرص زده به سمتش چرخید:
– اِی زبونت جیز بشه بسکه زر مفت میزنی! دو دقیقه ساکت شو ببینم چه خبره!
– جیز چیه خواهر من؟ دو ساله شدی واسه من جیز جیز میکنی؟
هیلا پلکی زد و کلافه دستش را به پیشانی کوبید.
– توروخدا ول کنید این بحثارو…من قراره فردا برم مامانشو ببینم موندم چه غلطی کنم!
– ترانه رو با خودت ببری کارت راه میافته!
ترمه در حالی که تلاش میکرد به جواب تیام نخندد سرش را به سمت مخالف چرخاند.
– تیام ای کاش آدم شی!
– خب خواهر من الکی حرص میخوری و استرس داری! مثل همیشه از خواب بیدار میشی، شیک ترین لباساتو انتخاب میکنی، یکمم به صورتت میرسی و بعد میری با مادر شوهر آیندهت صحبت میکنی! قرار نیست بخورنت یا اونا انتخابت کنن، مهم اونیه که پسندت کرده بقیه کشکن! بیاحترامی نباشه ولی با خانواده خودمون هم بودم.
رأس جـنون🕊, [19/04/2025 02:37 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۴۶
ترمه اوهویی گفت و با تعجب نگاهش میکرد و او هم دست کمی از ترمه نداشت. این حرفهای قلمبه سلمبه از تیام دلقک بعید ولی منکر حس خوبی نمیشد که با همین حرفهای کوچک به جانش سرازیر شد.
– تیام اینجور صحبت کردنا بهت نمیآد بخدا!
تیام با خنده به سمت ترمه برگشت.
– چون منو هیچوقت آدم حساب نمیکنین تا حرفای قشنگ قشنگمو بشنوین!
هیلا با خنده تا خواست جوابش را بدهد صدای آیفون به گوشش خورد. بشقاب پر از میوهاش را روی میز گذاشت و از روی مبل بلنده شده، به سمت آیفون قدم برداشت.
– بله؟
– منم عموجان باز کن درو!
متعجب لب باز کرد:
– اِه سلام عمو خوش اومدین، بفرمایین!
همزمان دکمهی روی آیفون را فشرد. عقب رفت و با نگاه منتظر تیام و ترمه مواجه شد.
-باباتونه!
ترمه با تعجب از روی مبل بلند شد:
– بابا؟ واقعا؟ اونکه قرار بود امروز بره برای ماری بره شیراز!
شانهای بالا انداخت.
– والا من بخاطر همین تعحب کردم.
– کسی باهاش نبود؟
– فکر نکنم، اگه کسی هم بوده من متوجه نشدم.
– ترمه فکر کنم بابامون داره زیرآبی میره!
تقهای که به در خورد باعث شد حرف بچهها نصفه بماند. دستگیرهی در را به سمت خودش کشید.
رأس جـنون🕊, [20/04/2025 02:41 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۴۷
– سلام عموجون! خیلی خوش اومدین!
شهاب بعد از بیرون آوردن کفشهایش، وارد خانه شد و روی پیشانیاش را بوسید.
– قربونت برم بابا!
عادت زیبای شاهین بود و در اکثر مواقع بیتوجه به جمع بابا نثارش میکرد. چهرهاش همیشه او را به یاد پدرش میانداخت و همین بابا شنیدن از او باعث میشد گاهی اوقات فکر کند پدرش هنوز کنارش وجود دارد.
نفسش را بیرون داد و در باز مانده را بست و به سمت آشپزخانه رفت. میدانست چیز مهمی پیش آمده که شاهین وسط روز به خانهاش آمده و او زمان نیاز داشت تا خودش را برای مقابله با او آماده کند.
البته نشنیده میدانست راجع به چه چیزهایی قرار بود صحبت شود.
صدای سر به سر گذاشتن تیام به گوشش میرسید و همین بودنشان برایش قوت قلبی بود وگرنه با این استرسی که داشت معلوم نبود جان سالم از این قضیه به سر میبرد یا نه!
سینی را به دست گرفت و از آشپزخانه بیرون زد. زحمت گفتن قضیه به عزیز گردن ترمه افتاده بود و ای کاش امروز ترمه جور ادامهی این قضیه را بکشد.
