رمان رأسجنون پارت 125
دلش نمیخواست دوباره حالت صورتش مثل قبل شود و دوباره کیامهر را مجبور به نگرانی برای خودش کند. هر چه که بود مرد روبهرویش به قدری اعتماد به جانش سرازیر کرده بود که دلش مجبور به پذیرفتن و قانع شدن بود.
– فقط نمیخوام حالت بد باشه…تو هر زمان که بخوای و دوست داشته باشی من تو رو به بقیه معرفی میکنم و ترسی از این قضیه ندارم اما بنظرم اول از همه عموهات اطلاع داشته باشن و از این رابطه رضایت داشته باشن مهمتر از بقیهست! چون ممکنه با دونستن اینکه با هم در ارتباطیم مشکل پیدا کنن و من بمونم و یه دنیا بدبختی!
پوقی زیر خنده زد و میمیک صورتش هنگام گفتن جملهی آخر زیادی باحال شده بود.
– هیچوقت فکر نمیکردم از عموهام بترسی!
– بحث ترسیدن نیست…بحث نقطه ضعف منه که اجازهش دست اوناست!
هیلا دست زیر چانه گذاشت و با لبخند گل و گشادی لب باز کرد:
– الان یعنی من نقطه ضعفتم؟
– تو جونِ منی بچه! جونِ من.
***
– جانم عزیز؟ چرا انقدر بیقراری میکنی دورت بگردم؟ اگه فوریه من الان یه پرواز میگیرم برمیگردم بخدا!
– نه مادر نه دورت بگردم، یکم این بچه با این خبر یهویی که به من داد ترسوندم بخاطر همین فشارم بالا رفته…نگران نباش دردت به جونم.
پر از استرس گوشهی ناخنش را جوید و از روی تخت بلند شد.
رأس جـنون🕊, [27/03/2025 05:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۳۱
– خدانکنه قربونت برم، انقدر حرص و جوش نخور فدات بشم همه چیز درست میشه…خودت که میدونی هر کاری کنی، زمین به آسمون هم بیاد باز عمو شهاب کار خودش رو میکنه، این ارتباطی که بینتون شکل گرفته رو از بین نبر قربونت برم!
صدای نفس عمیق پیرزن را از پشت گوشی شنید و نگران از حالی که متحمل بود، طول اتاق را طی میکرد.
– چی بگم مادر! من که تاابد داغ بچهم رو دلمه و هیچوقت رفتنش برام عادی نمیشه، توان جنگیدن با شهاب رو ندارم والا!
– عزیز چرا انقدر پافشاری میکنی روی خواستهای که عمو شهاب بهش اصرار داره؟ چند ساله عمو پای این خواستهش مونده و تو هم چند ساله که داری بهش فشار میآری! چرا آخه؟
سکوت که پشت خط برقرار شد باعث شد مشکوک ابرو درهم بکشد.
– عزیز؟ چیزی هست که من ازش اطلاع ندارم؟
طول کشید تا صدای پیرزن در گوشش بپیچد:
– گاهی وقتا لازمه چیزایی گفته نشه…گاهی سکوت کردن و لب باز نکردن منفعت داره!
بهت زده پاهایش از حرکت ایستاد. باور نمیکرد روزی این حرف و اشارهی مستقیم را از زبان عزیز بشنود!
– عزیز چی میگی؟
– هیچی مادر…بیخیال!
نالید:
– عزیز؟
– قربون شکل ماهت بشم، هر چی که تا الان گفته نشده و من بابتش سکوت کردم…فقط بخاطر تنها یادگار پسرم بود…من نمیتونم حال بدیت رو تحمل بیارم!
رأس جـنون🕊, [29/03/2025 09:40 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۳۲
ناباور نگاهش در آینه با چهرهی خشک شدهاش تلاقی پیدا کرد. یعنی؟…
– عزیز؟
– مامان جان تو حواست به خودت هست که؟ نباید تو این کارا خودتو دخالت بدی!
باز هم نالید:
– عزیز؟
– هیلا مادر؟ به حرف این پیرزن گوش بده.
– عزیز متوجهی چی از من میخوای؟ یک سرِ این قضیه به بابام ربط پیدا میکنه! من هنوز تا هنوزه هضم رفتن بابام برام سخته، از من چی میخوای عزیز؟ که من پِی یه چیز مشکوک رو نگیرم؟ انصافه؟
– تموم تصوراتت از بین میره هیلا…نابود میشی هیلا! من نمیتونم دوباره تو رو تو حال بد ببینم.
