رمان رأس‌جنون

رمان رأس‌جنون پارت 127

0
(0)

 

میعاد با همان لبخند زیادی مرموز جواب داد:

– مهم نیست…البته که به زودی می‌فهمی اما یه خواهش دارم، لطفا هیچ جوابی به کسی نده اوکی؟

گنگ بود و اصلا متوجه‌ی این حرف‌ها و ادا اصول میعاد نمی‌شد. تنها توانست در برابر خواسته‌ی مرد مقابلش سر کوتاهی تکان دهد.
چیزی نگذشت که متوجه‌ی آمدن مرجان به سمت میزشان شد. متعجب لب زد:

– مرجان داره می‌آد سمت‌مون!

میعاد با شنیدن این حرف برق خاصی در چشمانش پدیدار شد و همزمان که صدایش را صاف کرد، نمایشی کتش را مرتب کرد.

– سلام…شما اینجا چیکار می‌کنین؟

میعاد با دیدنش جوری ابرو بالا انداخت که کم مانده بود نمایشش را باور کند.

– اِه سلام…برای شام اومدیم پایین چطور؟

مرجان در حالی که از صورش حرص خاصی می‌شد دریافت کرد لب باز کرد:

– احتمالا بهت نگفتن این میز از قبل رزرو بود؟

– اِه پس تو بودی که بعد از من رزرو کردی؟ اتفاقا من باهاسون دعوا کردم که چرا میز من رو درحالی که از قبل رزرو بود دادید به یکی دیگه! خب تو که غریبه نیستی بشین اینجا با هم شام بخوریم!

مرجان با صورتی سرخ شده از عصبانیت کیفش را روی میز کوبید و آرام گفت:

– آخه ما…

– سلام!

نگاه سه نفرشان به پشت میعاد چرخید و کیامهر که دست در جیب با تعجب در حال تماشایشان بود!

رأس جـنون🕊, [13/04/2025 09:28 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷۴۱

– چه خبره؟ همه اینجا جمع شدین؟

مرجان با حرص به حرف آمد:

– من و تو صحبت کاری داشتیم و من این میز رو رزرو کرده بودم اما انگار دوست جنابعالی این میزو از من دزدید!

هیلا در حالی که از بازی و حربه‌ی میعاد شدیدا خوشش آمده بود، با لبخندی دست تکیه گاه چانه کرد و بی‌خیال مشغول تماشای داستان روبه‌رویش شد.

– اولا من دوست‌شون نیستم پسرخاله‌شم و عملا برادرش محسوب می‌شم، ثانیا مشکلی نداره اینجا هم شامت رو بخور هم راجع به کارت می‌تونی با کیا صحبت کنی!

سپس بی‌معطلی روبه گارسون بشکنی زد و با دستش علامتی به او داد. کیامهر شانه‌ای بالا انداخت و یکی از صندلی‌ها را برای نشستن عقب کشید و همین کارش باعث شد تا مرجان متعجب نگاهش کند.

– کیامهر؟ می‌خوای بشینی؟

– با عرض شرمندگی من مدت زیادی مشغول به کار بودم و الان غذا و استراحت برام حرف اول‌و می‌زنن!

به آنی صورت مرجان سرخ شد و باعث شد میعاد بی‌رودروایسی بلند زیر خنده بزند و همزمان مشتی به شانه‌ی مرد بکوبد.

– دمت گرم مشتی…ممنونم که مارو برای همراهی غذا خوردنت پسند کردی!

کیامهر با خنده جوابش را داد:

– خواهش می‌کنم…کمتر کاریه که از دستم برمی‌آد.

گارسون سر رسید و مرجان همانطور پر از حرص مشغول دیدن شد.

– مرجان نکنه رژیمی که نمی‌شینی با ما غذا بخوری؟

رأس جـنون🕊, [14/04/2025 09:35 ق.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷۴۲

شدیدا خنده‌اش گرفته بود و تحت فشار، لب‌هایش را روی هم فشرد و چنگالش را درون سالاد کنار دستش فرو برد.

– تو…

– من؟

نگاهش را به سمت کیامهری چرخاند که دست کمی از او نداشت. با دیدن نگاهش، مرد با خنده ابرویی بالا فرستاد و لب زد:

– غذات‌و بخور سرد نشه.

حالا لبخند شکل گرفته روی لبانش از حس قشنگی بود که میان‌شان جاری بود. مقداری سالاد را به دهان فرستاد و نگاهش به روی مرجانی چرخ خورد که با صورتی برافروخته روی صندلی نشست.

میعاد هم راضی از خرابکاری جذابش، دو ابرویش را بالا فرستاد و دستانش را بهم کوبید.