خم شد و لیوان چای را جلوی شهاب گذاشت.
– نمیخواست زحمت بکشی بابا!
– چه زحمتی قربونت برم کاری نکردم.
سینی هم جلویش گذاشت و بعد از اتمام کارش روی مبل روبهرویی مرد نشست و نگاهش به نگاه تیام نشسته کنار پدرش تلاقی پیدا کرد. تیام با لبخند ملایمی چشمکی به سمتش روانه کرد.
رأس جـنون🕊, [22/04/2025 02:42 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۴۸
– خب پدر عزیز چیشده که تو این وقت روز پیداتون شده خونهمون رو منور کردی؟
شاهین بیمعطلی پس گردنی نثارش کرد.
– خونهمون؟ خونهشو هم صاحب شو!
ترمه در حالی که میخندید لب باز کرد:
– والا از اون جهت که ما رو آتیش میزنن اینجا پیدامون میشه دیگه خونه ما و هیلا نداره!
شاهین با خنده لیوان چایش را بالا برد و قلپی از آن را قورت داد.
– بازم خداروشکر اجازه تنهایی به این بچه رو نمیدین که مثلا تصمیم مستقل زندگی کردن رو داشت!
– این حرفا چیه عمو؟ اتفاقا من خیلی خوشحال میشم بیان اینجا!
شاهین لیوان را پایین گذاشت و صدایش را صاف کرد.
– شما دوتا بلند شین برین پِی نخود سیاه!
تیام بیشتر خودش را درون مبل فرو برد.
– راستش پدر عزیزم راجع به اون مسئلهای که اومدی تنهایی باهاش صحبت کنی رو ما زودتر فهمیدیم که اومدیم اینجا، راحت باش!
شاهین به سمتش خیر برداشت که تیام خودش را عقب کشید.
– غلط کردم بخدا!
شاهین به سمت او چرخید.
– هر کی میفهمید بهتر بود تا این بشر!
لبخند شرمگینی روی لبانش نشست و سرش را آرام تکان داد.
– دیگه همه فهمیدن.
– خیله خب حالا که همه میدونن زودتر راجع به اصل مطلب صحبت کنیم.
رأس جـنون🕊, [23/04/2025 09:52 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۴۹
نفسش را از راه دهان بیرون داد و حس کرد کم مانده تا قلبش از شدت تپش از سینهاش بیرون بزند. تمام نگاهها روی او بود و نمیدانست خجالت بکشد یا استرس حرفهای عمویش را داشته باشد.
– عزیز دیروز همه چیز رو بهم اطلاع داد و من و شهاب با هم یه هم صحبتی داشتیم…مثل اینکه شهاب راجع بهش قبلا تحقیقاتش رو کرده بود و هیچگونه عملکرد منفی یا اشتباهی نداشت جز یک چیز…
لبهایش را بهم فشرد و منتظر سرش را بالا برد و نگاه به نگاه عمویش داد.
– مثل اینکه قبلا با چند نفری تو رابطه بوده!
و حالا بود که دیگر خجالت معنایی نداشت و تمام بدنش از استرس پر شد. این یک رقم را از یاد برده بود و نمیدانست در برابر این مشکل چه واکنشی از خودش نشان دهد.
– مثل اینکه اصلا اهل ازدواج و رابطهی جدی نبود اِلا این یک بار اما خب…
مکث کرد و قلب او بیشتر از قبل صدا میداد و ای کاش مرد او را و حالت چشمانش را درک میکرد تا انقدر مکثش را طولانی نکند.
– شهاب رو شاید بیشتر بشناسی، اون به واسطه کارش ملایمتی توی رفتار و تصمیماتش نداره…و تنها شماهایین که اون رویِ خوبش رو میبینین…البته عقیده داره که توی زندگی هیچکس حق دخالت نداره اِلا تو!
همینش کم بود! حالا دل و رودهاش بیشتر از قبل درهم پیچ میخورد و حس میکرد توانایی شنیدن ادامهی حرفهای شاهین را ندارد.
– راستش با این قضیه کاملا مخالفه!