تنش از شنیدن این حرف زیادی رُک خشک شد. هر لحظه اوضاع سخت و سختتر میشد و مغزش ناتوان مانده بود از نشان دادن یک واکنش طبیعی!
– عزیز الان حال خودمو نمیفهمم…نمیدونم باید چه واکنشی از خودم نشون بدم، یه دلم میگه عمو شهاب داره راه درستی رو میره یه دلم میگه نه، الانم که این حرفا باعث شده بیشتر به مورد اول بچسبم، بیشتر به این قضایا شک کنم و بیشتر به عمو شهاب اطمینان داشته باشم.
– هیلا مادر؟ ما جون کندیم، تو بیشتر از ما جون کندی تا سرپا شی…خاصیت گذشته اینه که کافیه اتفاقی بیافته تا تو رو از پا دربیاره اما…اینجاست که تو باید بیشتر از هر کس دیگهای به فکر خودت باشی!
دستی به صورتش کشید و لب باز کرد:
– آخه چطور؟
رأس جـنون🕊, [30/03/2025 09:32 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۳۳
– تو چه وسط این ماجراها باشی چه بیرون از این ماجراها شهاب کار خودشو میکنه، همونجور که من تنها تونستم چند سال اون رو از ایران دور نگه دارم و اون بعد از چند سال دوباره پی این قضیه رو گرفته!
نفسش را سخت بیرون داد و تنش را روی تخت رها کرد.
– تو الان سردرگمی، حالت خوب نیست، شرایطت خوب نیست درک میکنم مادر اما نه از دست تو کاری برمیآد مادر نه از دست من! تو وسط این بحثا باشی فقط حالت بد میشه همین! بخاطر اینکه حالت بد نشه و دوباره بهم نریزی بیخیال این بحثا شو باشه مادر؟ باشه قربونت برم؟
پلکی بست و الان توانایی فکر کردن به نصیحتهای عزیز را نداشت.
– هیلا مادر گوشی دستته؟ شایان کارت داره.
– باشه عزیز.
– مراقب خودت باش از سمت من خداحافظ.
– قربونت برم توام همینطور!
بعد از خداحافظی کوتاهی منتظر شنیدن صدای شایان شد و در همان لحظه روی تخت غلتی زد.
– هیلا؟
– جانم؟ سلام خوبی؟
– سلام عزیزم تو خوبی؟
نفسش را صدادار بیرون داد و بعد از مکث کوتاهی لب باز کرد:
– خوبم خوبم! تو خوبی؟
– ما هم شکر فعلا که دور غر غر کردنای عزیزیم تا ببینیم چی میشه!
– حالش چطوره؟
رأس جـنون🕊, [05/04/2025 02:44 ب.ظ]
#رأسجنون
#پارت۷۳۴
– قرصاشو دادم بهش بهتر شد…اصلا اومدن شهاب فقط ضرر بود تا الان هیج سود و فایدهای نداشته!
هشدارگونه اسمش را صدا زد:
– شایان!
– راست میگم، از موقعی که اومدی یه سر با ننهی ما درگیره…هر چقدر این مدت تو آرامش گذروندیم زندگیمون رو اومده همه چیو بهم ریخته اون آرامشو هم از بین برده!
حرفی نداشت و تا حدودی حق را به شایان میداد. شهاب از موقعی که به ایران آمده بود، سراسر بمب بود!
– نمیدونم چی بگم والا! وسط این غر زدنات حواست به عزیز باشه، این حرفات هم بهش نگیا، هر چی که باشه شهاب پیشش عزیزه این حرفارو بشنوه ناراحت میشه!
صدای پوف بلندش را از پشت گوشی شنید و انگار آن سمت زیادی به حضورش نیاز داشتند.
– پس فردا برمیگردم غصه نخور! تو و عزیز منو ببینین حالتون خوب میشه مطمئنم!
همین یک جملهاش کافی بود تا شایان را به خنده بیاندازد.
– همیشه این اعتماد به سقف و خودشیفتگیت رو میپرستیدم!
از تعویض حال شایان خیالش راحت شد و حالا نوبت او بود که لبخندی روی لبش کاشته شود.
– اگه بخوای کلاس خصوصی برات باز میکنم.
– وقتی میگم بچه پررویی بعد میگی نه! راستی این پسره هاکان چند باری اومده هی سراغتو میگیره!
متعجب تک ابروی سمت راستش را بالا انداخت.
– سراغ کی؟ من؟