– داداش بخور که این غذا زیادی می‌چسبه!

کیامهر قاشق پر از برنج را به دهان فرو برد تا از کش رفتن لب‌هایش جلوگیری کند.

– البته نگفته جوابت‌و می‌دونم زیاد به خودت فشار نیار!

حالا نوبت او بود که سالاد بیشتری وارد دهانش کند و میعاد لعنتی چرا دست بردار نبود؟

– بخور مرجان جون، یه امشبه رژیم رو کنار بذار لذت ببر از این غذا!

میعاد بعد از اتمام حرفش نگاهش را به او دوخت و چشمکی روانه‌اش کرد.

– توام بخور، کم بخوری باید به هفت جد و آبادت جواب پس بدم!

پر حرص نگاهش کرد و غرید:

رأس جـنون🕊, [15/04/2025 02:37 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷۴۳

– کوفت!

– والا بخدا جدی می‌گم…کیا تو تأئیدم کن! سه تا عمو داری که هر کدوم یه پا غول مرحله آخرن، ماشاالله یه سد دفاعی تشکیل دادن نمی‌تونی رد بشی ازشون!

چشم ریز کرده پاسخ داد:

– از چی حرص می‌خوری حالا؟

– غذات‌و بخور بنظرم!

کیامهر بلند زیر خنده زد و مرجان با عصبانیت خاصی لب باز کرد:

– ممنون می‌شم موقع غذا خوردن سکوت کنین از صحبت زیادی بدم می‌آد!

میعاد اخم کرده لب باز کرد جوابش را بدهد که سری برایش ابرویی به نشانه‌ی نه بالا انداخت. مرد پوفی کشید و قاشقش را پر کرد و حالا به دلخواه مرجان سکوت روی میز برقرار شد.

نوبت او شد که در حین غذا خوردن بیشتر در فکر فرو برود و تفاوت‌های خودش با دختر کنار دستی‌اش پی برد. دخترکی انگار اخلاقا و ظاهرا شبیه به کیامهر بود اما کیامهر حجذب کسی شده بود که صد و هشتاد درجه با خودش متفاوت بود.

انگار این دنیا فقط به روی مدار کار و پول و قدرت نمی‌چرخید…گاهی حول نقطه‌ی خاصی می‌چرخید که نظم جهان را بر هم می‌زد و شاید زیباترین بخش زندگی دقیقا همین بود!

حالا که جور دیگری به دنیا نگاه می‌کرد، برایش همه چیز شگفت انگیزتر و جذاب‌تر می‌نمود. طرز نگاه و دیدش به همه چیز عوض شده بود و انگار او دیگر دختر چند ماه پیش نبود. این رابطه زیادی به او ساخته بود و به قول امروزی‌ها آدم درست زندگی‌اش را پیدا کرده بود.

رأس جـنون🕊, [16/04/2025 05:32 ب.ظ] #رأس‌جنون
#پارت۷۴۴

نگاهش را روانه‌ی مردی کرد که در تمام لحظات غذا خوردن نگاهش به هیچ وجه با مرجان برخورد نکرده بود و به شدت او را نادیده می‌گرفت. مردی که مردانگی را زیادی بلد بود و تمام حساسیت‌هایش را در نظر گرفته بود که به هیچ وجه اجازه‌ی بروزشان را نمی‌داد.

این مرد جوری او را دوست داد و به او عشق می‌ورزید که انگار مهم‌ترین دستاورد زندگی‌اش بود. دیگر به این نتیجه رسیده بود که او کم کسی نبود…انگار وجود کیامهر معید باعث شده بود که بعد از مدت‌ها با خودش آشتی کند و خودش را دوست داشته باشد.

کاری که همیشه از آن متنفر بود و دوری می‌کرد. روزهایی که تمامی روانشناس‌ها همین جمله را به کار می‌بردند و نهایت کارش، کنسل کردن ادامه‌ی جلساتش می‌شد. دیر به این نتیجه رسیده بود ولی…

حال این روزهایش را دوست داشت.
روزهایش را دوست داشت.
احساسش را دوست داشت.
حالا و پس از سال‌ها داشت از زندگی‌اش لذت می‌برد.

جوری با احساسات جدیدش، با این مرد تازه وارد زندگی‌اش خو گرفته که انگار سال‌هاست که کیامهر معید مرد زندگی‌اش شده و به قول سعدی:

«‌‌همه عمر برندارم
سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم
که تو در دلم نشستی»

‌***

– یعنی الان چی می‌شه؟ می‌خوان بیان خواستگاری خدایی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا